cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان هاي زينب عامل " پارازیت"

"بسم الله الرحمن الرحيم" رمان ساقی فقط تو همین کانال پارتگذاری میشه. هر کانال دیگه‌ای به اسم من دزدیه و خوندن پارت تو اون کانالا حرام هفته‌ای ۶_۹ پارت داریم. ساقی فایل نخواهد داشت.چاپ میشه. رمان‌های قبلی من: کاکتوس و کارتینگ( فایل ندارند در دست چاپ )

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
41 081
مشترکین
+8924 ساعت
-627 روز
+3930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت جدید اپ شد✅ تخفیف vip هم فعال شده😍 https://t.me/c/1495091853/152941
نمایش همه...
پارت داریم✅
نمایش همه...
Repost from N/a
- چی مونده از ما؟ چجوری درست میشه؟ جملاتم را ناامیدانه ادا میکنم و او قصد عقب نشینی ندارد وقتی مرا محکم به آغوش میکشد. لبهایش را روی گردنم میکشد و خطی فرضی را تا امتداد لاله ی گوشم، دنبال میکند. - درستش میکنم عشقم. دستش را به زیر تاپم میبرد و دست آزادش را پشت سرم قرار میدهد. صدای آن زن در گوشم میپیچد" من کشتمش... با همین دستام از اون پرتگاه پرتش کردم پایین. حالا فهمیدی؟ تیام و تو ممنوعید برای هم." اشکی بر گونه ام میچکد و هقی از گلویم خارج می‌شود. متعجب سرش را به عقب میکشد و نگاهم میکند: - چیه عمرم؟ بهانه گیریات برای چیه؟ مگه از اول مخالفت ندیدیم؟ https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk لبهایم را به کام میگیرد؛ آرام و با حوصله. وجودم گر میگیرد و دست خودم نیست که عالم و آدم را فراموش میکنم و او را همراهی میکنم. نفسمان که منقطع میشود، از بوسیدنم دست میکشد و کنار گوشم لب میزند: - عشق منی، عمر منی، جون منی، همه کس منی. ریز و ذوق زده میخندم به زیباترین جملات تکراری این روزهایم. دست زیر زانوهایم می اندازد و آرام روی تخت، میخواباندم. تاپ و لباس زیرم را.... https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk *** با بغض دستی روی موهایش میکشم. بوسه ای عمیق بر گونه اش می نشانم و از جا برمیخیزم. مجبورم به رفتن و ترک کردن او... مجبورم به رها کردن او در اوج خواستن... باید بروم آن هم بعد از اولین و آخرین رابطه مان... ########## https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk جمعیت را پشت سر میگذارم و با قدم هایی که نمیدانم محکم بودنشان از کجا نشات گرفته، سالن و تمام حواشی هایش را پشت سر میگذارم. صدای صحبت های هیراد با خبرنگارها را میشنوم و باز هم به مسیرخود ادامه میدهم. به سمت تراس بزرگی که به تمام باغ دید داشت میروم و نفس خود را آزاد میکنم... گویی در این دقایق نفس گیر، نفس کشیدن را از یاد برده بودم. - میدونستم مثل همیشه قوی و با وقار رفتار میکنی صدایش باعث میشود به ضرب به پشت سر برگردم. جلو می آید و من نمیدانم چرا زره خود را کنار گذاشته ام. - دلم برات تنگ شده بود. جمله اش وقتی تمام میشود که در چند میلیمتری ام ایستاده است. با حرکت ناگهانی مرا به آغوش میکشاند و... https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk داستان عشقی پاک و غیر ممکن... https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk
نمایش همه...
Repost from N/a
- عمو آمپول درد داره ؟ نگاهی به چشمای خمار و قرمز گندم انداختم و از رو زمین بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش . - یه کوچولو فندق خانم . صورتش و به سینم چسبوند و دست بزرگم و بین دستاش گرفت و مشغول بازی با انگشتام شد . - مثلاً چقدر ؟ - یه ذره . - تو دستم میزنه ؟ دست دیگم و که آزاد بود و پایین بردم و رو باستنش نشوندم . - اینجا میزنه . صورتش و از سینم جدا کرد و از همون پایین تو چشمام نگاه کرد . - من آمپول دوست ندارم . دستم و بالا بردم و روسری کج و کوله شده رو سرش و صاف کردم و سر خم کردم و نوک بینیش و بوسیدم . من جون می دادم برای این دختری که نه خواهرم بود و نه دخترم ........ اما براش هم برادر بودم و هم پدر . - مگه یه ساعت پیش گریه نمی کردی که دلت درد می کنه ، دکتر آمپول بزنه تندی دل دردت خوب میشه .......... تازه اگه اجازه بدی دکتر برات آمپول بزنه ، یه جایزه بزرگم پیش من داری . گندم لب و لوچه آویزون کرده با همون چشمایی که به راحتی میشد ترس از آمپول را در آن دید ، در چشمانم نگاه کرد . - مثلاً چی ؟ - مثلاً یدونه بچه خرگوش سیاه سفید ..... از همونا که دوست داشتی .‌ - نه دوتا میخوام .‌ - باشه دوتا . - اگه دردم اومد چی ؟ - من پیشتم فندق خانم . تازه تو که می دونی هرجایی که درد بگیره و من بوسش کنم ، زودی خوب میشه .‌ - آقای پناهی ، لطفاَ مریضتون و به بخش تزریق بانوان ببرید .‌......... سرنگ و داروهای تزریقیش و خریدید ؟ گندم و از روی پاهام روی زمین گذاشتم و خودم هم بلند شدم و دست گندم و گرفتم به سمت تزریقات بانوان راه افتادم . - آره گرفتم .‌ با ورود به بخش تزریقات بانوان ، پرستار مقابلم ایستاد و دستش و روی شونه گندم گذاشت .‌ - ورود شما ممنوعه آقا . من داخل میبرم و تزریقش و انجام میدم .‌ گندم ترسیده خودش و به من چسبوند و دو دستی دستم و چسبید ........... ابرو درهم کشیده به زن نگاه کردم . - این بچه برای اولین بارشه که میخواد تزریق انجام بده .‌ می ترسه ، من باید کنارش باشم . - پدرشید ؟ پفی کشیدم . - نه . - برادرش ؟ - نه ، عموشم . - خیلی خب ببردیش اون گوشه رو تخت بخوابونیدش و آمادش کنید تا من بیام . سری تکون دادم و گندم و به سمت تختی که زن گفته بود بردم . با رسیدن به تخت دست زیر بغلش فرستادم و بلندش کردم و لبه تخت نشوندم و کفشاش و در آوردم و دست به سمت دکمه شلوارش بردم . گندم ترسیده تر از قبل ، دست یخ زدش و رو دستم گذاشت : - یزدان جون بریم . من خرگوشم نمی خوام . بریم . تروخدا . و خودش و نزدیکم کشید که دستاش و دور گردنم بندازه که شلوارش و نصفه پایین کشیدم که شرت سفید خرسی دخترونش نمایان شد و ترسیده تر به گریه افتاد . رو به جلو شدم و گوشه لبش و بوسیدم . - آمپول زدن که ترس نداره عمر من . یه لحظه است . بعدشم که تموم . از اینجا هم که رفتیم میریم دنبال خرگوشا . باشه ؟ - خرگوش نمیخوام . بریم . زن وارد شد و نگاهش به گندم افتاد . - آقا دوتا مریض دیگه هم برای تزریق دارم . یه لحظه سریع بخوابونش من تزریق این بچه رو انجام بدم برم .‌....... این ویروسای فصلی بدجوری سرمون و شلوغ کرده . به گندم وحشت زده که چشمای خیس و قرمزش میخ سوزن سرنگ شده بود نگاه کردم و باز سر خم کردم و پیشونیش و بوسیدم . - یه لحظه بخوابی و تا ده بشماری تموم شده قشنگم . - نمی خوام . - یه لحظه بخوابونش و پاهاش و سفت بگیر . من میزنم . تا شما بخوای آمادش کنی صبح شده . ناچاراً و ابرو در هم کشیده پفی کشیدم و دست دور شونه هاش انداختم و به زور روی تخت خوابوندمش و دست دیگم و روی پاهاش گذاشتم که زن گوشه شورت دخترونش و پایین کشید و پنبه آغشته به الکل و رو باستن سفید و کوچک و پنبه ایش کشید ووووووو https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 خلاصه : یزدان بزرگ کردن دختری رو به عهده می گیره . اما دختر ۱۳ سالش که میشه گم میشه و چندین سال بعد به عنوان برده جنسی بهش فروخته میشد ........ غافل از اینکه دختری که بهش فروخته شده ، همون دختریه که برای محافظت از اون جونشم می داد . https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
نمایش همه...
Repost from N/a
- دخترم تو که سینه‌هات بزرگه باید لباس گشادتر بپوشی. مادرِ کارن بود که این حرف‌ها را می‌زد. مرد هاتی که پرستار و دایه‌ی بچه‌اش بود! - تو این خونه مرد عذب هست، گناه داره با دیدن تو تحریک بشه! خدا قهرش می‌آد... لب گزیده و تاپ تنگ و یقه بازش را بالا کشید: - چشم حاج خانم، ببخشید. مادر کارن با تاسف و حقارت نگاهش می‌کرد. دختر بی‌کس و کاری بود که لیاقت ماندن در آن خانه را نداشت. کارن زند هرکسی نبود! - من بخاطر خودت می‌گم دخترم. دوتا نامحرم زیر یک سقف! نفر سوم بینتون شیطونه مادر، زن باید حواسش باشه! نمی‌خوام پسرم بهت آسیبی بزنه. به‌هرحال اون مرده، نیاز داره! تو هم که 24 ساعت ور دلشی و در دسترسش! کم مانده بود زیر گریه بزند، فقط نگفته بود زیرخواب پسرم شدی! نگاه تحقیر کننده‌اش همین را نشان می‌داد. رویای بی‌پناه کجا و کارن زند، بازگیر پر آوازه‌ی ایرانی عرب کجا! کارن از سر دلسوزی خانه و سرپناه به او داده بود، باید حدش را رعایت می‌کرد! خودش می‌دانست. - چشم حاج خانم، ببخشید باید برم بچه گریه می‌کنه. نتوانست بگوید پسرت اصرار به پوشیدن این لباس‌های لختی دارد! تاپش را در آورد. سینه‌هایش تماما کبود بود، کارن رحم نداشت! تی‌شرتی چنگ زد. - چرا سینه‌هات کبوده بی‌حیا؟ هان؟ مادر کارن بود که وارد شد و غرید: - توی هرزه مگه نگفتی شوهر نداری؟ مات و مبهوت بود، سینه‌هایش را با دست پوشاند و تته پته کرد: - ب بچه کبود کرده. دستش را وحشیانه از سینه‌های کبود و دردناکش کنار زد و توی صورتش کوبید: - تو گه خوردی که دروغ می‌گی جنده خانم، سه تا بچه بزرگ کردم تاحالا اینطوری کبود نشدم. داری به نوه‌ی من شیر نجس می‌دی؟ زنا می‌کنی؟ آدمت می‌کنم. از موهایش گرفت و جیغ رویا که در امد، تو دهنی بعدی را خورد: - دهنتو ببند عفریته خانم، بچه بیدار شد. کشان کشان، از موهای بلندی که کارن عاشقشان بود، دنبال خودش بردش: - زیر کی خوابیدی؟ هان؟ می‌اندازمت بیرون، وایسا فقط کارن بیاد. هرزه راه دادیم تو خونه. گلوله گلوله اشک می‌ریخت و جرات نداشت بگوید زیر پسرت! - مامان داری چیکار می‌کنی؟ عربده‌ی کارن در خانه پیچید. - چی‌کار داری می‌کنی مامان؟ ولش کن. مادرش چنگ به صورتش انداخت و خودش را به مظلومیت زد. - این زنیکه‌ی فاحشه معلوم نیست زیرخواب کی شده. میره بیرون میده میاد غسلشو توی خونه‌ی ما میکنه؟ اصلا غسل میکنه؟ رویا نالید، موهایش هنوز در دستان پیرزن بود. کارن هوار کشید و جلو رفت. - درست حرف بزن مامان، دستتو بردار. مادرش زیر گریه زد. - به‌خاطر یه دختر خراب به مادرت می‌پری؟! پیش چشم‌های مادرش سر رویا را به سینه اش چسباند و کف سرش را با انگشتانش ماساژ داد. - رویا نه خرابه نه زیر خواب کسی! رویا زن منه! صیغه‌اش کردم. کم مانده بود مادرش پس بیفتد! - پرستار... پرستار بچتو صیغه کردی؟! این دختره‌ی پاپتی رو گرفتی؟! رویا با التماس گفت: - به خدا می‌رم آقا کارن. مادرتون راست می‌گن، شما کجا من کجا؟! بی توجه به حضور مادرش دستش را از زیر تی‌ شرت او رد کرد و سینه‌ی نرم و درشتش را در آغوش گرفت. - کجا بری دردت به جون کارن؟! نمیدونی من نسخ تن و بدنتم‌ توله؟ پریودت تموم شده؟! مادرش جیغ کشید و او دستش را میان پای رویا کشید و گفت: - پد بهداشتی که نداری، پس حتما تموم شده. مامان یه ساعت بچه رو نگه میداره تا با زنم خلوت کنم، مگه نه مامان؟! مادرش کبود شده‌ بود و کارن گردن رویا را بوسید و گفت: - گریه نکن دردت به سرم، اینجوری مامانم باور میکنه که زیر کسی جز خودم آه و ناله نکردی. https://t.me/+Lh0iNr7iE7ZlNGI0 https://t.me/+Lh0iNr7iE7ZlNGI0 من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای که دوست ندارم مثل خودم بی‌پدر بزرگ بشه اما وجود اون برای شهرت من خطرناکه و باید براش یک مادر پیدا کنم... https://t.me/+reml5kWoOBlmZjZk https://t.me/+reml5kWoOBlmZjZk https://t.me/+reml5kWoOBlmZjZk
نمایش همه...
رویای گمشده 🌒

رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔

Repost from N/a
_ باوانم...برام برقص...بافت موهاتم باز کن.... _صنم پایینه، داره نگاه‌مون می‌کنه... زهرخندی روی لب‌هام نقش می‌بنده؛ این هشدارش یعنی باید بازم نقشم رو به‌خوبی بازی کنم تا کسی به دروغین بودن رابطه‌‌مون شک نکنه! از لبه‌ی ایوان بلند می‌شه و به سمتم میاد. فاصله‌مون انقدر کمه که ترس برم‌ میداره نکنه صدای تپش‌های قلبم رو بشنوه‌، مرز ندیده‌‌ای که باید همیشه حفظ می‌شد رو رعایت می‌کنه. در دلم به خیالات خام قلبم پوزخند می‌زنم. اصلا قرارمون از اول همین بود مگه نه؟! آنقدر بلاتکلیفم که نمی‌دونم باید دعا کنم صنم زودتر به داخل بره یا نه! اگرچه قلبم مدت‌ها بود راهش رو از من جدا کرده بود و دست به دعا برداشته بود، تا موندن صنم به اندازه‌ی تمام عمر من به درازا بکشه! با یه قدم کوتاه از مرز همیشگی می‌گذره و نزدیک‌تر می‌شه و برخلاف انتظارم من رو در آغوش می‌گیره. تمام تنم نبض می‌زنه، از یادآوری شبی که در عالم مستی باعطش تنم رو لمس می‌کرد و منو آهو می‌نامید جانم به رعشه می‌افته. در جستجوی کمی هوای تازه سرم رو کج می‌کنم گمانم صنم خودش رو مزاحم لحظات عاشقانه‌ی تازه عروس وداماد می‌بینه! که فورا به داخل عمارت برمی گرده. حالا دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این تیاتر وجود نداشت. بااینکه روزی صدبار به خودم می‌گفتم خدای سلیم فقط یه نفره اما بازم قلب دیوانه‌‌م انگار دنبال مقام نیمه خدایی برای خودش می‌گشت! برخلاف التماس‌های قلبم، سعی می‌کنم فاصله‌مون رو بیشتر کنم اما بی‌آنکه تغییری در وضعیتمون ایجاد بشه، حصار دستش رو محکم‌تر می‌کنه. https://t.me/+UjAAQKKE0Gc3ZDg0 https://t.me/+UjAAQKKE0Gc3ZDg0 https://t.me/+UjAAQKKE0Gc3ZDg0 آروم زمزمه می‌کنم: _ صنم رفت تو... وقتی که برخلاف همیشه به سرعت ازم جدا نمیشه، باتعجب سرم رو بالا میارم، طره‌ی از موهای موج‌دارم، روی صورتم می‌افته با انگشتش آن‌ها رو پشت گوشم میندازه اما انگشتاش کنار صورتم متوقف می‌شن. غمگین در نی‌نی چشماش زل می‌زنم و می‌گم: _ دنبال نشونه‌‌ی دیگه‌ای از آهو توی صورتم می‌گردی؟ از یادآوری روزی که گفته بود" چشمات، خیلی قشنگن و هنوز قند ناشی از تعریفش در دلم آب نشده بود که به یکباره جام زهر رو در گلوم ریخت و گفت " درست مثل چشمای آهون!" غمگین می‌خندم و به خط‌های کنار لبم که موقع خندیدن حالت جالبی به فرم لب‌هایم می‌دادن؛ اشاره می‌کنم و می‌گم: _ اینام شبیه آهون مگه نه؟ در جوابم فقط سکوت می‌کنه اما انگشتانش رو آرام روی صورتم حرکت می‌ده، حس می‌کنم سرانگشتش آغشته به سرب داغه که هرجا رو که نوازش می‌کرد انگار صورتم رو می‌سوزاند؛ دردی آمیخته با لذتی غیرقابل وصف! با صدای خش‌دارش آرام نجوا می‌کنه: _ عشق آهو دلیل ۷سال دیوانگیم بود. منو تبدیل به دیوانه‌ای کرده بود که می‌خواست از نامردی که زن حامله‌اش رو کشته بود به هر قیمتی انتقام بگیره اما...تو کسی بودی که من از اون منجلاب بیرون کشیدی تا دستم به خون آلوده نشه. بغضم می‌ترکه و چند قطره اشک سرکش از کاسه‌ی چشمم سرریز می‌شه. با سر انگشتش رد اشک‌ها رو از صورتم پاک می‌کنه. نگاه از نگاهش می‌گیرم. نمی‌دونم هنوزم حتی این نوازش کوتاه رو خیانت به روح آهو می‌دانست یانه! انگار او هم به همان چیزی فکر می‌کنه که به ذهن من خطور کرده بود. فاصله‌‌ش رو بیشتر می‌کنه! اما دستم رو رها نمی‌کنه و می‌گه: _ دیروز دیدم که چطوری پیش صنم و آسو می‌رقصیدی از خجالت‌ گوشه‌ی لبم رو به دندون می‌گیرم و در دل تمام فحش و بدو بیراهایی که بلدم رو نثار صنم و آسو می‌کنم که منو وادار به رقصیدن کرده بودن. دستش را زیر چانه‌م می‌ذاره؛ نگاهم در نگاه چراغانیش گره می‌خوره و با مهربانی کم سابقه‌ای می‌گه: _ باوانم.... برام برقص... بافت موهاتم باز کن.... با شنیدن میم مالکیت چسبیده به اسمم لحظه‌ای نفسم بند می‌آید وقتی‌که می‌خوام ازغفلتش سو استفاده کنم و از دستش فرار کنم، دستم رو آنقدر فشار می‌ده که آخم در میاد. با صدایی که سعی داره کنترلش کنه، می‌گه: _ امشب به اندازه‌ی کافی زبون درازی کردی به فکر بعدشم هستی؟ فردا صنم برمی‌گرده، انوقت منو تو می‌مونیم و خدمه چشم و گوش بسته و ترکه انار دوست داشتنیم! با بهت که بهش نگاه می‌کنم. فشار دستش رو کمتر می‌کنه و آروم زیر گوشم می‌گه: _ حالا تصمیم با خودته عزیزکم، می‌رقصی یا صبر کنیم صنم بره؟ https://t.me/+UjAAQKKE0Gc3ZDg0 https://t.me/+UjAAQKKE0Gc3ZDg0 https://t.me/+UjAAQKKE0Gc3ZDg0
نمایش همه...
هنار‌ه‌س | Henaras

به‌ نام او به قلم ویدا "هِنارَس" پارت گذاری : روزهای فرد+جمعه‌ها اگه می‌خوای درمورد هنارس حرف بزنی اما دوست نداری تورو بشناسم👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1568861-uL56C5F

@Henaras1997 : نویسنده

Repost from N/a
_ توام از این #بازی_ممنوعه لذت میبری... اعتراف کن #بیبی! بیتابانه نفس عمیقی کشیدم که لبخند آزاد پررنگ تر شد. _ دوسـ...ت...نـ...دا..رم. لعنت به این زبان ! بی توجه به حرفم تای ابرویی بالا انداخته و انگشت اشاره اش رو زیر هاله سینه هام حرکت داد: _ دوست داری تمومش کنم؟ به یکباره دست هایش را عقب کشید.بی اختیار لب زدم: -نه! این مرد همه جوره #خلاف_عقایدم بود اما ...من این لمس را میخواستم https://t.me/+PKWxcZcnaDdlMjQ0 اینم رمانی که دیشب بهتون قولشو دادم ❌🙈 پام به هتلی باز شد که صاحبش مردی خشن و جذاب بود«آزاد»
نمایش همه...
Repost from N/a
صدای جیغ های کوتاه و مملو از خنده زنانه از پشت درب عرق سردی روی کمرم نشاند خودم رو آماده ی روبرو شدن با هر صحنه ای کرده بودم که یهو در باز شد و شهاب با گیلاس شرابی که دستش بود در چهارچوب قرارگرفت . نگاهم روی عضلات خیس سینه اش مات شد . لبخندش با دیدنم روی صورتش ماسید و با بهت لب زد: -یغما!؟ تو... اینجا... با حلقه شدن دست مردونه ای دور کمرم و چسبیدنش از پشت بهم... https://t.me/joinchat/PKWxcZcnaDdlMjQ0 دختره مچ نامزدشو با دوست صمیمیش توی هتل ممنوعه میگیره و رئیس هتل برای اینکه کمکش کنه انتقام بگیره....🌊🔥
نمایش همه...