cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

نقطه ویرگول ؛ نساء حسنوند

‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
28 140
مشترکین
+31124 ساعت
+1277 روز
+1530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

sticker.webp0.35 KB
Repost from N/a
- شرط طلاق دادنت این که یک هفته باهام بخوابی! با چشم‌های گرد شده بهش نگاه می‌کند. این چه شرطی بود؟ - این چه شرط مزخزفیه که داری می‌ذاری؟ ما از روز اول تصمیم گرفته بودیم که سر یک سال طلاق بگیریم. دستاشو تو جیب شلوارش برد. - نظرم عوض شده، یا باهام می‌خوابی یا تا آخر عمرت زن من میمونی. جلو رفت و عصبی از یقه‌ی لباسش گرفت. توص صورتش فریاد زد: - امروز نوبت دادگاهمونه. باید بریم و کار رو تموم کنیم. خندید و سر تکان داد. دستش رو دور کمر لاغر ترنج حلقه شد و گفت: - حرف من همین حرفیه که الان گفتم. اگه می‌خوای ازم جدا بشی باید یک هفته، هر شب باهات سکس کنم! - هیچ می‌فهمی چی ازم می‌خوای؟ من چرا باید با تو سکس کنم؟ لب‌هاشو زیر گوشش برد و با صدای خشداری زمزمه کرد: - چون شوهرتم. چون وظیفه‌ت اینه که نیازهای شوهرت رو رفع کنی! داشت عذابش می‌داد. چطور توقع داشت که این پیشنهادش رو قبول می‌کند؟ - و...ولی من نمی‌تونم دخترونگیم رو به تو بدم! زیر گوشش را محکم بوسید. نفسش برید و در حالی که لب‌های کلفت و مردانه‌ش، پوست تنش را فتح می‌کرد گفت: - اول باکرگی تو می‌خوام و بعد هفت راند سکس، توی هفت شب. اگه تونستی قبول کنی که طلاقت میدم وگرنه خبری از طلاق نیست دلبر کوچولو! نفس‌هایش نامنظم و عمیق شده بود. لب‌‌های گرمش، کل تنش را داشت می‌سوزاند. - با همین دوتا بوس داغ کردی؟ اگه زیر تنم باشی، من کاری با بدنت می‌کنم که از حال بری. - نم.. نمیخوام. تنش شل و سست شده بود. تنش گر گرفته بود و معلوم بود که این حرفش از سر لجبازی بود. دکمه‌ی شلوارش را باز کرد و دستش را داخل شلوار ترنج برد. مچ دستش اسیر انگشت‌های ظریف دخترک شد. - ن...نکن. چرا داری کاری می‌کنی که به نفع هیچ کدوممون نیست؟ آخر ماه مگه عروسیت نیست؟ - چرا این قدر دیر فهمیدم که دلم با اون نیست؟ تقلا کرد که خودش را از حصار دست‌ او آزاد کند ولی نتوانست. جایشان را عوض کرد و کمر دختر را به دیوار تکیه داد. دستش را داخل لباس زیر دخترک برد. - آره می‌خوام با یکی دیگه ازدواج کنم ولی تو رو هم طلاق نمیدم. قطره اشکش پایین چکید و با صدای لرزانی گفت: - چرا؟ توی این یک سال کم زجر نکشیدم که حالا با یه هوو کنار بیام. پس بهتره طلاقم بدی و بری با اون عشق و حال بکنی! لب‌هایش را روی قطره اشک گذاشت و بوسید. - باهاش ازدواج نمی‌کنم ولی شرط دارم! ترنج دماغش را بالا کشید: - چه شرطی؟ - یک هفته با من می‌خوابی و دخترونگی تو به من میدی. اگه دیدی نمی‌تونی با من ادامه بدی اون وقت طلاقت میدم ولی اگه بمونی قول میدم بهترین زندگی رو واست بسازم. انگشتش را وسط چاک پای او کشید و ادامه داد؛ - توام منو می‌خوای پس نه نیار! آهی کشید و به ناچار سر تکان داد. بدنش در مقابل او واکنش سریع از خود نشان می‌داد. تحریک شده بود. - باشه. فقط هفت بار باهات می‌خوابم، نه بیشتر نه کم‌تر! سر تکان داد و شلوار دخترک را پایین کشید.... https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
نمایش همه...
طـــــالـــــعِ تُــــرنـــــج🦋

♡ به نام خدای رنگین کمان ♡ مولانا : مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا #کپی_حرام_است

Repost from N/a
داداشه میگه تو راست کن من قول میدم دختره چپ نشه _اونجای من از مال خر هم دراز تر و کلفتره من یه بدنسازم نه یه آدم معمولی چطور برا من یک دختر  ریزه میزه فرستادنن اونم یه بچه 15 ساله ی باکره رو؟ این بچه زیر من میمیره داداش _والا اون دست بیل تو اگر خودی نشون داد من قول میدم این دختره هیچ کاریش نشده _آیهان _چیه خب  تو اصلا راست می‌کنی که نگران چپ شدن این دختره‌ی _اومد و من راست کردم این و میخوایی چیکار کنی؟ _تو راست کن من قول میدم این چپ نشه بابا  این دختره خاله اش فاحشه خونه داره گول باکره بودنش و نخور یه عمر لنگ های هوای بقیه رو دیده اصلا از کجا معلوم ترمیمی نباشه از پشت شیشه نگاهی به دخترک انداخت سینه های درشت و اندام زنانه اش نشان از تازه کار بودن نمیداد اما چشم‌های درشت آبی رنگش با آن استرس و نگرانی  آیکان را به شک می انداخت _گول چهره اشو نخور داداش من صدتا  زن و زیر و رو کردم این و یافتم آزمایشم گرفتم ازش تر و تمیزه برو یه ناخونک بهش بزنن ببین چیزت وامیسته اگه اوکی بود بکش زیرت اگرم نه ردش می‌کنم بره دیگه چته تو جوری بور گرفته انگار تحریکم میشه آقا 35 ساله یک خاندان درگیر چیز تو ان بعد تو نگران حال این دختره‌ی برو برو تو اگه راست شد دل یه طایفه رو شاد می‌کنی با اخم به لودگی های برادرش چشم غره رفت حق داشتند تحریک نشدنش شده بود قوز بالا قوز او آیکان ورناکا بود وارث ثروت بزرگ ورناکا ها ثروتی که دردش را دوا نکرده و هیچ مرد و زنی نتوانسته بودن تحریکش کند و حالا  با درز کردن این خبر در اینترنت در مرز فرو پاشی آبرو و مقامش بود. _اگه تحریکم نکرد بهش دست نزنید بفرستش یه جای امن دور از خاله اش چهره‌اش یه جوریه که دلم نمیخواد برگرده به اون جهنمی که توش بوده...... https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 به محض اینکه وارد اتاق شد مجذوب چشم‌هاز دخترک شد _لخت شو _چی؟ _گفتم لخت شو _من...خب.... _لخت میشی یا برمیگردی پیش خاله ات دخترک ترسیده سر بالا آورد و چشم‌های خیس لب زد _نه لخت لخت میشم _بدو تا شب وقت نداریم خانم.... رایا با استرس تند تند لباس خوابی که به زور تنش کرده بودند رو در آورد و با گونه های سرخ شده دست روی ممنوعه هاش گذاشت آیکان با حس تیر کشیدن کشاله رانش به طرف رفت و دست هاشو کنار زد بدن کوچولو صورتیش باعث شد بدنش منقبض بشه سرش و لای مو‌های دختر برد و گفت: _چه بوی خوبی میدی تو تا حالا با کسی بودی کسی بهت دست زده دستمالیت کرده لحن مالکانه مرد باعث شد رایا تند و با خجالت سرشون تکون بده بگه _نه _چطور ممکنه تو توی فاحشه خونه بزرگ شدی _از دست خاله ام فرار می‌کردم اما این سری گفت اگه نیام پیشتون من و میفرسته پیش اون مرداها تا همه باهم منو..... صدای وحشت زده رایا باعث شد آیکان مالکانه دست دور شونه هاش بپیچه _هیس گریه نکن کوچولو تو پیش منی نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه _یعنی خودتونم چیز نمی‌کنید باهام _چیز؟ _آره دیگه از اون کارا آیکان بدن تحریک شده اش رو به پهلوی رایا فشرد _به نظرت میشه باهات چیز نکرد وقتی بعد یه عمر عطرت من و مست کرده _نه ...... https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 توی پارت بعدی دختره و پسره باهم بعلهههههه #پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید ادامه پارت👇 https://t.me/c/1562208165/4840
نمایش همه...
عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون

خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون @aryanmanesh98

Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
نمایش همه...
Repost from N/a
‍ من زنتم اما هنوز باکره‌ام... چطور می‌تونی جلوی من با زنای دیگه بخوابی دارا؟ نیشخندی زد و نگاه کثیفش رویم چرخ خورد. -هوس داری، که انقدر عز و جز می‌کنی؟! از او عُقم می‌گرفت. اما خسته بودم انقدر تحقیر شدم. خسته بودم بس که هر شب زنی را مقابلم برهنه می‌کرد و از من می‌خواست تا تهِ رابطه‌شان را نگاه کنم. -مگه زن خودت چشه؟! من چه ایرادی دارم که با هرزه‌ها می‌خوابی؟! برایم مهم نبود که خدمه صدایمان را می‌شنوند. حتی برایم اهمیت نداشت اگر صدای زجه‌هایم را هامون، شریکِ تجاری‌اش که با او آمده بود بشنود. -دوست داری یکی و بیارم با تو بخوابه من نگاه کنم؟! وا ماندم. دهانم باز ماند و اشک‌هایم خشک شد. -حالم بد می‌شه با دختری که پدرش همینجوری پیشکش کرد بهم بخوابم. با لکنت پچ زدم: -طلاقم بده. وگرنه خودم و می‌کشم. هیستریک خندید و نزدیکِ منی که گوشه‌ی آشپزخانه پناه گرفته بودم شد. -به‌نظرت بدمت هامون یه حالی بهت بده؟! منکر جذابیت هامون و آن چهره‌ی فریبنده‌اش نمی‌شدم. اما نه برای من که اسم شوهر رویم بود و تعهد داشتم. بزاقم را سخت قورت دادم. -فقط طلاقم بده. -طلاقت بدم؟! زن صیغه‌ای و طلاق نمی‌دن. فقط عطاش و به لقاش می‌بخشن و می‌گن هِرری... دستش چنگِ سینه‌ام شد و مرا جلو کشید. -هامون زیاده واست. بدمت دستِ ممدعلی همون پیرمرده، بگم یه شب تا صبح حال کنه باهات بلکه خفه شی. دیدم چطور هیز نگاهت می‌کنه. باورم نمی‌شد این حرف‌ها را بزند انقدر بی‌غیرت باشد. -من شوهر دارم. دست هر مردی بهم بخوره خودم و می‌کشم و خونم گردنته. نیشخندی زد. -اصلا هوس کردم یکی جلوی من باهات باشه. چون من و تحریک نمی‌کنی. چشم ریز کرد. -صیغه هم می‌بخشم و عین یه هرزه کنار خودم نگهت می‌دارم. باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. دیگه متعهدم نیستی. تنم لرزید. از حرف زدن پشیمان شدم. حال کجا می‌رفتم؟! همانطور که از آشپزخانه خارج می‌شد پچ زد: -واسه امشب آماده‌ باش و خوشگل کن. وحشت‌زده به جای خالی‌اش خیره شدم. انقدر خیره ماندم که جایش را هامون گرفت. هامونِ صدرِ اعظم... مردی که همیشه تنها بود و نگاه و صدایش تنت را می‌لرزاند. -بپوش با من میای. جای تو، تو خونه‌ی این بی‌ناموس نیست. سر بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. اخمی غلیظ داشت و چشمانش به خون نشسته بود. -من... جایی ندارم. آستین‌هایش را بالا زد. -جات می‌شه کنارِ من. طلاقت داد؟! خودم عقدت می‌کنم! با چه منطقی؟! مردی که تا دیروز حتی نگاهی به من نمی‌انداخت حال می‌خواست عقدم کند؟! لابد دیده بود چقدر بدبختم و می‌خواست استفاده ببرد. -از شما مردا... از همه‌تون متنفرم. سر تکان داد و لبخندی حرص‌درآر روی لبش نشست. -خوبه از همه بدت بیاد! اما قراره عاشقِ من شی! بغض کردم... عشق‌... چه واژه‌ی غریبی. -من هیچی ندارم. نه خوشگلی نه پول و نه خانواه. من حتی نمی‌تونم شریک تختت باشم. چون تحریکت نمی‌کنم. نزدیک و نزدیک‌تر شد و با هر قدمش ضربان قلبم تندتر شد. -می‌برمت. خودم می‌شم خونه‌ت و کَس و کارِت... چانه‌ام لرزید... اصلا بزار سوء استفاده کند. فقط تا همیشه با همین زبان‌بازی‌ها کمی قلب شکسته‌ام را ترمیم کند. دستش بندِ چانه‌ام شد. -باقی مدت صیغه و بخشید؟! اشکم چکید و سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم. -عده‌ت که تموم شد بهت نشون می‌دم که چقدر واسم لوند و لذیدی! خجول سر به زیر شدم. احتمالا از اواسط بحثمان رسیده بود و نمی‌دانست هنوز باکره‌ام. -من عده ندارم آقا! انگشتانش روی چانه‌ام محکم شد و مجبورم کرد نگاهش کنم. -پس همین امشب نشونت می‌دم چطور قابلیت وحشی کردن و تحریک کردنم و داری کاپ‌کیک! https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
نمایش همه...

Repost from N/a
‍ - عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه ! این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم . - به همین راحتی خانوم تاج؟ - می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس ! - با هوو آوردن سر من ؟ - غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس ! انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد. از جا بلند میشوم. - هنوز حرفم تموم نشده عروس ! - مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟ - درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت ! جنینم لگد می‌زند ، زیر دلم را می گیرم . - می دونه شوهرم ؟ صاف در چشم اشکی من زل می‌زند. - می دونه، سرخود حرف نمی‌زنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه. نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد. - مبارکه پس، به پای هم پیر بشن.. پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را. - مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ... حرفی نمی‌زنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم. قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من. - توکا! قطره اشکم می چکد روی گونه ام. - مبارکه شاه داماد! - روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟ از پشت بغلم می‌زند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم. - به پای هم پیر بشید ... - توکا! - نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه‌ زندگیم! اینه دق نمیخوام ... - کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟ - میذارم میرم داغ خودم و بچمو می‌ذارم به دلت مهبد سپه سالار. شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش . https://t.me/+FKW9C-yq6Qo1ZGFk https://t.me/+FKW9C-yq6Qo1ZGFk https://t.me/+FKW9C-yq6Qo1ZGFk https://t.me/+FKW9C-yq6Qo1ZGFk
نمایش همه...
Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
نمایش همه...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
نمایش همه...
Repost from N/a
- براش لباس خواب سکسی بپوش دخترم...!! -عمه خانوم میگم پسرت قهره! نگاهمم نمی کنه! اونوقت شما میگی براش لباس سکسی بپوشم...؟!!! زن مهربان نگاهش کرد ... -دخترجون وقتی من یه چیزی میگم تو گوش کن... ناسلامتی بزرگترم، تجربم ازت بیشتره... بعدم من پسر خودم رو می شناسم چون بچم عین باباشه...!!! ابروهای رستا بالا رفت. -نه بابا حاج یوسف و لباس خواب سکسی...؟!!! زن سرخ شد و با لبخند خجولی گفت: حاجی اونقدر گرم مزاجه که وقتی دلخور میشه، نمیزارم به یه ساعت بکشه، بچه ها رو بیرون می کنم و براش لباس خواب می پوشم اونم قرمز...!!! دهان رستا باز ماند. -قرمز دوست داره...؟! زن نخودی خندید: عاشق رنگ قرمزه و همون اول کار هم میره سر اصل مطلب...!!! -مگه قبلش نباید دلبری و عشق بازی کنین...؟!!! عمه خانوم چشم و ابرویی امد... -خب مادر قبل و بعد نداره که مهم اینه که آخرش آشتی کنه...!!! رستا خنده ای کرد: عمه اما اشتباه می کنی، پسرت عاشق سینه است و اول سینه می خوره ...!!! گیتی پشت چشمی نازک کرد... -اون و که باید اول کار فرو کنی تو چشمش که وقتی دستش بهت رسید همچین لباس خواب و تو تنت در بیاره و بکشتت زیر خودش...!!! چشم رستا درشت شد... -عمه ماشاالله پسرت غولتشنه ای برای خودش، بخواد همون اول بره سر اصل مطلب که من جر می خورم...!!! زن نخودی خندید: ماشاالله بچم خوش قد و هیکله خب مادر معلومه که چیزشم نسبته به قد و هیکلش باید بزرگ باشه... من که ندیدم اما آقاش و که دیدم....! -عه چیز حاج یوسفت هم بزرگ و کلفته...؟!!! - خب مردای آشتیانی یکم همچین بزرگتر از سایز استاندارده که این برمیگرده به ژنشون... مادر سعی کردم برای حاجی اپدیت باشم تا چشم و دل سیر باشه... تازه برای پسرامم کم نزاشتم... همین امیریلم از بس که معجون به خوردش دادم طبعش بدتر از حاج باباش شده...!!! دخترک اخم کرد. - ببخشید شما از کجا می دونین که امیر به حاج باباش کشیده...؟! زن چشم و ابرویی آمد و اشاره ای به یقه بازش کرد: یه نگاه به کبودی های گردن و سینت بنداز مادر...معلومه بچم آتیشش تنده... شک ندارم تو این زمینه های زناشویی به حاج باباش کشیده... حریص و همچین خشن هستن...!!! رستا با شیطنت خودش را جلو کشید... -خب حاج خانوم من آخرش چیکار کنم....؟! زن با جدیت گفت: ببین مردا عین بچه میمونن... دیدی یه بچه وقتی قهره بهش اسباب بازی مورد علاقه اش و بدی، قهرش یادش میره و میاد اشتی می کنه...؟! -اره...!!! -خب مادر حالا اسباب بازی اقایون چیه...؟! رستا با خنگ بازی و هیجان گفت:چیه..؟! حاج خانوم نگاه تاسف باری انداخت... -خب دختر دو ساعته دارم گل لگد می کنم؟! این همه دارم از معنویات حاج آقامون میگم تو میگی چیه...؟! دخترک بغ کرده گفت: خب نمی دونم دیگه...! حاج خانوم چشماش را در حدقه چرخاند: منظورم اینه که سینه و باسنت و بکن تو چشمش...یکم قر و قمیش بیا... فقط باید هوشمندانه عمل کنی و موقع خواب همچین یکم سینه و باسنت رو جلو و عقب کنی، بقیش رو پسرم انجام میده...!!! 😂😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk مادر شوهر نمونه سال... 😂😂 نخونی از کفت رفته... 🤣🤣 دختره با شوهرش قهره لامصب میگه لباس خواب بپوش، پسرم اشتی می کنه و همون اول کار میره سر اصل مطلب.... 🍆😈😂
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.