نقطه ویرگول ؛ نساء حسنوند
شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
نمایش بیشتر27 950
مشترکین
-5824 ساعت
-3167 روز
-32130 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from نقطه ویرگول ؛ نساء حسنوند
60% درصد بازدهی مغز بخاطر استرس از بین میره ، قبل امتحان یا موقع درس خوندن این سابلیمینال گوش کن و بعدا دعام کن :
🌈 Subliminal
20910
Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0
https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0
https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0
https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
29020
Repost from N/a
تن عرق کردهاش را از روی تن دخترک برداشت و غرید:
-رنگت شد گچِ دیوار! از این به بعد قبل سکس عسلی چیزی میخوری تو که میدونی وقتی زیرمی آه و نالههاتو نمیشنوم
حوصله غش و ضعف ندارم آذین!
آذین جنین وار در خود جمع شد و سر تکان داد.زیر شکم درد بدی داشت و حس میکرد استخوانهاش خرد شده
حرف دکتر در سرش تکرار میشد:
" توموری که تو رحمتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل کنید."
پیمان از روی تخت بلند شد.
هیکل درشت و تتوهای نشسته روی عضلات پیچ در پیچش را دخترک با حظ نگاه کرد.
کاندوم استفاده شده را دور انداخت و خیره به بستهها گفت:
-یه خاردارش برا تو خوبه عزیزم نه؟
این یعنی هنوز ادامه دارد. یک رابطهی طولانی و پر عذاب دیگر!
بغ کرده به دروغ گفت:
-خوابم میاد
-یا خوابش میاد یا رو به موته!
برم یه زن دیگه بگیرم اگه نمیتونی
دوست داری عزیزدلم؟
دستش را روی شکمش فشرد. داشت از درد دیوانه میشد.
چانهاش لرزید و با صدایی آرام گفت:
-اینجوری نگو من که هر وقت خواستی...
پیمان با خشونت چانهاش را فشرد
-بغض نکن! همش بلدی برینی به احوال من! تو نمیدونی قبل تو چه دخترایی تو تخت من اومدن؟!
دخترک با غصه و حسادت نگاهش کرد.
مکالمهی خودشو دکتر در سرش تکرار شد
" -من نمیتونم عمل کنم. میشه یه قرصی دارویی بدید؟
-این تومور به سرعت در حال رشد و گسترشه دخترم. جونت در خطره
-چه قدر وقت دارم؟
-همین حالاشم ممکنه هیچ وقت باردار نشی. اما برای نجات جون خودت نهایتا دو ماه!"
دستش را روی مچ دست بزرگ مرد گذاشت
-ببخشید
پیمان چانهاش را رها کرد.
دخترک را برای انتقام گرفتن از پدرش عقد کرده بود اما دوستش داشت.
پیشانی تب دارش را بوسید
با خشونت روی تخت هلش داد
یک راند دیگر جا داشت
آذین ناله کرد
-آروم
پیمان بیتوجه به او به کارش ادامه داد دخترکش زیادی نازک نارنجی بود.
مثل همیشه او هر کاری که باب میلش بود را انجام میداد و دخترک حق اعتراض نداشت.
جز به جز تنش را گازهای ریز میگرفت و میبوسید و نوازش میکرد
میان پاهاش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشم بست
درد کم کم اوج میگرفت و تا مغز استخوانش را میسوزاند
دردی شبیه رابطه اولشان که دخترانگی اش را از دست داده بود
سعی کرد طاقت بیاورد. ناخنهای لاک زدهاش را در گوشت بازوی پیمان فرو برد
صدای دکتر در گوشهاش زنگ میخورد:
" این تومور رو عصبای درد اثر میذاره و
بیشتر تحریکشون میکنه
با یه ضربه کوچیک به تنت ، یه درد وحشتناک رو باید متحمل شی
این داروها یه کم گرونن ولی دردتو کم میکنن ، حتما تهیه کن"
او هیچ پولی برای خرید دارو نداشت.
پیمان هر چه میخواست برایش میخرید اما پول دستش نمی داد.
پیمان لپهای باسنش را چنگ محکمی زد.
-آی
از نظر مرد همهی این حرکات نمایشی بود
-بسه.. درد دارم دیگه نمیتونم
پیمان بهایی نداد و محکم تر خودش را عقب جلو کرد.
دردش بیشتر و بیشتر میشد.
به گریه افتاد و هق زنان سعی کرد پیمان را عقل هل دهد
-بسه
پیمان سیلی محکمی کنار ران پایش زد.
فریادش شانههای دخترک را بالا پراند
-چته الاغ؟
اون زبون سرختو ببُرم که دیگه اومدیم تو تخت داستان راه نندازی؟!
دخترک بغض آلود خفه گفت:
-به جون مامانم درد دارم
-نه تو میخوای دهن منو سرویس کنی! مگه دفعه اولته که درد داری؟ یادت بیارم چند بار اومدی زیرم؟
دخترک مشتش را روی تخت کوبید
چرا نمیفهمید؟
او داشت میمُرد
ظالم حتی در این روزهای آخر عمرش هم ناز نمیخرید و مراعاتش را نمیکرد
پیمان درب حمام را محکم کوبید و صدای شرشر آب در گوشهای دخترک پیچید
با گریه زیر لب گفت:
-بفهمه حامله نمیشم ولم میکنه.. ولم میکنه
خواست نیم خیز شود که به یکباره به خونریزی شدیدی افتاد
-آیی مامان ... آی
ملحفهی زیرش سرخ بود و خونریزیاش وحشتناک بود
با دیدن آن همه خون ، جان از تنش رفت
شیر آب بسته شد و مرد حینی که کمربند حولهاش را میبست بیرون آمد.
با دیدن دخترک غرق خون ماتش برد:
-هویج کوچولوم
آذین بیحال نگاهش کرد
صدایش بیجان بود و از ترس میلرزید
-مراقبم نبودی...
شتاب زده هر چه دم دستش آمد پوشید و دخترک را بغل کرد
-چی شدی تو دورت بگردم؟
امشب خیلی اذیتت کردم آره؟
آذین خیس عرق بود
-نذاشتی مامان بابامو ببینم
ببین دارم میمیرم
همیشه دلتنگ میمونم
پیمان او را روی صندلی عقب خواباند.
دخترک به سختی حرف میزد
-من هیچ وقت پسرخالهی بداخلاق و عصبیمو ندیده بودم
قتی که پروانه عکستو نشونم داد همونجا قلبم برات رفت
پیمان پایش را روی گاز فشرد و عصبی پچ زد:
-یه خونریزی معمولیه
خوب میشی
سیاهی چشمان دخترک داشت میرفت:
-حت...حتی اگه زنده بمونم هم...ولم میکنی
وای بر شانسش اگر زنده میماند
به خاطر پنهانکاریاش پیمان نیکزاد روزگارش را سیاه میکرد
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
پـیـݼَـڪـ
✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارتگذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫
75780
Repost from N/a
- از امشب به بعد نه قرص ضد بارداری در کاره نه هیچ وسیله پیشگیری....!!!
افسون با بغض و خشم فریاد کشید...
-چی داری میگی لعنتی؟! گفتی به خاطر حفظ جونت باید باهات ازدواج کنم، قبول کردم! گفتی بازم برای اینکه کیب بهم آسیب نزنه باید بیای با مت زندکب کنی، بازم قبول کردم...! اون شب توی اون کلبه زیر بارون مستم کردی و جوری احساساتیم کردی که باهات خوابیدم و بکارتم رو کرفتی....
به میان حرفم آمد....
-گرفتم جون زنم بودی...نمی توتستم بشینم و فقط نکات کنم....من خواستمت که دخترونگیت مال من شد.... الانم به خاطر خودت میگم ترجیح میدم حامله شی تا بری زیر تیغ جراحی....!
داغ کردم...
- لامصب از اون شب به بعد هرشب هرشب باهام خوابیدی و هرکاری گفتی کردم ولی قرار نیست این بار به میل تو باشه و من حامله بشم.... اجازه نزدیکی بهت نمیدم اونم بدون هیچ پیشگیری...!
پاشا پوزخند زد: تو با یه وجب قد و بالات نمیزاری من بهت نزدیک بشم؟! من شوهرتم افسون بلید به حرف من کوش کنی.....!
داد زدم.
-نمی خوام حامله بشم. زوره....؟!
پاشا از کوره در رفت...
-حامله نشی، باید بری زیر تیغ حراحی.... من اجازه نمیدم....!!!
تخس حوابش دادم.
-منم اجاره نمیدم برام تصمیم بگیری.... حاضرم بمیرم ولی حامله نشم...!
پاشا دوباره سخت سد.
-من شوهرتم...هم برات تصمیم میگیرم هم حاملت می کنم...!
چشمانم درشت شد.
-وا...؟!
پاشا ابرو بالا انداخت...
-من حتی می تونم برای تمکین نکردنت ازت شکایت کنم...!
اخم کردم...
-چه تمکین نکردنی....؟! تو که هر شب هرشب تا من و زیر خودت نکشی و دو راند نری که خوابت نمیبره... اینو دیگه من باید شکایت کنم....!
لبش کج شد...
-از امشب بی هیچ وسیله پیشگیری میریم تو فمر حامله شدنت...!!!
-ببخشید ولی از امشب دیگه سکس تعطیله....!
-می خوای ازت شکابت کنم....؟!
-برای چی....؟!
- تمکین کردن مهم ترین وظیفه ای هست که داری به خدا بفهمم قرص مصرف کردی دیگه هیچ رحمی بهت نمی کنم افسون! میشم وحشی ترین مردی که تو تمام عمرت دیدی...!
بغض کردم، بدجور احساس بی پناهی و بی کسی می کردم.
-من... نمی خوام...حامله بشم...!
پاشا خود را نزدیک کرد و با دست اشک هایم را پاک کرد...
-اما من می خوام که حامله بشی تا زیر تیغ جراحی نری...!
-خیلی بی رحمی پاشا من هنوز تکلیفم معلوم نیست اونوقت با یه بچه...؟!
پاشا بهم نزدیکتر شد و فاصله را به صفر رساند.
-به هین زودی هم قرار نیست حامله بشی...!
مانند ابر بهار اشک ریختم...
-اگه شدم چی...؟!
-تو حامله شی اونوقت خیالم راحته که دیگه قرار نیست توی اتاق عمل اتفاقی برات بیفته...!!!
-اکه حامله شدم و سر زایمان اتفاقی برام افتاد چی....؟!
پاشا چنان ترسناک بهن نکاه کرد که خوف کردم....
-هیچ اتفاقی نمیفته...!!!
مصرانه کفتم...
-اگه افتاد چی...؟!
فکم رو چنگ زد...
-منصرف شدم... به جای روزی یه بار سکس دوبار در روز سکس می کنیم....!!!
مهلت نداد و لب روی لبم کذاشت و دستش زیر پیراهنم رفت....!!!!
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥
تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam
35720
Repost from N/a
- لب دریا با بیکینی داری دعا میکنی خانوم؟
با شنیدن صدای زمختی سریع برگشتم عقب.
مرد اخمویی جلوم ایستاده بود.
- س...سلام اقا، شما این وقت شب اینجا کاری دارید؟
لبش چین خورد و پاش رو گذاشت رو صخره ای که ایستاده بودم. با ترس عقب تر رفتم.
نکنه متجاوز باشه؟
- من اینجا چیکار میکنم یا تو؟
روی صخره ایستادی و هیچی تنت نیست جز یه لامبادا!
میخوای به روح دریا بدی؟
از حرفش سرخ شدم و خجالت زده دستامودو طرف باسنم گذاشتم.
- من...مهاجر غیر قانونی ام قایقی ک باهاش اومدم غرق شد.
- عجب. نکنه اون قایقه باهاتم خوابید نه؟
هی حرف میزد و من هی بیشتر خجالت میکشیدم.
- شما کی هستید؟ می خواید به من تجاوز کنید نه؟
پوزخندی زد و بلند خندید. دست انداخت و منو کشید تو بغلش که جیغی کشیدم ولی اون محکم دهن منو گرفت.
- نه من پلیس مرزم. مهاجرهارو میگیرم.
دستش روی باسن لختم حرکت کرد و نیشگونی از تنم گرفت که دلم ضعف رفت.
- تو خیلی قشنگی. خیلی هم نرمی.
- منو زندونی میکنید؟
فشار دستش روی باسنم زیاد شد جوری که نفسم داشت از دردش میرفت که روی سنگا درازم کرد.
چشمای سبزش توی شب خیلی برق میزدن و منو میترسوندن.
- میشه از روم بلند شید دارم میترسم.
انگشتو روی لبم گذاشت.
- این دریا و ساحل مال منه تو الان توی ملک منی و لامصب من خیلی هورنیم. فکر میکردم توهم زدم ولی وقتی دیدمت فهمیدم نه.
زیادی واقعی.
باسنمو بیشتر فشار داد که به گریه افتادم.
- مگه نگفتید پلیسید پس ولم کنید.
- نه من نگفتم. بذار پای مست بودنم، حالا مثل یه دختر خوب پاهات رو باز کن.
- من باکرم.
- مهم نیست، من با پنیر هم دوست دارم.
دنبال حرفش قهقهه زد و جوری خودشو بهم کوبید که....
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
هاکان پسر دورگه ی ایرانی و ترک جذابی که از دخترها خیلی خوشش نمیاد تموم زندگیش سرگرم کار و کسب اعتبار بوده اما یک شب دختری رو لب دریا میبینه که زیباییش اونو مسخ میکنه و زمانی که مسته باهاش همخواب میشه اما فردا که بیدار میشن تازه با فهمیدن حقیقت ...
#توصیهویژه ❤️🔥
#دارای_محدودیت_سنی
52910
Repost from نقطه ویرگول ؛ نساء حسنوند
60% درصد بازدهی مغز بخاطر استرس از بین میره ، قبل امتحان یا موقع درس خوندن این سابلیمینال گوش کن و بعدا دعام کن :
🌈 Subliminal
51220
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.