👩🏻🍳 آشپزباشی 👨🏻🍳
37 041
مشترکین
-12824 ساعت
+1697 روز
+4 21530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
🧞♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞♀جذب پول و رونق کسب و کار
🧞♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
♦️همین الان پیام بده👇18👇o👇
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
1 97500
اینستامو داشته باشید قراره براتون کلی کلیپ خفن بسازم و بذارم 🥰😌
https://www.instagram.com/lifebymahya?igsh=bDhicWI3c3VxcnQ4
1 27100
اینستامو داشته باشید قراره براتون کلی کلیپ خفن بسازم و بذارم 🥰😌
https://www.instagram.com/lifebymahya?igsh=bDhicWI3c3VxcnQ4
1 24600
سونای🌙 #پارت1
با لحن بدی گفت: دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی زنیکه
مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم: باور میکنی؟
نیشخندی زد و گفت: اگر راستشو بگی چرا که نه!!
-من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست...
فریاد کشید: تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجـــــــــا؟؟؟
قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید
گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟
قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد
-به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم!
کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟
پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید: من حتی به خودمم اعتماد ندارم
لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت
از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم
دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درستش میکنیم
اما...
دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد
آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت:
-نمیخوام صداتو بشنوم. حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟ از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو
با ته مونده ی انرژیم لب زدم: دستم...
دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد
همزمان فریاد کشید: ببر صداتو لعنتی! امشب یا تو رو میکشم یا خودمو
سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه
و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛
که امید داشتم به درست شدن اوضاع!!
انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد
سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت: ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟
داشت توجیح میکرد؛
میخواست وانمود کنه پشیمونه!
پشیمون؟
چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟
به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد
سگ جون شده بودم!!
گوشهی لباسمو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟
دست آسیب دیدهم رو توی بغلم گرفتم و نالیدم: دست از سرم بردار
پیرهنمو ول نکرد؛ محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا....
بین حرفش گفتم: که دوباره بیفتی به جونم؟
من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شدهام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری
تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد
خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم
کار نمیکرد...
اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم
گوشی امیر روی کنسول بود
رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم
پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم
صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر شد؛ به حدی که نمیتونستم حرف بزنم!
حنا: سلام. خوبی امیرحسین؟
زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛ انگار از اول عمرم لال بودم!
حنا دوباره گفت: الو حسین؟ داری صدامو؟
کمی مکث کرد و با تردید گفت: شادی؟تویی قربونت برم؟
بغضم شکست و با هق هق گفتم: حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم
نگران گفت: چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟درد زایمانه؟
-دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر
-همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟
-بیا بهت میگم...
امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟به کی آمار میدی؟
بدون اینکه تماس رو قطع کنم لرزون گفتم
-اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن
جلوتر اومد؛ به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد
گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمیترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون حاج بابای حروملقمهات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی...
https://t.me/+7z8d8Qa8Ji03NGVk
https://t.me/+7z8d8Qa8Ji03NGVk
https://t.me/+7z8d8Qa8Ji03NGVk
پارت اول رمانه سرچ کن❤️🔥 اگر نبود لفت بده 💯
سونای🌙| سارال مختاری
سونای 🌙 یعنی ماه شب چهارده؛ یعنی رسیدن عاشق به معشوق؛ یعنی ۳۱ شهریور پایان خوش🌱 به قلم سارال مختاری ✍️ همهی رمانهای منتشر شده @saralnovels تبلیغات 👇🏻 @saraladv کپی حتی با ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد ❌️ انسان باشیم🪴
4 79530
_ حاجی میترسم دختره بمیره خونش بیفته گردنمون
دو روزه هیچی نخورده
عباد در گوش همایون پچ زد و او به ناچار لبخندی تصنعی زد،
نگاه نافذ و جدی مرد رو به رویش دست پاچه اش میکرد
زیر لب جواب داد
_ از موهاش آویزونش کن سلیطه کوچولو رو تا یاد بگیره اینجا نازکش نداره که ناز نکنه غذا نخوره!
فقط حواست به صورتش باشه عباد!
یک خط نباید روش بیفته
عباد زمزمه وار چشمی گفت و از اتاق بیرون زد
همایون با تک سرفه ای گفت
_ قدم رنجه فرمودید شایانخان...
باعث سعادت و افتخار منه که دعوتم رو قبول کردید و تشریف آوردید
شایان از پاچه خواری همایون اخم درهم کشید و بادیگارد دست چپش با تندی توپید
_ کار مهمت چی بود که آقا رو بابتش تا اینجا کشوندی مردک؟
همایون لبخند زد
اگر میتوانست با شایانخان معامله کند نانش در روغن بود و هم از دست آن دختر خلاص میشد!
دختری که این چندسال هم به اجبار همسرش که مادر آن دختر بود تحملش میکرد و حالا با مرگ او راحت شده بود
_ آقا یه دختر براتون دارم ، ماه ،
پنجه آفتابه!
قیمت بالاتر روش میزدن اما گفتم پیشکش شما کنم هرچی از زیباییش بگم ک....
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که شایان عصبی از جا بلند شد
پانزده سال بود که هیچ دختری به چشمش نیامده بود،
بعد از گم شدن یادگار عمویش ،
همان که از نوزادی ناف بریده ی شایان بود و او سالها منتظر مانده بود بزرگ شود .
بعد از پروا، هیچ دختری حتی توجهش را جلب نکرده بود
به دنبال او بادیگارد هایش هم برخاستند و یکی از آنها یقه همایون را گرفت :
_ مرتیکه دوزاری چطور به خودت جرأت دادی شايانخان رو واسه همچین موضوعی به خونه خرابهت دعوت کنی؟
همایون که از فشار دست مرد دور گلویش به سختی نفس میکشید نالید
_ غ..غلط کردم ...
ف... فکر میکردم آقا دختره رو ببینه بخواد
با اشاره شايان ، مرد گلوی همایون را رها کرد
همایون به سرفه افتاد اما قبل از آنکه از اتاق بیرون بزنند آخرین تلاشش را هم کرد و گفت
_کاش یه نظر میدیدینش آقا،
دختره هم خوشگله هم هنرمند!
نقاشی هایی که میکشه رو چندین میلیونی میخرن!
با این حرف همایون بیاراده ایستاد
ذهنش اینجا نبود
صدای پروا در گوشش پیچیده بود :
" شایــــان!
یه دقیقه اخم نکن تا صورتتو بکشم!"
پروای او هم با اینکه بچه بود اما حرفه ای نقاشی میکشید
یاد او افتاد که بیاختیار گفت :
_ بیار ببینمش!
بادیگارد ها متعجب به تردید اربابشان نگاه کردند
بیسابقه بود او بخواهد دختری را ببیند
همایون عباد را صدا زد و ساعتی بعد او جسم نیمه جان دخترک موطلایی را به دنبال خود تا اتاق کشید
دخترک ضعف داشت و موهای آشفته و فرش به صورت خیس از عرقش چسبیده بودند
از میان پلک های بسته اش قامت بلند مردی را دید که به طرفش میآید ..
بوی عطر مرد آشنا بود،
بیاد کودکی هایش میافتاد
همان روزهایی که پسر عموی بداخلاقش را با التماس راضی میکرد تا بنشیند و او نقاشی اش را بکشد
پلک هایش از شدت ضعف بسته شدند و شایان بالای سرش ایستاد
همایون با استرس نالید
_ سرما خورده ضعف داره یکم حالش خوب نیست ،
الان میبرم صورتش رو میشورم خوب ببینیدش
شایان دندان روی هم سابید تا مشتش را توی صورت آن مردک وراج فرود نیاورد!
او فقط موهای فر و طلایی دخترک را میدید،
پروای او هم موهایش فر بود ، طلایی و بلند بود
رو به بادیگاردش گفت
_ ببرش تو ماشین جمال!
گل از گل همایون شکافت
بادیگارد ها اما دهانشان باز مانده بود
بیش پانزده سال بود که شایانخان روی خوش به هیچ دختری نشان نداده بود!
حالا میخواست آن دختر را با خود ببرد؟
دستور اربابشان را اطاعت کردند و یکی از آنها دخترک را روی دوش انداخت و داخل ماشین برد
شایان چکی با مبلغ بالا به دست همایون داد و به طرف اتومیبلش رفت
نمیدانست آن دخترک بیجان که روی دوش جمال افتاده بود،
دخترکی که آنقدر درد داشت که بیهوش شده بود،
همان پروای خودش است!
و وای به حال همایون،
وای به حال او وقتی شایانخان میفهمید گمشده اش چه کتک هایی که از دست او نخورده است...
https://t.me/+FsOMtQRvmBg3OWM0
https://t.me/+FsOMtQRvmBg3OWM0
https://t.me/+FsOMtQRvmBg3OWM0
1 50020
#گناهمباش
#پارت1
یقه ی تاپم و از تنم فاصله دادم و نق زدم:
_آیــی خیلی گرممه ماهــان!
تو گلو خندید و کمی از مایع ی زرد رنگ داخل لیوانش ریخت و مزه کرد.
_نگفتم نخور؟ تو که جنبه نداری چرا میشینی همراهیم میکنی بچه!
انگار مستی عقلم و زایل کرده بود!
حیا رو قورت دادم و بی هوا دستش و گرفتم و گذاشتم روی سینه ام.
_مگه بچه سیــنه به این بزرگی داره؟
به تندی دست پس کشید.
_نکن بچه! پاشو پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد بلکه این مستی بپره از سرت، کم چرت و پرت بلغور کنی.
عزیز جون بیاد تو رو توی این حال ببینه چوب تو ک.ونم میکنه.
غش غش خندیدم و دستم و پس کشیدم.
_نمیام نکن دایــی، بازم بریز برام.
نوچی کرد و کلافه دستش و لای موهاش فرو برد.
سرخوش خندیدم و کمی دیگه برای خودم از اون زهرماری ریختم و یکجا سرکشیدم.
گلوم سوخت و صورتم درهم شد.
تنم داغ بود کاش لباسم و میکندم.
دستم و بردم زیر تاپم و بالا کشیدمش.
_زُلفا!!
تاپ و گوشه ای پرت کردم و خندیدم.
_گــرمم بود.
نگاهش روی بالا تنهام میخ شد و آب دهانش و پر صدا قورت داد.
حرکاتم دست خودم نبود، با ماهان خیلی صمیمی بودم ولی نه دیگه در حدی که مقابلش با سوتین بشینم و دلبری کنم.
کاش این زهرماری و نمیخورم.
بهم گفته بود که نخور ولی من سرتق تر از این حرفا بودم
صداش درست کنارم، زیر گوشم پیچید.
_سایزت چنده زُلفا؟ هشتاد و پنج میزنی؟
چه بزرگن!
چشمکِ ریزی زدم و گفتم:
_پسندیدی؟ هشتاد میزنم.
انگار کلا هرچی غذا میخورم گوشت میشه اینجا و اون پایینی.
با سر به پایین تنم اشاره زدم.
نگاهِ سرخش نشست روی شلوارکم
نگاهِ اونم خمار شده بود و چشماش سرخ بود.
تنم داغ بود و بین پام نبض میزد.
چرا زیاده روی کرده بودم؟ تا خرخره خورده بودیم.
نگاهم رفت پی خشتکِ ماهان، اوپس! یکی اینجا زده بود بالا.
تنم و کمی جلو کشیدم و با خنده دستم و گذاشتم روی خشتکش.
تکون شدیدی خورد و با ناله اسمم و صدا زد.
هیچکدوم از کارام دست خودم نبود و انگار کنترلِ دستام از ارادهام خارج بود!
کمی فشارش دادم و سرخوش خندیدم.
_چه بزرگه ماهان! من که سایزم و گفتم بهت، تو نمیگی؟
هوشیار تر از من بود، کلافه دستم و پس زد
_نکن زُلفا، داری تحریکم میکنی.
شیطنت کردم و دوباره دستم و سر دادم رو خشتکش.
_اگــه تحریــک بشـــی چی میــشــه؟
به یکباره بازوم و به چنگ گرفت و من و روی کاناپه خوابوند.
روی تنم خیمه زد و غرید:
_این میشه
لبهاش و روی لبهام گذاشت و با ولع بوسیدتم.
ادامه شو بیا تو چنل زیر بخون چطوری دایی ناتنیش مست به جونش میوفته 😱👇
https://t.me/+_mYG5-QYq3M0YTJk
https://t.me/+_mYG5-QYq3M0YTJk
https://t.me/+_mYG5-QYq3M0YTJk
زُلفا دختر شیطون و هاتی که عاشق دایی ناتنیش میشه و وقتی که هردو حسابی مستن باهم سکس میکنن.
زلفا از اون شب چیزی یادش نمیاد تا اینکه شب عروسی داییش میفهمه حاملست!
گنــاهــم بــاش
به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده ی رمان های بیوه ی برادرم/ گیوا و...
1 32900
«پارت رمان»
رادین پسر سادیسمی که وخیمترین بیمار آن آسایشگاه روانی است وارد اتاق آرامش می شود.
دخترکی که افسردگی حاد دارد!
و به طرف جسم خوابیده ی آرامش روی تختش نزدیک میشود.
سر سادیسمی آسایشگاه که دل باخته به تیله های آبی دخترک افسرده هم بندش..!
دکتر اعتمادی روانشناس آسایشگاه لحظه به لحظه ی اتفاقات را چک میکند.
از آنجایی که رادین بر خلاف سادیسمی بودنش بینهایت باهوش است.
دوربین مخفی درون اتاق آرامش داخل قفل در نصب شده است!
مقابل دخترک میایستد و دکتر اعتمادی نگاه مضطربش لحظهای از صفحه ی مانیتور جدا نمیشود.
پتو را از روی آرامش کنار میزند و پاهای سفید دخترک را در دست میگیرد.
انگشتانش نوازش وار روی پاهای سفید آرامش میلغزند.
سپس انگشتان پاهای دخترک را به دهان میکشد و با شهوت میمکد.
دکتر اعتمادی به سرعت از جا بلند میشود.
اما با قرار گرفتن دستان همسرش دکتر مجد رئیس آن آسایشگاه روی شانههایش دوباره روی صندلی مینشیند.
_بشین سر جات نوشین!
_نیما رادین داره به آرامش تجاوز میکنه!
اما دکتر مجد خونسردانه لب میزند:
_ دارم میبینم.. بشین نوشین!
دستان رادین هر لحظه دارند آرام آرام پیشروی میکنند و چشمان آرامش بر اثر آرامبخشهایی که به او تزریق کردهاند هنوز هم بسته است!
لباسهای دخترک توسط پسر سادیسمی آسایشگاه از تنش خارج میشوند.
نوشین نق میزند:
_ نیما..
و انگشت دکتر مجد روی بینیاش مینشیند.
_هیس.. بذار ببینم میخواد چیکار کنه..
دستان رادین روی سینه های آرامش می نشیند و برخلاف روان پریش بودنش تمام کارهایش را با لطافت انجام می دهد.
گویا که دست به شیع با ارزشی می زند و بترسد آسیبی به آن برسد.
نوشین غر میزند:
_ میخواد چیکار کنه نیما؟! داره به دختر مردم تجاوز میکنه!
_آروم باش نوشین من خودم خطبه ی محرمیت بینشون خوندم!
_تو چیکار کردی؟؟؟؟؟
_نوشین من دکتر روانپزشک و رئیس این آسایشگاهم میدونم دارم چیکار میکنم!
نوشین ساکت میشود و نگاه هر دو خیره ی مانیتور میشود.
بدن برهنه رادین روی تن دخترک خیمه میزند و لبهای دخترک خوابیده را حریصانه به کام می کشد.
نوشین از شدت اضطراب پلک روی هم قرار میدهد.
دکتر مجد زیر لب مینالد:
_این پسر با تمام روانی بودنش هیچ آسیبی به آرامش نمی زنه اون یه عاشق دیوونه اس!
با قرار گرفتن رادین میان پاهای دخترک نوشین طاقت نمیآورد و از جا بلند میشود و دکتر تشر میزند:
_یه دقیقه آروم بگیر نوشین!
_نیما رادین یه بیمار روانی عقلش درست کار نمیکنه اگه اون دختر حامله بشه چی؟
_دقیقاً همینو میخوام!
_چیییی؟؟؟؟؟
_آرامش باید حامله بشه نوشین این تنها راه بهبودی افسردگی حادشه!
با صدای آه زنانهای گردن هردو به طرف مانیتور می چرخد.
ورود افراد زیر 21 سال ممنوع🔞
#عاشقانه#صحنه دار #انتقامی
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
4 19820
👩🍳آشپزباشی🧑🍳
#پارت_۷۶۶
- سپیده!
با غرش مادرش دست از پرچانگی کشید و رفت سراغ شستن مرغها.
زیرچشمی امیر را نگاه کردم که خیلی جدی و بی هیچ مهربانی درحال کارش بود.
هیچ که نمیکرد، تنها با اخم و تخم روی کار بچههایش نظارت داشت.
مگر چیزی که بلد نبودند.
برعکس من!
من آرام بودم، همیشه سعی میکردم اشتباهات را با لبخند اصلاح کنم نه اخم و تخم و داد زدن!
- لطف میکنی اون پیازا رو بدی به من؟
من حتی خودم کارها را سامان میدادم، انگار کارکنان کانتر ایرانی دستیارانم باشند نه آشپز!
پیازها را از مادر سپیده گرفتم و ریختم در روغن داغی که گوشتها را سرخ کرده بودم.
آن روز سفارش مراسم ختم داشتیم.
بعد از پخت قیمه باید سراغ برنجها میرفتم.
در نبود امیرحسین سعی کرده بودم غذاهای فرنگی منو را به خوبی یاد بگیرم.
هرچند به پای او نمیرسیدم اما خب آنقدر بد هم نبودم.
در واقع نگذاشتم آشپز دیگری بیاید.
طاقت دیدن جای خالیاش را نداشتم.
گوشتهای سرخ شده را ریختم روی پیازهای طلایی ادویه زده.
چند ملاقه رب گوجه ریختم و مادر سپیده به همشان زد.
- آب جوشو بریزم لالهخانم؟
6 195210