هَدوسَر | Hadosar
غارنوشتههای یک مَرد دوسَر ➖➖➖➖➖ ناشناس با هدوسر حرف بزنید: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-437681-Ug7sUhI
نمایش بیشتر127
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
صبح هشتم یعنی دوشنبه ساعت ٩ صبح که با داداشم جلوی پادگان رسیدیم، تا ساعت ١١ منتظر یکی از آشناهامون توی پادگان موندیم تا اومد. سه تایی باهم رفتیم پیش یک سرهنگ که اصالتا باهامون همشهری بود و خیلی آدم خوبی بود. گفت برو برگهتو تحویل فلان سروان بده و بگو یک روز بهت مرخصی بده. داداشم با من خداحافظی کرد و من رفتم که کارامو انجام بدم. خلاصه اونایی که آشنایی تو سنندج نداشتن مجبور بودن شبو اونجا توی پادگان بمونن، حتی بیشتر سنندجیهاروهم مرخصی ندادن بهشون و مجبور شدن اونجا بمونن. ولی من رفتم خونه داداشم و فردا صبحش یعنی ٩ ام داداشم، من رو ساعت ۶:۴٠ صبح جلوی پادگان رسوند و با چندتا از بچههایی که اونام جدیدالورود بودن رفتیم ساختمونی که بهمون گفتن اونجا تقسیم میشیم. ولی متاسفانه تا ساعت ٣ بعد از ظهر منتظر موندیم و یک کلاس توجیه مشاوره و حفاظت اطلاعات برامون گذاشتن. یه چیزی که در کلاس مشاوره برام جالب بود این بود که گفتن بالاتنه هرچی پوشیدین دربیارین. بعد اسم کسایی که خالکوبی زده بودن یادداشت کردن. موقعی که اومد بازدید من سریع چرخیدم که جلو شکممو نبینه که چندتا عمل دارم چون قطعا میپرسید این چیه و دردسر میشد واسم و توی گروه ب قرار میگرفتم.
گروه ب بیماران اعصاب و روانن هرچند من مشکل جسمی دارم ولی مشاوران نظامی خیلی مشکلات رو بزرگ میکنن. مثلا آدمیکه از یه تتو خوشش اومدهرو توی گروه ب میذارن میگن مشکل اعصاب و روان داره.
کلاسا که تموم شد بهمون گفتن فردا تقسیم نهایی میشید برید توی آسایشگاهایی که براتون گذاشتن بخوابید. حدود نیم ساعتی توی آسایشگاهمون موندیم که اومدن دنبالمون که بیاید و کار تقسیمتون انجام شده.
خداروشکر موقع تقسیم من جای خوب و نسبتا راحتی افتادم، اون برگهای که از طرف پادگان آموزشی بهمون دادن و توش نوشته بود رسته هنر و عکاسی و... اصلا براشون مهم نبود و هرجا خودشون میلشون میکشید مارو میفرستادن. بعد از اینکه جام مشخص شد بهم گفتن که وسایلمو بردارم و برم به سمت آسایشگاهی که قراره این دو سال قراره اونجا بمونم. هرجور شد آسایشگاه رو پیدا کردم. حدود بیست تخت یک طبقه داشت که تقریبا نصف تختها خالی بود و بچهها رفته بودن برای مرخصی نیمه دوم عید. وقتی رفتم تو، یه پسره هیکی با سر کاملا کچل اومد پیشم و خوش آمد گفت، در نگاه اول شبیه غول بود ولی در واقع خیلی پسر خوب و با معرفتی بود. من وسایلامو که دیروز با داداشم اومده بودیم واسه پذیرش دیگه با خودم نبرده بودم خونه و توی اتاق یکی از فرمانده ها جا گذاشته بودم و امروزم که ٩م باشه وقت نکردم برم بیارمشون. مجبور شدم روی یکی از تختای خالی بدون بالش و پتو استراحت کنم. تا ساعت چهار بعد از ظهر بدون خوردن ناهار خوابیدم و موقعی که چشامو باز کردم دیگه کامل بلند نشدم. متوجه شدم کل بچههای آسایشگاه بیدار شدن و روی مبل جلوی تلویزیون نشستن و دارن راجع به من حرف میزنن! یکی میگفت این پسره کجاییه، یکی میگفت ای جون آشخور جدید، یکی دیگه میگفت خداروشکر یه کُرد دیگه بهمون اضافه شد و... من حدود چهل دیقه فقط در اون حالت به حرفاشون گوش دادم و توی ذهنم خودمو آماده میکردم که من مجبورم دو سال توی این آسایشگاه و با این بچهها باشم. پس باید کنار بیام و همه ایناهم این دوران منو گذروندن و شایدم بدترش. بلند شدم و رفتم پیششون. در کل ادمای بدی نبودن خداروشکر.
شب که شد چندتا از بچهها داشتن در مورد قوانین اونجا و... برام میگفتن که یکی از بچههای اونجا، فک کنم اهل طرفای قم باشه بهم گفت مدارکت واسه پذیرش تو اینجا کامله؟ گفتم اره! گفت خب تو فردا صبح به فرمانده اینو نگو! بگو که مدارک نیاوردم، آرم و علائم لباسامو نزدم؛ لطف کنید بهم چند روز مرخصی بدید که برم کارامو درست کنم و برگردم و اونم چند روز بهت مرخصی میده که حق خودته و بهش میگن مرخصی استحقاقی! منم داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. هیچکدوم از بچههای دیگه اینو بهم نگفتن. میگفتن میخواستیم سیزده بدر اینجا باشی خیلیی خوش میگذره. من مرام و معرفت اون پسرو هیچوقت یادم نمیره.
صبح که شد همون پسره خودش رفته بود با فرمانده حرف زده بود. گفته بود مرخصی رو حتما بهش میدم. گفته بود ساعت ده به بعد بیاد دفتر واسه مصاحبه. آخرای مصاحبه بود که گفت شش روزم بهت مرخصی میدم که بری مدارکت رو جور کنی. منم گفتم جناب سروان بچههایی که با من همدورهان و با من اومدن کمتر از ده روز مرخصی نگرفتن (الکی)، اونم بدون هیچ مخالفتی گفت که باشه پس برو تا ٢٠م. اینجوری شد که تا ٢٠م بهم مرخصی داد. و در آخرم گفت هفته برگت میکنم که بتونی آخر هفتهها بری خونه! یعنی چهارشنبه بعد از تایم اداری بری و شنبه صبح توی پادگان باشی.
بچهها میگفتن این فرمانده جدیده و یک ماه قبل عید اومده! فرمانده قبلی خیلی آدمه رو مخی بوده. و اینجوری شد که تمام اون سختیهایی که توی ذهنم بود و خودمو واسش آماده کرده بودم، خیلیاش اتفاق نیفتاد.
مرخصیم تقریبا داره تموم میشه، پس فردا باید قبل از ١٢ ظهر توی پادگان لشکر ٢٨ سنندج باشم. هیچ تصوری از جاییکه قراره برم ندارم. حتی نمیدونم کار اصلیمون از ساعت چند تا چند شروع میشه! همه میگن از ٨ صبح تا ٢ بعد از ظهر کار دارید، بعدش اگر شیفت نگهبانیتون نباشه در اختیار خودتونید تا فردا صبحش. اگه اینجوری باشه خیلی خوبه نسبت به آموزشی که ما ۵ صبح تا ۵ عصر کلاس داشتیم و بعضی شباهم رزم شب داشتیم. من توی برگهم نوشته رسته هنر و بخش عکاسی؛ ولی یکی از آشناهامون گفت اون اصلا مهم نیست و توی پادگان اصلا لیسانس و فوق لیسانس و... واسشون مهم نیست. هرجوری خودشون بخوان باهاتون رفتار میکنن و بهتون پست میدن و حقیقتش این یکم منو ترسوند. ولی خودمو واسه سختترین شرایط آماده کردم. خودمو آماده کردم که مثل یک سرباز صفر باهام برخورد بشه و ناراحت نشم. میگن که چند ماه اولش سخته تا سرباز جدید میاد و شما پایهتون میره بالاتر.
واسه دوره آموزشی خودمو برای سختترین و بدترین شرایط آماده کرده بودم ولی توی پادگانی افتاده بودم که بهش میگفتن هتل. اینجام خودمو واسه بدترین شرایط آماده کردم. جوری که هیچ سختیی واسم عجیب نباشه و به خودم بگم تو که اینم پیشبینی کرده بودی، پس سخت نیست.
اونجا قطعا با آدمایی میفتم که بیماری اعصاب و روان دارن با آدمایی میفتم که سطح شعورشون با همدیگه و با من متفاوته و... من چندین سال از زندگیمو توی خوابگاه بودم و اینا واسم چیز عجیبی نیست.
این دوسال به خودم قول دادم نذارم مثل خیلی از سربازای دیگه الکی حروم شه و آخر سر بگم سربازی فقط وقت تلف کردنه. یه جوری تمومش میکنم که اگه بعدا کسی ازم پرسید سربازی چجوریه؟ بگم بهترین زمان و مکان برای پیشرفت و ارتقای تخصص، شغل و درونته.
دو چیزی که دوستم قبل رفتنم به سربازی بهم گفته رو هنوز یادم نرفته! ١ - غرورتو توی خونه جا بذار و برو ٢ - احساس کن تمام کارایی که توی سربازی انجام میدی شغلته! و به چشم یه شغل بهش نگا کن.
فردا میرم موهامو میزنم؛که این فصل از زندگی رو هم با تموم چالشاش پشت سر بگذارم.
زندگی همینه!
زندگی همینه!
همینه دیگه...
مامانم الان داد زد گفت هدوسر داداشت اومده بیا!
من؟ داداشم؟
رفتم دیدم یه گربه جلو پنجره داره توی خونه رو نگا میکنه و ظاهرا منتظر غذا بود.
یکم گوشت از یخچال درآوردم و گذاشتم زیر آب داغ که نرم شه بعد دادم بهش.
وقتی خورد و راحت نشست، انگار دنیارو بهم داده باشن. کلی انرژی گرفتم.
وقتایی که غذا گیرشون نمیاد میان اینجا.
اگر زیاد قهوه میخورید جواب بدید لطفا.Anonymous voting
- قهوه با شکر
- قهوه بدون شکر
- قهوه با شیر
Photo unavailableShow in Telegram
یکی از دوستان فرستادن.
آرامشی که گربه داره خیلی حالمو خوب کرد.
شمام انرژی بگیرید.
Photo unavailableShow in Telegram
بیا به جای سلام نوشته میوووو :)
همه با میو کردن صدام میکردن
از ساعت ٧ بیدار شدم. با اینکه دیروز کلا چهار ساعت خوابیدم. ولی تو پادگان بودن کاری باهات میکنه که قدر تک تک لحظههایی که در اختیار خودت هستی رو بدونی.
همه سربازا اونجا منو با میو صدا میکردن. انقد به گربههای اونجا غذا داده بودم و باهاشون بازی کرده بودم که همه میشناختنم.
از اصفهان و استان گلستان چندتا رفیق عالی پیدا کردم؛ جوریکه که انگار ده ساله باهاشون رفیقم. در کل با آدمای زیادی آشنا شدم و تجربه فوقالعادهای بود.
بیشترین چیزی که توی این مدت یاد گرفتم صبر کردن بود. یه چیزی داشتن به اسم عملیات روانی که کاری باهات میکردن که تا حد مرگ اعصابت خورد بشه و یاد بگیری صبور باشی و از کوره در نری. فرمانده انقد داد زده بود که دیگه آدمایی که با عصبانیت باهام حرف میزنن عصبانیم نمیکنن و مقابلشون کاملا آرومم. کمد جلو دستمون بود ولی حق نداشتیم وسایل خودمونو توش بذاریم.فقط باید چند قلم وسایلی که خودشون داده بودن توش میذاشتیم.
این جمله که میگن سربازی آدمو مرد میکنه به نظرم اشتباهه. سربازی آدمو پخته میکنه. انقد بهت سختی میدن که سختترین کارهای بیرون واست مثل آب خوردن میشه.
یه چیز دیگه که خیلی باحال بود این بود که اونجا فقیر و مایه دار و دکتر و... همه یک نوع لباس داشتیم و کسی از ظاهر بقیه نمیتونست قضاوت کنه.
سربازی مثل این میمونه که یه پرندهای که همیشه ازاد بوده رو بگیری بندازی تو قفس و بعد اینکه فهمید قفس چیه قدر آزادی رو بیشتر میدونه.
شاید سربازی سخت باشه، شاید علافی باشه و... ولی تجربههایی که از سربازی کردن به دست میاد با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. دو سال علافی؛ ولی این دو سال انقد با ذهن و مغزت کار میکنن که تا اخر عمر قدر زندگی کردن و در اختیار خودت بودن رو بدونی.
هیچوقت فکر نمیکردم انقد از ارتش و سربازی خوشم بیاد. سخته ولی ارزش تجربه کردن رو داره واقعا.
من برگشتم
آموزشیم تموم شد
افتادم توپ خونه سنندج قسمت عکاسی
معاف از رزم رو برام رد نکرده بودن و بعنوان سرباز سالم فرستادنم. واسه همین طول کشید. و از این بابت خیلی خوشحالم. چون فرمانده همه جوره هوامو داشت و دیگه معاف از رزم هم نمیخوره توی پروندهم.
تا هشتم مرخصی دارم و باید بعدش برم سنندج ببینم چی ور انتظارمه. ظاهرا جای راحتی افتادم خیلی راحت.
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.