cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

شـــوالیـه

ما هیچ تسلطی روی دل‌هایمان نداریم. قلب‌ها برای آن کسی که خودشان می‌خواهند می‌تپند... پارت گذاری روزانه شنبه تا چهارشنبه به قلم مونسا.ه پایان خوش♡

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 853
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-427 روز
-25430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

📚رمان فروشی #نیم‌تاج نویسنده: مـوݩسـا قیمت : 30 هزارتومان خـلاصه: نیم‌تاج استعاره از دختری مهربان به اسم غنچه اس که متهم به قتل جانا، خواهر زاده جهان جواهری؛ تاجر بزرگ و پرصلابت تهران می‌شه. حکم غنچه اعدامه اما جهان می خواد به جای قصاص، غنچه تا اخرین روز عمرش زجر بکشه... زجری که از وجود خودش باشه... ژانر: #انتقامی #عاشقانه #خونبسی .برای دریافت فایل کامل و بدون سانسور مبلغ را به شماره حساب 💳 6104337365234275 به نام •هریتاش• واریز کرده و فیش رو برای ادمین ارسال کنید🥀🌍 🔻 ایدی ادمین : @ad_moon
نمایش همه...
6🤨 5 4👍 1
📚رمان فروشی #نیم‌تاج نویسنده: مـوݩسـا قیمت : 28 هزارتومان خـلاصه: نیم‌تاج استعاره از دختری مهربان به اسم غنچه اس که متهم به قتل جانا، خواهر زاده جهان جواهری؛ تاجر بزرگ و پرصلابت تهران می‌شه. حکم غنچه اعدامه اما جهان می خواد به جای قصاص، غنچه تا اخرین روز عمرش زجر بکشه... زجری که از وجود خودش باشه... ژانر: #انتقامی #عاشقانه #خونبسی .برای دریافت فایل کامل و بدون سانسور مبلغ را به شماره حساب 💳 6104337365234275 به نام •هریتاش• واریز کرده و فیش رو برای ادمین ارسال کنید🥀🌍 🔻 ایدی ادمین : @ad_moon
نمایش همه...
#سنجاقک_آبی 🌘🥀 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🌘🥀 نیلا را به رستوران موردعلاقه‌ام آورده بودم. قرار بود ناهار مهمانم باشد و از آن‌جایی که عاشق هر نوع غذای مفت و مجانی بود در عرض یک ساعت خودش را به من رساند. به مدیر رستوران که از دوستان آیین بود، سلامی کرده و  پشت همان میز دو نفره‌ای که انتخاب همیشگیمان بود نشستیم. گارسون منو را آورد و نیلا روی هوا از دستش قاپید. چشم و ابرویی برایش آمدم و به محض رفتن گارسون نالیدم: -من اینجا زیاد میام، آبرومو نبریا! چشم غره‌ای رفت:  -دختر عمه باید به هم‌نشینی با من افتخار کنی. تابی به گردنش داد: -ناسلامتی دکتر این مملکتم! حالا اگر عیب و ایراد دیگه‌ای نمی‌بینی یک لقمه غذا سفارش بدیم؟ یک لقمه غذایش پُرسِ چلو شلیشلیک مخصوص سرآشپز و یک سیخ جدا کباب برگ به همراه ماست و سالاد فصل بود. با فکر به ته مانده‌ی حسابم به خودم بابت این دعوت بی‌موقع فحش آبداری دادم و در مظلومیت یک پرس چلو کوبیده بدون مخلفات سفارش دادم؛ نیلا با لحنی جدی سفارشم را به جوجه کباب تغییر داد. اعتراضم فقط اخمش را غلیظ‌تر کرد: -تو مریضی، هر چیزی نباید بریزی تو معده‌ات، این نامزدت پس حواسش کجاست؟؟ با سرخوشی خندیدم: -آیین میگه وقتی به چشمات نگاه می‌کنم نمی‌تونم نه بگم. -برو بابا، حالمو بهم نزن. وقتی نگاه شاکی‌ام روا دید شروع کرد: -اجزای تشکیل دهنده‌ی کوبیده‌‌ اولیش نون خشک... انگشت دومش را بالا آورد: -آشغال مرغ -کم‌کم داری موفق میشی حالمو بهم بزنی ادامه نده. بی‌توجه انگشت سوم را بالا برد: -گربه با نگاهی که به بیرون رستوران گفت: -راستش رو بخوای دور و بر این رستوران گربه ندیدم!! -ااااااه ، دهنت ببند؛ باشه نمی‌خورم. چشمکی زد: -آفرین دختر، به حرف دکترا گوش بده. غذایمان را آوردند، هنوز لقمه‌ی اول از گلویم پایین نرفته بود که صدای باز شدن درب ورودی توجه‌ام را جلب کرد. اولش نشناختم، شاید هم مغزم صحنه رو‌به‌رویش را باور نمی‌کرد. آیین من، دست در دست دختری که ظاهرش زمین تا آسمان با من فرق داشت روبروی مدیر رستوران  ایستاده، خوش و بش می‌کرد. نور، با موهای مشکی شلاقی و کفش‌های پاشنه بلند، بازو به بازوی مردی که شانه‌هایش تکیه‌گاه و کلمات امید بخشش این روزها شیرینی جانم بود، دلبرانه می‌خندید. نمی‌دانم علایم حیاتی داشتم یا نه، اما ضربان قلب بیمارم در دهانم می‌زد. نیلا سر بلند کرد و نمی‌دانم چه دید که مبهوت  خط نگاهم را گرفت و به پشت سر برگشت حالا چهره‌اش در تیررس نگاهم نبود اما شانه‌های افتاده‌اش بیانگر همه چیز بود. من اما، مرده بودم؛ حتی زودتر از پیش‌بینی دکتر راد. سرمای دست‌های نیلا در جانم نشسته بود. دیدم مدیر رستوران خم شد چیزی در گوش آیین  گفت. سرش به ضرب سمت من چرخید، نگاهش می‌کردم بی‌هیچ روحی در بدن، انگار غافلگیری حقیقتی که مدت‌ها با حماقت از آن چشم پوشی کرده بودم حالا اینجا، آخرین دم و بازدم نفس هایم را هم ربوده بود. حالت ایستادنش، استیصالش، قدم‌های سست شده‌اس و سرگردانی و التماس نگاهش دیگر قرار نبود مرا به زندگی برگرداند. نه حالا که جهانم سیاه و سرد می‌شد، نه حالا که صدای جیغ‌های نیلا و فریادهای آیین را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. گفته بودم؛ می‌روم، اینبار برای همیشه، جدی نگرفته بود. هیچ‌وقت مرا جدی نمی‌گرفت. 🌘🥀 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🌘🥀
نمایش همه...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

-فقط به درد زیر خوابی میخوری نوردخت.... کاش فقط بمیری! هق میزنم و شیشه خورده هارو با دستای خونی جمع میکنم... شکنجه کردنم براش لذت بخش بود -ب...ببخشید آقا!! دستمو طرف شیشه‌ی بزرگی دراز میکنم و اون با بی‌رحمی پاش رو پشت دستم میزاره و فشار میده -صدای زِرزِرت نیاد... شب اماده میشی برای تنبیه... خودت که میدونی چقدر تنبیه توعه جوجه‌رو دوست دارم؟! https://t.me/+l4Ek69bDqDE1MWQ8 https://t.me/+l4Ek69bDqDE1MWQ8 https://t.me/+l4Ek69bDqDE1MWQ8 https://t.me/+l4Ek69bDqDE1MWQ8 برای انتقام گرفتن از خواهر عشقش اونو صیغه‌ی خودش میکنه و هرشب با بیرحمی بهش تجاوز میکنه
نمایش همه...
پارت_102 _تروخدا تمومش کن بچه میترسه حرص‌وخشمش آنقدر ‌شدید بود که حتی گریه‌های طفل پنج‌ساله هم دلش را به رحم نیاورد احساس حماقت می‌کرد زنش بعد پنج سال با دختربچه‌ایی برگشته و می‌گوید او پدرش است! با اشاره سر به رفیقش علامت داد تا کار را شروع کند دخترک با دیدن سوزنی که مرد در دست داشت با سکسکه‌ایی که حاصل گریه‌های پی‌درپی بود با لحنی که دل سنگ را آب می‌کند گفت _مامان.. مامانی من میترسم فرید سعی کرد دخترک را آرام کند _خوشگل خانوم یه لحظه چشماتو ببندی کار تمومه دخترک بیشتر مانتوی مادرش را در مشت گرفت _نه..نمیخوام..درد داره شاپور که از تعلل فرید خسته شده بود و از طرفی نق‌نق‌های بچه و گریه انارگل اعصابش را بهم ریخته بود با بی‌رحمی غرید _فــــرید من وقت ندارم تا صبح بشینم اینجا! همینکه گذاشتم تو خونه آزمایش انجام شه و نبردمشون بیمارستان لطف کردم! سریع خون‌شو بگیر تا چندساعت دیگه جواب آزمایش میخوام دخترک با سن کم‌ش سعی کرد آرام باشد از آن مرد میترسید می‌ترسید به مادرش آسیبی برساند با لحن بچه‌گانه‌اش زبانش را در می‌اورد _خیلی بیشعوری گنده‌بک چون نمیخوام مامانم گریه کنه اجازه میدم اون آمپول بزنید به دستم شاپور از گستاخی دخترک زبانش بند می‌اید دستانش را مشت می‌کند انارگل هل کرده میگوید _بچس نمیفهمه چی میگه _نخیر من بچه نیستم! فرید که خنده‌اش را بزور نگه داشته بود برای آرام کردن اوضاع دخترک را گوشه سالن می‌برد و سعی کرد بدون کوچک ترین دردی خونگیری را انجام دهد برای تست دی‌ان‌ای! شاپور با رفتن دختربچه و فرید دست انارگل را فشرد _دخترت ادب نکردی! انارگل پوزخندی زد _بچه توئه دیگه! دوباره با غیض ادامه داد _منتظرم جواب آزمایش بیاد دوست دارم شرمندگی تو نگاهت ببینم شاپور خان! شاپور نیشخندی میزند _بزرگ شدی زبون وا کردی! _تو منو اینجوری بزرگ کردی! یه روز پشیمون میشی از کار امروزت دریا هیچوقت فراموش نمیکنه این کارتو _آخ اگه دختر من باشه دنیارو به پاش میریزم خودت میدونی که اینکارو میکنم می‌دانست جای دریا کنار شاپور امن است و زندگیش تا آخر عمر تضمین اما ضربه کاری که شاپور به او زد مانند خنجری در قلبش بود حتی فکرش را نمیکرد وقتی بعد پنج سال با دخترش برگردد شاپور از بچه آزمایش دی‌‌ان‌ای بگیرد مغموم لب میزند _تو با اینکارت بهم اهانت کردی من..من فقط با تو بودم! اصلا مگه چند سالم بود؟هنوز هیجده سالم نشده بود شکمم اومد بالا وقت کردم با کسی غیر از تو باشم؟ اصلا جرئت اینکارو داشتم؟ شاپور نفس‌هایش سخت میشود بی‌توجه به حرفهایش میگوید _لازم نیست یادآوری کنی هر شب زیرم بودی! اما یادمم نرفته چطور و با چه کسی فرار کردی از عمارتم پس فقط دعا کن بچه از من باشه وگرنه به خاک سیاه مینشونمت انار _مامانی با این گنده‌بک حرف نزن دیگه بریم خونمون انارگل که درگیر بحث با شاپور بود که متوجه نشد که فرید از او خون گرفت روی زانوهایش مینشیند _عیبه دخترم! درد داری؟ _نه من قویم انارگل بوسه‌ای رو لپ لطیف دخترش می‌نشاند دخترکش با سن کم‌ش عاقل بود قبل از اینکه چیزی بگوید صدای سرد شاپور آنها را متوقف میکند _خانوم کوچولو شما جایی نمیری فعلا! دریا با اخم بچگانه‌اش می‌گوید _نخیرم میرم شاپور زیر لب میگوید _توله سگ ببینا انارگل از روی زانوهایش بلند می‌شود و سمت شاپور می‌رود آروم لب میزند _با بچه چرا بحث میکنی؟ تا وقتی باهاش مهربون نباشی رفتارش همینه به باباش رفته! شاپور چشمی می‌چرخاند آنقدر عصبی بود که متوجه رفتن فرید هم نشد هنوز هم علت آمدن یهویی انارگل را نمی‌دانست چه چیزی باعث شد بعد پنج سال برگردد درست زمانی که موفق شده بود او را فراموش کند با آمدنش تمام معادلاتش را بهم ریخت چند ساعتی گذشت... با زنگ خوردن تلفنش و اسم فرید ضربان قلبش به بالاترین حد ممکن رسید ته دلش می‌دانست آن دخترک اخمو فرزندش است اما باز شک کرد آخ اگر دخترش باشد انارگل باید تاوان دوری پدر و دختری را می‌داد تک‌سرفه‌ای می‌کند تا به حالش مسلط شود در همان حال که چهره پراعتمادبنفس انارگل را میکاوید لب زد _الو _سلام،پدرم در اومد تا جواب بگیرم حداقل یه هفته طول می‌کشید جواب بیاد شاپور دستش را روی شقیقه‌اش میگذارد _طفره نرو فرید لحظات پراسترسی را تجربه می‌کرد _طبق برگه‌ای که جلو دستمه اون بچه،دخترته مرد! حالا تا دیر نشده از موضع سگ بودنت بیا بیرون تا بچه رو بیشتر از این از خودت دور نکردی! با شل شدن دستاش گوشی روی سرامیک افتاد انارگل نگاهی به دخترش که در حیاط با خدمتکار بازی می‌کرد، انداخت نزدیک شاپور رفت قبل از اینکه شاپور بتواند حرف فرید را هضم کند ضربه کاری را میزند _حالا که مطمئن شدی دریا بچته! اومدم تا دخترم دستت بسپارم مریضیم هر روز داره شدید تر میشه و دیگه نمیتونم از پس نگه‌داری دریا بربیام https://t.me/+1Vkw-DwCKHQ4Mzlk https://t.me/+1Vkw-DwCKHQ4Mzlk
نمایش همه...
ـ کار مدلینگ انجام دادی؟ خیره نگاهش کردم. مدلینگ؟ متعجب پرسیدم: ـ بله؟ کامی از سیگارش گرفت و الباقی آن را توی زیر سیگاری روی میز خاموش کرد و کمی به جلو خم شد و گفت: ـ من گالری طلا دارم. شغل اصلیم در واقع تولید طلاست. دنبال یه چهر‌ه‌ی نو و خوش فیس می‌گردم برای طراحی ژورنالِ جدیدمون. نمی‌خوام از چهر‌ه‌های دستکاری شده و تکراری استفاده کنم. دنبالِ یه چهر‌ه‌ی بکرم که تا به حال از این تیپ کارا نکرده باشه. «خوش فیس و بکر» که از دهان مردی چون او بیرون می‌آمد؛ کلمات جذابی بودند برای هر دختری. به شرط آنکه شور حیات در آنها زنده بود نه مثل من که مانده بودم پشت پنجره‌ی که پشتش پنجره‌ی داشت. گارسون با دو فنجان قهوه به سراغمان آمد. آنقدر آن روزها آدم‌های عجیب با درخواست‌های عجیب دیده بودم که تا کسی لب باز می‌کرد به خواستنِ چیزی تا تهش را می‌خواندم، لحن او اما به دور از تملق و سراسر احترام بود. لبم را بهم فشردم و روی گفته‌هایش متمرکز شدم و او ادامه داد: ـ به این پیشنهاد به چشم یه پیشنهاد کاری نگاه کن نه چیز دیگه.. گفتم بهت کاملا" اتفاقی شنیدم دنبال کار هستی. فعل‌هایش مفرد بود و همین فضا را دوستانه‌تر می‌کرد. دستانم را توی هم قلاب کردم و صاف توی چشمش نگاه کردم. سعی کردم کلمات را طوری کنار هم بچینم که او هم دچار سوتفاهم نشود: ـ شما درست شنیدید من دنبال کار هستم اما نه هر کاری. به عقب تکیه داد و دست به سینه نشست: ـ کار مدلینگ طلا هر کاری نیست. https://t.me/+iNy0JFEVC-I1Mzdk https://t.me/+iNy0JFEVC-I1Mzdk مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و سعی کرد نفوذ کلامش را دو چندان کند: ـ از جهت سیف بودن محیط کار هم بهت اطمینان صددرصد می‌دم. از اون هم بگذری پول قابل توجهی توی این کار هست. منم از اون تیپ آدما نیستم از یه آماتور سواستفاده کنم و بعدش که کارم باهاش تموم شد، هیچی کف دستش نذارم..می‌فهمی چی می‌گم که؟ از اون مهمتر اگر کارمون خوب پیش بره اطمینان می‌دم اسپانسر خوبی باشم برای بقیه‌ی کارهای که بخوای توی این زمینه انجام بدی. آدم‌های زیادی دارم که بخوام بهشون لینکت کنم. حس کردم منظورم را درست بیان نکرده‌ام سری به طرفین تکان دادم و سعی کردم اینبار منظورم را درست‌تر بیان کنم: ـ اشتباه برداشت نکنید. من نگفتم که کار طلا خوب نیست یا هر چیز دیگه‌ی. من فقط دنبال اینم که اگه بشه و امکانش فراهم باشه توی این کافه کار کنم. تای ابروی بالا انداخت و چشمانش رد باریکی گرفت. ـ با من مفرد حرف بزن از افعال جمع خوشم نمی‌آد..اگه هم دوست داشتی مثل تمام بچه‌های کافه بهم بگو محمد. فقط ممد نگو آلرژی دارم بهش.. تیکه‌ی آخر جمله‌اش را با لحن خنده‌داری گفت و من توی ذهنم تصور کردم مدام به او بگویم ممد. https://t.me/+iNy0JFEVC-I1Mzdk https://t.me/+iNy0JFEVC-I1Mzdk https://t.me/+iNy0JFEVC-I1Mzdk
نمایش همه...
#سنجاقک_آبی 🌘🥀 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🌘🥀 نیلا را به رستوران موردعلاقه‌ام آورده بودم. قرار بود ناهار مهمانم باشد و از آن‌جایی که عاشق هر نوع غذای مفت و مجانی بود در عرض یک ساعت خودش را به من رساند. به مدیر رستوران که از دوستان آیین بود، سلامی کرده و  پشت همان میز دو نفره‌ای که انتخاب همیشگیمان بود نشستیم. گارسون منو را آورد و نیلا روی هوا از دستش قاپید. چشم و ابرویی برایش آمدم و به محض رفتن گارسون نالیدم: -من اینجا زیاد میام، آبرومو نبریا! چشم غره‌ای رفت:  -دختر عمه باید به هم‌نشینی با من افتخار کنی. تابی به گردنش داد: -ناسلامتی دکتر این مملکتم! حالا اگر عیب و ایراد دیگه‌ای نمی‌بینی یک لقمه غذا سفارش بدیم؟ یک لقمه غذایش پُرسِ چلو شلیشلیک مخصوص سرآشپز و یک سیخ جدا کباب برگ به همراه ماست و سالاد فصل بود. با فکر به ته مانده‌ی حسابم به خودم بابت این دعوت بی‌موقع فحش آبداری دادم و در مظلومیت یک پرس چلو کوبیده بدون مخلفات سفارش دادم؛ نیلا با لحنی جدی سفارشم را به جوجه کباب تغییر داد. اعتراضم فقط اخمش را غلیظ‌تر کرد: -تو مریضی، هر چیزی نباید بریزی تو معده‌ات، این نامزدت پس حواسش کجاست؟؟ با سرخوشی خندیدم: -آیین میگه وقتی به چشمات نگاه می‌کنم نمی‌تونم نه بگم. -برو بابا، حالمو بهم نزن. وقتی نگاه شاکی‌ام روا دید شروع کرد: -اجزای تشکیل دهنده‌ی کوبیده‌‌ اولیش نون خشک... انگشت دومش را بالا آورد: -آشغال مرغ -کم‌کم داری موفق میشی حالمو بهم بزنی ادامه نده. بی‌توجه انگشت سوم را بالا برد: -گربه با نگاهی که به بیرون رستوران گفت: -راستش رو بخوای دور و بر این رستوران گربه ندیدم!! -ااااااه ، دهنت ببند؛ باشه نمی‌خورم. چشمکی زد: -آفرین دختر، به حرف دکترا گوش بده. غذایمان را آوردند، هنوز لقمه‌ی اول از گلویم پایین نرفته بود که صدای باز شدن درب ورودی توجه‌ام را جلب کرد. اولش نشناختم، شاید هم مغزم صحنه رو‌به‌رویش را باور نمی‌کرد. آیین من، دست در دست دختری که ظاهرش زمین تا آسمان با من فرق داشت روبروی مدیر رستوران  ایستاده، خوش و بش می‌کرد. نور، با موهای مشکی شلاقی و کفش‌های پاشنه بلند، بازو به بازوی مردی که شانه‌هایش تکیه‌گاه و کلمات امید بخشش این روزها شیرینی جانم بود، دلبرانه می‌خندید. نمی‌دانم علایم حیاتی داشتم یا نه، اما ضربان قلب بیمارم در دهانم می‌زد. نیلا سر بلند کرد و نمی‌دانم چه دید که مبهوت  خط نگاهم را گرفت و به پشت سر برگشت حالا چهره‌اش در تیررس نگاهم نبود اما شانه‌های افتاده‌اش بیانگر همه چیز بود. من اما، مرده بودم؛ حتی زودتر از پیش‌بینی دکتر راد. سرمای دست‌های نیلا در جانم نشسته بود. دیدم مدیر رستوران خم شد چیزی در گوش آیین  گفت. سرش به ضرب سمت من چرخید، نگاهش می‌کردم بی‌هیچ روحی در بدن، انگار غافلگیری حقیقتی که مدت‌ها با حماقت از آن چشم پوشی کرده بودم حالا اینجا، آخرین دم و بازدم نفس هایم را هم ربوده بود. حالت ایستادنش، استیصالش، قدم‌های سست شده‌اس و سرگردانی و التماس نگاهش دیگر قرار نبود مرا به زندگی برگرداند. نه حالا که جهانم سیاه و سرد می‌شد، نه حالا که صدای جیغ‌های نیلا و فریادهای آیین را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. گفته بودم؛ می‌روم، اینبار برای همیشه، جدی نگرفته بود. هیچ‌وقت مرا جدی نمی‌گرفت. 🌘🥀 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🌘🥀
نمایش همه...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

- یکی از دخترای این خونه پریود شده و کهنه‌های خونیش رو انداخته توی لباس‌های آقا!  فخرالسادات خانم همه‌مان را به صفح جمع کرد و داد زد: - کار کدومتونه؟ حرف بزنید وگرنه تا شب توی این برف و بوران می مونید تو حیاط... هیستریک لرزیدن دخترها باعث شد لب بگزم. کار منِ بخت برگشته بود... همین امروز پریود شدم و گند زدم... اگر می فهمیدند... - چی شده عزیز؟ سر و صداهات واسه چیه؟ جهانگیر بود. به صورتم زل زد و من سعی کردم اثری از درد را در چهره‌ام نشان ندهم. چون شیرزاد با دوست دخترش هم آن روبه رو ایستاده بودند. - شرمم می‌شه پسرم! یکی از ورپریده‌ها عادت شده کهنه خونیش رو انداخته توی تشتِ لباس... جهانگیر خونسرد لب زد: - اشکال نداره دایه! گناه دارن بدبخت‌ها رو توی سرما نگه داشتی بفرست برن سر کارشون. باد سرد می وزید و گرمای خون را حس کردم. رها مشکوک گفت: - دیار حالت خوبه؟ انگار رنگت پریده! نگاه همه که سمتم چرخید. من سرخ شده، سر پایین انداختم. -  دیار تو بودی؟! حقیقت رو بگو مادر کاریت ندارم من. جهانگیر جلو آمد و تک خنده‌ای کرد. - عزیز خجالتش نده. دیار جان برو استراحت کن! شیرزاد با صورتی خشک و خشن، با لحنی سرد،نگاه از لبخند مهربانی که جهان به رویم پاشیده بود گرفت: - بی‌خود! گند زدی به لباس‌هام گم می‌شی تمیزشون می کنی. مقابل چشمان من دست معشوقه‌اش را گرفت.جلوی منی که اعتراف کرده بودم دوستش دارم...درست بعد از آن بوسه ی مالکانه ای که در تاریکی روی لب هایم نشاند. _چتونه همه بر و بر منو نگاه می‌کنید؟ یا لباسای منو مثل روز اولش تحویل میده یا دُمشو می‌ذاره رو کولش و از این خونه گم میشه! هزار تکه شدن قلبم را در چشمانم دید و نگاه گرفت. خبر داشت جایی ندارم! که اگر گیر عموهایم بی افتم، در دم من را می‌کشند! می‌دانست و مقابل رها تحقیرم میکرد. _شیرزاد!؟ صدای محکم و هشدارگونه ی جهانگیر را که شنید،  گویی حرصش بیشتر شد. چشم درید و سرخی چشمانش ترس القا می‌کرد: - با شیرآب تهِ حیاط می‌شوریشون تا یاد بگیری اینجا خونه ی بابات نیست که هرجوری دلت می‌خواد گند بزنی! نجساتشونو پاک میکنی! اشک هایم از کنار گونه هایم شر گرفته بودند. تمام‌شان را آب سرد شستم. دست‌هایم سرخ شدند و خون تا روی مچ پایم روان شد. ناله‌ای از درد کردم. همان لحظه سرم گیج رفت و با تشت در استخر افتادم... - کمــ... صدایم خفه شد اما، دست‌های کسی پیچک وار دورم تاب خوردند و از آب سرد رهایم کرد. سرفه کردم.لرزیدم و با چهره ی نگران جهانگیر رو به رو شدم: - نفس بکش دختر! دَم... بازدَم.. از سر و رویم آب می چکید و دندان هایم از سرما، تیریک تیریک صدا می‌دادند. شیرزاد را لب استخر دیدم. او که با نگاهی وحشت زده و نگران،  همانجا ایستاده بود. جهان آرام بغلم کرد و دست زیر زانوهایم برد: - تموم شد دیار! تموم شد دِلیارم... نلرز! دیدم. به خدا که مشت شدن دست ها و باد کردن رگ گردنش را دیدم. او همان مردیست که بافت موهایم را زیر روسری می، فرستاد تا چشم احدی به آن ها نیفتد! عزیز: وای خدا مرگم بده... بیارش خونه جهان... بیار تا تشنج نکرده دختر برگ گل! زیر نگاه خیره ی مردی که آن شب زیباترین و وحشیانه ترین بوسه را برایم رقم زده بود، سمت شومینه رفت و آرام اما پر اقتدار گفت: - دیار از الان نامزد منهِ! ناموس من محسوب می‌شه. حواستون به رفتارتون باشه خصوصاً تو شیرزاد... با شوک، نگاهم را به مردمک های خشک شده اش دوختم و صدای کل کشیدن عزیز،  تمام عمارت را پر کرد... https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 ❌❌❌❌❌ ادعای مرد بودنش تو کل شهــر پیچیده بود...یه آقاشیرزاد می‌گفتن، هزارتا از بغلش بیرون می‌زد. آقا بود. مرد مردا بود اما...بتی که از خودش برای من ساخت رو خیلی آسون شکست! برادر ناتنیش نجاتم داد. از مرگی که بهش می گفتن" قتلِ ناموسی" عمو‌هام خونم رو می‌ریختن... حکمم سنگسار بود... جرمم فرار از قبیله ی طالبان! دیر بود وقتی که دلش برام لرزید... دیر بود چون که... حالا من دیگه ناموس برادر ناتنیش بودم...🍷 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8
نمایش همه...
✨7 _ چشمتون روشن حاج خانم! عروستون خون باکرگی نداره! دختر نیست! ولوله‌ای برپا شد... مرضیه خانم محکم به صورت خود کوبید و بر زمین نشست. ناگهان صدای بسته شدن در اتاق رعشه بر تن حاضرین انداخت و عربده‌ی داماد خشمگین خانه را لرزاند. _ به باباش بگین کلاهشو بذاره بالاتر! این لکه ننگو از خونه‌ی من ببرین بیرون...! طاهره خانم که مادر عروس بخت برگشته‌ بود رنگ از رخش پرید و با صدایی لرزان گفت: _ اشـ... اشتباه می‌کنی پسرم... حتما... زرگلِ من از برگ گل پاک‌تره... صدای زهره خانم زنعموی داماد که این خبر شوم را داده بود، بار دیگر چون کلاغی بد صدا گوش‌ها را خراشید: _ هه... اینو نگی چی بگی طاهره خانم! برگ گل؟ والا برگ گلتون دستمالش از ماست سفیدتره! و دستمال سفید را همچون علم یزید بالا گرفت و جلوی چشم‌های زنان فامیل تکان داد. مرضیه خانم چشم غره‌ای به جاریِ بد ذاتش رفت. می‌دانست که او از کجا می‌سوزد... _ زهره جان حالا چون دختر شما رو نگرفتیم قرار نیست شب عروسی پسر منو عزا کنی! و به سمت محسن قدم برداشت که از شدت عصبانیت در حال انفجار بود. بازوی پسرش را گرفت و گفت: _ مادر شاید ترسیده طفلی... ها؟ نذاشت بهش دست بزنی حتما، آره؟ اشکال نداره محسن جان طبیعیه.. به هر حال سنی نداره هنوز می‌ترسه دیگه. بذار برای فردایی پس فردایی... اصلا هر موقع خودش آماده بود... محسن ولی گوشش بدهکار نبود که نبود. با فریادی رعد آسا مادرش را از خود جدا کرد. _ این حتما یه ریگی به کفشش هست که نمی‌ذاره دستِ من بهش بخوره! 6 ماه باهاش نامزد بودم، نذاشت دستشو بگیرم حتی! گفتم باشه عیب نداره لابد از حجب و حیاشه! ولی حالا چی مادرِ من؟! ها؟! حالا چی؟! تو حجله‌ی من خودشو می‌زنه به ننه من غریبم بازی که چی؟! مرضیه خانم اشاره کرد تا برای محسن آب بیاورند بلکه آتش خشمش خاموش گردد. سپس رو به طاهره خانم کرد: _ طاهره خانم شما برو حرف بزن با دخترت راضیش کن... بگو شوهرشه حلالشه... بچه‌م داره سکته می‌کنه زبونم لال... محسن رو به مادرش کرد و بی‌تفاوت نسبت به مادرزنش، جملات را مثل خنجر بر قلب طاهره خانم فرود آورد. _ صد دفعه گفتم ببرینش معاینه بکارت گفتین نه! دخترِ حاج آقا کمالیه! معتمدِ یه محله‌ست! زشته عیبه! بفرمایین حالا تحویل بگیرین! معلوم نیست چه گندی زده... می‌خواست فقط اسم منو لکه دار کنه! طاهره خانم با بغض گفت: _ محسن جان تو الان عصبانی هستی حق داری... اجازه بده من برم باهاش حرف بزنم پسرم، دخترمه قلقشو بلدم... راضیش می‌کنم... به خدا زرگل دست از پا خطا نکرده... و نایستاد تا جوابی دریافت کند. به طرف اتاق حجله راه افتاد و در را بدون در زدن گشود و فوری داخل شد. ولی از دیدن آنچه رو به رویش بود رنگ از رخش پرید... لباس عروس روی تخت افتاده بود... کمد و کشوها به هم ریخته... و پنجره‌ای که باز بودنش آب به سر طاهره خانم خشک کرد. پرده‌ی توری در هوا می‌رقصید و حکم شلاق بر صورت طاهره خانم داشت... به آنی روی زمین آوار شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت... _ الهی با دستای خودم کفنت کنم زرگل... خیر نبینی از جوونیت دختر... حالا من جواب این جماعتو چی بدم ذلیل شده...؟! صدای فریاد گوش خراش محسن که به دنبال عروس فراری‌اش می‌دوید، لرزه به تن پیرزن انداخت: _ وایستااااا.... هر جا بری گیرت میارم زرگل، خونتو می‌ریزم هرزه...!! ادامه: 👇👇👇🫀🫀 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0 https://t.me/+Pl1PsTZ5c5k0ZGI0
نمایش همه...