cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

༺ད༵ྃཌ༵ྃ༎ྂ𝐁𝐈𝐎 𝐓𝐄𝐗𝐓֒֒༎ྂད༵ྃཌ༵ྃ༻

┄┄•❅✾❅•┄ 🦋~﷽~🦋 ✨𝑾𝑬𝑳𝑪𝑶𝑴𝑬 𝑻𝑶 𝑪𝑯𝑨𝑵𝑵𝑬𝑳✨ تو بهترینی اتفاق زندگیمی🥰♥♥︎☻︎ Pɪᴄ 🏙☄️ Sᴛᴏʀʏ🥂🔥 Mᴜᴢɪᴄ ➰🎼 Vɪᴅᴇᴏ🎬🎭 Cᴍ Iɴsᴛᴀ✨

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
196
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

ܧܝ‌ࡅߺ߲وࡍ߭‌ ܟܝ‌ܦ̇ࡉ ز‌د̇ࡅࡆܢߺ߳ߺࡉ ܝ݂ࡄ݅ܩܢ..!♥️
نمایش همه...
نشو محبوب آن یاری که خود یار کسی باشد نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد🥰✨🤤 ᗩᗰᗩᖇ
نمایش همه...
جدایی کار خود را کرده این از چهره ام پیداست اگـر عـاشق نبودم ایـن چنین پیـرم نمی کردی 💔!
نمایش همه...
   -[🧡] Cᴏᴘʏ ʏᴏᴜʀ ʙᴜʟʟsʜɪᴛ ᴀɴᴅ ᴘᴀsᴛᴇ sᴏᴍᴇᴡʜᴇʀᴇ ᴇʟsᴇ ᴄᴀᴜsᴇ ɪ·ᴍ ᴛɪʀᴇᴅ ᴏғ ᴛʜᴀᴛ «مزخرفاتتو يه جا ديگ كپی پيست كن چون من ازشون خسته شدم!✨»
نمایش همه...
🤍✨ Stay where your presence is valued. در جایی بمان که حضورت ارزش دارد..
نمایش همه...
۱۰پارت رمان خدمت شما😊
نمایش همه...
꧁مرا عهدیست با جانان🤍✨꧂ #قسمت70 #نویسنده :مرسل بارکزی♡ #مهراب: هم ناراحت بودم هم امید دیشتم .... هیچوقت از درگاه خدا نا امید نمیشم اگر بشه اور خوشبخت ترین میکنم اگر نشه هم نصیب نبوده😔 مادر خو و میترا پاهین کردم و گفتم امید زن دادن و امشب محفل گریفته ولی هیچ میلی نبود برم به اسرار مادر خو ومیترا گفتم باش و میرم...... با خیلی بی میلی و صد جبر رفتم ساعت ها هشت پیش امید و خیلی مقبول تیار کرده بود آرایشگاه موهایی😊 حوال پرسی کردم و تبریکی دادم بریو... خیلی خوشحال بود و هر چی پرسید که چکار شد موضوع تو چیزی نگفتم که ناراحت نشه به بهترین شب خو... #مارال بعد ازی که مادر مه او گپ ها زدن رفتم بالا و لباسا راحتی و چند دیقه خاب شدم ... بعد یک سعتی مادر مه مر صدا کردن و رفتم پاهین بابا مم بودن و فهمیدم از موضوع خاستگاری میگن.... رفتم پاهین و هر دوتا شیشته بودن سلام علیک سلام جان بابا بیا بشین رفتن و شیشتم و بابا مه شروع کردن مارال جان دختر ناز مه مادر تو بعضی گپ ها بتو بگفته دگه مم خیلی موضوع دور دراز نمیکنم یک هفته تور وقت میدم هر تصمیم داری بگیر یا از بین ازینا یکی انتخاب کن اگر نمایی هم میتونی هر دوتا رد کنی هر چی دل تو مایه دختر ناز مه.... ..... با ای گپ بابا مه بشر میدم هم اگر بمه باشه حمالی میگم مهراب مهراب مهراب🙊🙄 خب دگه بعده🙄 برفتم بالا خو ......
نمایش همه...
꧁مرا عهدیست با جانان🤍✨꧂ #قسمت69 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #مهراب: رسیدم در خونه نا و منتظر مادر خو و میترا بودم که بیاین و بی قرار که چی گفتن و چکار شد .... مادر مه و میترا ییامادن و به موتر بالا شدن حرکت کردم ته راه چوپ بودن هیچی نگفتن بلاخره دگه طاقت کرده نتونستم... میترا مادر چکار شد برفتن چی گفتن مادری چی گفتن میدن یانه؟ به ای رقم سوال کردن مه هر دوتا خنده گریفت مه :چری میخندین خب راست میگم شما که گفتن بهم روز اول که بریم کو نمیدن مادر:خب ها بچه مه ولی ما به بی طاقتی تو خنده گریفت مه :خب بگین چکار شد دگه با مادر:هیچ مادر جو امروز طالع بد ما خاستگارا دگه مارال جان هم بودن .... وقتی ای گپ شنیدم بسته جون مه داغ شد و فک کردم دگه خلاصه ‌... که میترا صدا خو بالا کرد .... ولی تصمیم دست ماراله و هر چی او بگه و هر کدوم که او انتخاب کنه... انشالله که انتخابیو ما باشیم😊 مادر:بچه خو بگردم غم نخوری هنوز هیچ معلوم نیه صبا هم ما میریم و گپ میزنیم به روز اول کو نمیدن دگه باز هر چی نصیب باشه میشه انشالله... #مارال: بعد اونا که رفتن ظرفها همه جمع کردم و جابجا کردم .... مادر:مارال باز بیایی کار دارم بتو مه :باش گفتم و برفتم پیش نا بشیشتم مادر: دختر خو بگردم امسال سال آخر مکتب تونه دو ماه بعد خلاص میشه .... به سنی استی که میتونی انتخاب خو بکنی و میفهمی چی خبه به زنده گی تو و چی خب نیه..... هر دو خاستگارا تو هم خب مردماین با شخصیت و با فرهنگین بما معلومم ..... شب هم بابا تو میاین و خودی تو گپ میزنن تصمیم دست خود تونه کسی تور مجبور نمیکنه.... ای گپ ها گفتن و رو مرم بوس کردن و رفتن طرف آشپزخانه....
نمایش همه...
꧁مرا عهدیست با جانان🤍✨꧂ #قسمت68 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #مهراب: ای میرفتم طرف امیدک.... آهنگ آبشاری زدم و صدایی هم بالا کردم😌 امروز دگه گپ بزنن تا چند روز آینده بخیر مارال جان از مه میشن واوا🤭 رسیدم در خونه امید و زنگ زدم که پاهین شه ... میرفتیم خیاطی که لباسا یخن امید بستونیم امید آمد و رفتیم لباسایی بستوندم و گفت کفش جدید هم مام... باز برفتیم الماس شرق به جناب عالی کفش خوش کردیم ... امید:شما کو دوماد ها واری تیار کرده ین🙊 مه:ها دگه بچم امید :خب بریم آرایشگاه خودی مه... مه:نه دگه نمیشه خوهر مه مسج داد که بیا تا چند دیقه بعدی برد ما... برم ببینم چی بگفتن چکار شد موضوع... امید:خو بخیر باشه لالا مه منتظر تو هستم بخیر بیایی شب خب؟ مه:انشالله امید دهم آرایشگاه پاهین کردم و خودم طرف خونه مارال نا حرکت کردم... #مارال بعد چند دیقه بیامادن برد نا و او خاستگارا زبون دراز برفتن....😒😒 برن گم شن دگه رنگ رخ نا نبینم موش خرماها😒😒 اونا که رفتن میترا و مادری بودن ک خیلی قصه کردن مم پیش میترا بودم که پیام داد به مهراب که بیا برد ما... بعد نیم سعت بیاماد مهراب خان و میتراینا برفتن.... هم خوشحالم که کسی که مام انتخاب ازو هم مه بودم هم میگم خوردم مه نمام حمال عروس شم ببینم هر چی نصیب و تقدیر باشه🥲
نمایش همه...
꧁مرا عهدیست با جانان🤍✨꧂ #قسمت67 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ ادامه... مارال:هنوز شما روز،اول که امدین و باز ببینم بابا مه مادر مه چی میگن ای رفیقا بابا مم خیلی خب مردمین هر جا تقدیر و نصیب باشه باز حمالی مه حتی مکتب خلاص نکردم وقته به عروس شدن مه..... میترا:مارال ما فقد یک جواب بلی مایم نمیگیم همی صبا تور ور میداریم می‌بریم... مه:خخخ خب میفهمم باش ببینم چکار میشه وخی یک چرخی بریم پاهین ببینم چی گپه😊 بری ده دیقه برفتم پاهین.... مادر مهراب گپ بالا کرد که ما به امر خیر مزاحم شدیم .... ای همی گپ میگفتن که ازو خاستگارا بگپ شدن اونا هم یک مادر دختر بودن .... خانمه گفت حق اول از مانه چون ما اول تر آمدیم و از دوستا صمیمی هم هستیم.... با ای گپی مه وخیستم و از دهلیز بیرون شدم ولی صدا هاینا می‌شناویدم.... مادر مهراب:درسته شما اول تر امدین و از دوستا صمیمی بابا مارال جان استن .... ولی مهم تصمیم مارال جان و فامیل مارال جان مهم ای نیه که کی اول آمده کی آخر کی نزدیک تره کی دور تر😊 اینجی مادر جان مم دهن پسته خو وا کردن ... قدم هر دوی شما رویی دیده ولی هنوز ما هیچ تصمیمی به هیچ کدوم نداریم... حال خو میفهمین دگه تصمیم و انتخاب بدست خود دخترایه.... با ای گپ مادر مه چوپ شدن هر دو طرف و مم بعد چند دیقه برفتم ومیوها بردم و پس خودی میترا برفتیم بالا اطاق مه....
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.