شمعی خاموش
دوک! مردی که اومده تا دنیا رو عوض کنه اومده تا سیاهی ها رو نابود کنه و در عوض نور و صلح رو به جهان هدیه بده ... ناشناس👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-405645-cDzswCa ارتباط با ادمین تبادل 👇 @aram_wm
نمایش بیشترکشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
331
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#پارت_۳۳۵
#خون_شمشیر_آب
"فکر نمیکردیم که انسانیت به اینجا برسه . تو به جایی رسیدی که هیچ انسانی بدون عشق توانایی ورود رو نداشته . عشق مانک به تو و عشق تو به انسانیت در رو باز کرد ."
+مانک ، اون رو برگردونید . التماستون میکنم .
"دخترک تورو به اینجا آورد که نجاتت بده ، ولی والت منظور دیگری داره . اینجا رو ساختیم تا به انسانیت توانایی جدیدی بدیم ."
لاست کنارش نشسته بود و توی موهاش دست میکشید ، دقیقا مثل زمانی که پیش هم میخوابیدند .
"تو دو انتخاب داری . انتخاب اول اینه که به عنوان اوراکل برگردی و دنیا رو درست کنی ."
همه کنارش نشسته بودند و بدنش رو لمس میکردند .
"انتخاب دوم هم اینه که خودت رو فدا کنی تا با استفاده از دی ان ای تو و ما انسانیت به سقفی از تکامل برسه که هرگز فکرش رو نمیکرده ."
دوک با دست هاش گریه کنان روی زمین جلو میرفت ، به سختی قدرت تکان دادن خودش رو داشت .
+کدوم دوستام رو برمیگردونه ؟ هرکاری بگید میکنم ، آدم خوبی میشم ، کدوم دوستام رو نجات میده ؟
صدای خنده ی مهربانی توی گوشش پیچید ، همه با لبخند نگاه و نوازشش میکردند .
"تو حاضری خودت رو فدا کنی تا بقیه زندگی کنند ؟ تا انسانیت به اون چیزی که برایش مقرر بوده برسه ؟"
+با تمام جونم آره . توروخدا دوستام رو برگردونید . توروخدا .خواهش میکنم .
صدای دستگاه های عجیبی اومد و بدنش از روی زمین به سمت بالا به حرکت درآورده شد .
احساس میکرد که وجودش داره تجزیه میشه .
همه از پایین براش دست تکون میدادند و بوس حواله اش میکردند .
دردش دیگه کم کم داشت کامل ساکت میشد .
صداها ساکت میشد . دنیا نورانی تر میشد .
"ما با تو ، دنیایی جدید میسازیم . دنیایی از انسانهایی فارق از درد و بیچارگی ."
بیرون کاخ سفید ، ناگهان مانک بیدار شد و به خودش نگاه کرد.
همه بیدار شده بودند و با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند . مگه نمرده بودند ؟
روی صورت ها و بدن همشون ، خط هایی نورانی شکل گرفته بود .
خورشید وسط آسمان میدرخشید .
پرنده ها آواز میخوندند .
همه با تعجب آسمان رو نگاه میکردند و حاضر بودند قسم بخورند که برای لحظه ای ، مردی از جنس نور رو دیده بودند .
#پارت_۳۳۴
#خون_شمشیر_آب
گوش هاش زنگ میزد و انگار مغزش جابهجا شده بود.
بوی چمن و علف در دهانش پیچیده بود .
کمر به پایین رو حس نمیکرد و پشتش درد میکرد .
یکی اون رو روی شونه هاش گذاشته بود .
صدای همهمه مياومد ولی متوجه چیزی نمیشد . همه چیز گنگ بود . کجا میرفتند ؟
انگار به سمت زیرزمینی میرفتند چه کسی اون رو روی شونه هاش حمل میکرد ؟
-صاحب طاقت بیار ، داریم میرسیم .
صدای مانک بود؟ چقدر شبیه اون حرف میزد . کجا میرفتند ؟ چشم هاش چیزی رو نمیدید . چرا همه جا سیاه بود؟
+مانک ؟
-ارباب داریم میرسیم ، لطفا ساکت باش .
+چرا همه جا سیاهه ؟ کجاییم ؟
مانک لحظه ای ایستاد . حس میکرد که داره نگاهش میکنه .
-درست میشه ارباب . دارم میبرمتون والت.
+زیگفرید ؟
-تکه تکه شد . تکه ی خورشید و ماه و سکه ها دستمه صاحب ، میبرمتون پیش اونها ، دوباره خوبتون میکنند . قول میدم .
+کجاییم ؟
-یک اتاق عجیب ، همه جا رنگش سبزه ، نورهای آبی میبینم که میرقصند . شکل همه چیز داره عوض میشه .
+بهش ميگن برق . چرا پاهام رو حس نمیکنم؟
-نگرانش نباشید صاحب . داریم میرسیم .
+والت رو از کجا پیدا کردی ؟
-تکه ی ماه راه رو نشونم داد . بعد از انفجار بهم راه رو نشون داد . زیر پاهامون بود . دقیقا زیر پاهامون .
+الان کجاییم ؟
-دیوار ها توش نور داره . سنگ هاش سیاهه . همش در حال عوض شدنه ، یک چیزی داره از داخل زمین زیر پامون رد میشه و میره صاحب . نگران هیچی نباشید .
حس دردش داشت کمتر میشد. احساس میکرد که تمام بار دنیا از روی دوشش برداشته میشه. احساساتش آروم میشدند .
نوری رو میدید ، مثل روشی بود که با خنده نگاهش میکرد . براش دست تکون میداد ، در این تاریکی نورهای دیگه هم بود .
هرچقدر مانک با خستگی به جلو میبردش، نورها بیشتر میشدند .
روشی کنارش راه میرفت و لبخند پیروزمندانه ای داشت ، انگار داشت تشویقش میکرد .
مستر کنارش اومد ، میخندید و دستش رو روی گردن روشی انداخته بود و هرچند بی صدا ، ولی دوک احساس میکرد که دارند آواز میخونند .
بلکی و زیرو تعظیم کردند و کنارش راه میرفتند . نگاهشون با اینکه نورانی بودند پر از عشق بود .
ساکورا و گیگا و ملینا کنار هم عاشقانه هم رو نگاه میکردند و باهاش راه میاومدند .
جورج و اسمرالدا مشغول لب گرفتن بودند و با افتخار نگاهش میکردند.
+خیلی زیباست .
-چی صاحب ؟
+نمیبینیشون ؟ همه اینجان .
-صاحب تحمل کن ، الان میرسیم .
صداش پر از گریه بود و دوک نمیفهمید چرا غم داره .
همه با لبخند نگاهش میکردند . موفق شده بود . جنگ تمام شده بود .
بوکا و وولف شیشه شرابی بالا برده بودند و با هم حرف میزدند و میخندیدند .
هیچ دردی نداشت ، هیچ وزنی روی شونه هاش نبود .
ریچارد و زن و بچه اش براش دست میزدند. بچه هاش دور دوک میچرخیدند و آواز میخوندند .
هیچ صدایی نداشتند ولی درون قلبش صدای اونها رو میشنید .
-صاحب اینجا بشینید ، رسیدیم به در .
+سکه ها توی جاش ، یکیش توی جیب منه.
-میدونم ، تکه ی ماه بهم همه چیز رو گفت.
+چه خوب ! خیلی خوبه .
تمام مشکلاتش حل شده بودند . آواریس خواهر بلکی و لاست جلوش نشسته بود و لبخند میزد .
مادر و پدر و عموش با افتخار بازو هاشون رو نشون میدادند و گریه میکردند ، بهش خیلی افتخار میکردند .
صدای عجیبی توی فضا پیچید و دری باز شد .
مانک دوباره اون رو روی شونه هاش گرفت و راه افتادند .
+من توی والت نرفتم تا حالا ، چه شکلیه ؟
-پر از مربع های نورانی عجیب صاحب . هی شکلشون عوض میشه و ستون هایی داره که بالاشون مشخص نیست .
ناگهان جفتشون زمین خوردند .
+مانک ؟ مانک !؟
هیچ نفسی از بینیش بیرون نمیاومد .
نوری شبیه به مانک کنارش ظاهر شد و لبخندی پر از انرژی زد.
آخرین نور نزدیکش شد ، خیلی شبیه لاست بود .
سلام دوستان خوبم
عذر میخواهم بابت دیر شدن پارت ها
پیشاپیش امیدوارم که از خواندن پارت های پایانی لذت ببرید 😄🌺
و پیشنهاد می کنم که این پارت ها همراه با آهنگی که گذاشته میشه بخونید .
نمایش همه...
برنامه ناشناس
برنامه چت ناشناس ، چت ناشناس در گروه ها . گپ ناشناس با افراد مختلف
سلام عزیزان دل 😍
پارت های امشب تقدیمتون
خودم خیلی داستان رو دوست دارم و دلم نمیخواهد تموم بشه ولی باید بهتون بگم که فردا شب پارت های پایانی رو تقدیمتون می کنم 🥺
امیدوارم که تا اینجا از خوندن داستان لذت برده باشید 🌺
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.