cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

DĔĹßÁŔ،🥀💛) ء

....مرا هنگام رفتن عشقم گفت 😓😓 ولی این کار مثلی بسم الله گفتن  یک قصاب میماند 💔💔 :(...🖤 DĔĹßÁŔ،🥀💛) ء 🙂💔

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
198
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

00:10
Video unavailableShow in Telegram
یک هزارگی هم تقدیم شمو 🤗😍
نمایش همه...
b8ca3b0dd74a68098b33e3c7fcd2e025.mp41.44 MB
دوستاا لیف نتین 🙏
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
دردم میگیرد وقتی می بینم تو تمام شعر های من بودی و من جوکی برای خنده هایت😔✌️ DĔĹßÁŔ،🥀💛) ء
نمایش همه...
مثل دیوار ترک خورده، پس از زلزله ها گاه دل ها، ز سخن های کسی می‌شکند 🙂🥀
نمایش همه...
یک پیرمرد در دامنه کوهای دمشق هیزم جمع میکرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند یک روز حضرت سلیمان ع پیر مرد را درحالت جمع اوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت تصمیم گرفت حالت زندگی پیرمرد را تغیر دهد یک نگین قیمتی را برای پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود آید پیر مرد ازحضرت سلیمان ع تشکری کرد وبسوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوش شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموش اش شد که نگین را کجا گذاشته بود زن همسایه نمک کار داشت نمک دان را باخود برد بالای نگین چشم پوشی کرد خود را خاموش گرفت پیر مرد بسیار مایوس شد بالای زنش قهر کرد که نگین را گم کرده وخانم پیرمرد هم گریان میکرد که بالای من چه شد که نگین را گم کردم چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درانجا با حضرت سلیمان ع روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان ع قصه کرد . حضرت سلیمان ع یک نگین دیگری برایش داد برایش گفت بسیار احتیاط کن که اینرا گم نکنی پیر مرد ازحضرت سلیمان ع تشکری کرد بسوی خانه روان شد در مسیر را نگین را ازجیب خود کشید بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد درین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نولش گرفت وپرید پیر مرد هرچه که دوید وهیا هو کرد فایده نداشت پیر مرد چند روز از خانه بیرون نشد همسرش برایش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی پیرمرد دل نادل دوباره طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان ع را شنید دید که حضرت سلیمان ع ایستاده است وبه حیرت بسوی او میبیند پیر مرد باز قصه نگین را کرد که پرنده انرا ربود. حضرت سلیمان ع برایش گفت میدانم که تو برایم دروغ نمیگویی بگیر این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است که این را گم نکنی و حتمی بفروش که در حالت زندگی ات تغیر اید پیر مرد همرایش وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد پهلوی دریا بود هنگامی به لب دریا رسید خواست که دم بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که به آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتید هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد . به بسیار مایوسی به خانه برگشت  هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد . به بسیار مایوسی به خانه برگشت از ترس سلیمان ع به کوه نمی رفت همسرش برایش اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم برایت چیزی نمیگوید پیرمرد به بسیار ترس طرف کوه رفت هیزم را جمع اوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان ع را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویده گریخت . حضرت سلیمان ع میخواست مانع اش شود که فرستاده خدا جبریل امین بالایش صدا کرد که ای سلیمان خداوند ج میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغیر میدهی ومرا فراموش کرده یی ، سلیمان ع بزودی سجده کرد و از اشتباه خود مغفرت خواست خداوند ج بواسطه جبریل برای سلیمان ع گفت که تو حال بنده مرا تغیر داده نتوانستی تو ببین که من چطور تغیر میدهم پیرمرد که به تیزی بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد ماهی گیر برایش گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی برایت بدهم پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد شوهرش از خوشی برایش گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم هیزم بیاورم هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول بیادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود بزودی خانه همسایه رفت وقتیکه زن همسایه زن پیرمرد را دید به عذر خواهی شروع کرد گفت خیر است نگین ات را بگیر از من غلطی شده به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبر شود من را از خانه بیرون خواهد کرد. پیرمرد در جنگل به درخت بالا شد که شاخه خشک را قطع کند چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد . نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخته کرد شکم سیر ماهی ها را خوردند فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان ع تمام جریان را به چشم دید ومتقین شد که بنده حالت بنده را تغیر داده نمیتواند تاکه خدواندج تغیر ندهد به خداوند یقین و باور داشته باشید هیچگاه به انسان طمع نکنید @Nice_stories0313
نمایش همه...
شب به یاد رویت هوس نمااز کردم🤞🤟 دیدم جانماز نبود دوباره خواب کردم😜✌️
نمایش همه...
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ •♥️🔗• رُک بگویم از همه رنجیده ام🙂🖤🤚🏻
نمایش همه...
بی احساس نیستم فقط یاد گرفتم از قلبم کمتر استفاده کنم ..🙂🫀🖤
نمایش همه...
من از نویسنده‌ها میترسم، اونا آخر همه‌ی داستانای عاشقونه‌رو میدونن، جنسِ همه‌ی خاطرات رو میشناسن، طعمِ تلخِ رفتنارو از حفظن. اونا بلدن دنیاشونو با یه خنده رنگی و با یه اشک، سیاه کنن ٫)
نمایش همه...
تو خیلی چیزارو نمیدونی؛ تو نمیدونی چقدر عکساتو نگاه کردم، تو نمیدونی چقدر پشت بداخلاقیام قربون صدقت رفتم، تو نمیدونی چقدر پیش خودم به وجودت افتخار کردم، تو نمیدونی چقدر وقتی نبودی دلتنگ بودنت میشدم، تو نمیدونی چقدر وقتی ازم دور بودی از، از دست دادنت ترسیدم، تو نمیدونی چقدر دوست داشتنت تو قلبم ریشه کرده و هیجوره نبودنتو باور نمیکنه. ♡
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.