پـینــٰآر 🖇
«ن وَالْقَلَمِ وَ مٰا یَسْطُرون» خالق بیش از 10 اثر چاپی و مجازی📝 ✨ آنچه در فهم تو آید، آن بُوَد مفهوم تو 💎 برای خرید رمانهای نویسنده به ادمین پیام دهید: @advip768 اینستاگرام: https://www.instagram.com/reyhanehkiamari?igsh=aHZ1MTd3ZmkxMWR1
نمایش بیشتر44 909
مشترکین
-5624 ساعت
-4797 روز
-2 54930 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
- شورتتو خودت دربیار... سوتینتو خودت باز کن! آماده رو تخت میخوابی تا من بیام. و یادت نره تو الان میخوای زیر کی بخوابی ویان...
محکم تخت سینهی خودش کوبید و با منیت ادامه داد:
- من! وریا خسروشاهی! پسرعموت... من کسیام که کل دخترای تهران له له میزنن یه شب بکشمشون زیرم.
اشک های ویان روی گونههایش روان شد. تحقیر های وریا یک بند تمام نمیشد. با سر پایین افتاده گفت:
- چشم پسرعمو... هرچی شما بگید.
و شروع کرد به درآوردن شورت توریاش.
وریا با لذت به تن لخت او نگاه کرد و تلخ غرید:
- و مهم تر از همه یادت نره کی این بازیو شروع کرد! تو خودت به زور خودتو غالب کردی بهم و پیشنهاد دادی مهمون تخت من بشی! برای منم کی بهتر از دخترعموی سکسیم که حالا زن دومم شده؟
https://t.me/+yBMnse09D601MTc0
https://t.me/+yBMnse09D601MTc0
100
- شورتتو خودت دربیار... سوتینتو خودت باز کن! آماده رو تخت میخوابی تا من بیام. و یادت نره تو الان میخوای زیر کی بخوابی ویان...
محکم تخت سینهی خودش کوبید و با منیت ادامه داد:
- من! وریا خسروشاهی! پسرعموت... من کسیام که کل دخترای تهران له له میزنن یه شب بکشمشون زیرم.
اشک های ویان روی گونههایش روان شد. تحقیر های وریا یک بند تمام نمیشد. با سر پایین افتاده گفت:
- چشم پسرعمو... هرچی شما بگید.
و شروع کرد به درآوردن شورت توریاش.
وریا با لذت به تن لخت او نگاه کرد و تلخ غرید:
- و مهم تر از همه یادت نره کی این بازیو شروع کرد! تو خودت به زور خودتو غالب کردی بهم و پیشنهاد دادی مهمون تخت من بشی! برای منم کی بهتر از دخترعموی سکسیم که حالا زن دومم شده؟
https://t.me/+yBMnse09D601MTc0
https://t.me/+yBMnse09D601MTc0
❤ 1
1 53500
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی؟!
عروسکم خیلی شجاع شده
ایلیا به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد
پیپش را بالا برد
خدمتکار آتشش زد
مروارید بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد
_اما همهرو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن
نیشخند زد... حالش از این بچهی 16 ساله بهم میخورد
شوق در نگاهش...
کام عمیقی از پیپ گرفت
_وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت میگردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه
مروارید که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد
دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد
_میدونستی حرفی که بزنم و عملی میکنم.... نمیدونستی؟!
چانهی مروارید پر بغض لرزید
اما سعی کرد لبخند بزند
بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت
_فکـ..ر کردم شوخی میکنین...قول داده بودین منو دیگه نمیفرستین
نیشخندش پر رنگ شد
_اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زادهای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچهی مریض و نگه میداره؟!
دید قطره اشکی که از گوشهی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت
لرزان لب زد
_غذاتـ..ون الان یخ میکنه...نمیدونستم با..برنجتون چی میخورین
نگاه ایلیا به سمت بشقاب پایین رفت
با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید
_برش دار
دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد
_چـ..ی؟!
با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت
یکدفعه بغضش ترکید
_آ..قا به خدا من حواسـ..م بود
_کری عروسک ایلیا؟!
مرد روبهرویش از یک اشتباه کوچک هم نمیگذشت
مو در غذایش؟!
با عجز هق زد
_ببخشـ..ید آقـ..ا
ایلیا تشر زد
_چی گفتم؟!
مروارید با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید
ایلیا خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد
گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد
_بخورش
دختر خشکش زد
_چی...کار کنم؟!
_با یه قاشق برنج بخورش
دخترک خواست با چانهی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت
_زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟!
خدمتکار با سری پایین جواب داد
_به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن
ایلیا با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان مروارید گیلاس را بالا برد
_خیلی بیرحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟!
مروارید با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست
_آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ
ایلیا نیشخند زد
_البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه مروارید؟!
دخترک با عجز اشک ریخت
به مو نگاه کرد
زیادی بلند بود...و رنگش سیاه
با شوق به ایلیا نگاه کرد
_آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ
ایلیا بیحوصله حرفش را قطع کرد
_زهرا بگو بیان ببرنش... من کیام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟!
شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته
مروارید هیستریکوار سر تکان داد و هق زد
_ببخشیـ..د الان میخو..رم
با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت
قاشق را در دهانش گذاشت
با انزجار عق زد اما با آب قورتش داد
همینکه پایین رفت بدتر شد
یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معدهاش دارد بیرون میریزد به سمت دستشویی هجوم برد
ایلیا با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد
خدمتکار پالتویش را روی شانهاش انداخت و او به سمت در رفت
میدانست دخترک تا صبح عق میزند
عق زدن های زیاد به قلبش فشار میآورد و فشار برای قلب مریضش مانند سم بود
مگر بد است از حرومزادهی آن خاندان راحت شود؟!
https://t.me/+EXuEuYjaQrg2ZTE8
خدمتکار در عمارت را باز کرد
پالتویش را گرفت
قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق مروارید میآمد گوشهی لبش بالا رفت
19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود
بیخیال دستگیرهی اتاق کارش چرخاند که با شنیدن صدایی مکث کرد
_نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت
اخم هایش در هم رفت
صدای خدمتکار بود
داشت راهرو را تمیز میکرد و پشتش به او بود
_بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه... اصلا به کیک بردن نرسید... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین
خشکش زد
از میان در نگاهش به آن جعبهی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد
روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EXuEuYjaQrg2ZTE8
پارت رمان❌
مرواریـღـد
﷽ 📝به قلم: فاطمه افشار 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥مروارید 🖤🔥قاتل یک دلبر(به زودی) 📌✅پارت گذاری هر روز به جز پنجشنبه و جمعه ها تبلیغات👇
https://t.me/tablighat_oo❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌
69320
-پنج بسته کاندوم ده تایی با کارت من خریدی پدر سگ؟
حاج جمال خشمگین کنترل تلویزیون را سمتش پرتاب کرد و او با خنده پشت مبل پناه گرفت.
-جون حاجی خریدم واسه مصرف خانوادگی! شما خودت بیشتر از من نیازته.
حاجی با شکم بزرگش سمتش دوید و سمیه سادات جیغ کشید.
-د آخه اگه من اون شب که تخم تو رو گذاشتم کاندوم میکشیدم روش،خیر دنیا و آخرتم میشد!
وارد اتاق شد و در را بست. صدایش را بالا برد.
-قربونت برم منم واسه همین خریدم واست، که سر پیری زنگوله پای تابوت نسازی.
غرش بلند حاجی را شنید و بی قید خندید.
-پدر سگ بگو واسه خودم خریدم که نامزدمو حامله نکنم!
لب به هم فشرد تا با خندهاش او را عصبی تر نکند.
-دختره حامله شه و آبروت تو یه محل بره خوبه حاجی؟
-آبروی من چرا؟ مگه من قراره تخم بذارم که...
سمیه سادات چنگ به گونه اش کشید و جیغ زد:
-خدا مرگم بده حاجی!
استغفار کرد و دوباره فریاد کشید:
-همین امشب که زنگ زدم امیرعلی بگم نامزدی پسر من با ابجیت فسخه، میفهمی یه من ماست چقد کره داره!
سیخ سرجایش ایستاد. امیرعلی دامادشان بود که از اول هم به این وصلت راضی نبود.
از اتاق بیرون جهید و سوی پدرش رفت :
-سگتم حاجی! امیرعلی همینجوری از ریخت من خوشش نمیاد. بهونه نده دستش.
حاجی روی مبلش نشست و ژست جدی اش را گرفت.
-آدم نیستی تو.زن میخوای چیکار؟
-مردم مگه زنو میگیرن که چیکارش کنن حاجی؟ شب جمعه ها میگیرن میکـ...
با چشم غره حاجی حرف در دهانش ماسید.
-از جلو چشام گمشو جلال... زینب بیچاره چه گناهی کرده که باید با توی اوباش سر کنه؟
نیش چاکاند و سی و دو دندانش را بیرون ریخت.
-جون حاجی سایزم که به خودت رفته،دختره کیف میکنه صبح تا شب...
حاج جمال که از بی پروایی جلال به ستوه آمده بود، دوباره با صدای بلندی استغفار کرد.
-خدا لعنت کنه منو که اون شب سمیه سادات گفت بخوابیم و من اصرار کردم!
جلال پقی زد زیر خنده.
-پیداست هول کردی، یادت رفته بسم الله بگی! تخم بی بسم الله هم که تکلیفش روشنه و...
بازویش عقب کشیده شد.
سمیه سادات با صورتی درهم عقب کشیدش.
-بیا برو گمشو بیرون دیگه باباتو سکته میدی.
-خودش یاد خبط و خطای جوونیش افتاده به من چه؟
سمیه سادات بی حوصله سمت در خروجی هلش داد.
-بدو برو یه سر به زنت بزن... پیداست واسه اون زدی بالا که میری رو مغز حاجی!
گفت و در را در صورتش به هم کوبید.
سرخوش و خندان بسته های کاندوم را از جیبش بیرون کشید.
یکی را پشت در سالن گذاشت و صدایش را بالا برد.
-یه بسته رو واسه تو گذاشتم حاجی، تاخیریه خیالت راحت! واسه سن و سالت خوبه.
گفت و با سرعت زیادی دوید تا لیوانی که حاجی سمت در پرتاب کرد در سرش نخورد.
جلال در دیوانگی همتا نداشت!
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
سه بار پشت سر هم زنگ را فشرد. قلب زینب در سینه فرو ریخت.
فقط اون با این ریتم زنگ خانه برادرش را میزد.
چادر سفید را از روی بند رخت برداشت و روی تاپ دوبنده ای که به تن داشت پوشیدش.
در را به روی جلال گشود و او را رخ در رخ خود یافت.
لب گزید و ترسیده گفت:
-اینجا چیکار میکنی؟ داداش بفهمه شبونه اومدی اینجا...
دستش را تخت سینه ی او گذاشت و به نرمی هلش داد.
دختر عقب رفت و جلال وارد حیاط شد. در که پشت سرش بسته شد روح از تن زینب رفت.
-دیوونه شدی؟ کسی ببینه و خبر ببره حجره امیرعلی که تو اینجایی...
فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. کمر باریکش میان چنگ جلال اسیر شد.
کمرش به درخت تنومند سرو کوبیده شد و نفسش رفت.
جلال لب به لب های سرخ دخترک فشرد و دستانش را زیر چادرش سراند.
-اومدم یه ذره از حق محرمیت مونو بگیرم، میدی یا به زور بگیرم؟
فرصت نداد، چادر او زیر پاهایشان افتاد.
و سر و صدایی که بوسه وحشیانه اش در حیاط، راه انداخت، نگذاشت جیغ لاستیک های ماشین امیرعلی به گوششان برسد!
خون جلال پای خودش بود! قول شرف داده بود دستش به زینب نخورد اما...
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
یه آقا جلال شیطون و زن دوست داریم که له له میزنه تا خواهر دامادشونو داشته باشه😍
ولی امیرعلی رفت و امدشو ممنوع کرده و اون برای دیدن زینب، قایمکی به خونه خواهرش سر میزنه و دختر کوچولومونو خفت میکنه 😂💚
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
👍 4
1 72940
بین مهمونا شربت میگردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم...
نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد!
خودش بود... آتا بود!
ذوق کردم چند ماهی میشد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد!
و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی!
نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من...
شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک...
بغض کرده داشتم نگاهش میکردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد!
سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت!
و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار میکنی؟
غرور و شخصیتم... نمیدونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد:
-دستتو بریدی...
اشکام فقط روی صورتم ریخته میشد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی میکنی؟
با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید میرفتم برای کار یه جا استخدام میشدم دیگه!
مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر
نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم:
-خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی
-میدونم میدونم تو یه دختر از سطح خودت میخوای، میخوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم
هق هقی کردم و ادامه دادم:
-اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟!
-بشین برم باند بیارم دستتو ببندم
خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده
نگاهش و داد به چشمام و داد زدم:
-جوابمو بده میگم جواب بده
بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی
ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود.
با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار
مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی
حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه میکردم؟!
-بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم...
-جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده!
- آره خوابیدم باهاش کل هفتهی پیشو روی تختی که تورو میبوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟
واس آزار خودت کفایت میکنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟
اشکام دیگه قطع نمیشد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد:
-ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم
نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم:
-دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم میرسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود!
-اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان
تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک میریختم و راه میرفتم و زمزمه میکردم:
-خدایا نیستی نمیبینی منو دیگه نمیبینی!
قدم برمیداشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم!
با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن.
ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاهگلی و درختی آروم سمتش رفتم!
یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش میداد که با دیدن من زمزمه کرد:
-نجاتم بده نجات...
-آقا...؟! من.. من کمک باید برم بیارم واستا
خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد:
-به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت میکنم
و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمیدونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود.
اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون میدیدن
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
85430
آمنه آمنه اشک تو آب دماغ منه
آمنه آمنه شاش تو، نفت چراغ منهههه
- رنجبرحقیقی بدو دفتر!
وسط عیشِ همایونیمون یه ناظم گردن کلفت با سه متر قد بالای سرم وایساده که الله و اکبر، نکیر و منکر اینطوری نیستن.
از جا بلند میشم و در حالی که پشتمو میتکونم، به بچه ها میگم:
- شما همین جا باشید این بیت و هی تکرار کنید بشه ملکهی ذهنتون من برم ببینم این آقامدیر خوشگلمون این دفعه چیکارم داره.
با ناظم یورتمه زنان و جست و خیزان راه میافتم سمتِ دفتر!
موهام رو به جای اینکه بفرستم تو هل میدم از مقنعه بیرون و از توی جورابم یه بسته آدامس در میارم میاندازم گوشهی دهنم.
حالا درسته آدامسه بوی پیژامه بابابزرگمو میده ولی این استراتژی منه!😂
جلوی دفتر با ریتم در میزنم و آق مدیر با غیظ میگه:
- بفرمایید لطفا!
من در حالی که وارد اتاق میشم با آدامسم یه بادکنک گنده درست میکنم و میگم:
- چون گفتین لطفا اومدما. من خیلی مبادی آدابم.
یهو تق!
دوباره آدامسم میترکه!
عصبیه و کارد بزنی خونش در نمیاد!
عکس هایی که رویِ میزه رو بالا میگیره و میگه:
- توضیح بده اینا دقیقا چیه که واسه اداره فرستادی و مدرسه رو درگیر کردی!
یه عکسه دیگه حالا شلوغش میکنه. حالا درسته فتوشاپه و من تو لباس عروسِ الکی واقعا زشت شدم و اونم چنگی به دل نمیزنه ولی آرزوهای یه جوونه!
من با خنده میگم:
- اقا خودتون گفتین از آرزوهاتون گزارش تهیه کنید بفرستین جایزه میدن! منم آرزوم همینه... ازدواج با شما.
نمیدونه به کدوم ریسمان الهی چنگ بزنه! چنگ فرو می بره لایِ موهای خوش حالتش و وقتی صدای " جون گفتن " زیر لب منو میشنوه ها، قرمز تر میشه!
- چرا تو این نامه نوشتی من بهت گفتم دوستت دارم؟ میدونی چه بلایی سر من میآد سر این بازی ابلهانه ات؟
دادش ترسناکه انصافا ولی فقط همون بار اول. من عین خر شرک قیافمو لوس میکنم میگم:
- آقا ما کلا پنج روز تو مدرسه ایم هر پنج روز یه زنگ تو دفتر شما. اگه دوستم نداری واسه چی هی میگید بیام اینجا؟!
داد میزنه:
- چون یه گندی میزنی! چون یه غلطی کردی که میگم بیای!
من میخندم میگم:
- اینا که بهونه است.
دستش باز نیست که بیاد خشتکمو بکشه سرم وگرنه دلش خیلی میخواد.
میخواد داد بزنه که یهو یکی از پشت سرم میگه:
- بازرس آموزش و پرورش هستم آقای مدیر، خوبین؟!
من با هیجان دستامو به هم میکوبم و برمیگردم سمت این آقای سیبیل کلفت و میگم:
- هوراااا اومدین منو به آرزوم برسونیددد؟
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
اگر با شوهر خود قهر کرده اید و اعصابتان خاکشیر است، اگر میخواهید باسن خود را به سمت او بگردانید و تا صبح محل سگ به او نگذارید و دق مرگش کنید، اگر با خواهر شوهر خود دعوا کردهاید و دلتان نمیخواهد سر به تن او باشد، اگر مادرتان با جت اسکی رویِ اعصابتان رژه رفته چاره اتون اینجاست ناموسا😂👇🏻
یه رمان فوق جذاااب که از همووون پارت و خط اول شما رو جذب میکنه🫀😌😂 عاشقانه ام هست و لاس و لیس داره خیالتون راحت😂💦
خلاصه که این رمان از دست دادنی نیسسست😂😍
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
👍 2
1 40930
Repost from N/a
آهیل...پسرجذاب و هیکلی که توی سفالگری خبرست ...
بعد از چندسال ازبین شاگرداش، چشمش به اسم دختری میفته که از بچگی عاشقش بوده و بخاطر مشکلات طایفه ای از اون روستا میره و حالا بعد چندین سال سرنوشت دوباره مقابل هم قراردادشون با این فرق که دخترکوچولومون نمیدونه که رئیسش عشق بچگیشه و...🥲💯❌
https://t.me/+T47vKCrW53M0OGU0
به بهونه ی یاددادن سفالگری به دختره نزدیک میشه و مدام اذیتش میکنه و ممنوعه ترین قسمت بدنش رو لمس میکنه و ...😱🔞🙈🔥
توی سفالگری دختره رو جــ💦ــرمیده و..🙊💯🔥🤤
👍 1
91620
Repost from N/a
- به جز باکرگیش اصلا چیزی داره که بشه باهاش تحریک شد مامان؟
مامان پشت دستش میزند و چشم غرهای میرود:
- به جثهش نگاه نکن. منم با همین سن و سال زن آقات شدم و تونستم جا پامو سفت کنم.
این همه دختر... چرا دختر بچهای که حتی سینههایش رشد نکرده رو باید عقدم میکردن؟
- منو با رو بابا یکی نبین مامان!
من هر کسی رو به تخت خوابم راه نمیدم
کسی رو میخوام که حداقل بچه نباشه
دستمال سفید رو سمتم گرفت و گفت:
- ترنج الان زنته...
بچهس ولی با یکی دو بار هم آغوشی باهاش بزرگ میشه، زن میشه...
به اون دستمال سفید و حرفهای مامان پوزخند میزنم.
- دختر بچهای که هنوز شورت خرسی میپوشه میخواد منو ارضا کنه؟
نه نمیتونه...
نزدیکم آمد و با عصبانیت در اتاق حجله را باز کرد.
- امشب باهاش هم آغوشی کن، اگه نظرت جلب نشد صبح راجبش حرف میزنیم.
حالا برو که عروست منتظره!!
نیم نگاهی به ترنج که روی تخت نشسته میاندازم و پوزخند میزنم.
- عروسم یا بچهم؟
- لعنت خدا بر شیطون
ترنج تو حجله منتظرته پسر، انقد دست دست نکن.
سرم را از روی تاسف تکان میدهم و در اتاق را میبندم.
هیچ میلی به این دختر بچه نداشتم ولی انگار باید شبم رو روی بدنِ این دختر ریزه میزه به صبح میرسوندم.
- پاشو و اون لباس عروس مسخرهت رو در بیار!
با دستهای لرزونش مشغول پایین کشیدن زیپ لباسش شد.
پوزخند زدم و به دیوار پشتم تکیه دادم
- زیر این لباس که شورت خرسی نپوشیدی بچه؟
لبش را گاز گرفت و لباس از تنش سر خورد و پایین افتاد.
با دیدن بدن سفید و شورت توری سفیدش پوزخند زدم
- نه جالب شد
پس بلد بودی شورتی بپوشی که مناسب امشب باشه.
با صدای ترسیدهای گفت:
- عمه به زور پام کرد!!
کنار لبم رو خاروندم و نزدیکش رفتم
- دیگه چی کار کرد باهات؟
- قبل از مراسم اونجام رو شیو کرد.
ابروهام بالا پرید و ناخواسته به بین پاش نگاه کردم
مامان برای چی این کار رو کرده بود؟
- برای چی جلوش لخت شدی؟
- گ..گفتن خودم بدنمو زخمی و زیلی کردم برای همین خودش کمکم کرد.
اخمهام توی هم رفت و دستور دادم که لباس زیرش رو در بیاره
- شورت تو در بیار باید ببینم با گوشت لای پات چی کار کردی!
- و...ولی!
ابرو بالا انداختم و روی تخت پرتش کردم. خودم باید چکش میکردم...
شورتش رو کنار زدم و خیره به لای پاش زمزمه کردم:
- لا پای شهوت انگیزی داری بچه!
بیطاقت زیپ شلوارش را باز کرد و...
https://t.me/+KPqyJZUzeFwxYmZk
https://t.me/+KPqyJZUzeFwxYmZk
https://t.me/+KPqyJZUzeFwxYmZk
https://t.me/+KPqyJZUzeFwxYmZk
https://t.me/+KPqyJZUzeFwxYmZk
👍 1
46400
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.