cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🧞‍♀️رمانکده ی سارا🧞‍♀️

کانال پیج http://instagram.com/romankade._.sara 🌾می نویسم چون به زیستن در لحظه حال محتاجم ✍️در حال تایپ:تنهاییِ گیسا، عشق دردسرساز، حوریسا 🌠روزی یک پارت غیر از جمعه ها و روزهای تعطیل 🌺عضو انجمن ناول استار

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
411
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
_اره خب قرارداد سرجاش ولی امشب یه جور دیگه خوشگل شدی شاید از امشب به بعد راه رفتن یکم سخت شه واست ولی عادت میکنی +شتر در خواب بیند پنبه دانه... #آروتیک_عاشقانه https://t.me/+HgmQBM7Uck40YzE8
نمایش همه...
•[ 𝓜𝔂 𝓭𝓻𝓮𝓪𝓶 ]•

لبان تو شراب ناب کهن است🍷 . . . . 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔❤️‍🔥:

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1080293-ROfbDjz

𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍 𝒍𝒊𝒏𝒌𝒆🫂:

https://t.me/+HgmQBM7Uck40YzE8

Repost from N/a
فریال دختری که به همراه آهو گیر ماجرایی میفتن که راه پس کشیدن ندارن ناخواسته دزدیده میشن و به چند فرد نقاب دار ناشناس فروخته میشن اما اونا.. https://t.me/+Als4BEdpGRdkZDhk https://t.me/+Als4BEdpGRdkZDhk
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارتی_در_آینده در اتاق باز شد و فردی بهم نزدیک شد.. هرچقدر عقب می‌رفتم فایده نداشت دست دستبند زده کاری ازش ساخته نبود می‌ترسیدم و می‌لرزیدم و جیغ می‌زدم -کمک، یکی کمکم کنه بی‌اختیار سروان زادمهری رو صدا زدم که با تو دهنی که بهم زدن سرعت اشک‌هام بیشتر شد مرد نزدیکتر شد و در یک حرکت لباسهام در در آورد و من رو روی تخت انداخت فرصت هیچ کاری بهم نداد و خودشم به سرعت لخت شد و لب‌های کثیفش رو روی لبهام گذاشت ضجه می زدم گریه می‌کردم خدا رو صدا می‌زدم و کمک می‌خواستم اما حتی خدا هم من رو می‌دید و کاری نمی‌کرد. #لبهاش لبهام رو بازی می‌گرفت دستهای نجسش روی تن و بدم به حرکت در نی‌اومد که یهو با کاری که می‌خواست بکنه ژانر : عاشقانه جنایی پلیسی تا حدودی معمایی https://t.me/+1PUSy9HgPFswMTZk دست های دست بند زده و سربازی کنار من راه می‌رفتم و قدم به قدم به محل اعدام نزدیک میشدیم از ترس دندونهام بهم بر خورد می‌کردن و برای اروم کردن خودم اسم خدا رو می‌آوردم خاله امیر سپینود همو زنعمو همه جمع بودن سیپنود و خاله زجه میزدن.. عمو و زنعمو خوشحال بودن... با جیغ و گریه از امیر میخواستم خاله رو از میدان ببره - امیر #بیغیرت خاله رو ببر برای چی وایستادی ببرش. رو به سپینود با #التماس گفتم: - سپینود تو ی کاری کن خاله از دست رفت... سپینود حرفام یادت نره‌ها سرباز به سرعت من رو به طناب دار نزدیک می‌کرد اختیار دندون‌هام دست خودم نبود طناب دور گردنم انداختن اخوندی قران می‌خوند سربازی لیوان ابی به خوردم داد. بعد از تموم شدن قران چهارپایه زیر پاهام رو پرت کردن در همین زمان صدای فریاد.... همه چیز با مرگ خانواده‌ام شروع شد، من دیگه تک‌فرزند این خونواده نبودم و بعد از این باید زیر سایه مردی زندگی می‌کردم که تا دیروز فکر می‌کردم #برادرمه... https://t.me/+1PUSy9HgPFswMTZk https://t.me/+1PUSy9HgPFswMTZk بزودی لینکش باطل میشه☝️☝️☝️ ظرفیت محدود❌️
نمایش همه...
طعمه هوس

رمان طعمه هوس نویسنده: حدیثه ببرزاده چاپ شده: یک حال عاشقی رمان به ثبت رسیده است به شماره 77996 کپی از رمان پیگرد قانونی دارد🚫 عضو انجمن اختصاصی نویسندگان ایران اینستاگرام: http://instagram.com/hdis_ll

Repost from N/a
بچه ها این رمان دوست عزیزم #حدیثه ست. خیلیا اونو با رمان فوق العاده جذاب #یک‌حال‌عاشقی و که چاپ شده میشناسین. رمان جدیدش با سوژه ی فوق العاده نابش رو بخونید و لذت ببرید🤩😱 #طعمه‌هوس عاشق شدم اونم در بدترین شرایط و در بدترین جا، حال من موندم یک انتخاب مرگ یا زندگی https://t.me/+1PUSy9HgPFswMTZk همه چیز با مرگ خانواده‌ام شروع شد، من دیگه تک‌فرزند این خونواده نبودم و بعد از این باید زیر سایه مردی زندگی می‌کردم که تا دیروز فکر می‌کردم #برادرمه... من تا الان #به‌جرم قتل زندان بودم و بعد از این باید #اعدام می‌شدم اما باکره بودم... در قانون اعدام دختر باکره حرامه... اما اون خیلی جذاب و هات بود و من ریزه میزه و... ‼️🔥🔥🔥 https://t.me/+1PUSy9HgPFswMTZk https://t.me/+1PUSy9HgPFswMTZk بزودی لینکش باطل میشه☝️☝️☝️ ظرفیت محدود❌️
نمایش همه...
طعمه هوس

رمان طعمه هوس نویسنده: حدیثه ببرزاده چاپ شده: یک حال عاشقی رمان به ثبت رسیده است به شماره 77996 کپی از رمان پیگرد قانونی دارد🚫 عضو انجمن اختصاصی نویسندگان ایران اینستاگرام: http://instagram.com/hdis_ll

وارد خونه شدم و با صدایی که خودمم به زور شنیدم گفتم. - سلام.‌ شاکی و عصبی گفت. - علیک سلام، نباید بهم خبر بدی کدوم قبرستونی میری؟ پوزخندی زدم و گفتم.‌ - لیلا خانم نگفت دارم‌ میرم؟ خیلی مشتاق بود بهت خبر بده. عصبی تر شد و از جا بلند شد. - تو چته دلماه؟ - مشخص نیست چمه؟ با فریادش تنم لرزید. - نه نمیدونم، چته هان؟ چرا به لامیا گفتی بره؟ پوزخند دیگه ای زدم و گفتم. - چرا میپرسی؟ دلت براش تنگ شده. چشم هاش از عصبانیت قرمز شده بود و مطمئن بودم هر لحظه ممکنه از عصبانیت منفجر بشه اما کم نیاوردم. - میفهمی چی میگی دلماه؟ - آره میفهمم، حالم داشت از قیافه اش به هم‌ میخورد. - چرا؟ به خاطر حرف آلما؟ - آره، از کجا معلوم پشت سر من برات عشوه نیومده باشه؟ عین همون خدمتکاری که باهاش خوابیدی، ناراحتی بهت فرصت نمیدم بازم بهم خیانت کنی؟ با سیلی که زیر گوشم زد دستم رو روی گونه ام گذاشتم و اشکم از گوشه ی چشمم جاری شد. - بسه دیگه، خفه شو دلماه. - من خفه نمیشم، میدونی از چی سوختم؟ از اینکه گفتم با اون خدمتکار خوابیدی و تو حتی انکارش هم نکردی. بچه اش چی؟ اون هم بچه توعه؟  از بین دندون های به هم قفل شده اش غرید. - بچه ی من نیست. با گریه گفتم. - از زندگیت میرم، برمیگردم خونه ی بابام. حالم ازت به هم میخوره. با شنیدن حرفم با عصبانیت سیلی دیگه ای بهم زد که از شدتش پرت شدم زمین. با فریادش وحشت زده بهش خیره شدم. - بهت گفته بودم فقط مال منی، حق نداری پات رو از خونه ام بیرون بزاری. اگر قرار به رفتن باشه فقط جنازه ات از این خونه میره بیرون.‌ به طرفم اومد، دستم رو گرفت و به طرف اتاقمون رفت. https://t.me/faty_novel https://t.me/faty_novel پارت واقعی رمان تو مرا جانی https://t.me/faty_novel https://t.me/faty_novel https://t.me/faty_novel
نمایش همه...
نگاهش روی ساعتی که از فرهاد کادو گرفته بودم، ثابت موند. - این ساعت هم‌ اون بهت هدیه داده؟ همون موقع که صدای خنده هاتون توی کافه بلند شده بود؟ دستم رو ناخودآگاه پشتم بردم و گفتم. - چون تولدم بود دعوتم کرده بود. بازوم رو با خشونت گرفت و دستم رو بالا اورد. با عصبانیت گفت. - درش بیار، دیگه تو دستت نبینمش. دستم رو با شدت عقب کشیدم و گفتم. - چرا؟ کادوی پسر عممه، نمیخوام درش بیارم. تو چیکارمی آروید؟ تو فقط پسر خالمی، چه حقی داری که دخالت میکنی و میگی از کی کادو بگیرم و از کی نگیرم. اتفاقا از این به بعد همیشه دستش میکنم، به زور من رو آوردی خونه ات که این حرف ها رو تحویلم بدی!؟ من میخوام برم. هنوز یه قدم ازش دور نشده بودم که بازوم رو دوباره گرفت و من رو توی بغلش کشید.‌ با تقلا جیغ زدم. - ولم کن، میخوام برم. چشم هاش از عصبانیت قرمز شده بود و رگ گردنش باد کرده بود. - الان بهت نشون میدم‌ کی هستم، برای اون مردک ناز و عشوه میای؟ به طرف اتاقش راه افتاد، از تصور بلایی که میخواست سرم بیاره به گریه افتادم.‌ - ولم کن آروید، کدوم ناز و عشوه! گفت امشب نمیتونه توی تولدم باشه داره میره یه شهر دیگه، به خاطر همین دعوتم کرد. من رو روی تختش پرت کرد و بیتوجه به تقلا هام لباسم رو درآورد. روم خیمه زد که بار دیگه جیغ زدم. - نه آروید، خواهش... با احساس درد حرفم نصفه موند. صدای خمارش رو کنار گوشم شنیدم. - دیگه مال من شدی دلماه. https://t.me/faty_novel https://t.me/faty_novel https://t.me/faty_novel
نمایش همه...
_پفک میقولی، نمی قولی؟ با خباثت دستم رو جلو بردم و تا دهنش رو باز کرد جای اینکه پفک رو بزارم رو لبش، لبمو چسبوندم روی لبش که چشماش گرد شدند. اوم چه مزه خوبی میداد. شل شدن بندش رو حس کردم و داغی دست مردونش که روی کمرم نشست بهم فهموند موفق شدم. تا خواست خیمه بزنه روم از زیر دستش بیرون اومدم که محکم روی زمین فرود اومد و صدای آخش بلند شد. _تلافی دیشب که هوس کردمو ندادی بهم. توله سگی نثارم کرد و تا یه خیز برداشت طرفم از اتاق زدم بیرون. پله هارو دوتا یکی می پریدم پایین که پام گیر کرد و محکم افتادم کف سالن. تا به خودم بیام نشست رو کمرم که با حجم بزرگش که روی کمرم بالا پایین میشد وحشت کردم و.... https://t.me/+9AQLKr91oRA5MGI8 دختره تو خونش زندگی میکنه و صوری صیغه اش شده ولی اونقدر حشریه که پیشنهاد میدم خودتون بخونید🤣🔥 رمانش معرکس پر از صحنه +18 و طنزه😆🙈 https://t.me/+9AQLKr91oRA5MGI8
نمایش همه...
دِٓلْبـَـ‌رٖشِیْطُـُـ‌وُٰن‌ِهٓات‌ِّمَنْ💕💦

﷽ دلبر شیطون هات من:درحال تایپ🪐🪄 به قلم:آرام پارت گذاری هر شب به غیر از جمعه ها❤️ "هرگونه کپی از رمان پیگرد قانونی داره" لینک ناشناس چنلمون

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-749979-7hTE9T3

پسره از ترن می‌ترسه واسه اینکه دختره نفهمه... 😳🤣❤️ متفکر به ترن هوایی نگاه کردم و گفتم: _ « بریم ترن هوایی! » ساشا یک لحظه یک جوری نگام کرد انگار بهش فحش دادم! بدون اینکه بهم نگاه کنه اخمو و معذب گفت: _ « از این جلف بازیا خوشم نمیاد! » چشمامو دوباره گرد کردم : _ « ترن جلف بازیه؟ » یک لحظه جرقه ای تو ذهنم زد. با شیطنت گفتم: _ « نکنه میترسی؟ » سریع و تهاجمی نگاهم کرد و با خشم گفت: _ « معلومه که نه! » حق به جانب ابرو بالا انداختم: _ « پس بیا سوار شیم! » یک لحظه خیره شد تو چشمام و یهو سرش رو آورد کنار گوشم و دستش رو گذاشت رو کمرم، که خشک شده سیخ وایستادم! آروم تو گوشم پچ پچ کرد: _ « آخه من مطمئن نیستم اگه از ترس بپری بغلم، همون بالا کارتو یک سره نکنم! » لپام تو یک لحظه اینقدر داغ شد که حاضرم قسم بخورم رنگ لبو شده. لعنتی میدونست روی گوش و گردنم حساسم. در حالی که هنوز دستش رو کمرم بود کشیدم سمت باجه بلیط و گفت : _ « خب بریم ترن سواری دیگه! » میدونستم اگه یک چیزی بگه زیرش نمیزنه. برای همین هول شده دستشو کشیدم و گفتم : _ « نه نه! ترن واسه چی؟ اصلا من هوس سیب‌زمینی کردیم بیا برام بخر.» https://t.me/+gmTsCgM-H9Q4NGZk https://t.me/+gmTsCgM-H9Q4NGZk پسره ی آب زیر کاه، یک کاری می‌کنه دختره فکر کنه خودش نمی‌خواد سوار ترن بشه😐😂 https://t.me/+9AQLKr91oRA5MGI8 سه تا پسر جاذااااب🥹😍، سه تا دخترِ مشنگ و ناز! 😏🙈 دانشگاه رو ترکوندن اینا. اگه از رمان های چند شخصیتی خوشت میاد، قبل از اینکه لینک منقضی بشه جوین شو ( لینک تایم داره!) https://t.me/+9AQLKr91oRA5MGI8
نمایش همه...
دِٓلْبـَـ‌رٖشِیْطُـُـ‌وُٰن‌ِهٓات‌ِّمَنْ💕💦

﷽ دلبر شیطون هات من:درحال تایپ🪐🪄 به قلم:آرام پارت گذاری هر شب به غیر از جمعه ها❤️ "هرگونه کپی از رمان پیگرد قانونی داره" لینک ناشناس چنلمون

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-749979-7hTE9T3

منو گرفت تو بغلش و سرم و گذاشت رو شونه اش ... پتو رو کشید رو سرشونه های لختم ... https://t.me/+6lIPm6UZm5o1YmU0 _درد نداری خانومم ؟ ... چرا جواب نمی دی ؟ منو ببین ! با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم : _ بله ‍.. از یاد آوری اتفاقات چند دقیقه پیش تنم گر گرفت که دوباره گفت : ادم مگه از شوهرش خجالت می کشه خانوم ؟ _ اخه ... _ اخه نداره ، نمی ری حموم ؟ _چرا برو بیرون برم ... خوبه الان گفتم خجالت نکش من تموم تنت و دیوم و ازشون حض کردم..‌. _خوب ... خوب روم نمیشه دیگه خجالت می کشم ‌‌... حق بده بهم مهران ! _می خوای دوتایی بریم خجالتت بریزه ؟ _ هععیی خجالت بکش ... اه خودم میرم برگشت سمتم و نرم لباش و گذاشت رو لبام و سخت بوسید ... https://t.me/+6lIPm6UZm5o1YmU0 نظرت با ی راند دیگه چیه خانومم خجالتتم می ریزه؟ هان؟
نمایش همه...
عاشقم باش ❤

هزاران جان ما و بهتر از ما فدای تو، که جان جانانی ❤ روند پارت گذاری :هرروز صبح اثری از زهرابانو💞 ادمین Ya@-saheb-zamannn

#خواستگاری پسر عموی عاشق از دخترعموش من مهرانم پسری که از بچگی دختر عموم و دوست داشتم و ی جور دیگه می دیدمش که بشه زنم ، همدمم ، خانم خونم ، فرشته ی قلبم جواب بله رو ازش می گیرم و بهم محرم میشم چند روزی تا عقدرسمی مون نمونده که ی نفر پیدا میشه و بهش میگه از من حامله اس و من روحمم خبر نداره... https://t.me/+6lIPm6UZm5o1YmU0 اثری دیگر از زهرا بانو❤
نمایش همه...
عاشقم باش ❤

هزاران جان ما و بهتر از ما فدای تو، که جان جانانی ❤ روند پارت گذاری :هرروز صبح اثری از زهرابانو💞 ادمین Ya@-saheb-zamannn