cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

Amirhossein_allahyari

آثار دیداری و شنیداری امیرحسین الهیاری

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
402
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+17 روز
+230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

تُرُشَم دید و بخندید: "شِکَر می خواهی؟ شاعرِ خشک دهان! لوزیِ تَر می خواهی؟!ا به طَبَق تحفه ی حلوای غریبی است، ولیک به غریبان نفروشیم اگر می خواهی!ا" گفتم: "این سرو به سودای تو نارنج آورد!ا ثمر انداخت چو دانست ثمر می خواهی!ا نقلِ اَعلاقِ تعلّق به تو آن کس گوید که معلَّق چو یکی حلقه به در می خواهی!ا دست بنهادی تا کارِ من از دست برفت طاقتِ من به سر آوردی و سر می خواهی؟!ا عشوه در کسوتِ شُــوی از تو چنین، کس نخرد دخترک! دردِ تو این است: پدر می خواهی!ا" نه دیاری و نه یاری و نه دیّاری، آه باز هم ای دلِ آواره سفر می خواهی؟!ا چرخِ چرخشت صفت چید و عصیرت بگرفت از قضا چرخ شرور است و تو شر می خواهی!ا عمر، شهری است دو دروازه و داروغه غیور رخصتِ رجعتِ کس نیست، مفر می خواهی؟ مفری هست اگر، روزنِ خلقِ سخن است ای هنرپیشه! ازین بیش هنر می خواهی؟ "نظرت چیست به اِرضای نظر؟" گفتم و گفت: "تو که صاحب نظری! از که نظر می خواهی؟!ا" . . . پ ن: خشک دهان: پارسا اعلاق: مواردِ گران بها دَیّار: در این جا به معنای شخص، نفر، کس چرخشت: دستگاهی که حبه ی انگور را در آن می ریختند و آبش را می گرفتند، چرخ انگور #خمریات
نمایش همه...
می گفت که نا امید و خسته و بیزار از خویش و عالم و آدم،پیاده زدم به خیابان ها و آن قدر رفتم تا رسیدم بالای شهر، یک رستوران لاکچری دیدم و بی دلیل و بی هدف رفتم داخل. نشستم. جوانکی بالا بلند مِنویی آورد و روی میز گذاشت و رفت. سر تا تهِ مِنو را دید زدم. اغلبْ چیزهایی بود که اسمشان را هم نشنیده بودم. آن دو سه تا که میشناختم را هم دوست نداشتم، یا داشتم اما آن لحظه دلم نمی خواست. با خودم گفتم" ببین به کجا رسیده ایم از حدِ استیصال!ا، این حجم از فسردگی و فشردگی؟!ا"؛ جوانک که دید خبری از من نیست بازآمد، کمی خم شد و با احترام و آرام پرسید: انتخاب فرمودین؟. سرم را بالا گرفتم و خیره شدم به چشم هایش که عجیب مشکی بودند و برّاق و زنده و.... این که می شد برایشان شعر گفت، همان جا، همان لحظه، بالبداهه!!!ا. گفتم: نمی دانم چه می خواهم!ا با بُهتی آمیخته به شیطنتْ لبخندکی زد و گفت: حالا میدونین چی نمی خواین؟؟؟ .... وایِ من! وای من! مثل سالکی که پس از چهل چلّه، ناگهان از بندِ قبض در آغوشِ بسط افتاده باشد، از جا پریدم!، مثل ارشمیدس، رازی، ماری کوری و مثل مابقیِ کاشفانِ تاریخ! بله بله بله!، جوانکِ رستورانِ لاکچریِ بالای شهرْ با من همان کرد که شمس در میدان شهر با مولوی!ا دستش را گرفتم و فشردم و تقریبا فریاد زدم: بلــــــــــه! می دونم چی نمیخوام!ا .... و مهم همین بود، دستاورد من از این همه جنجال و بحران و رنجِ سالیان، این که بدانی چه نمی خواهی، بی شک و بی تردید. برابر چشمانِ بیرون زده ی جوانک، دوباره نشستم سر جایم، تکیه زدم به صندلی، و مثل سلطانی فاتحْ انگشتم را بالا آوردم و گذاشتم روی گران ترین غذای موجود و گفتم: از این لطفا!ا
نمایش همه...
یکی است زخمه، واندر او عذابِ صدصدی است عشق به جایِ زخمِ کهنه خنجرِ مجدّدی است عشق مریدِ کیستی؟ بدان که عاقبت به ارتداد ز حضرتش براندت که پیرِ مرتدی است عشق به خواب دیدمت به خواب دیدمت به خواب باز چه رفت و آمدی است این؟ چه رفت و آمدی است عشق؟!ا به خواب دیدمت دوباره خنده بر لب آمدی به خواب و خنده لعنت! این چه بازیِ بدی است عشق؟!ا تصورِ تو در کنارِ بسترِ من است، آه خیالِ احتمال ِ اتفاقِ ابعدی است عشق نه رای می کند به اختیار بینِ خیر و شر نه رای می دهد، که داورِ مردّدی است عشق فقیه گفت: "ای فلانک! عشق بر تو واجب است که خود مقیّدی و واجبِ مقیّدی است عشق" به باد رفتم و تو همچنان به یادِ مَردُمی که در گمانِ خلقْ نکته ی موکّدی است عشق سرِ بریده بر صلیبِ جلجتا به طعنه گفت: "دگر مپرس عیسوی است یا محمدی است عشق!ا" . . . پ ن: صدصدی: بسیار رای کردن: عزم کردن واجبِ مقید: اصطلاحی است در فقه که برابر واجب مطلق استعمال می شود، مثلا وجوبِ حج به شرطِ استطاعت، در این بیت فقیه می گوید که ای فلانک! تو مقیدی، یعنی در بند و زنجیری، در نتیجه شرطِ عاشقی بر تو تمام و عشق بر تو واجب است. #خمریات
نمایش همه...
دورِ غیر است و من به دولتِ تو خونِ خود می خورم ز غیرتِ تو گر چه عهدِ محبت است و وفا کو وفای تو؟  کو محبتِ تو؟ فقر و فرسایش و فلاکت را فرصتی هست و نیست فرصتِ تو نیمی از شب گذشت و نیمِ دگر نگذرد جز به داغِ حسرتِ تو منِ دیوانه سر  در آینه نیز رو به خود می کنم به عادتِ تو گر توانی حریف! کاری کن که نیــفتم به یادِ حضرتِ تو دوش می آمد از پریشستان گفت: "می آیم از عیادتِ تو!ا پس از این طرفه هفت سالِ بلا ای بلا دیده! چیست حاجتِ تو؟!ا" گفتمش: "این! همین که بگرفتم!ا شد روا یک دقیقه صحبتِ تو!ا" #خمریات
نمایش همه...
دورِ غیر است و من به دولتِ تو خونِ خود می خورم ز حسرتِ تو گر چه عهدِ محبت است و وفا کو وفای تو؟ کو محبتِ تو؟ فقر و فرسایش و فلاکت را فرصتی هست و نیست فرصتِ تو نیمی از شب گذشت و نیمِ دگر نگذرد جز به داغِ حسرتِ تو منِ دیوانه سر در آینه نیز رو به خود می کنم به عادتِ تو گر توانی حریف! کاری کن که نیــفتم به یادِ حضرتِ تو دوش می آمد از پریشستان گفت: "می آیم از عیادتِ تو!ا پس از این طرفه هفت سالِ بلا ای بلا دیده! چیست حاجتِ تو؟!ا" گفتمش: "این! همین که بگرفتم!ا شد روا یک دقیقه صحبتِ تو!ا" #خمریات
نمایش همه...
ببین چه معرکه ها کرده ای که من سرِ پیری چنین ز دستِ تو افتاده ام به معرکه گیری!ا دبیر ِ دفتر و دیوانم و موافق و مفلس که غیرِ خیــرِ تو خیری ندیده ام ز دبیری خیال و حالِ هر دم به گونه ای است وز این رو مُصاحبِ تو دلیر است و صحبتِ تو دلیری تو خامُشی و نتابد چراغ جز به خموشی تو روشنی و نیاید ز نور غیرِ منیری مگو چگونه ز هم رنجه اند و هیچ نرنجند؟!ا برادر است دل انگار و عشقْ خواهرِ شیری یکی گرسنه ی بادام دیده ام که به حسرت شبانه آبِ دهان می مکم ز فرطِ فقیری تو سیر خورده بنالی چو سیمِ ساز و مرا نیز شکم به ناله بر آید ولی نه از سرِ سیری!ا به خنده گفت: "زهازه! بدین نمط نگذاری که کس ز سلسله ی شاعران رسد به امیری پیاله ی تو و دامانِ من، بگیر بگیر است!ا خیال کن که بگیرم، خیال کن که بگیری!ا بگفتمش که:" بر آنم که تا لبت نستانم مقابلِ تو بمانم"، به عشوه گفت: "بمیری!ا" #خمریات
نمایش همه...
عشق سر کشید از من، پس بریدم آن سر را سر برید ابراهیم ساره را و هاجر را کاسه کاسه سیرم کن، مِی ده و دلیرم کن تا در آرم از کاسه چشمِ شورِ اختر را قدرِ من اگر پرسی هم ز دشمنانم پرس عمروعاص بشناسد حیدرِ غضنفر را آن چنان ز کف رفته است کار کاندرین بازار نعل کردن آموزند مطربان چلنگر را!ا وز قساوت و قحطی، هر چه در میان آید لوطیان به رقص آرند در میانه عنتر را!ا شاه شعرِ تر خواهد، شحنه مرغِ نر خواهد میر خرجِ دفتر را، پیر کیسه ی زر را از دو نان یکی را دزد دوش برد و باز آمد گفتمش چه می خواهی؟، گفت نانِ دیگر را!ا گفت: نهیِ منکر کن!، گفتمش: نمی بینم منکری که بتوانم نهی کرد منکر را هر چه هست معروف است!، در پی چه می چرخی؟ کان نگارِ معروفه چرخ داده ساغر را!ا غیر از این که در شُشتر، خبط کرد آهنگر جای او به بلخ اندر، حد زدند مسگر را!ا خطبه آن چنان خواندم آتشین که نفت آورد از سر ِ پشیمانی شیخ و سوخت منبر را پیش تر بسی گفتند این حکایت و من نیز با تو بازگویم باز قصه ی مکرر را #خمریات
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
دو چشم دیدم و گفتم: "مَنات و لاتِ من این است!ا یکی کرشمه به سالی بَسَم، براتِ من این است!ا" دو چشم دیدم رخشنده همچو بیتِ مُصَرَّع عروضْ جمله هلیدم که فاعلاتِ من این است!ا شتاب و نرمش و طاقت، صفا و رفق و صداقت وفا و مستی و دیوانگی، صفاتِ من این است!ا یکی رسولم بی وحی و بی کتاب، ولیکن هنوز زنده ام از عشق و معجزاتِ من این است!ا به غمزه گفت: "بر آنم که از ملال بمیری!ا فلان! به مرگِ تو انگیزه ی حیاتِ من این است! ا به تیرِ غم ز کمر می زنم به موجبِ عادت به تیغِ مفسده سر می زنم، اداتِ من این است!ا" جواب گفتمش: "ای زلفِ تو فُراتم!" و فرمود: "به رویِ قومِ تو بر بندم ار فراتِ من این است!ا" کتاب بین و گذر کن ز افتقارِ قوافی که تابِ دایره ی الکنِ لغاتِ من این است به استخوانِ ز غم سوده خامه کردم و بنگر که فاقِ خامه به خون می زنم، دواتِ من این است!ا . . . پ ن: خامه: قلم در قوافی نکته ای است ظریف که شاید به طریقی محل ایراد باشد، اما من به کار زدم و باشد که زین پس چنین کنند. #خمریات
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram