جزر و مد
﷽ «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» تبلیغات https://t.me/tab_best9
نمایش بیشتر24 892
مشترکین
-2924 ساعت
-2757 روز
-1 09630 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 8r
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
5000
Repost from N/a
💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 8r
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
14500
Repost from N/a
💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 8r
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
6800
Repost from N/a
💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 8r
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
8700
Repost from N/a
_یعنی توی اون عمارت لعنتی هیچ مرد دیگهای نبود بخواد زن بیوهی میعاد و عقد کنه؟ حتما باید شوهر من بره عقدش کنهههه؟
با شنیدن صدای دعوای رها و محمدعلی سرم را شرمنده پایین میاندازم و همانجا کنار پلهها سر میخورم و مینشینم..
از وقتی میعاد فوت شده بود خانجونش پایش را در یک کفش کرده بود که ناموس ما باید جایی باشد که ما هستیم..
سر این حساسیت ها به محمدعلی و علیرضا فشار آورده بود که یک کدامشان مرا عقد کنند..
و مثل همیشه این محمدعلی بود که با وجود نامزدش پشت من ایستاد و گفت خودش مرا عقد میکند..
_مشکل تو چیه رهاا هاا؟مگه نمیبینی وضعیت حادشو؟دکتر گفته نباید تنها باشه باید بهش رسیدگی شه
_خب تنها نباشهههه مگه من گفتم تنها باشهههه؟
من میگم چرا شوهر من باید عقدش کنه؟
چرا اون علیرضا عقدش نمیکنه؟اونکه مجردم هست تاز..
_خفههههه شوووووو
با نعرهی محمدعلی شانههایم بالا میپرد و وول خوردن بچه را در شکمم احساس میکنم..او هم همانند من از خشم محمدعلی ترسیده بود..
هیچکس نداند من میدانستم او وقتی عصبی میشد چقدر وحشتناک و غیرقابل کنترل میشد..نا سلامتی سه سال در خانهاش کار میکردم..
_دهنت و ببند و تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکنننن..
یا مثل آدم بشین سر خونه زندگیت تا این وضع درست شه یا هم چمدونتو ببند و برو خونه بابات تا بیام تکلیفتو روشن کنمممم
خستم کردی دیگههه
_برم خونهی بابام؟
بخاطر اون زنیکهی هرزهی دوهزاری میخوای زنت و بفرستییی خونهی باباااااش؟
با شنیدن صدای سیلی محکمی که در خانه میپیچد هینی میکشم و به زور از جا بلند میشوم…اشک چشمانم میچکد و خدا شاهد بود که من نمیخواستم این اتفاقات بیفتد..
_لال شووووووووو
حرف دهنتووو بفهم زننننن
طلاقت میدم رهاا به ولای علی همین فرداصبح طلاقت میدم
منه احمق اینکارو خیلی وقت پیش باید میکردممممم
صدای کوبش در میآید و من چند پلهی باقیمانده را بالا میروم..باید از اینجا میرفتم..نباید میماندم و باعث جدایی آنها میشدم..
پایم را روی آخرین پله میگذارم و همزمان در اتاقشان باز میشود و رها با صورتی کبود شده بیرون میآید..
نگاه پر نفرتش را به من میدوزد و من شرمنده زمزمه میکنم:
_من..من واقعا متاسفم رها
نمیخواستم اینجوری بشه..من..من از اینجا میرم باش..
_دهنت و ببند
باشنیدن غرشش سرم را بالا میگیرم و او یک قدم نزدیکم میشود:
_از همون اولشم اومدی که گوه بزنی تو زندگی من..فکر کردی نمیدونم محمدعلی چقدر دوست داره؟حتی اون زمانایی هم که زن میعاد بودی توی تنهایی هاش عکس تورو نگاه میکرد و میبوسید..
بلایی به سرت بیارم که دیگه جرئت نکنی بیای زندگی یکی دیگه رو بدزدی
با وحشت صدایش میزنم و اوست که بیرحمانه شانههایم را هل میدهد و من روی پله ها سقوط میکنم..
درد تا مغز و استخوانم میرسد و حس لزجی خون را از پاهایم احساس میکنم..
در آن لحظه قبل از بیهوشی تنها کاری که از دستم برمیآید فریاد کشیدن و کمک خواستن از محمدعلی بود…
_آیییییییییییی بچمممممممم
https://t.me/+RBOTOyIzWjZkNTU8
https://t.me/+RBOTOyIzWjZkNTU8
از حسادتش میزنه جاری و بچهی توی شکمشو میکشه🥺😭💔
👍 1
22910
Repost from N/a
-دهنی بود....
با شنیدن صدای دلنشینش سرش را بالا آورد ولی دست خودش نبود که یک تای ابرویش را بالا انداخت و به تمسخر گفت:
-چی بود؟...
معذب بودن دخترک را متوجه شد اما باید از جایی شروع به گفتن آنچه در قلب و مغزش می گذشت می کرد.
-یعنی منظورمه اینه که... اون شام من بود داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد...
با دست به داخل ویلا اشاره زد و گفت:
-رفتم جواب بدم.... برگشتم دیدم شما مشغول خوردن هستین....
او را روی تراس دیده بود که مشغول غذا خوردن بود. تصویر بی نظیر روبرویش به حدی برایش زیبا و دلنشین بود که دلش نیامده بود جلو بیاید و آن را خراب کند.
از دور ایستاده بود و دخترک چشم عسلی را با آن موهای پدر درارش پوشیده در اشارپ زیبایش نگاه کرده بود.
با ولع از سیگارش کام های عمیق گرفته بود و دودش را به معده ی خالی اش فرستاده بود که از سرشب گزگز می کرد.
آن لحظه را با گوشی موبایلش ثبت کرده بود. عکسش به مانند پرتره ی زیبای الهه های یونانی قابل ستایش بود.
-البته نوش جونتون اما اجازه بدین برم داخل براتون بکشم... زیاد درست کردم از شام مونده...
همین که برگشت صدایش کرد:
-رعنا...
دخترک ایستاد دلش می خواست موهای افتاده در صورتش را که دل او را به بازی گرفته بودند پشت گوشش بزند. او عاشق تر از آن بود که بتواند این قسم دلبری ها را تاب بیاورد.
-چرا تا این موقع شام نخوردی؟...
دست هایش را در هم پیچاند و با صدایی که به زور درمی آمد گفت:
-میل نداشتم...
با شادی که به جانش تزریق شد پرسید:
-بخاطر جر و بحث سر شب من و پدرم شام نخوردی؟...
با چشم های فراری از او سر بالا انداخت.
-نه یعنی میدونید ناراحت شدم...
با لبخندی که سعی در پوشاندنش داشت دلخوش پرسید:
-برای من؟...
دخترک شیرین هنوز مثل گذشته که خجالت می کشید سر گونه هایش رنگ می گرفت.
-نه یعنی هم برای شما هم برای طفلی مهیار هم برای این وضعیتتون...
با دلی بیقرار قاشقش را پر کرد و به دهانش برد. نمی توانست خنده اش را به شکل دیگری مهار کند.
دخترک بامزه با چشم های گرد نگاهش کرد و نالید:
-گفتم که دهنی بود...
آخ که امشب قصد دیوانه کردنش را داشت. دلش می خواست بگوید هلاک چشیدن مزه ی لب هایش است اما در عوض قاشق آخر را هم به دهان برد و بعد از قورت دادن گفت:
-خوشمزه ترین باقالی پلویی بود که به عمرم خوردم...
کمی این پا و آن پا کرد:
-ممنونم... نوش جان...
کاش متوجه میشد که منظورش تعریف از دست پختش نیست و اشاره ی غیرمستقیمش به قاشق دهنی او بود.
با درد شدیدی در ناحیه ی شقیقه اش آخی گفت. چشم هایش را بست و دستش را روی سرش گذاشت.
-چی شدین؟... دوباره میگرنتون گرفت؟...
صدای نگرانش را از فاصله ای نزدیک شنید اما درد اجازه نداد که چشم هایش را باز کند.
از آستین لباسش گرفت و کشید:
-من یکم ماساژ بلدم اگه اجازه بدین سرتون رو ماساژ بدم شاید دردتون کمتر شد...
حتی شنیدن صدایش در اوج درد هم برای او مانند مسکن بود. حواسش بود که دستش روی سرش نشست و آن را به آرامی عقب برد.
به پشتی صندلی تکیه اش داد و شروع به ماساژ کف سرش کرد. انگشت هایش که روی شقیقه اش نشست بوی خوش دستانش او را مسخ کرد.
چشم هایش را باز کرد و از زاویه ی زیر صورت زیبای دلبرکش را نگاه کرد. هیچوقت تا به این حد به او نزدیک نشده بود.
کاش می توانست تصویر زیبای پیش رویش را قاب بگیرد. انگشتش را به خط اخمش کشید و آرام تر از حد معمول گفت:
-حالتون بهتر شد انگار؟...
زمزمه ی نصفه شبی اش در جانش خوش نشست اما مغموم از اینکه تاب دوری دوباره از او را ندارد لب زد:
-اگر دردم یکی بودی چه بودی...
و صورتش را خم کرد؛ مچ دستش را بوسید و....
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
*کانال رسمی بهار اشراق (رسم دلدادگی)*
خوش آمدید😍 #کپی از رمان پیگرد قانونی دارد. اینستاگرام نویسنده👇:
https://instagram.com/bahar.eshraq?utm_medium=copy_linkآیدی ادمین: @Fatemehhhfk روزهای پارت گذاری: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه *تعطیلات رسمی پارت نداریم*
10320
من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کار کردی، از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
ادامه ی این داستان جذاب رو با قلم #مائده_فلاح که معرف حضور همگی هست بخونید...
- برای فردا آمادهای، مشکلی نداری!
گلدسته اجازه نداد و سریع خودش را تا کنار شانهاش کشاند. اگر عقب نمیکشید به هم برخورد میکردند:
-نه آقا چه مشکلی، من حواسم به همه چی...
غرید:
-گلدسته ساکت میشی یا بندازمت از اندرونی بیرون؟
نور به گلدسته نگاه کرد و گلدسته به او، اینبار نفسهای جفتشان داشت بند میآمد. حرفش را با نگاهی خیره به نور تکرار کرد:
-آمادهای برای فردا؟
صدای لرزان بیرمق نور درآمد:
-بله... آمادهم!
از اینکه از موضع قدرت با این دختر حرف می زد حس خوشایندی زیر پوستش خزید..
- خوبه، با عمهخانوم حرف میزنم فردا بعد مراسم خواستگاری، عجالتاً یه صیغهی محرمیت بینمون بخونن که بتونم ببرمت لالهزار برای خرید... هر چی دلت خواست میتونی اونجا بخری!
مطمئن بود خبر این محرمیت به نیل برسد قبل از خواندن خطبه ی عقد از سوراخش بیرون می آید و خودش را به آن ها می رساند.
سرتاپایش را برانداز کرد. بلوزودامن سبز یشمی که دوختش هنر دست گلدستهی همهفنحریف بود، به بهترین شکل ممکن در اندام بلند و باریک نور جاخوش کرده بود:
-به مادام گلوریا هم میگم بیاد قد و قوارهت رو بگیره و چند دست کتودامن و پیرهن برات بدوزه؛ باید لباسای قیمتی و پوشیدهتری بپوشی!
نور به زحمت گفت:
-رختولباس به قدر کافی هست، نیازی نیست!
-حتمی هست؛ اما کافی نیست! بعد از اینکه عروس خونهی من شدی، بیشتر نیازت میشه! امشبم زود بگیر بخواب که برای مراسم فردا آماده باشی!
روی مراسم فردا تاکید میکرد.
میدانست نیل در گوشه کنار این خانه پنهان شده و صدایش را می شنود....
با صدای بلند گفت:
-همهتون برای فردا شب آماده باشید.
***
عمهخانم که در نقش میزبان بود به استقبالشان آمد. مبل کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کرد تا به حیاط خانه باغ دید داشته باشد تا اگر نیل آمد او را ببیند....سالاری پا از روی پایش برداشت و خواست که مراسم را شروع کنند،
شهریار رو به عمهخانم گفت:
- اجازه بده عروس خانم تشریف بیارن، تا حاجی نیومده حرفهامون رو بزنیم و سنگهامون رو وا بکنیم
میخواست زمان بخرد شاید نیل بیاید!!
عمهخانوم با لبخند گفت:
-چرا که نه، استخاره هم گرفتیم خوب دراومد...
رو به خدمتکار با صدای بلند گفت:
-بگو عروسمون بیاد
همین که نور قدمی به داخل برداشت، او به طرف حیاط سرچرخاند. نگهبان به طرف خانه میدوید! بدون اعتنا به جمع بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگهبان داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و نگاه او به پشت سرش بود؛
زنی پوشیده در پالتوی بلند و کلاهی پشمی که کامل سرش را گرفته بود، به دنبالش آرامآرام قدم برمیداشت و...
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
71710
Repost from N/a
_ازت نمیگذرم طلایی!
دستهایم را پشتِ تنم ، قفل کرده …موهای بسته ام را میکشد و سرم را تا نزدیک ِچشمانِ آتش گرفته اش بالا میبرد:
_نمیذارم قِسِر در بری
دندان روی هم فشار میدهم تا اشک نریزم…این مردِ پیشِ رویم به جنون رسیده:
_کارِ من با تو تازه شروع شده!
لبهایش روی صورتم راه میگیرد و تا لاله ی گوشم کشیده میشود…همانجا جویده جویده نجوا میکند:
_میگن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن!
قلبم هری میریزد و نفس در سینه ام گره میخورد…لبهای داغش روی لبم مینشیند و همانجا با نفرت و تغیّر زمزمه میکند:
_همین امشب حلالت میکنم دخترِ الوند!
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
14600
Repost from N/a
💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 8r
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
13500