cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تعرفه تبلیغ تضمینی و ساعتی👇 https://t.me/tablighat_oo ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
39 474
مشترکین
-15224 ساعت
-7897 روز
-2 34230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت جدید🔥 تا چند ساعت دیگه برای vip افزایش قیمت داریم عشقا♥️❌
نمایش همه...
پارت جدید🔥 تا چند ساعت دیگه برای vip افزایش قیمت داریم عشقا♥️❌
نمایش همه...
💔 1
پارت جدید🔥 تا چند ساعت دیگه برای vip افزایش قیمت داریم عشقا♥️❌
نمایش همه...
💔 1
پارت جدید🔥 تا چند ساعت دیگه برای vip افزایش قیمت داریم عشقا♥️❌
نمایش همه...
پارت جدید🔥 تا چند ساعت دیگه برای vip افزایش قیمت داریم عشقا♥️❌
نمایش همه...
💔 2
-به خونبس که نباید رحم کرد! باید هربار یه جوری بگامت تا یه هفته ناله کنی دخترک ترسیده گوشه‌ی تخت جمع شد و بی صدا اشک ریخت فتاح سیگارشو روشن کرد و با پوک عمیقی گفت : داداش تخم جن و بابای الدنگت زدن عزیزترینِ منو کشتن! تو رو انداختن جلو که خام ۲۰۰گرم گوشت لاپات بشم؟ ناگهانی مچ پای غوغا رو گرفت و کشید سمت خودش سیگار رو روی ساق پای دخترک خاموش کرد و غرید -جنازتم دستشون نمیرسه غوغا!❌💔 https://t.me/+cLgzZ4iXTLA4NzQ0
نمایش همه...
_حتما هرزه بوده که مثل آشغال پرتش کردن زیر پامون شکمش که بالا اومد پسش میدم. ببینم چه حالی میشن دخترشون با شناسنامه سفید حامله باشه! -گناه داره مادر... دختره فقط ۱۷ سالشه... بچه‌اس! -ننه باباش واسش دل نسوزوندن. من چرا واسم مهم باشه؟ حاضر شدن دخترشون زیرخواب من بشه تا پسر معتاد دزد قاتلشون رو نکشم بالای دار! قبل از اینکه مادرش حرف دیگه‌ای بزنه، حاج فتاح دستشو بالا آورد و گفت : اماده اش کنین واسه شب. خودتونم برید خونه‌ی خاله. نمیخوام صدای جیغش اذیتتون کنه.... https://t.me/+cLgzZ4iXTLA4NzQ0 وقتی دختره از درد بیهوش میشه تازه خون و روی تخت و می‌بینه و...💔🖤
نمایش همه...
sticker.webp0.09 KB
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت واقعی رمان سرچ کن نبود لفت بده #پارت5 -گم‌شید عقب... حتی از پس جا دادن چندکیلو کوکایین برنمیاید. جیک کسی درنیومد. خودم چمدون رو تو صندوق عقب جا دادم و نفس حبس شده‌م رو با فشار بیرون فرستادم. -بکشید عقب... قبل اینکه از این قبرستون بریم، باید محموله رو چک کنم. چاقویی که همیشه همراهم بود از جیبم بیرون کشیدم و اینبار به جای سیگار، لبه‌ی تیزش رو بین لب‌هام جا کردم و زیپ چمدون رو باز کردم... تا خواستم تو تاریکی که با چراغ پایه بلند کنار استخر کمی روشن شده بود، بسته‌ای از مواد خالص و ناب رو بردارم، دستم تو هوا خشک شد. نور سفید رنگ چراغ، روی چمدون اشراف داشت و اون تصویر اهریمنی و واقعی... صاف جلو چشمام قرار گرفت. نفسم برای چند لحظه‌ی کوتاه تو قفسه‌ی سینه‌م حبس شد و ناخواسته به تصویر مقابلم چشم دوختم. داشتم درست می‌دیدم؟! تو اون چمدون لعنتی که باید با کوکایین پر می‌شد، حالا این جسم کوچک... -دارم درست می‌بینم سهیل؟! یه دختره؟! دستم مشت شد و یه قدم فاصله گرفتم. سه مرد با شنیدن اینکه بار چمدون یه دختر بود، سمت ماشین اومدند. هنوز تو بهت بودم که مرد کناریم با لحن بهت‌زده و متعجبی لب زد: - یه دختر؟! آقا کِی... این... اینکه مواد نیست. بارِ چمدون، یه دختره؟! دختر... آره! یه زن به‌شدت سفید که شاید از افت فشار به این رنگ تغییر کرده بود... با لب‌های کبود که مشخص بود اون سرخیِ رو به سیاهی از رژلب نبود. موهای لخت و شلاقیش نیمی از گردن و صورتش‌و پوشونده بود و... کمر باریکش که تو این زاویه حتی درست پیدا نبود... لعنت بهش! کوکایین‌های من کجا بود؟! خم شدم روی دخترک لعنتی که انگار بلای آسمونی وسط این بلبشو افتاده بود. ولی تنها چیزی که از کل وجودش مثل خار تو چشمام فرو رفت... اون رون‌های صاف و صیقل خورده بود که جفت روی هم قرار گرفته بود. -آره کِی... دختره... یاخدا... پس موادا کجاست؟! یوووووسف؟! من حتی اسم این مردِ لعنتی که عربده می‌زد رو نمی‌دونستم. نیم‌ نگاهی به سمت هر سه انداختم و یوسف از پشت ماشینی که پشت سر ما پارک شده بود، سرک کشید. - یوسف؟! بار این چمدون... یه دختره نه کوکایین! انگار تازه به خودم اومدم و چاقو رو از بین لب‌هام بیرون کشیدم و با نوک تیزش موهای پریشونش رو پس زدم. ترقوه و برجستگی بالاتنه‌ش حسابی به چشمم اومد و نیشخند زدم: -می‌دونسته... اون حرومی می‌دونسته من واسه کشتنش میام. با حرص روی سر دخترک خم شدم و دو انگشت نشانه و وسطم رو با خشم روی نبض گردنش گذاشتم. سعی داشتم عبور خون رو درون شاهرگش حس کنم. -زنده‌ست؟! به سمت یوسف سر چرخوندم و پوزخند زدم. چاقو رو با حرص بالایی به لبه‌ی چمدون کوبیدم و عربده زدم: -زنده‌ست... زنده‌ست و من... خوب می‌دونم چطور از لای دندوناش و شایدم اون رون‌های خوش‌تراش حرف بکشم که موادا کجاست! برو اون کیف لوازم پزشکی من‌و بیار... خوب بلدم با یه محرک همین لحظه به هوشش بیارم. یوسف که چندگام دور شد، صدای آژیر ماشین پلیس، همه‌ی رادارهام‌و فعال کرد. نه تنها از اومدنم خبر داشت... که قصد گیر انداختنم تو سر بی‌مغزش می‌چرخید. -آژیر پلیسه، صداش داره نزدیک می‌شه! https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.