cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان🍷آرامش یک طوفان🍷

به قلم اُم‌البنین (اُمی)بیرانوند🍷 آیدی نویسنده(@om_85_12_9) روزهای پارتگذاری (شنبه،دوشنبه،چهارشنبه) تمام بنرها واقعی هستند ، کپی ممنوع❌🍷🖤

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 244
مشترکین
+224 ساعت
-67 روز
-6230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

آرامش یک طوفان🍷🖤 #پارت_148 قادر به درک چیزی که میدید نبود.! دختری پشت به او، خمیده و صورتش به سمت صورتی خونین و بریده... صورتی کبود شده و با چشمانی باز، چشمانی غوطه ور در سیاهی....! چشم های درشت و خسته‌ی آرام درشت تر شد و ناباور به صحنه‌ی مقابلش خیره شد. هرآن ممکن بود خودش رو خیس کنه. شاید تا به این سن اتفاق‌های بد و ترسناکی رو پشت سرگذاشته بود، که هیچکس قادر به درکشون نیست!. یا چیزهایی دیده که مردم عادی حتی نمی‌تونن به اون فکر کنند اما.... اما آرام تا به حال یک سر بریده، اونم از نزدیک، توی دو قدمیش ندیده بود! ساک مشکی رنگ و سنگین رو به خودش فشرد و با دقت نگاه کرد که دخترک پشت به او درحال آرایش کردن صورت بی‌روح و جدا شده از تَنَش بود. دخترک رژ سرخ رنگ را روی لب‌های کبود شده‌ی مرد کشید و با اون صدای ظریف و دلنشین خوندن رو از سَر گرفت. هین خوندن بلند زیر خنده میزد و همینطور سیلی های آروم و پی‌درپی به صورت مرد میزد. دوباره و دوباره هیستریک وار کارهاش رو تکرار میکرد و شوقی درونش به وجود اومده بود باورنکردنی.! آرام ترسیده نمیدانست در این لحظه چه واکنشی نشان دهد قدمی به عقب برداشت تا از آنجا دور شود. ولی ته کفشش روی سنگ ریزه‌ها لیزخورد و ترسیده با هین آرومی دست روی دیوار گذاشت و عصبی به عقب برگشت و به سنگ‌های ریز نگاهی انداخت
نمایش همه...
👍 11🥴 1😍 1
آرامش یک طوفان🍷🖤 #پارت_147 فقط دوماه از اومدنش به این باند میگذشت. هوش و ذکاوت داشت زرنگ بود جوری خودش رو به همه ثابت کرده بود که قرار شد اون رو توی یکی از سفرهای کاریشون ببرن...! همه چیز خوب بود تا اینکه اسلحه ها بیرون اومده و تیرها شلیک شدن!. و این آرام بود که در لحظه ساک پُر پول رو برداشت و بدون نگاه کردن به عقب دوید و دوید. به بعدش فکر نکرد. به اینکه بعد از این کارش پیداش کنن ممکنه چه بلایی سرش بیارن اون دیگه یه فراری به حساب میومد فقط به این فکر میکرد که از زیر سلطه‌ی بقیه بیرون بیاد یکشب،دوشب،سه‌شب...... پرسه زدن توی خیابونا و گذشتن از آدمای ترسناک و خوف آور که نگاهای کثیف و تاریکشون تن و بدن آدم رو میلرزوند برای آرام تازگی داشت، شاید تجربه کرده بود ولی..... زیر پل و کنار رودخونه‌ی کثیف از ترس و تنهایی گوشه‌ای نشست و توی خودش جمع شد به این فکر میکرد که شاید نباید همچین کاری میکرد یا..... ساعت ها توی سرما و شناور توی افکار کوتاه و بلندش بود که با صدای آواز کم جانی سر بلند کرد. چشم های بی‌فروغش رو به دنبال منبع صدا چرخوند. آروم بلند شد و سمت فرورفتگی تاریک دیوار قدم برداشت، با هر قدمش به صدا نزدیکتر می‌شد. پشت دیوار پنهان شد و آهسته تا جایی که بتواند درون تاریکی چیزی ببیند سرش را کج کرده و جلو میبرد. دهان کوچکش مثل ماهی بیرون از آب باز و بسته می‌شود...!
نمایش همه...
10👍 1
سلام دوستان پارت‌ها تایمر شدن برای روز های زوج ساعت۲۲ (شنبه،دوشنبه،چهارشنبه)
نمایش همه...
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤 تاب رخ‌ او https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0 🌒 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 امیر سپهبد https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk 🐦‍🔥 اغوا وعشق https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻
نمایش همه...
Repost from N/a
صدای کِل کشیدن زنان و ساز و دهل کُل آبادی رو برداشته بود... بغض کرده چادرم و جلو کشیدم و وارد مجلس شدم‌. مجلس دیاکو... همون مردی که تا دیروز دم از عاشقی برام می‌زد... سرم داشت گیج می‌رفت. به سختی روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم. دیاکو و پریوش روی صندلی‌های مخصوص نشسته و مشغول صحبت بودند... قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. صدای دو زنی که میز کناری نشسته بودن، به گوشم رسید. _باوانم پاشده اومده... چه دختر خیره سریه... +چی میگی خواهر، همه می‌دونن دیاکو چطور دختر بیچاره رو گول زد... دم از عاشقی باهاش میزد نگو واسه مال بابای دختره دندون تیز کرده بوده... تا دید تموم اموال بابای دختره رو بالا کشیدن، رفت پی کارش... چونه‌ام لرزید. _ولی میگن باوان خیلی دوسش داشته برعکس اون... میگن بخاطرش رگ دستش و زده... سرم داشت گیج می رفت. +اره می‌خواسته همون هفته بره خواستگاریش بابا..‌. اما تا فهمید بابای باوان دیگه اموالی نداره، کشید کنار و به یه هفته نکشید با پریوش ازدواج کرد! _بابای این پریوش هم پولداره... دیاکو و پریوش با گفته خواننده بلند شده و مشغول خوش آمد گویی به مهمان ها شدند... لعنت به من که جلوی جلوی نشسته بودم... با رسیدن دیاکو و پریوش جلوم... با دیدن دستش که دور کمر پریوش گره خورده بود... با دیدن قرمزی رژ روی گردنش که ندیده بود... همون ذره نفسم رفت... تعادلم و از دست دادم و پخش زمین شدم و... _باوااااااااانننننننن... https://t.me/+aOU4tuW7gQ4yZWVk https://t.me/+aOU4tuW7gQ4yZWVk من باوانم! خان‌زاده‌‌ کوردی که بعداز مرگ پدر بزرگم که خان هفت پارچه آبادی بود، فریدون، هم خونم بخاطر یک کینه‌ی قدیمی از سادگی پدرم سوء استفاده کرد و با هزار نقشه همه‌ی هست و نیستمان را از چنگمان درآورد و خودش خان شد. اما کمرم زمانی شکست، عشقم دیاکو، با دختر فریدون ازدواج کرد و...😭💔
نمایش همه...
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤 تاب رخ‌ او https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0 🌒 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 امیر سپهبد https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk 🐦‍🔥 اغوا وعشق https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻
نمایش همه...
‌.
نمایش همه...
Repost from N/a
رمانش عالیه بچه ها😍خودمم میخونمش شماهم پس بیاین بخونیدش https://t.me/+tKpJ5cPuM3xkNjNk یهو چشامو وا کردم و دیدم توی یه اتاق ناآشنا هستم. نه لباس تنم بود و نه درست میتونستم تمرکز کنم. تب و لرز داشتم و حالم به شدت بد بود. تنها کاری که کردم این بود که پتو رو روی خودم بکشم .همون موقع در سرویس اتاق باز شد و همون مرد جذاب و مرموزی که توی کافه دیدم در حالی که یه حوله دور پایین تنه اش پیچیده بود و آب از موهاش می کشید ؛ وارد اتاق شد. و من تموم تنم از صحنه ای که دیدم می لرزید!
نمایش همه...
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤 بن بست واهیلا https://t.me/+tKpJ5cPuM3xkNjNk 💕 کلبه‌رمان های عاشقانه https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0 🎄 ازجنس طلا https://t.me/+l7OIXTpNitY2M2E0 🍓 عاشق بی گناه https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk 💄 بیا عشق را معنا کنیم https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk 🐠 سبوی شکسته https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8 👀 فراموشی دریا https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk 🌊 تاب رخ‌ او https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0 🌒 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 دختر تخس‌من https://t.me/+dQRIjE_N8ZMzZWNk ✨ خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 پیوند ارغوانی https://t.me/+TMmbUnpBbTE2YjA0 🪴 امیر سپهبد https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk 🐦‍🔥 اختران https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
نمایش همه...
Repost from N/a
_ داداش به نظر من تو یقه‌تو تا ناموس ببند با حرف پدرام همه حین لباس پوشیدن مکث کردیم رد نگاه خندونش رو دنبال کردم و به گردن رادمان رسیدم ... با دیدن کبودی های ریز و درشت روی گردنش لبهامو به هم فشار میدم تا خنده م به هوا نره رهام گنگ از پدرام پرسید : چرا ؟ باراد هم که مثل رهام هنوز متوجه چیزی نشده بود گفت : یه قرار کاریه ، بیخودی بزرگش نک‍... با دیدن گردن رادمان حرفش نصف و نیمه موند پدرام بلند زد زیر خنده و باراد خیره به گردن رادمان گفت: نه مث اینکه ، پدرام همچین بیراه هم نمیگه داداش یقه‌تو تا ناموس که هیچ ، تا فیها خالدون هم ببند اینجوری سر میز کنفرانس بشینی آبروت شرت عثمان شده نه پیرهنش با لبخند گفتم : آیدا هم شیطون بود و خبر نداشتیما ، امروز کبود می‌کنه ، فردا یهو به خودت بیای میبینی حامله ایا داداش از من گفتن بود رهام خیره به کبودی روی گردن رادمان ، سرفه کرد و گفت : مثبت فکر کنین ، حتما پشه نیش زده با وجود اینکه ما پنج‌تایی به قهقهه افتادیم ، رادمان بی‌تفاوت دکمه ی سر آستینشو بست و گفت : سرتون خیلی تو ک‍..ون زندگیمه پدرام خنده کنان گفت : داداش سر ما تو ک‍..ون تو ... یعنی زندگیت نیست ، ماتحتِ زندگیت روی سر ماست خنده ‌مون به راه بود که در اتاق محکم باز شد و آوا داخل شد به محض ورودش دست به کمر زد و با اخم روبه رادمان گفت : برادر من مراعات کردنم چیز خوبیه ها حواستو جمع کن هی این در کابینت زنتو کبود نکنه والا هرجا پا میزاریم بی آبرو میشیم به یه نفر بگیم در کابینته ، به دونفر بگیم .. به مهمونای امشب چی بگیم هان؟ والا انگشت نمای ملت شدیم پدرام خیره به آوا لب زد : اوه اوه ، مگه دیشب چند شنبه بود بچه ها ؟ توی مرز ترکیدن از خنده گفتم : کاشف به عمل اومد که شب جمعه بوده https://t.me/+UcR_gcQI0_llNjk0 https://t.me/+UcR_gcQI0_llNjk0 https://t.me/+UcR_gcQI0_llNjk0 یه رمان اکیپی تمام عیار 😂 و یه کمدی لعنتی با شش عدد دختر و شش عدد پسر اتفاقا قصه شون هم از اونجایی شروع شد که دخترامون برای دزدی پا توی خونه ی پسرا میزارن و از قضا گیر هم میفتن 😂 چه شود
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.