"نـقاب بـاز🎭"
عضو انجمن رمانهای عاشقانه: @romanhayeasheghane نویسنده:مریم ایرانپور پارتگذاری:هفتهای ۷ پارت🕊️🌸 کپی ممنوع! https://www.instagram.com/maryi_novel?r=nametag پیج نویسنده و اخبار رمان: جهت تبادل: @Marmarw_i06
نمایش بیشترکشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
452
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
"نقاب باز"
#پارت۹۰
دوباره که به هتل میرسیم، خسته از هردوی آنها خداحافظی میکنم و پاتند میکنم به سمت اتاقم.
در را باز میکنم و اول از همه شالم را از سرم برمیدارم، آنقدر هوا گرم است که حس میکنم تمام تار موهایم به کف سرم چسبیده است، حقیقتاً دلم میخواهد موهای بلندم را کوتاه کوتاه کنم تا از این گرما خلاص شوم.
روی تخت مینشینم و با بستن چشمهایم، به پشت سقوط میکنم روی تخت و دستهایم را باز میکنم، قابلیت خوابیدن زیر این پنکه و تخت نرم را برای چند روز دارم.
نمیدانم نیکا کجاست و چه میکند، میخواهم بلند شوم و با او صحبت کنم اما چشمهایم توان باز شدن و پاهایم جانی برای راه رفتن ندارد، لعنت به این گرما!
نمیدانم چقدر میگذرد اما کم کم چشمهایم گرم خواب میشود و صداهای اطراف را به خوبی نمیشناسم، اصلاً برایم مهم نیست با این لباسها قرار است بخوابم، حتی با کیف دستی که هنوز دستم است.
خیالهای شیرینم، زودی به یغما میرود، صدای در هوشیارم میکند به سختی از جایم بلند میشوم و با ماساژ دادن سرم، به پنجرهها نگاه میکنم، کم مانده به غروب و ابرها باز هم صورتی است، در را باز میکنم و منتظر وارد شدن نیکا با چند بسته خرید هستم.
با دیدن یک جفت کفش مشکی مردانه، مستقیم سرم را بالا میگیرم و نگاهم در نگاه امیر گره میخورد، دیدن من در این وضعیت، اصلاً و ابداً قشنگ نیست!
هاج و واج نگاهش میکنم که سرش را زودتر پایین میاندازد و سرفهای سر میدهد.
- ببخشید، بد موقع اومدم، راستش بچهها راضی شدن شب همه بریم بیرون، خواستم ببینم شما هم میاین.
آنقدر بهت زدهام که سرم را گیج تکان میدهم و تنها زمزمه میکنم «اره» بدون این که بدانم اصلا حرفش چه بود.
سرش را بالا میآورد اما از صورتم چشم میدزدد و ادامه میدهد.
- پس ساعت هشت و نیم آماده باشید دیگه، بردیا هم به نیکا خانم خبر دادند، میان.
- باشه.
او میرود و من حتی یادم میرود تعارف کنم تا بیاید داخل!
از آینه نگاه خودم میکنم و چشمهایم گرد میشود، تا الان فکر میکردم تنها موهایم از شالم بیرون زده است و فوقش صورتم رنگ پریده و چشمهایم قرمز است، اما شالی روی سرم نبود.
یادم رفته بود که شالی روی سرش نداشتم، حالا فهمیدم چرا نگاهم نمیکرد.
مکالمهی بینمان را یکبار مرور میکنم و متوجه میشوم اشتباه کردهام، چرا باید قبول کنم به بیرون برویم، هرکه میخواهد برود، ولی من خستهام!
کاشکی حواسم را بیشتر جمع میکردم و اینگونه بیخود حرف نمیزدم.
لباسهای تنم را عوض میکنم و کنار قسمت گوشهی پرده صورتی رنگ مینشینم و تکیه میدهم به پنجره، به بیرون نگاه میکنم و غر میزنم، نیکا چرا اینقدر پایه است؟
حتماً باید قبول میکرد که بیرون برویم؟
19100
ناشناس:
https://t.me/BiChatBot?start=s-329773-vPrxe7R
جواب ناشناسها رو اینجا جواب میدم♥️
@nashenasneghabbaz
10200
"نقاب باز"
#پارت۸۹
به سالن برمیگردم که هر سهی آنها را مشغول صحبت کردن میبینم، جو صمیمیتر شده بود و این را مدیون بودنه فرزادِ همیشه پرحرف هستم.
- خب چی داشتیم میگفتیم.
جای قبلیام مینشینم و تکیهام را به دستهی مبل میدهم تا دید بهتری به امیر و آقا بهمن داشته باشم.
بستنیام کاملا آب شده بود، دلم میخواست تلفن را بردارم و چند فحش غلیظ به شایان و خواستگاری کردنش بدهم، بستنی را از دست دادم!
آویزان شدن لبهایم بیاراده است که از نگاه امیر دور نمیماند، به صورتش که خیره میشوم اثرات خنده را در صورتش مییابم.
او که نمیداند من چقدر به این بستنی نیاز داشتم!
آقا بهمن، آستین لباسش را کمی بالا میزند و به چهرهاش لبخندی اضافه میکند:
- داشتیم درباره پیشرفت و پسرفت شرکت میگفتیم دخترم.
فرزاد دنبالهی حرفش را میگیرد و آن روی جدیاش دوباره نمایان میشود، رویی که به شدت دوستش دارم!
- درسته، اوایل خیلی نگران هر کاری بودیم، سر هر قراردادی چند شبانه روز استرس میکشیدیم و بیخوابی داشتیم، واقعا فکر نمیکردم یه روزی اون زحمتها جواب بده.
به یاد گذشته و همراهی همیشگیاش، چشمانم پر میشود، دلم آن روزها را میخواهد؛ روزهایی که تنها دغدغهام فردای شرکت بود و هر روزش یک روز جدید بود، آروم میخندم و لب میزنم.
- تجربههایی که به دست آوردیم حاصل همین سختیها بود، یادمه بعضی وقتها مامانم میگفت شبها که میخوابی تا صبح هذیون میگی و از اداره شرکت حرف میزنی!
امیر پاهایش را بیشتر باز میکند و آرنج دستانش را بر روی زانوهایش میگذارد، از گوشهی چشم نگاهی میاندازد و سپس مستقیم به صورت فرزاد نگاه میکند.
- با این که دوسال از افتتاح شرکت گذشته، روز اولی که اومدم همه با یه غرور خاصی از اینجا تعریف میکردن، جوری که انگار چند دهه میشه این شرکت تأسیس شده.
بلندتر میخندم و دلیل خندهام را فقط فرزاد میداند.
چه روزهایی که به کوچکترین بینظمی کارمندهای شرکت گیر میدادم و آنجا را به مانند پادگاه نظامی کرده بودم.
- شاید از نظر کارمندها چند دهه میشه، من خیلی بهشون سخت میگرفتم، جوری که همیشه آرزو میکردن ساعتای آخر کاری زودتر بگذره برن خونههاشون.
انگار من و فرزاد زیادی دلمان تنگ گذشته است که اینگونه پابهپای هم حرف میزنیم و از اخبارات شرکت میگوییم.
- هرچی میگه، شما دوبرابر تصور کنید، اینجا منه زخم خورده رو میبینید اوایل به منم خیلی گیر میداد به خدا.
آقا بهمن از جایش بلند میشود و بستنیها را جمع میکند که بلند میشوم و خودم کمکش میکنم، در همان حال میگوید:
- خوبه که اون همه سختی ارزش داشته، شکر خدا هر روز دارین بهتر میشید، چه شرکت چه خودتون، شماها هم به پای این شرکت قد میکشید و حالا حالاها تجربه کسب میکنید.
به سمت امیر و فرزاد میچرخم و به آنها میگویم تا من کمک آقا بهمن میکنم، به انبار بروند و چرخی بزنند.
***
10700
ناشناس:
https://t.me/BiChatBot?start=s-329773-vPrxe7R
جواب ناشناسها رو اینجا جواب میدم♥️
@nashenasneghabbaz
7510
"نقاب باز"
#پارت۸۸
قبل از رسیدن به کارهایمان، آقا بهمن ما را مهمان به یک بستنی سنتی میکند، باز هم خوشحالم، حداقل برای پذیرایی چایی نخوردیم، آنهم در این گرما!
فرزاد به کمک آقا بهمن میرود، روی یک طرف مبل مینشینم و چند دقیقه بعد، امیر هم کنارم مینشیند.
- اینجا اصلا شبیه انباری نیست، خیلی متفاوته!
لبخند ریزی میزنم و با حلقه ساده درون دستم که کادو شایان بود بازی میکنم.
- خودم خواستم متفاوت باشه، هرچیزی متفاوتش قشنگه.
به چشمهایم باز زل میزند و پلکش را باز و بسته میکند، انگار که حرف هم را خیلی قبول دارد.
- یه جورایی متفاوت بودن، خاص نشون میده، پس خاص بودنشِ که قشنگش کرده.
گیج سرم را تکان میدهم و به دستانش که درون هم قفل شدهاند خیره میشوم، ساعت را در دستش کرده، ساعت ساده و کلاسیک بود، به قول خودش خاص بود.
- چه خوبه که اینقدر یادگاری پدرت و دوست داری!
نگاه خودش هم از صورتم، به روی ساعتش میچرخد و لبخند محوی میزند.
- مثل خودت که گل نرگس رو بخاطر یادگاری بودنش دوست داری، آدما همینن، میخوان که با نگه داشتن یادگاری، جای خالی فرد رو پر کنن.
با دقت بیشتری نگاه به سر پایین افتادهاش میکنم، گاهی پرحرف میشود و از هر دری میتوانی با او سخن بگویی، اما گاهی اوقات برعکس انتظارت یک گوشه ساکت میایستد، او عجیب است!
نفسم را آه مانند خارج میکنم و به پنجرههای کوچک خانه زل میزنم.
- اما نمیدونی هیچوقت قرار نیست جای خالیشون پر بشه.
آقا بهمن و فرزاد به جمعمان برمیگردند، صافتر از قبل مینشینم و پیاله آبی رنگِ پر از بستنی و خلال پسته را که فرزاد به سمتم میگیرد، با کمال میل برمیدارم.
- دستتون درد نکنه، واقعا الان نیاز بود.
«نوشجانی» میگوید و روی مبل تک نفری که مقابلم است مینشیند، با انگشتان دست راستش ضربهای روی مبل میزند و سر حرف را باز میکند.
- اتفاقاً خیلی به موقع اومدید، همین دو روز پیش جنسای جدید اومدن.
ریز میخندد و ادامه میدهد:
- این دفعه با یه انباری خیلی شلوغ روبهرو میشید، چون همه چیز و هنوز وقت نکردیم بچینیم جنسها زیاد بود.
گوشی میان دستانم ویبرهای میرود، صدایش را قطع میکنم و اول جواب آقا بهمن را میدهم.
- انبار همیشه باید شلوغ باشه بنظرم.
فرزاد هیجان زده دستش را در هوا تکان میدهد.
- اره چه بهتر، ما هم کمک میکنیم تو مرتب کردنش.
همه موافقت میکنند، ناچار رأی مثبتم را علائم میکنم، اما دوست دارم محکم بزنم در دهان فرزاد، هنوز هم لباسها و وسایل به هم ریخته خانهام را زهرا خانم جمع میکند، حالا چگونه آستین بالا بزنم و جنسها را در قفسهها بچینم؟
آنقدر به این دردسر فکر میکنم که یادم میرود گوشیام خودش را با ویبره کشته بود، گوشی را روشن میکنم و دو تماس از دست رفته مامان را میبینم، ببخشید گویان جمع را ترک میکنم و به گوشهای پناه میبرم، شماره مامان را میگیرم و به انتظار میمانم تا جواب دهد.
- الو لیدا جان.
- سلام مامان خوبی؟
چند ثانیه مکث میکند و با گرفتن نفسی میگوید.
- سلام عزیزم، ممنون تو خوبی، خوش میگذره؟
بدون توجه به سوالش، میپرسم.
- مامان چرا اینقدر نفس نفس میزنی؟
بار دیگر نفس عمیقی میکشد و جواب میدهد.
- فکر کردم دیگه جواب نمیدی داشتم غذا درست میکردم، دیدم زنگ زدی گوشیم و تو اتاق گذاشته بودم، یکم تند راه اومدم واسه همونه، اینارو بیخیال، خواستم بگم کی برمیگردی؟
یکی از ابروهایم بالا میرود، تاحالا نشده بود مسافرتی بروم و مامان سوال بپرسد که کی برمیگردم.
انگار باز هم خبری است.
- برای چی چیزی شده؟ یک هفته نشده برمیگردم.
لحنش شوق و ذوقی پیدا میکند که کنجکاویام را بیشتر میکند.
- خوب خداروشکر، زود برمیگردی، میخوایم برای شایان بریم خواستگاری، حتما خودت و برسونیها!
چشمهایم درشتتر از این نمیشود، بین لبهایم فاصله میافتد و با شک و تردید نگاه گوشیام میکند، راست گفته بود؟
شایانی که من میشناختم، دوست نداشت حالا حالاها ازدواج کند سرش به کدام سنگ خورده بود خدا میداند!
- به سلامتی چه عجیب و فوری، باشه میام تاریخ دقیق خواستگاری رو بهم بگو مامان، من فعلا اومدم پیش آقا بهمن، برگشتم هتل حرف میزنیم.
بعد از یک دقیقه که همراه خداحافظیاش، ازم قول میگیرد که مراقب خودم باشم، تلفن را قطع میکند، آنقدر شوکه شده بودم که یادم رفته بود بپرسم، حداقل نام دختره چیست!
12600
ناشناس:
https://t.me/BiChatBot?start=s-329773-vPrxe7R
جواب ناشناسها رو اینجا جواب میدم♥️
@nashenasneghabbaz
4900
"نقاب باز"
#پارت۸۷
کولهاش را محکمتر میگیرد و با حرص می گوید:
- نخیر بعد این همه سال تازه شدم معاون اومدم اینجا از نزدیک ببینمش بعد ایشون...
با دستش امیر را هدف میگیرد؛ جوری دستش را تکان میدهد که انگار به یک شی بیارزش اشاره میکند.
- دو هفته هم نشده اومده سرکار اینقدر خر شانس بود که آوردیش اینجا!
بلند بلند میخندم، گوشهی چشمم را که اشکی شد با دستم پاک میکنم و به امیر نگاه میکنم، خودش هم میخندد و شاکی میگوید:
- دستت درد نکنه دیگه، چقدر تو خوبی فرزاد.
حالا هر سهی ما به خوبی میدانیم بودن امیر در اینجا بهخاطر پافشاریهای فرزاد بوده است، فرزاد دستش را روی سینهاش میذارد و با قدمهایی که به جلو برمیدارد کمی خم میشود.
- چاکر شما، خودم میدونم چقدر آدم خوبی هستم، عه رسیدیم.
میایستیم و سرمان را بالا میگیریم.
خانه کوچک و حیاط بزرگ روبهرویم، همان انباریام بود که پارسال خریدمش.
برعکس قیافهاش که به خانه باغی قدیمی شبیه است، داخل که میشویم در وسط حیاط سالن سرپوشیده و بزرگی ساخته شده است و تمامی وسایل درون قفسهها چیده شده است.
از سمت خانهی کوچک آقا بهمن به سمتمان میآید و فرزاد به سرعت لب میزند.
- چقدر اینجا با تصوراتم فرق داشت، چقدر خوشگله.
آقا بهمن که روبهرویمان میایستد، فرصتی پیدا نمیکنم تا جوابش را بدهم، لبخندی میزنم و سرم را حین صحبت کردن تکان میدهم.
- سلام آقا بهمن.
ریش سفیدش را که سال پیش کمتر از امسال بود نگاه میکنم وقتی میخندد چاله گونهاش حتی از روی آن ریش هم مشخص است.
- سلام دخترم، پارسال دوست امسال آشنا خبری ازمون نمیگیری ها.
چقدر یک فرد میتواند مهربان باشد و بدون هیچ قصد بدی پدرانه دوستت داشته باشد؟
- این چه حرفیه، ببخشید خیلی درگیر بودم این یک سال اخیر.
- به هرحال خوش اومدی عزیزم.
سلامی هم به امیر و فرزاد میدهد و منتظر نگاهم میکند، دستم را سمت فرزاد میگیرم و معرفی میکنم.
- فرزاد هستن معاون شرکت آشنا هستید دیگه.
دستم را پایین میآورم و سمت امیر می گیرم.
- ایشون هم منشی من هستند و تازه کارن واسه همین فکر نکنم آشنایی داشته باشید.
متفکر سرش را تکان میدهد:
- بله با فرزاد خان که از پشت همین گوشیها ارتباط دارم، با شما هم امروز آشنا میشیم، خیلی هم خوش اومدین، پسرم اسمت چی بود؟
دستهایش را که لبهی کتش بود جلو آورد و دست آقا بهمن را فشار.
- امیر هستم، ممنونم.
با راهنمایی آقا بهمن به سمت سالن میرویم و در راه، از زندگیاش میپرسم، آن زن مهربانش و نوهی کوچکش.
آن طور که متوجه شدم، زنش به شدت علاقه دارد مرا دوباره ببیند و برنامهها دارد برایم، گفته بودم آنها زیادی مهربانند؟
11200
ناشناس:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-329773-vPrxe7R
جواب ناشناسها رو اینجا جواب میدم♥️
@nashenasneghabbaz
5210
"نقاب باز"
#پارت۸۶
فرزاد گوشیاش را از شلوار مشکی رنگش بیرون میآورد و با صبر و حوصله لوکیشن را پیدا میکند و اسنپ میگیرد.
چند دقیقه بعد سوار ماشین میشویم و تا رسیدن به مقصد به حرفهای امیر و فرزاد گوش میدهم.
میان راه از گرمای شدید حالت تهوع میگیرم و انگار تمام بدنم در کورهی آتش درحال ذوب شدن است، با دیدن انباری سمت چپ خیابان که کمی جلوتر بود، خودم را جمع و جور میکنم و بیحال میگویم:
- ببخشید میشه همینجا وایسید.
فرزاد به سمتم میچرخد و میخواهد حرفی بزند که با دیدن صورت قرمز شدهام او هم حرفم را تایید می کند.
- بله مقصد و انگار اشتباه زدم همینجا وایسید.
امیر پرحرف به صورتم زل میزند و من در دل به او میگویم، حالا وقت خیره شدن به من نیست.
رانند کمی زیر لب غر غر میکند و در آخر راضی میشود و کناری نگه میدارد، به سرعت دستگیرهی ماشین را فشار میدهم و پیاده میشوم، با این که هوا بیرون هم گرم است، ولی حداقل قابل تحمل است، کاش می توانستم به راننده بگویم وقتی در این گرما کولر ماشینت کار نمیکند حق نداری مشتری قبول کنی.
پشت سرم فرزاد و امیر هم پیاده میشوند، روبهرویم چند صندلی سنگی کوچک بود که با همراهی فرزاد به آن سمت رفتیم.
وقتی مینشینم و گرهی شالم را شل میکنم، میتوانم چند نفس عمیق بکشم و عرق روی پیشانیام را پاک کنم، از همان بچگی هم با گرم شدن هوا به سرعت گرما زده میشدم.
فرزاد با دیدن دوبارهی صورتم که فکر کنم قرمزی اش کمتر شده است، چهرهی نگرانش کمی آرام میشود و نفسش را فوت مانند خارج میکند، رفیق نگران من!
امیر با سرش دور و بر را نگاه می کند و یکهو میایستد، به چند مغازه بالاتر اشاره میکند و میگوید:
- من برم تا اونجا یه چیزی بخرم، حالت بهتر بشه.
اجازه گفتن حرفی به من نمیدهد و حقیقتا من هم جانی برای مقاومت کردن ندارم و ترجیح میدهم هرکاری میخواهد بکند، گند زده بودم به همه چیز.
گوشی هم شروع به زنگ خوردن می کند، با دیدن اسم آقا بهمن، کلافه دستی به سرم میکشم و گوشی را به سمت فرزاد که سوالی نگاهم میکند میگیرم:
- منو که میبینی حالم خوب نیست بیا جواب بده تو، بگو تا ده دقیقه دیگه میایم حال من بد شده.
گوشی را با طمانینه در دست می گیرد و جواب میدهد.
- سلام آقا بهمن، بله فرزاد هستم تو راه بودیم یکم حال لیدا جان بد شد.
مکثی میکند و با پاهایش ضربهای به سنگ کوچک میزند و بعد با کمی خنده میگوید:
- نه این چه حرفیه، بلاخره ما تهرانیها عادت به گرمای قشم نداریم، نه خواهش میکنم چیزی نیست ما هم تا ده دقیقه دیگه میرسیم، فعلا یا علی خدانگهدار.
گوشی را سمتم میگیرد.
- اصرار کرد بریم جای دیگهای حرف بزنیم هوا بهتر باشه ولی دیگه قبول نکردم.
"خوب کردی" زیر لب میگویم و سرم را پایین میاندازم، کفش قهوهای رنگی جلویم قرار می گیرد و بعد هم صدای صاحب کفش به گوشم میرسید.
- بفرما، رفتم از این کافه که یکم بالاتر هستش آب طالبی گرفتم، مامانم همیشه میگفت خوبه برای گرما زدگی.
لیوان شیشهای بلند که قسمت بیرونیاش طرح قشنگی داشت را در دست گرفتم و محتویاتش را نگاه کردم، سرمای لیوان دستم را خنک میکند، حتی اگه تاثیری روی حالم نداشته باشد، آنقدر آب طالبی دوست دارم که لبخند ریزی میزنم و با کمال میل قاشق را درونش تکان میدهم.
- ممنونم واقعا بهش نیاز داشتم.
امیر سرش را به معنای "خواهش میکنم" تکان میدهد و روی صندلی کنارم مینشیند، با لذت شروع به خوردن میکنم و حس میکنم هر لحظه یخی به بدنم انتقال داده میشود، کسلی و بیحالیام از بین میرود و انرژی چند ساعت پیشم برمیگردد، با خوشحالی نگاهی به امیر می کنم که فکر کنم خودش از نگاهم بفهمد چقدر به این نوشیدنی نیاز داشتم و حالا ممنونم ازش.
ادامهی راه را که خیلی زیاد نیست پیاده میرویم، به فرزاد نگاهی میاندازم و میپرسم:
- راستی فرزاد تو قبلا آقا بهمن رو از نزدیک ندیدی نه؟
13300
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.