cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

جمجمه های بی مغز / سونیا

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
404
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

https://t.me/+7mV0xifIebo4MTI0 دوستان لمس تقدیر رو اینجا بخونید توی این کانالم عهدشکن رو شروع میکنم همزمان رمان جمجمه ها رو برای افرادی که می‌خوان آنلاین بخونن میذارم. نظرهاتون رو بذارید بخونم. 🌺❤️
نمایش همه...
دوستانی که فایل براشون باز نمیشه یکی از این برنامه ها رو دانلود کنند.
نمایش همه...
خواندن Pdf
نمایش همه...
com.adobe.reader.apk10.62 MB
@erfanandroid.apk9.99 MB
PRO.PDF.Reader.5.8.15_androidgozar.com.apk11.32 MB
دوستان فایل رو گذاشتم اگه دوست دارید پارت هم بذارم برای دوستانی که فایل نمی‌خونن یا لایک کنید یا برام کامنت بذارید. فقط پارت گذاریش ممکنه طول بکشه. اگر هم موافقین رمان دیگه ام رو اینجا بذارم باز اعلام کنید.
نمایش همه...
Emailing 4_5994840559196311181.pdf
نمایش همه...
4_5994840559196311181.pdf5.40 MB
🩸 بخونید حتما 🩸 سلام دوستان عزیزم شبتون به خیر بابت تاخیر این مدت شرمنده اگه تا الان پارت گذاشته بودم تا به حال رمان تموم شده بود به همین دلیل تصمیم گرفتم فایل رو براتون بذارم. 🩸امروز فایل جمجمه رو میذارم و بعد رمان جدیدم رو این جا پارت گذاری میکنم.🩸
نمایش همه...
دست دیگرش را روی دنده گذاشت. ــ قاصدک من از همون روز اول هم تو رو می‌دیدم محوت می‌شدم و سلام رو از یاد می‌بردم دختر تو چی داری که مثل آهن ربا حواس‌ها رو به‌سمت خودش می‌کشونه؟ سروه که با شنیدن جمله‌ی آوان از شدت خجالت سرش به سینه‌اش چسبیده بود سینه‌اش را با سرفه‌ای صاف کرد. ــ مهره‌ی مار دارم. آوان خندید و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد‌. ــ تو خودت مهره‌ی ماری دختر دیگه به سنگش نیازی نداری که! دست‌هایش را در سینه جمع کرد. ــ من رو کجا می‌بری پسرعموجان؟ آوان دنده را عوض کرد و نیم‌نگاهی به او انداخت. ــ امروز وقت اعترافه دخترعمو می‌برمت جایی تا از زیر زبونت حرف بکشم. متعجب به‌سمتش چرخید. ــ چه حرفی؟ دستی به ته ریشش کشید. ــ چند وقته دارم فکر می‌کنم من اعتراف کردم اما تو هنوز غیر از نگاهت چیزی به زبون نیاوردی یا راحت بگم حرف چشم‌هات و زبونت رو یکی نکردی نشستم نقشه‌ای کشیدم تا تو رو هم مجبور کنم به یه اعتراف ساده و عاشقانه امروز هم قراره عملیش کنم. سروه چشم از ماشین پژویی که کنارشان بود گرفت ناخن روی گونه‌اش کشید. هنوز هم شک داشت شعری که در ذهن داشت را بر زبان جاری سازد یا نه اما دل به دریا زد. ــ و من همه‌ی جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می‌کنم. آوان لحظه‌ای مکث کرد و سپس لبخند مهربانی روی لب‌هایش نقش بست. اینکه دخترکش احساسش را با شعر هم بیان می‌کرد خوب بود. ــ دخترک من رو کیش و مات نگاه و صدات کردی که!
نمایش همه...
آهسته خندید و به اتاقش رفت کیف لوازمش را از روی دراور برداشت و راه رفته را بازگشت. ــ خدایی کسی بهت تقلب رسونده شام امشب چیه که بعد از چند روز می‌خوای بیای؟ آوان کنترل ضبط را برداشت و صدایش را کم کرد. ــ خداییش خبر ندارم شام چیه خواستم بیام خودتون رو ببینم. حالا شام چی درست کردین؟ سروه کنار عزیز نشست و کیف را مقابلش گذاشت. ــ باشه پسرعموجان پس تا شب صبر کن خودت ببینی فعلا برم آماده شم زود بیام. بدون آنکه اجازه‌ی صحبتی را به او بدهد موبایل را قطع کرد و خیره‌ی پارچه‌ای که میان دست‌های عزیز بود شد. ــ این‌ها چیه عزیز؟ چه طرح‌های قشنگی روی پارچه‌اس. پارچه‌ی ابریشم لطیف را از دست عزیز گرفت و به نقش‌های اسلیمی و طرح‌های بته حقه چشم دوخت. عزیز که گویی با دیدن آن‌ها یک سفر به گذشته کرده و چشم‌هایش خیس از اشک بودند لبخند غمگینی زد. ــ به این پارچه می‌گن گُلوَنی دخترم. تا آقاجونت زنده بود دوست داشت به جای روسری این گلبندی‌ها رو براش بپوشم. دست روی صورتش کشید و قطره‌ی اشک را از روی گونه‌اش زدود. ــ وقتی فوت کرد دست و دلم به پوشیدنشون نرفت تا امروز که تصمیم گرفتم جلوی دست بیارمشون و هم توی یه روز خاص خودم بپوشم و هم اینکه روی سر تو و آوین ببینم. با یادآوری موضوعی دست بالا برد و از چمدان آلبومی در آورد. ــ فردا گفتم مریم خانم که خیاطیش خوبه بیاد خونمون اندازه‌ی تو و آوین رو بگیره وقتی آقاجونت زنده بود پارچه‌های محلی از کردستان خرید تا لباس محلی براتون بدوزیم و روز حنابندون‌هاتون کوردی بپوشید اما قسمت نشد زنده بمونه حالا من می‌خوام آرزوش رو براورده کنم. بغضی که راه نفسش را بند آورده بود همراه با آب دهانش بلعید و با انگشت قطره‌ی اشک نیش زده از گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. ــ خیلی دلم براش تنگ شده یه بار که اومد به خوابم نمی‌دونم چی شد ازش خواستم من هم با خودش ببره و از اون به بعد دیگه توی خوابم ندیدمش. آهی کشید و کیفش را برداشت تا خودش را با لوازمش سرگرم کند. عزیز موهایش را بافت و خودش هم آرایش ملیحی روی صورتش نشاند. سپس خداحافظی کرد و بلند شد از اتاق رفت‌. عزیز کیف لوازم آرایش سروه را که جا گذاشته بود به دست گرفت و به جشن عقدی که در پیش داشتند اندیشید. همین که مطمئن بود آوان، سروه را خوشبخت می‌کند خیالش را راحت می‌کرد. سروه را در باغ آوان چون دانه‌ای تهی می‌انگاشت که باغبان خیال کاشتن به سرش زد و با عشق و شعر گلی زیبا را به بار آورد. آوان به صندلی تکیه داده و چشم بسته به روزی که در پیش داشتند فکر می‌کرد و نقشه‌ای که تمام طول هفته برایش وقت گذاشته بود را در ذهنش مرور می‌کرد. صدای در که به گوشش رسید چشم‌هایش را باز کرد و خیره‌ی سروه که نفس نفس می‌زد شد. ــ سلام قاصدک خانم‌. در حالی که نفس‌نفس می‌زد لبخند روی لب نشاند. ــ سعی کردم زود بیام شرمنده اگه دیر شد. پلک رو هم گذاشت و دست‌هایش را دور فرمان حلقه کرد. ــ اشکال نداره‌. چه خوبه که دیگه موهات رو توی صورتت نمی‌ریزی. سروه لب‌هایش را جمع کرد و ابرویی بالا برد. ــ پسرعمو سلامت رو خوردی؟
نمایش همه...
آوان از روزی که به صحبت‌های آوین گوش سپرد و عزیز هم با نظرش موافقت کرد به دنبال محقق کردن برنامه‌هایشان رفت‌ و تا به آن روز که هفته‌ای می‌گذشت و قصد داشت سروه را بیرون ببرد و مرحله‌ی اول نقشه را اجرا کند او را ندیده البته از فردای روزی که با سروه به دیدن قاصدک کوچک رفتن و بعد او را به خانه‌ی عزیز رساند دیگر با او دیدار نداشت. ماشین را زیر شاخه‌های درختی پارک کرد و تک زنگی به موبایل سروه زد و پیامی فرستاد که منتظرش است و زودتر بیاید. سروه بعد از تک زنگ آوان از روی تخت بلند شد. مانتویش را تن کرد و شال را به سر کشید و از اتاق خارج شد. برای دیدن عزیز به‌سمت اتاقش رفت و ضربه‌ی آرامی به در زد. ــ عزیز کاری با من ندارید برم؟ عزیز لبخند مهربانی زد و اشاره‌ای به صورتش کرد. ــ تصدقت بشم دستی به صورتت بکش تو که تصمیم گرفتی آینده رو بسازی و اتفاق‌های گذشته رو فراموش کنی عادی هم برخورد کن بعد هم صورتت که کامل باندپیچی نشده یه کرم ضد آفتاب و رژی بزنی و ریملی که چیزی نمی‌شه. بعد هم ناخن‌هات رو یه حنا بذار که حداقل یه ویتامین داره تو که از اون رنگ‌هام نمی‌زنی. نگاه به ناخن‌هایش که رنگ طبیعی خودشان را داشتند چشم دوخت و فکر لاک‌هایی افتاد که بدون استفاده روی دراورش گذاشته بود. یه زمان‌هایی در گذشته به قدری روحیه‌ی شاداب داشت که لحظه‌ای به ناخن‌هایش اجازه‌ی نفش کشیدن نمی‌داد چند سال گذشته بود و ناخن‌هایش از دستش استراحت می‌کردند؟ صدای زنگ موبایل فکرش را از گذشته بیرون کشید. ــ چشم عزیز انشاءالله از روزهای بعد امروز که دیگه فرصت نمی‌شه. عزیز نگاه از او گرفت و در چمدان چوبی که کنارش نشسته بود را باز کرد و گلبندی‌هایش را بیرون کشید‌. ــ جواب تلفنت رو بده به بگو آوان دو دقیقه صبر کنه چون اجازه نمی‌دم با این قیافه‌ بری‌. سروه شوکه از جدیتی که انگار برای اولین بار بود از عزیز می‌دید لب روی هم فشرد و ثانیه‌ای فقط نگاهش کرد. ــ چشم. عزیز سری به نشانه‌ی رضایت پایین انداخت. ــ برو کیف لوازم آرایشت رو بیار کنار خودم بشین من هم ببینم و موهات هم ببافم. پلک روی هم گذاشت و از اتاق بیرون رفت. اتصال موبایلش را زد و کنار گوشش گذاشت. ــ من چند دقیقه کارم طول می‌کشه می‌یای داخل یا منتظر می‌مونی؟ از شنیدن صدای سرحال آوان لبخند زد. ــ باز سلامت رو با یه لیوان آب خوردی؟ منتظر می‌مونم فقط بگو عزیز که شب برای شام مهمونتونم.
نمایش همه...
عزیز نگاه به آوین دوخت و به کنارش اشاره کرد. ــ بیا بشین مادر تا با هم برای برادرت یه چیزایی رو توضیح بدیم. آوین دستی به چادرش کشید و نزدیک شد کنار عزیز نشست. ــ شرمنده‌ام می‌دونم حق دخالت ندارم اما می‌تونم یه نظر بدم؟ آوان سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد و عزیز هم لبخند زد و دستش را گرفت. ــ بگو مادر شرمنده چرا؟ آوان داداشته و تو هم حق داری نظرت رو بگی. شرمنده سربه‌زیر انداخت و آوان خوب حالش را می‌فهمید از اینکه در گذشته در حق سروه خیانت کرده بود خودش را شرمنده می‌دید و احساس می‌کرد نگاه همه نسبت به او خراب شده است. نفسی گرفت و دست روی زانوی خواهرش گذاشت. ــ آوین می‌دونم در حق سروه احساس شرمندگی می‌کنی ولی مطمئن باش اون هم تو رو می‌بخشه. و اینکه من داشتن دوباره‌ی اون دختر رو به تو مدیونم هر چند با این کار زندگی خودت رو خراب کردی و من از هنوز از اون بابت از دستت ناراحتم اما یاد بگیر از هر لحظه‌ی زندگی تجربه به دست بیاری حالا هم نظرت رو بگو. عزیز دست آوین را فشرد و نگاهی گذرا به هر دو انداخت‌. ــ یه چیزی رو می‌گم مثل گوشواره آویزه‌ی گوشتون کنید و همیشه به یاد داشته باشید. قبل از هر کار و عملی خوب فکر کنید ببینید اول آسیبی به خودتون و دیگران نمی‌زنید که بعدها پشیمون بشید. دوم از تجربه‌ی دیگران درس بگیرید که دیگه مجبور نشید خودتون تجربه کنید و بهای سنگینی هم براش بپردازید. سوم اون چیزی که شما جوان‌ها توی آیینه می‌بینید ما پیرها توی خشت خام می‌بینیم پس چیزی می‌گیم نذارید پای نصیحت و قهر کنید. همه رو درس زندگیتون قرار بدین‌. حالا حرفت رو بزن ببینم چه نظری برای این داداشت داری‌. نفس عمیقی کشید و اطراف را نگاه کرد تا ببیند دخترعمویش در آنجا نباشد. سروه اما روی تخت دراز کشیده و به آخر هفته‌ای که آوان حرفش را پیش کشیده بود فکر می‌کرد. گاهی هم به حرف‌های آوین می‌اندیشید و زندگی که فکر نمی‌کرد به طلاق ختم شود.
نمایش همه...