cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

آوای‌فریـ🥀ـاد

نویسنده: سنیا

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
13 736
مشترکین
-7924 ساعت
-4037 روز
+36030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
چشم هام خمار #خمار شده بود باورم نمیشد پسرخرخون #شوهرم که همیشه توی فامیل به باادب ترین و خرخون ترین معروف بود داشت با دیدن فیلم سوپر توی حس میرفت تپلم #خیس شده بود و دیگه نتونستم طاقت بیارم کتاب و گوشی رو ازش قاپیدم و با چشم های خمار گفتم _چطوره به #جای فیلم سوپر دیدن به نامادریت یه حالی بدی؟! https://t.me/+cqBVmodx_XZkYjlk
نمایش همه...
00:03
Video unavailable
Repost from N/a
- هر شب کارم شده شق کردن! از کمردرد مردم گیلا... لطفا درست لباس بپوش! چشم‌های درشت‌ترش گرد شد و متعجب نگاهی به خودش کرد‌. - مگه چطوری لباس می‌پوشم؟ اصلان کلافه به تاپ و دامن نیم‌وجبی‌ش نگاه انداخت، دار و ندارش را به نمایش گذاشته بود. دست لای موهای خوش فرمش می‌برد. - بهتره بگی چطوری نمی‌پوشم! گیلا چشم غره‌ می‌رود و دستش را روی هوا تکان می‌داد. - برو برای خواهرت ادا اطوار بیا اصلان، خیلی لباسام از خواهرت بهتره! نگا چی پوشیده توروخدا!! به جایی که ترلان نشسته بود، اشاره کرد و پوزخند زد. اصلان نفسش را محکم از قفسه‌ی سینه بیرون می‌فرستد. - ترلان خواهرمه گیلا‌... خودت داری میگی خواهر! گیلا گیج نگاهش می‌کند و چانه بالا می‌دهد‌: - چه فرقی داره اصلان؟ خب منم خواهرت اصلا! اصلان مچ دستش را می‌گیرد و دنبال خود می‌کشد، داخل اتاق هولش می‌دهد و می‌غرد: - حالیت نیس چی دارم می‌گم گیلا؟ می‌گم شق کردم، شق درد دارم از شب تا صبح... برو گمشو یه چی درست و حسابی بپوش گیلا! گیلا از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند و لب ورمی‌چیند. عصبانیت اصلان را درک نمی‌کرد. دست به سینه می‌زند و می‌پرسد: - اصلان من نمی‌فهمم تو چه مرگته! واسه چی شق می‌کنی؟ من که لخت نیستم! اصلان تیز نگاهش می‌کند و دستی به صورتش می‌کشد. از هفت مرحله پرت بود! - برو لباستو عوض کن تا بهت بگم. من همینجا پشت در منتظرت می‌مونم! سر تکان می‌دهد و در را می‌بندد‌. تاپش را از تن در می‌آورد و با نیم تنه‌ی برهنه، بدون حتی سوتین دور خودش می‌چرخد تا لباس دیگری پیدا کند. وسط گشتنش ناگهان چیزی به ذهنش می‌رسد. خشک شده چند لحظه عمیق به حرف اصلان فکر میکند. - من شق میکنم! بی حواس سمت در میچرخد و یک ضرب در را باز میکند‌ رو به اصلان که منتظر پشت در ایستاده تا گیلا لباسش را تعویض کند جیغ میکشد: - اصلااااان؟ تو چرا باید برا من شق کنی؟ اصلا شوکه سمتش میچرخد و با دیدن سینه های گرد و برهنه‌اش، وا رفته مینالد: - این چه ریختیه خدا لعنتت کنه؟ https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0
نمایش همه...
Repost from N/a
- سینه هاتو اب میدی هی بزرگ میشن؟ موهام رو روی شونه انداختم و به سمتش برگشتم. مرد مقابلم چی گفته بود؟ چکمه پوش توی اتاقم بود. - سلام جناب. از این طرفا؟ چیزی میخواین؟ چند قدم به اطراف برداشت و نگاه صافی بهم انداخت. - شنیدم یکی اینجا هست که عطرهای خوبی داره، خواستم شخصا ببینمش. پوفی کردم و روی صندلی نشستم. شیشه ی عطر نیمه پر جلوم رو برداشتم و نگاهش کردم. با نزدیک تز شدنش سرم رو بالا گرفتم. موهای مشکی روی پیشونیش و چشمای سیاه. جذاب بود. و عطر اشنایی داشت. - عطر ندارم. یکی اینجا بود همش رو شکوند. ابرو بالا انداخت و چشم هاش رو روی کل تنم پیچوند که یکم خودم رو جمع و جور کردم. نگاه اشنایی داشت ولی یادم نمیومد. - چرا؟ نکنه دیشب توی شب نشینی دزد بهتون زده؟ - این هم نه. عطر چی میخواید؟ شاید بتونم درست کنم. - مثل عطر خودت. نخودی خندیدم. مرد بامزه ای بود.و البته میخواست توی دلم بره. ولی من فعلا مردی نمیخواستم. با تجربه ی دیشبم خیلی بودن با یکی سهت بود. به خصوص که زنونگیم درد میکرد. و همچنین بافت سینه هام. از جام پا شدم تا عطر خودم رو بهش بدم. - همراه بدی داشتی و خودت شکوندی؟ چشم هام رو روش انداختم. من خجالتی بودم و این مرد میخواست وارد ذهنم بشه. ولی نمیدونم چرا کلافه شدم. دلم حرف زدن میخواست. احساس گناه میکردم. - دیشب اشتباهی نوشیدنی خوردم و با یه مرد اومدم. خیلی...خیلی... حرفم رو خوردم. به عنوان یک خانوم باحیا درست نبود بهش بگم از رابطه ای که داشتم حالم بد بوده. اروم با لبه های لباسم بازی کردم. خودش ادامه داد: - همراه های مهمونی گاهی خیلی وحشی هستن. من متوجه ی انقباضت هستم. دکترم. خوشحال بهش نگاه کردم. شیشه عطری که میخواست رو روی میز گذاشتم. - واقعا؟ طبیب قصر شمایید؟ خدا خیرتون بده‌. پهلوی منو چک کنید خیلی درد میکنه. اینم عطرتون ببریدش. ساده لوحانه لباسم رو بالا کشیدم که منو روی تخت هل داد و دستش همون جا نشست. ناگهان دستش رو روی سینه ام اورد که چشم هام گرد شد. - عطر برا چیمه وقتی خودتو گیر اوردم. با لحن خمارش پحشت کردم. این همون مرد دیشبی بود. من از دستش عفونت کرده بودم. اشک توی چشمام نشست. - حالم بده اقا‌ برو. رابطه نمیخوام. پاهامو باز کرد و شورتمو کشید پایین. - رابطه نمیخوام وسط روزه. میخوام چکت کنم. اوه اوه، زیادی برای تن من کوچولو بودی. بغضم شدیدترشد. همون مرد بود، که بی توجه به من باهام خوابید. - اول که اومدید نفهمیدم اگه میدونستم شمایید راهتون نمیدادم. - خوبه، ولی بذار دوباره بپرسم. بافت سینمو فشار داد. - اینارو اب دادی که از دیشب بزرگ ترن؟ https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 #رمان_قصر_سکس 👄دختر خوشکل حرم سرا گیر شاهزاده ی خشن و حشری قصر میوفته و هر شب تاخت و تاز سکسی روی تخت دارن... #بزرگسال_هات 💋 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت_واقعی_رمان _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟ با حیرت به پسرکم نگاه کردم. _چرا مامان جون؟ پسر پنج ساله‌ام جلو خزید. _بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره. شاهین. پسرِ ده ساله ی همسرم. پسری که از عشق قبلی‌اش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت. _ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟ جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم. چشم بستم، سرش را بوسیدم. _مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟ از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید. _نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون. زیر گریه زد. _حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه. مشت کوچکش را بوسیدم. پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم! فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم. _دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته. کمی آرام تر شد. _شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره. نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج ساله‌ام گفته باشد. برایم پیام امد. «_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگی‌مون صحبت کنیم» شاهرخ بود! قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد! بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد. بگویم تا شاید چیزی درست شود! *** «چند ساعت بعد» صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد. دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود. _همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد. لبخند زدم. از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم. _بابا، بابایی. با صدای شاهین لرزی به تنم نشست. _دارا رخت خوابم رو پاره کرده. شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید. _از کجا میدونی دارا بوده؟ دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد _خودم دیدمش بابا. چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند. _تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟ باز هم اشتباه کردم! شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید. اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من... دارای من برای او هیچکس نبود! _بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم! شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد. _پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه! از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد. _بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟ او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت. _من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه. با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود! برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت! فریاد زدم. _چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُرده‌اته عزیز تره نه؟ دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟ وسط راه مشتش را به دیوار کوبید. _حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار. من اما دیگر نمی ترسیدم. _انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو. می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشی‌اش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم. به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود! صدای دارا اما مرا متوقف کرد. _بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره! چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟ _شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟ _برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ! بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم. دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود... _دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو.. https://t.me/+pqIQb5WeoAI5NzBk ❌❌کپی ممنوع❌❌
نمایش همه...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Repost from N/a
د لعنتی...لامصب چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی که خونریزیش بند نمیاد؟یه جای سالم تو بدنش نیست پسر! باید بره بیمارستان! تو چه مرگت شده؟ هزارتا هزارتا جنس مخالف دورت بودن سال به سال نگاه نمی کردی همه رو ذخیره کردی روی این نیم وجبی پیاده کنی؟ در مقابل تمام جلز و بلز های مارسل کوتاه پاسخ داد :بیمارستان و بیار همینجا!...آفتاب نزده باید این قائله ختم شه! مارسل عصبی از این همه آرامش عمو زاده اش پر حرص دستکش هایش را از دست خارج کرد و ایستاد :میگم این دختر داره میمیره حالیته؟...انگار یه حیوون وحشی بهش حمله کرده!..بدنش و دیدی؟ یه جای سالم توش نیست! حالم داره از خودم بهم میخوره که دارم به یه همچین آدمی کمک میکنم! پارسوآ اما پکی به سیگارش زد و تیز نگاهی به مارسل انداخت و لب زد: پس برو بزار بمیره! مارسل ناباور دندان روی هم سایید،چه انتظاری از پسر عمویش داشت وقتی میدانست بخشی از عمرش را در تیمارستان گذرانده است و تفاوت آشکاری با سایرین دارد؟ کلافه پنجه ای در موهایش کشید و برگشت سمت جسم تب کرده و بی جان روی تخت چه میدانست پارسوآ،چه نقشه هایی در سر دارد؟ زیر لب غرید:تو چقدر بدشانسی دختر....چطوری اومدی اینجا؟ بلند تر از حد معمول پرسید:مگه میشه کس و کاری نداشته باشه؟...پارسوآ تو متوجه موقعیت خودت هستی؟...میدونی این خبر اگه به بیرون درز پیدا کنه چه فاجعه ای میشه؟..پسر تو خیر سرت سوپر استاری!.. پوزخندی انتقام جویانه روی لبان پارسوآ شکل گرفت و زیر لب زمزمه کرد:داره داداش بزرگش...داره! برگشت سمت دخترکی که مدت ها در کمینش نشسته بود برای همچین روزی،دختری که هیچ چیز از گذشته ی شوم خود نمی دانست و بی گناه در دام هیولایی افتاده بود که بی رحمانه زندگیش را متلاشی ساخته بود! بدشانس الحق و والانصاف لایق سرنوشت او بود! چرا که پارسوآ نه تنها اورا برای انتقام لازم داشت،بلکه طعم لذیذش را نیز عجیب پسندیده بود و این یعنی راه نجاتی باقی نمانده است! خانواده ی دخترک بیهوش از درد،حسرت خانواده را در دل پارسوآ کاشته بود و پارسوآ نیز مشهور بود به کینه ای بودنش! :لعنتی داره تشنج میکنه!...دست و پاش و بگیر...زووود با دیدن کفی که دهان دخترک را پوشانده بود پر حرص سمتش آمد و بدن لرزانش را مهار ساخت و غرید: داری چه غلطی میکنی تو پس؟...مگه دکتر نیستی؟.... جویده جویده رو به دختر غرید: ما هنوز کلی کار باهم داریم دختر!...به نفعته به هوش بیای! داداشات منتظرتن! https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
نمایش همه...
•●ارباب مردگان زنده میشود●•

به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟

Repost from N/a
❌دختره رو به بهونه ی مریضی میکشونه خونش و...😈🔞 موهامو کشید و در حالی که تند تند توم تلم.به میزد گفتم: - تو...گفته بودی دستت شکسته سیلی به با.سنم زد. - شکسته بود...کون تو رو دید جوش خورد. این ک...ص ابدارت منو خوب کرد. دستامو پشتم به هم چسوند و خودشو داخلم تا اخر هل داد که بلند داد زدم‌. جلوی دهنمو گرفت تا توی پشتم بذاره و... https://t.me/+Sfg0iJLUPyFmNWJk #صحنه‌دار‌آتیشی 😈
نمایش همه...
Repost from N/a
❌دختره رو به بهونه ی مریضی میکشونه خونش و...😈🔞 موهامو کشید و در حالی که تند تند توم تلم.به میزد گفتم: - تو...گفته بودی دستت شکسته سیلی به با.سنم زد. - شکسته بود...کون تو رو دید جوش خورد. این ک...ص ابدارت منو خوب کرد. دستامو پشتم به هم چسوند و خودشو داخلم تا اخر هل داد که بلند داد زدم‌. جلوی دهنمو گرفت تا توی پشتم بذاره و... https://t.me/+Sfg0iJLUPyFmNWJk #صحنه‌دار‌آتیشی 😈
نمایش همه...
Repost from N/a
❌دختره رو به بهونه ی مریضی میکشونه خونش و...😈🔞 موهامو کشید و در حالی که تند تند توم تلم.به میزد گفتم: - تو...گفته بودی دستت شکسته سیلی به با.سنم زد. - شکسته بود...کون تو رو دید جوش خورد. این ک...ص ابدارت منو خوب کرد. دستامو پشتم به هم چسوند و خودشو داخلم تا اخر هل داد که بلند داد زدم‌. جلوی دهنمو گرفت تا توی پشتم بذاره و... https://t.me/+Sfg0iJLUPyFmNWJk #صحنه‌دار‌آتیشی 😈
نمایش همه...
Repost from N/a
❌دختره رو به بهونه ی مریضی میکشونه خونش و...😈🔞 موهامو کشید و در حالی که تند تند توم تلم.به میزد گفتم: - تو...گفته بودی دستت شکسته سیلی به با.سنم زد. - شکسته بود...کون تو رو دید جوش خورد. این ک...ص ابدارت منو خوب کرد. دستامو پشتم به هم چسوند و خودشو داخلم تا اخر هل داد که بلند داد زدم‌. جلوی دهنمو گرفت تا توی پشتم بذاره و... https://t.me/+Sfg0iJLUPyFmNWJk #صحنه‌دار‌آتیشی 😈
نمایش همه...