cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
38 088
مشترکین
-10024 ساعت
+3117 روز
+32830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

خلاصه ی فصل سوم رزسیاه «ممنوعه» رو توی اینستا می تونید بخونید رمانی کاملا جذاب و هیجان انگیز با روایتی ممنوعه و خاص❤️‍🔥 https://instagram.com/taran_novels پست های اینستا که آنچه خواهید خواند رمان هامونه رو از دست ندید😉
نمایش همه...
👍 2
Repost from N/a
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
نمایش همه...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

Repost from N/a
-لیسیدن بلدی حاجی؟! حاج معید چشم هایش گرد می شوند و دستی به ته ریشش می کشد: -استغفرالله ربی و توبه... آیلی خنده ای از حرکت حاج معید می کند و روی مبل چسبیده به او می نشیند! -آیلی خانوم؟ نچ خدایا صبرم بده، می شه یکم فاصله بگیرید؟ آیلی لجبازانه خودش را بیشتر به تن بزرگ معید می چسباند و انگشتش را نوازش وار روی ران پایش می کشد: -عه حاجی جون؟ مگه من زنت نیستم چرا ازم دوری می کنی؟! معید چپ چپ نگاهش می کند و از این نزدیکی به تن خوشبوی دخترک گر می گیرد! دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و تسبیح را در دستش می چرخاند: -ازدواج ما صوریه آیلی خانوم... من قول دادم بهتون دست نزنم شما امانتی هستی برای من! آیلی ناراضی اخم می کند و لب بر می چیند! وای از این ادا اطفارهایش که معید را به بند می کشید. -به کی قول تن و بدن منو دادی؟ من خودم اینجا حی و حاضرم و با مالیدن و روابط زناشویی اصلا مشکلی ندارم! معید نفس عمیقی می کشد و تا گردن سرخ می شود: -مالیدن چیه آیلی خانوم... زشته برای شما اینطور حرف زدن! آیلی چشمانش را در حدقه می چرخاند که از نظر معید خیلی بامزه و خوردنی می شود. جلوی افسار نگاهش را می گیرد و آیلی ناگهان می گوید: -حاجی جونم... برام بستنی میخری؟ هوس کردم یهو! مظلومانه چشم هایش را گرد می کند و معید نرم و با محبت لب می زند: -می دونستم دوست داری برات خریدم دخترجان... تو یخچاله! آیلی خوشحال از جایش می پرد و بوسه ی سریعی به گونه ی معید می زند: -الان میرم برای جفتمون میارم! قبل از اینکه معید بتواند مخالفتی کند وارد اشپزخانه می شود. بستنی وانیلی را درون نان قیفی می ریزد و بستنی به دست کنار معید می نشیند. -بیا این یکی رو تو بخور! معید به ناچار دستش را رد نمی کند و بستنی را می گیرد. -چرا نگاش می کنی حاجی جونم... باید لیسش بزنی نکنه بلد نیستی!؟ معید درمانده نگاهش می کند و دخترک خودش را به سینه ی او می چسباند و می گوید: -بین اینطوری با زبونت باید لیسش بزنی بعدش هم باید از سرش یه هورت بکشی و بذاری آب شه تو دهنت! حاج معید دستی به پشت گردنش می کشد و نفس هایش تند می شوند... از این نزدیکی هورمون های مردانه اش بالا و پایین می شوند! -برو اون ور دختر... آتیشیم نکن که بیفتم به جونت من حیوون نیستم! آیلی بستنی ها را کنار می گذارد و یقه ی معید را می کشد تا رخ در رخ شوند! -حیوون نباش ولی غریزتو هم سرکوب نکن معید... آتیش شو و بیفت به جونم، آخم نمیگم! حاج معید بی طاقت لب های دخترک را به کام می کشد و آیلی را روی پایش می نشاند. بوسه هایش عمیق تر می شوند و دستش به سینه ی دخترک که می رسد با صدای حاج خانوم هر دو متوقف می شوند! -لا اله الا الله، حاجی زنتو تو پذیرایی خونه ی پدریت خفت کردی؟ پسرای این دور و زمونه حیا قورت دادن و آبرو رو قی کردن! https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk https://t.me/+qxz32xIbnPk1Mjlk #ممنوعه🔞🔞❌❌ ورود افراد زیر هجده سال ممنوع❌رعایت کنید🔞🙏
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت_420#حجله🔥❌ _دخترم نترسیا شب حجله رو همه تجربه میکنن...اصلاً ترس نداره...نگران نباش ما پشت در اتاقیم...در ضمن مسیحا پسر شریفیه دخترم کاری نمیکنه که اذیت شی نامحسوس پوزخندی زدم و سرم و به تایید تکون دادم مامان چه میدونست من خیلی وقته که شب حجله ام و گذروندم... شب حجله ایی با شناسنامه ی سفید... با هلهله و کِل کشی خاله زنک های پشت در وارد اتاق شدیم در که توسطش بسته شد خسته خودم و رو تخت پرت کردم و چشمام و بستم _ماهور؟ توجه ایی بهش نکردم بعد از مکثی صدای خش خش و جابه جایی وسایل کنجکاو کمی چشمام و باز کردم و نگاهم و دوختم بهش که با چیزی که دیدم صدای نیشخندم تو اتاق پیچید کت و پیرهن سفید رنگ شو درآورده بود و با چاقویی که از کشو بیرون کشیده بود قصد داشت دستمال سفید اهدایی مادرش و خونی کنه زبونم از نیش مار هم گزنده تر شد _هه...اون موقعه که داشتی مثل وحشیا تنم و میدریدی پس به فکر اینجاشم بودی بی توجه بهم چاقو رو به بازوش کشید و بلافاصله دستمال و به روی خون بیرون زده از زخم ایجاد شده، گذاشت _گویا تو کارت حرفه ایی...چند نفر دیگه رو مثل من بدبخت کردی؟ دستمال خونی شده رو، رو میز قرار داد و عصبی غرید _خفه شو میدونستم سر این موضوع حساسِ و تنها راهی بود که میتونستم اذیتش کنم و از حرص خوردنش لذت ببرم _خفه شم؟ چرا خفه شم؟ بذار برات یاد آوری کنم که چقدر آدم کثیفی هستی...بذار بگم تا یه وقت یادت نره چجوری بی‌رحمانه افتادی به جونم و توجه ایی به التماس هام نکردی...بذار بهت بگم که چشم دیدنت و ندارم...بذار بهت بفهمونم که چقدر ازت متنفرم... در حال پوشیدن پیرهنش با شنیدن حرفام دستاش خشک شدند نگاه به خون نشسته اش به سمت چشمام برگشت و رعشه ایی به تنم انداخت و تازه فهمیدم چی گفتم و دست گذاشته بودم رو نقطه ضعفش... بار ها بهم فهمونده بود متنفره از اینکه نفرتم و نسبت بهش یادآوری کنم و حالا... پیرهنش و با فریاد بلندی به زمین کوبید _ماهورررر با قدم های بلند و شتاب زده به سمتم اومد ترسیده خواستم رو تخت بشینم که دستاش و محکم به شونه هام زد و رو تخت پرتم کرد خون حاصل از زخم چاقو رو بازوش راه گرفته بود و چهره اش زیادی ترسناک شده بود و رگ های برجسته و صورت سرخ شده از عصبانیتش تمام سلول های بدنم و به لرزه درآورده بود در حال باز کردن کمربندش بود که از فرصت سواستفاده کردم ، از رو تخت بلند شدم و با دو به سمت در رفتم اما یک قدم مونده دستم از پشت کشیده شد و با خشونت رو تخت پرتم کرد و لباسم رو بدون باز کردن بند هاش تو تنم پاره کرد بغضم شکست و با چونه ایی لرزون زمزمه کردم _بب...ببخشید مسیحا...غلط کردم روم خیمه زد و تن برهنه اش مماس با تن سرد و لرزونم شد و خون جریان پیدا کرده رو بازوش رو تنم چکید زیر گوشم با صدای بم و ترسناکی زمزمه کرد _امشب بهت یاد میدم که از این به بعد با منی که فقط جرمم عاشقیه چطوری حرف بزنی دهن باز کردم تا بازهم بهش بفهمونم که از حرفام پشیمونم اما... با اولین ضربه ی خشن و محکمش صدای جیغم تو کل عمارت پیچید و صدای شادی و کِل کشیدن هارو بلند کرد...🔞🚫👇 https://t.me/+VnqsIiPULHFlZjE0
نمایش همه...
♡حــِــیــــران گــَـشـــتــــه♡

﷽ نویسنده: ستایش نوروزی ⛔هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد و پیگرد قانونی دارد⛔ (تعطیلات پارت گذاری انجام نمیشه) پایان خوش...❤ #بنرها_واقعی_هستند🔥⚡

3👍 2
Repost from N/a
#پارت_رمان «آسایشگاه روانی» عجیب است اما قرار است دو بیمار روحی روانی را به عقد هم در بیاورند. با دستور دکتر مجد رئیس آسایشگاه عاقدی در آنجا حضور یافته است. تا رادین افشار را به عقد آن دخترک چشم آبی در بیاورد. بیمار سادیسمی که دل باخته به تیله های اقیانوسی آن دختر..! در مرکز اتاق دو صندلی برای عروس و داماد قرار داده اند. عروس و دامادی که وخیم ترین بیماران آسایشگاه هستند. رادین مدام به دخترک چشم آبی می‌نگرد و می‌خندد. اما دخترک چشم آبی خیره به دیوار سفید پیشرویش است. ساکت و صامت بی لبخند بی اشک درست مثل یک مجسمه.. و اما گاهی هم برخلاف حالا طوری پرخاشگر می‌شد که مجبور می شدند دست و پاهایش را ببندند. اسمش رویش بود دیگر بیمار روانی حالت عادی ثابتی نداشت.. دکتر اعتمادی روان کاب آسایشگاه با نگرانی رو به دکتر مجد می‌گوید: _ آقای دکتر از کاری که می‌خواین انجام بدین مطمئنید؟ دکتر همان طور که با نگاه کنکاشکر عکس العمل های آن دو را زیر نظر دارد مطمئن تر از همیشه سری به تایید حرفش تکان می‌دهد. سپس رو به عاقد اشاره می زند و عاقد شروع به خواندن خطبه محرمیت می‌کند. نگاه رادین روی دخترک چشم آبی عمیق و نفوذ ناپذیر است. طوری که عشق از نگاهش چکه می کند.. یک نوع عشق جنون وار.. دخترک با ضربه ای که نثار پهلویش می شود بالاخره نگاه از دیوار پیش رویش می گیرد. گردن می‌چرخاند و آبی بیکران آقیانوس هایش در دو تیله ی سیاه و براق گره می‌خورد. رادین با لبخند پهنی که ردیف دندان هایش را نشان میدهد گردن کج می کند و می پرسد: _تو هم منو دوست داری مگه نه؟ دخترک تنها نگاهش می‌کند. نگاهی عمیق و نافذ.. و باز هم چیزی نمی گوید! با صدای عاقد از او نگاه می گیرد. دوباره خیره ی دیوار سفید پیش رویش می شود. _سرکار خانم آرامش مهراد آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد جناب آقای رادین افشار در بیاورم؟ دخترک باز هم در سکوت خیره دیوار است. _آرامش جان؟ با صدای دکتر مجد نگاهش می‌چرخد دکتر با مهربانی می‌گوید: _باید بگی بله! با این دستور دکتر بله ی کوتاهی از میان لب های کویرش خارج می شود. با اشاره دکتر مجد، دکتر اعتمادی و عاقد از اتاق بیرون می‌روند. خنده‌ از روی لب رادین لحظه ای قطع نمی‌شود. دکتر مجد مقابل رادین می‌ایستد و می پرسد: _ رادین جان سکس که می دونی چیه؟ نگاه رادین لحظه ای از دکتر کنده می‌شود و خیره خشتک شلوارش می‌شود. شلوار آبی رنگ پایش هر لحظه دارد برآمده تر می شود. دکتر با لبخند سری تکان می‌دهد. _آره خودشه این یه نوع غریزه اس رادین.. میدونم که بلدی و میدونی باید چیکار کنی.. تو باید با آرامش سکس کنی رادین باشه! اشاره‌ای به تخت وسط اتاق می‌زند. _ببرش اونجا رادین باید کمکش کنی اونم به این غریزه تو برسه! سپس خودش از اتاق خارج می‌شود و با دکتر اعتمادی که مضطرب پشت در ایستاده است روبرو می‌شود. _دکتر رادین حالت عادی نداره اون یه آدم سالم نیست اون یه بیمار سادیسمیه ممکنه به آرامش آسیب برسونه! دکتر مجد با اطمینان زمزمه می‌کند _ نگران نباش دکتر حواسم هست.. تنها راه ممکن بهبودی آرامش باردار شدن دوباره اشه! باصدای ناله ی زنانه ای که از اتاق می آید دکتر مجد می گوید: _اون پسر باتمام روانی بودنش کارشو بلده اون یه عاشق مجنونه! https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
نمایش همه...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

👍 1
#رزسیـــاه #پارت_٧۴ لرزش دستان مصطفی بیشتر شد. انگار سعی داشت تا آخرین لحظه او را بچزاند. _نازنین خواهر منه..از اولم خواهرم بوده و فقط خدا میدونه حسم بهش هیچگاه غیر از عشق یه برادر نبوده..اما این عشق خیلی عمیقه اونقد که حاضرم بخاطرش همین جا تو همین لحظه توسط تو بمیرم.. ولی می دونی کجای این قصه قشنگ تموم میشه.. اونجا که من می میرم و تموم میشم ولی تو.. تو تا ابد عذاب می کشی و من فقط همینو می خواستم.. با این حرف مصطفی دیوانه تر شد و باقی مانده ی بنزین را روی خودش خالی کرد. صدای فریاد ایمان بلند شد. _چیکاررر می کنیییی؟ _اول تو رو آتیش می زنم بعدم خودمو! اما آن مرد انگار قرار نبود لحظه ای دست از چزاندن بردارد. _هرطور صلاح می دونی.. ولی تو کاری با خودتو زندگیت کردی که فک نکنم حتی اون دنیا هم از عذاب کشیدنت کم بشه.. شنیدی میگن مرده ها جمعه ها آزاد میشن؟ فک کن تو هر جمعه قراره بری خونه ی نازنین.. هه.. پسر تو یه جوری ریدی که با هیچ آبی پاک نمیشه!! نعره کشید. با تمام توان.. _می کشمتتتتتتتتتت.. همین که خواست فندک را به طرف او بگیرد و بسوزاند و تمام کند این عذاب را گوشی موبایلی مقابلش قرار گرفت. . . . رزسفید و سیاه هیچ فایل حلالی ندارن❌ و هیچکدام از رمان های من فایل حلال ندارن و توسط خودم فایل نشدن و نمیشن و من رضایت ندارم یک خط از زحمت چندساله ام رو جایی جز تهیه کردن از خودم و کانال رسمی خودم بخونید و حلال نمی کنم❌ فصل دوم رمان به نام رزسیاه هم در vip به پایان رسیده! جهت عضویت در vip رزسیاه تنها با پرداخت مبلغ ٣۲ هزار تومان می تونید عضویت vip رو تهیه کنید! درضمن رمان جلد سوم داره که ادامه ی رزسیاه هست به نام ممنوعه با داستانی فوق هیجانی و جنجالی دوستانی که مایلن هردوجلد رزسیاه و ممنوعه رو باهم تهیه کنن با مبلغ ۶۰ هزار تومان می تونن دو جلد رو تهیه کنن❤️ برای تهیه هرکدام که مایلید مبلغ مورد نظرش رو به شماره کارت 6104338656454184 دروکی | بانک ملت💳 واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی ادمین(با ذکر اسم رمان) ارسال کنید! @ad_mhr
نمایش همه...
👍 69😱 23 15💔 8❤‍🔥 4🔥 2
Repost from N/a
-شرط داشتن اون ارثیه اینه که باید با حسام ازدواج کنی...!!! گلی با نفرت به حاج نصرت نگاه کرد: چطور می تونین همچین پیشنهادی بدین وقتی پسرتون چندسال ازم بزرگتره و زن داره...؟! حاج نصرت خونسرد نگاهش کرد: به پول احتیاج داری یا نه...؟! گلی بغض کرد و بی اختیار غرید: داری تهدیدم می کنی یا می خوای برای پسرت وارث بیارم...؟! پیرمرد پا روی پا انداخت. زیر دست ننه اغا بزرگ شده بود. حیف بود. -حرفم کاملا واضحه دخترجون...!!! دخترک بلند شد و با تنی لرزان گفت: واضح نیست حاج نصرت... چون داری گرو کشی می کنی... می دونی دارم له له می زنم برای پول، می خوای از آب گل آلود ماهی بگیری اما کور خوندی من قرار نیست زن پسرت بشم و خودمو بدبخت کنم...! حاج نصرت پر نفوذ و عمیق نگاهش کرد و تیر خلاص را زد: تو همینجوریشم بدبخت هستی... یه بچه که حاصل.... حاصل تجاوز بود رو هرکاری کردن سقط کنن اما نشد.... تو حتی دختر منو هم بدبخت کردی...! گلی با یاداوری دختر این پیرمرد و ازارهایش بغض کرد. -دخترت خودش انتخاب کرد که بدبخت بشه اما من هیچ انتخابی نداشتم...! مرد از حقیقت حرف های دخترک سری تکان داد و با حفظ همان اقتدار و جدیت گفت: الانم هیچ انتخابی جز حسام نداری...! گلی ماند. -همین پسری که داری سنگش و به سینه میزنی تا زنش بشم چشم و دیدن من نداره... اصلا مگه زن نداره خب با زنش بچه دار بشن... چرا می خوای بازم منو بدبخت کنی...؟! پیرمرد رک گفت: زن هرزش روی پسرم عیب گذاشته که عقیمه اما می خوام ثابت کنم نه تنها هیچ عیبی نداره بلکه می تونه یه وارث پسر برام بیاره....! دخترک با نفرت نگاهش کرد. دیگر اشک هایش دست خودش نبود. این بازی زیادی ناعادلانه بود. نگاه بی پناهش را به پیرمرد دوخت که مرد باز حرفش را تکرار کرد... -زن پسرم شو و منم ارثیه ننه آغا رو بهت میدم...! دخترک چشم بست: من از شما هم بدم میاد... من با شماها فرق دارم... شماها منو یه دختر خراب می دونین که موهاش همیشه بیرونه و صورتش غرق آرایش... لباس هامم که دیگه هیچی... چطور می خوای من قرتی رو برای پسر مذهبیت بگیری...؟! پیرمرد بی توجه به حرف هایش خیره در نگاهش گفت: توی وصیت ننه اغا ذکر شده شرط داشتن اون ارثیه، ازدواجته...! و جدا از اون ننه آغا ازم خواسته بود که خودم شوهرت بدم و حالا هم کسی رو بهتر از حسام برات سراغ ندارم...! گلی با نگاهی تار و لحنی خشدار از گریه گفت: پسرت زن داره حاجی...! من نفر سوم این رابطه نمیشم...! حاج نصرت ابرو بالا انداخت. -بخاطر ننه اغا...! نذار روحش پر عذاب باشه...!!! -پس من چی...؟! پیرمرد با خیالی راحت گفت. -زن پسرم شو و براش وارث بیار... اونوقته که هم خودم هم پسرم دنیا رو به پات میریزیم...! https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 گلی مجبور میشه برای پول زن حاج حسام متاهلی بشه که وارث بیاره و مردی فوق العاده مذهبی و متعصبه و گلی که زیادی قرتی و بی حجابه... ❌❌❌
نمایش همه...
👍 6
Repost from N/a
- صیغه‌م شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که صیغه‌ش بشم؟ صیغه‌ی شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و از خواهرزاده‌ت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!! با نفرت به صورتش نگاه کردم. کل خانواده روی سر این آدم قسم می‌خوردن؟ اگه می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغه‌ی تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو صیغه کنم؟ تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی. فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - ساکت شو عوضی ساکت شو... برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچه‌ت رو داری پل میکنی؟ چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. ولی حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. داشت راست می‌گفت؟ قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت. بریده بریده گفتم: - ت..و دا..ری در..وغ می..گی! - نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغه‌ی من بشی! من نمی‌تونستم خواهرزاده‌م رو زیر دست نامادری ببینم... خواست وارد اتاقش بشه که لب‌هام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم: - باشه زنت میشم! https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
نمایش همه...
هـــ♡ـــاوژیـــ♡ـــن

کپی حتی با نام نویسنده حرام است. پایان خوش😌♥️

👍 2
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+8ik3mzuKivZjYmE8 https://t.me/+8ik3mzuKivZjYmE8 https://t.me/+8ik3mzuKivZjYmE8 https://t.me/+8ik3mzuKivZjYmE8
نمایش همه...
👍 3
Repost from N/a
طالع بینی سوتین دختران: 1_سوتین مشکی: باهوش 2_سوتین ابی: شیطون 3_سوتین صورتی: ناز وسکسی 4_سوتین سبز: دوست داشتی 5_سوتین زرد: بد اخلاق 6_سوتین قرمز: هات 7_سوتین سفید: مغرور 8_سوتین لیمویی: جذاب 9_سوتین بنفش: خشن 10_سوتین نارنجی: مهربون 11_سوتین کرم: دلربا 12سوتین خاکستری: بی احساس 13_سوتین آسمانی: لوند و عاشق امیر با خنده سر تکان داد. - کم مزخرف بگو آرمان… بی‌اختیار با این جوک آرمان فکرش به سمت یکی از کارمندانش که تازه از شهرستان به تهران برای کار آمده بود رفت که چند وقتی بود ذهنش را به خود مشغول کرده بود، اما با فهمیدن اینکه آن دختر نامزد دارد به زور خودش را کنترل می‌کرد تا فکرش به سمت او نرود. درست بود که آدم معتقدی نبود و خوش گذرانی‌های زیادی در زندگی داشت اما ناموس دیگران خط قرمزش به حساب می‌آمد. آرمان با جدیت به میز کنار دستشان اشاره کرد. - مثلا به این دختر خوشگل میاد سوتین سفید تنش باشه! امیر اخم کرد. - زشته آرمان… نمی‌خواست دختری که آرمان گفته بود را نگاه کند، اما صدای بلند و آشنای زن نگاه او را به آن سمت کشاند. - میثم تورو خدا اینکارو نکن… سرش را به تندی به پشت چرخاند و با دیدن افسون پیشوا همان دختری که دل و ایمانش را ربوده بود مات شد. مرد جوانی آن طرف میز نشسته و داشت با دستش برایش خط و نشان می‌کشید. - گورتو از زندگیم گم کن، از وقتی پا گذاشتی تو زندگیم ریدی به همه چی! افسون نالید: - میثم اسمت رو منه، به من فکر کردی؟ تو اون محلی که زندگی می کنیم بفهمن ولم کردی هزار و یک حرف پشتم درمیارن. میثم غرید: - به جهنم. برو بمیر اصلا! امیر با خشم دستش را مشت کرد! نامزد افسون پیشوا این مرد بد دهن بود؟ میثم از پشت میز بلند شد و افسون هم با ترس بلافاصله برخاسته و آستین کتش را گرفت. - میثم توروخدا اینکارو نکن باهام. بدون تو چطوری برگردم شهرمون؟ بدون تو چطوری تهران زندگی کنم؟ میثم چرخید و سیلی محکمی روی گونه‌ی دخترک فرود آورد. - ولم کن زنیکه‌ی دوزاری می‌خواستی سنتی شوهر نکنی که دلمو زدی ولت کنم! تمام افراد حاضر در رستوران چرخیده و آن‌ها را تماشا می‌کردند. با سیلی میثم امیر از جایش پرید. آرمان شوکه نگاهش کرد. - چته؟ بشین سرجات بخاطر یه سوتین ناقابل فردین بازیت نگیره، حالا شاید سوتینش زرد بود! امیر بی‌توجه به آرمان به سمت افسون که با خجالت و گریه داشت دنبال کیفش می‌رفت تا آنجا را ترک کند رفت. امیر کیفش را زودتر دید و آن را به سمتش گرفت. افسون با دیدن رییس شرکتش شوکه و خجالت زده شد. - آقای اروند… امیر دستمال کاغذی به سمتش گرفت. صورت برف دخترک با آن چشمان طوسی که بخاطر گریه سرخ شده بودند منظره‌ای ساخته بود که بی‌قرار ترش می‌کرد. تمام تن و حس‌های مردانه‌اش افسون پیشوا را می‌خواست. - بگیر اشکاتو پاک کن. همه دارن نگات می‌کنن. افسون با خجالت سرش را پایین انداخت. - ببخشید. امیر محکم گفت: - برو بیرون همه دارن نگات می‌کنن میزتو حساب کنم بیام. - آخه… امیر با اخم غرید: - آخه نداره گفتم برو بیرون. افسون اطاعت کرد و امیر بعد از حساب کردم میز و توضیح دادن به آرمان از رستوران بیرون زد. افسون را مجبور کرد سوار ماشینش شود و بعد گفت: - حالا می‌خوای چیکار کنی؟ -چی رو؟ - من همه‌ی حرفاتو شنیدم حالا چطوری می‌خوای برگردی شهرتون؟ افسون بغض کرد. - نمی‌دونم. امیر بی‌مقدمه گفت: - برنگرد، بمون تهران. افسون به گریه افتاد. - چطوری؟ من که اینجا خونه ندارم. امیر بلافاصله پیشنهادی که در سر داشت را مطرح کرد. - بیا خونه‌ی من! افسون شوکه نگاهش کرد. - منظو… منظورتون چیه؟ امیر ریلکس گفت: - صیغه محرمیت می‌خونیم تو خونه‌ی من بمون و بجاش من ازت می‌خوام… افسون با حرص دستش را به سمت دستگیره‌ی ماشین برد. - اشتباه گرفتین من… امیر بازویش را گرفت. - اشتباه نگرفتم، تو الان برگردی شهرتون گردنتو میزنن، اینجا تو خونه‌ی من بمون و بجاش من هر امکاناتی رو برات تامین می‌کنم. منتها حواست باشه خبری از عشق و عاشقی نیست. افسون چرخید و به چشمان جدی امیر خیره شد. مردی که کل زنان هلدینگ آرزویش را داشتند. - من… امیر حرفش را قطع کرد. - افسون پیشوا این تنها راه نجاتته! تو خونه‌ی من بمون تا وقتی که خودت مستقل شی. https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk افسون وارد خونه‌ی امیر میشه و کم‌کم عاشق امیر میشه اما با برگشتن دوباره‌ی نامزد سابقش میثم….🔥💦 https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk افسون به دختر شهرستانی خوشگله که بخاطر کار میاد تهران و وارد شرکت امیر که یه مرد هات و جذاب و زن بازه می‌شه و با جدا شدن از نامزدش و پیشنهاد رییسش که تو کف افسونه با اون همخونه میشه و…🔞 ♨️💯💯🔥 https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
نمایش همه...
کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل

زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel

👍 4