cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥

تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
56 111
مشترکین
-11324 ساعت
+1407 روز
-2 21830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

_ آه بسه چاووش، شورتم خیس شد! نگاهش روی چشم های پر نیازم ثابت شد. _ بهشتت داره چیز دیگه ای میگه! یقه لباسش رو چنگ زدم _ اوفف ...خب دلش میخواد ارضا بشه همش انگشتت رو در میاری! خمار کنار گوشم پچ زد: _ با انگشت باس جا باز کنم واسه اصل کاری. پاهام رو دور کمرم حلقه کردم و پایین تنه‌می رو بهش مالیدم _ بکن توش ...توروخدا ... https://t.me/+c6MQ_gfAzgs4Nzk8
نمایش همه...
_ تو بابایی خوبی نیستی؛ کارت توی تخت افتضاحه! اخمالو پاهام رو از هم فاصله داد. _ پس واسه همونه هر شب صدای آه و ناله‌ت کل محله رو برمی‌داره! لبم رو آروم گزیدم و با لوندی پچ زدم: _ اون ناله ها به خاطر کلفتیشه؛ و این که همش سینه هامو گاز میگیری ددی خان! https://t.me/+c6MQ_gfAzgs4Nzk8
نمایش همه...
👍 1
چاووش خان🔥 مردی که ثروت عظیمی داره و جذابیت و ابهتش کاری کرده که کل مشهد ازش حساب ببرن! بعد از کلی بدبختی تونسته شناسنامه بگیره و حالا اسم یه دختر شیطون و زبون دراز اشتباهی توی شناسنامه‌ش در اومده! دختری که باهاش همخونه میشه و...❌🔞 https://t.me/+c6MQ_gfAzgs4Nzk8
نمایش همه...
sticker.webp0.13 KB
Repost from N/a
. - این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی! دخترک نگاهی به لباس‌های کوردی رنگی‌اش انداخت و دستی به دامنش کشید. - ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو.... مستانه با فیس و ادا چهره‌اش را جمع کرد. - صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم! دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت.... اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد... - چشم... مستانه خانم... در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود. _ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟ بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد. _ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب. حرصی چشم غره‌ای رفت و با طلبکاری پاسخ داد: _ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی! لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست. تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود. دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید. _ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت. با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت: _ اما... من... من نمیتونم خانوم! مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید: _ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟ _ چه خبره اینجا؟ باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید: _ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه. وریا نگاهی به چشم‌های اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت: _ دستتو بکش مستانه! طلبکار نگاهش کرد. _ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره... با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید: _ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟ _ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟ به خاطر این دختره‌‌ی داهاتی سر من داد می‌زنی؟؟ وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت. _ این دختره‌ی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه! حواست باشه داری چه گوهی میخوری. حرصی خندید و گفت: _ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش! در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد. سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد: _ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟! عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست! پس قد سهمت حرف بزن! ❌پارت رمان❌ ادامه😱👇 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 #خلاصه: وریا خسروشاهی. پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم ناف‌بری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان! به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همان‌جا ازدواج کرد. حالا بعد از چندسال برادر کوچک‌تر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگ‌تر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا می‌شود...! ویان را در آغوش وریا می‌بینند.... عاشقانه‌ای جنجالی و ممنوعه از https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8
نمایش همه...
Repost from N/a
قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد: -پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات -مامان چی میگی؟ -اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا بغض کرده و ناراحت لب زدم: -برم با آدمی که زن‌بازی می‌کنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟! مامانم کوبید تو صورتش: -زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده از جام پاشدم و جیغ زدم: - مامان بهم خیانت می‌کنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض می‌شد اسم من می‌شد هرزه خراب و جرمم می‌شد خیانت و سنگ‌سار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟ چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان سری تکون دادم که تند ادامه داد: - آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم: - مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟ مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم. سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد: -چیکار می‌کنی روانی؟! به گریه افتادم: -تو چیکار داری می‌کنی عوضی آشغال؟! جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟ قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید: -خیلی پستی امیر رو به مادرم کرد: -حاج‌ خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم مادرم اسم که طلاق میومد رنگ می‌باخت: -طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید امیر روبه من نیشخندی زد و گفت: -این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغه‌ای من... هم قانونی هم شرعی می‌تونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمی‌تونیم که طلاق به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد: -خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه حالم ازین شرع بهم می‌خورد و سرم گیج می‌رفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت: -مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟ به دروغ لب زدم: -تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم: -من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین! از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار می‌کردم... برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم... با چشمای بسته و هق هق می‌دویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم... درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی... و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم! - خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟ و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود... https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
نمایش همه...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

👍 4
Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
نمایش همه...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده Vip ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Repost from N/a
- پسرم، بچه بودی دودولتو زیادی بریدن که کوچیکه؟ با حرف رباب جون شربت توی گلوم افتاد. با تعجب نگاهش کردم که غصه وار به خشتک صافم چشم دوخت. - خدا نه پدرمادر بت داد نه مردونگی. چقدر بدشانسی مادر لبامو به زور کش دادم. باورم نمیشد مادر رئیسم برای لا پام دلسوزی کنه. - روغن خراطین بمالی خوب نیست؟ دارما. به خدا دلم میسوزه برات. هیچی از دار دنیا نداری. هوف. ضربه ای به رون پاش زد. - سهند قطب مخالفته، دکتری که ختنش کرد گفت این آینده ی خوبی داره. بسکه ماشالله، سایزش زیاد بود. به پدرش نرفته مرحوم خیلی... بگذریم. چشم هام چهارتا شد، فکر می کرد پسرم و این هارو بهم میگفت. اگر می فهمید دخترم چی؟ با این فکر درد سینه هام به خاطر فشاری که روشون بود یادم اومد. - رباب جون اشکال نداره اینم شانس ماست. - اره. دختر ریزه میزه پیدا کن. اونا گیر نمیدن. با خنده ی مضحک سر تکون دادم که سهند با حوله ی دور باسنش سر رسید و نگاه سرد و خطری بهم انداخت‌ کبودی روی گردنشو که دیدم لبمو گاز گرفتم. باز ناپروایی کرده بودم. رباب با دیدنش چشم غره رفت. - نگا پسرمو. دوس دخترش همه جاشو کبود کرده. مادر این کثیف بازی هارو نیار اینجا. خدا لعنت کنه دخترای بد رو... صورتم وا رفت، اگر میفهمید اون دختر بد منم چی؟ سهند با تفریح نگام کرد. - دخترای بد خیلی هم خوبن، خب بگین ببینم. چی میگفتید. همین حرفش کافی بود تا رباب جون با ضربه ای به زانوش همه چیو بریزه رو آب. - مادر، این پسر وضعش خرابه. حتی مردونگی هم نداره. دلم کبابه براش، فردا چطوری زن بگیره. با بیچارگی به سهند نگاه کردم، هنوزم توی چشماش تفریح بود. - مادر من ما که ندیدیم، ولش کن. اینم شانسشه. همه سهندت نیستن که. رباب جون چشم غره ای بهش رفت. - به خودت افتخار نکن، بچه ی کثیف.باز روزبه سربه زیره تو چی. هی با یکی. سهند حوله رو دور کمرش تکون داد و عمدا یکمشو کنار زد تا من یکم نقطه ی خصوصیش رو ببینم. داغ کردم. - باشه مادر من. روزبه، بیا اتاقم مدارکو ببر. زیر نگاه سوزان رباب جون به اتاق سهند رفتم. جایی که منو خفت کرد. لبامو محکم بوسید و دستش توی شلوارم رفت. - لامصب اینقدر این لبارو گاز گرفتی داشتم سیخ میکردم. بکش پایین یه سرپایی بریم. - سهند مادرت. بی توجه به حرفم انگشتاشو توم لغزوند و...🔞♨️🛑 https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk ❌💦دختره خودشو جا پسر جا زده و به همه گفته اسمم روزبهه ولی رئیسش میفهمه و هرشب... https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk
نمایش همه...
من ارسلانم🔥 وکیل از فرنگ برگشته ای که بنا به گفته دخترای دورم صورت مردونه و جذابی دارم. به‌خاطر تعاریف متعددی که دخترا ازم میکردن به خودم مغرور شدم و فکر کردم ارزش جنس زن اینه که همیشه زیر مرد باشه و به هر زنی که تو دنیا میدیدم خیانت می‌کردم. تا اینکه اون اومد! دختر فقیری که جایگاه زن رو بهم یادآوری کرد. یادم آورد اگه من اینجام به‌خاطر وجود یه زنه و... اون چیزی رو ازم دزدید که هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه بدزده... قلبمو🔥 https://t.me/+wlC1qVA2YZs2MTU0
نمایش همه...
👍 1
من ارسلانم🔥 وکیل از فرنگ برگشته ای که بنا به گفته دخترای دورم صورت مردونه و جذابی دارم. به‌خاطر تعاریف متعددی که دخترا ازم میکردن به خودم مغرور شدم و فکر کردم ارزش جنس زن اینه که همیشه زیر مرد باشه و به هر زنی که تو دنیا میدیدم خیانت می‌کردم. تا اینکه اون اومد! دختر فقیری که جایگاه زن رو بهم یادآوری کرد. یادم آورد اگه من اینجام به‌خاطر وجود یه زنه و... اون چیزی رو ازم دزدید که هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه بدزده... قلبمو🔥 https://t.me/+wlC1qVA2YZs2MTU0
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.