cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

در جست‌وجوی "ال‌دورادو"

علایق عمیق و غیرعمیقم، پاره‌نوشت‌هایم و #جنون_نابهنگام این کانال گاهی فعال است. فلسفه، هنر و ادبیات

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
197
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

تنهایی و اجتماعی بودن، در برابر بن‌بست تحمیلی ✍ پیام لاغری در میان اطرافیانمان شاهد بوده‌ایم که عده‌ای افسرده هستند. کرکتر و تیپ شخصیتیِ درون‌گرا و روابط‌گریزی دارند. کمی نیش‌دار، گزنده و دیرجذب‌اند و دیر هم می‌شود شناخت‌شان. افرادی که معمولا نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینند و علایق خاصِ خود را دارند که با جمع و جامعه پیوند چندانی ندارد. معمولا تنها هستند و از انزوا در برابر جمع استقبال می‌کنند. تعداد روابط کم، اما ماندگار و عمیق‌تر را ترجیح می‌دهند. ترجیح می‌دهند دور باشند و دیر دیده شوند و... اینان بیمار نیستند و حتی چه بسا حال‌شان هم بد نیست. این مدل افسردگی یا سکون یا هر چه نامش را بگذاریم از آنجایی‌که از فردیت افراد برمی‌خیزد و متاثر از مواردی نظیر تجربه‌ی زیسته، وراثت، مطالعه و ... است نمی‌تواند چندان آزاردهنده باشد. البته که آن هم سختی‌ها و تلخی‌های خود را دارد اما یک نوع زجر برای خود آن افراد به حساب نمی‌آید یا لااقل تنهایی را به بودن در هر جمعی ترجیح می‌دهند، و البته و بیماری برای جامعه هم به شمار نمی‌رود. اما زمانی‌که این بن‌بست، سکون و افسردگی ناشی از جمع و شرایط جامعه و سقوط اجتماع باشد قضیه متفاوت است. یک بیماری‌ اجتماعی‌ست، آزاردهنده است و لذتی از آن برده نمی‌شود. دیگر هیچ چیز مثل قبل نه جذاب است و نه لذت‌بخش. در ظاهر به نظر می‌رسد منفی‌گرایان و درون‌گرایان و جمع‌گریزان و دوستداران تنهایی بازی واقع‌گرایی را برده‌اند، اما وقتی به سراغ همان آدم‌ها می‌روی می‌بینی آن‌ها چه بسا شدیدتر از اوضاع ناراضی‌اند. چون آن‌ها هم نمی‌توانند از علایق و سلایق‌شان لذت ببرند. نه در جمع و نه در تنهایی دیگر نمی‌توانند امکان بودن را برای خود متصور شوند. چرا که وضعیت موجود ناشی از رخدادهایی‌ست که جانِ کل جامعه را دربرمی‌گیرد. چرا که ما جامعه را تشکیل داده‌ایم که بودن‌مان محترم باشد و شکل شدن‌مان مهم، اما اکنون می‌بینیم در همین جامعه شرایطی پیش آمده که تمام داشته‌هایمان را به باد می‌دهد و به سخره می‌گیرد. می‌بینیم که نه تنها جامعه محقق نشده است بلکه امکانی به وجود آمده که جامعه در تقابل با افراد آن عمل می‌کند. در چنین وضعیتی افسردگی و سردرگمی ناشی از آن آزاردهنده و مخرب است. بن‌بست و استیصال هنرپرور و درون‌گرا نیست چرا که از فردیت و تنهایی برنخواسته است. در واقع فردیتِ جمع‌گریز ابدا جامعه‌گریز نبود و اصول انسانیِ خود را داشت و چه بسا در رشد حیاتِ اجتماع و ترقی انسانیت مفیدتر و مترقی‌تر بود، به همان میزان که افراد مایل به روابط اجتماعی بالا از جامعه تاثیر می‌گیرند افراد متمایل به تنهایی و کمتر حضور داشتن. اما اینجا دیگر در چارچوب جامعه نمی‌شود نفس کشید. آلودگی و نجاستی عمیق آن را چنگ زده، و زخمی و مصادره کرده است؛ به شکلی که ما نیز علیه‌اش شده‌ایم. و آری... این کلمه.. علیه‌اش شده‌ایم. این «بر علیه بودن» ققنوسِ برآمده از خاکستر است. در زمانی‌که همه‌چیز خاکستر به نظر می‌رسد همین برعلیه بودن آغاز دیگری می‌شود، و خواهد شد. علیه تمام آن چیزی که لذت را از جمع‌گریز و جمع‌خواه گرفته است. علیه تمام آن چیزهایی که زندگی را تهی از معنا و کنش کرده است. انسان با عمل و تلاش زنده است. انسان با کنش و قیام انسانیت را معنا می‌دهد. چه در زندگی شخصی و چه در حیات اجتماعی. این «بر علیه بودن» آغازِ راهی نو به حساب می‌آید و پایانِ کهنگی‌ها... . @el_do_rado
نمایش همه...
تنهایی و اجتماعی بودن، در برابر بن‌بست تحمیلی ✍ پیام لاغری در میان اطرافیانمان شاهد بوده‌ایم که عده‌ای افسرده هستند. کرکتر و تیپ شخصیتیِ درون‌گرا و روابط‌گریزی دارند. کمی نیش‌دار، گزنده و دیرجذب‌اند و دیر هم می‌شود شناخت‌شان. افرادی که معمولا نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینند و علایق خاصِ خود را دارند که با جمع و جامعه پیوند چندانی ندارد. معمولا تنها هستند و از انزوا در برابر جمع استقبال می‌کنند. تعداد روابط کم، اما ماندگار و عمیق‌تر را ترجیح می‌دهند. ترجیح می‌دهند دور باشند و دیر دیده شوند و... اینان بیمار نیستند و حتی چه بسا حال‌شان هم بد نیست. این مدل افسردگی یا سکون یا هر چه نامش را بگذاریم از آنجایی‌که از فردیت افراد برمی‌خیزد و متاثر از مواردی نظیر تجربه‌ی زیسته، وراثت، مطالعه و ... است نمی‌تواند چندان آزاردهنده باشد. البته که آن هم سختی‌ها و تلخی‌های خود را دارد اما یک نوع زجر برای خود آن افراد به حساب نمی‌آید یا لااقل تنهایی را به بودن در هر جمعی ترجیح می‌دهند، و البته و بیماری برای جامعه هم به شمار نمی‌رود. اما زمانی‌که این بن‌بست، سکون و افسردگی ناشی از جمع و شرایط جامعه و سقوط اجتماع باشد قضیه متفاوت است. یک بیماری‌ اجتماعی‌ست، آزاردهنده است و لذتی از آن برده نمی‌شود. دیگر هیچ چیز مثل قبل نه جذاب است و نه لذت‌بخش. در ظاهر به نظر می‌رسد منفی‌گرایان و درون‌گرایان و جمع‌گریزان و دوستداران تنهایی بازی واقع‌گرایی را برده‌اند، اما وقتی به سراغ همان آدم‌ها می‌روی می‌بینی آن‌ها چه بسا شدیدتر از اوضاع ناراضی‌اند. چون آن‌ها هم نمی‌توانند از علایق و سلایق‌شان لذت ببرند. نه در جمع و نه در تنهایی دیگر نمی‌توانند امکان بودن را برای خود متصور شوند. چرا که وضعیت موجود ناشی از رخدادهایی‌ست که جانِ کل جامعه را دربرمی‌گیرد. چرا که ما جامعه را تشکیل داده‌ایم که بودن‌مان محترم باشد و شکل شدن‌مان مهم، اما اکنون می‌بینیم در همین جامعه شرایطی پیش آمده که تمام داشته‌هایمان را به باد می‌دهد و به سخره می‌گیرد. می‌بینیم که نه تنها جامعه محقق نشده است بلکه امکانی به وجود آمده که جامعه در تقابل با افراد آن عمل می‌کند. در چنین وضعیتی افسردگی و سردرگمی ناشی از آن آزاردهنده و مخرب است. بن‌بست و استیصال هنرپرور و درون‌گرا نیست چرا که از فردیت و تنهایی برنخواسته است. در واقع فردیتِ جمع‌گریز ابدا جامعه‌گریز نبود و اصول انسانیِ خود را داشت و چه بسا در رشد حیاتِ اجتماع و ترقی انسانیت مفیدتر و مترقی‌تر بود، به همان میزان که افراد مایل به روابط اجتماعی بالا از جامعه تاثیر می‌گیرند افراد متمایل به تنهایی و کمتر حضور داشتن. اما اینجا دیگر در چارچوب جامعه نمی‌شود نفس کشید. آلودگی و نجاستی عمیق آن را چنگ زده، و زخمی و مصادره کرده است؛ به شکلی که ما نیز علیه‌اش شده‌ایم. و آری... این کلمه.. علیه‌اش شده‌ایم. این «بر علیه بودن» ققنوسِ برآمده از خاکستر است. در زمانی‌که همه‌چیز خاکستر به نظر می‌رسد همین برعلیه بودن آغاز دیگری می‌شود، و خواهد شد. علیه تمام آن چیزی که لذت را از جمع‌گریز و جمع‌خواه گرفته است. علیه تمام آن چیزهایی که زندگی را تهی از معنا و کنش کرده است. انسان با عمل و تلاش زنده است. انسان با کنش و قیام انسانیت را معنا می‌دهد. چه در زندگی شخصی و چه در حیات اجتماعی. این «بر علیه بودن» آغازِ راهی نو به حساب می‌آید و پایانِ کهنگی‌ها... . @el_do_rado
نمایش همه...
تنهایی و اجتماعی بودن، در برابر بن‌بست ✍ پیام لاغری در میان اطرافیانمان شاهد بوده‌ایم که عده‌ای افسرده هستند. کرکتر و تیپ شخصیتیِ درون‌گرا و روابط‌گریزی دارند. کمی نیش‌دار، گزنده و دیرجذب‌اند و دیر هم می‌شود شناخت‌شان. افرادی که معمولا نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینند و علایق خاصِ خود را دارند که با جمع و جامعه پیوند چندانی ندارد. معمولا تنها هستند و از انزوا در برابر جمع استقبال می‌کنند. تعداد روابط کم، اما ماندگار و عمیق‌تر را ترجیح می‌دهند. ترجیح می‌دهند دور باشند و دیر دیده شوند و... اینان بیمار نیستند و حتی چه بسا حال‌شان هم بد نیست. این مدل افسردگی یا سکون یا هر چه نامش را بگذاریم از آنجایی‌که از فردیت افراد برمی‌خیزد و متاثر از مواردی نظیر تجربه‌ی زیسته، وراثت، مطالعه و ... است نمی‌تواند چندان آزاردهنده باشد. البته که آن هم سختی‌ها و تلخی‌های خود را دارد اما یک نوع زجر برای خود آن افراد به حساب نمی‌آید یا لااقل تنهایی را به بودن در هر جمعی ترجیح می‌دهند، و البته و بیماری برای جامعه هم به شمار نمی‌رود. اما زمانی‌که این بن‌بست، سکون و افسردگی ناشی از جمع و شرایط جامعه و سقوط اجتماع باشد قضیه متفاوت است. یک بیماری‌ اجتماعی‌ست، آزاردهنده است و لذتی از آن برده نمی‌شود. دیگر هیچ چیز مثل قبل نه جذاب است و نه لذت‌بخش. در ظاهر به نظر می‌رسد منفی‌گرایان و درون‌گرایان و جمع‌گریزان و دوستداران تنهایی بازی واقع‌گرایی را برده‌اند، اما وقتی به سراغ همان آدم‌ها می‌روی می‌بینی آن‌ها چه بسا شدیدتر از اوضاع ناراضی‌اند. چون آن‌ها هم نمی‌توانند از علایق و سلایق‌شان لذت ببرند. نه در جمع و نه در تنهایی دیگر نمی‌توانند امکان بودن را برای خود متصور شوند. چرا که وضعیت موجود ناشی از رخدادهایی‌ست که جانِ کل جامعه را دربرمی‌گیرد. چرا که ما جامعه را تشکیل داده‌ایم که بودن‌مان محترم باشد و شکل شدن‌مان مهم، اما اکنون می‌بینیم در همین جامعه شرایطی پیش آمده که تمام داشته‌هایمان را به باد می‌دهد و به سخره می‌گیرد. می‌بینیم که نه تنها جامعه محقق نشده است بلکه امکانی به وجود آمده که جامعه در تقابل با افراد آن عمل می‌کند. در چنین وضعیتی افسردگی و سردرگمی ناشی از آن آزاردهنده و مخرب است. بن‌بست و استیصال هنرپرور و درون‌گرا نیست چرا که از فردیت و تنهایی برنخواسته است. در واقع فردیتِ جمع‌گریز ابدا جامعه‌گریز نبود و اصول انسانیِ خود را داشت و چه بسا در رشد حیاتِ اجتماع و ترقی انسانیت مفیدتر و مترقی‌تر بود، به همان میزان که افراد مایل به روابط اجتماعی بالا از جامعه تاثیر می‌گیرند افراد متمایل به تنهایی و کمتر حضور داشتن. اما اینجا دیگر در چارچوب جامعه نمی‌شود نفس کشید. آلودگی و نجاستی عمیق آن را چنگ زده، و زخمی و مصادره کرده است؛ به شکلی که ما نیز علیه‌اش شده‌ایم. و آری... این کلمه.. علیه‌اش شده‌ایم. این «بر علیه بودن» ققنوسِ برآمده از خاکستر است. در زمانی‌که همه‌چیز خاکستر به نظر می‌رسد همین برعلیه بودن آغاز دیگری می‌شود، و خواهد شد. علیه تمام آن چیزی که لذت را از جمع‌گریز و جمع‌خواه گرفته است. علیه تمام آن چیزهایی که زندگی را تهی از معنا و کنش کرده است. انسان با عمل و تلاش زنده است. انسان با کنش و قیام انسانیت را معنا می‌دهد. چه در زندگی شخصی و چه در حیات اجتماعی. این «بر علیه بودن» آغازِ راهی نو به حساب می‌آید و پایانِ کهنگی‌ها... . @el_do_rado
نمایش همه...
**آرژانتین، اشتیاق قهرمانی و رد خون** **از جام جهانی ۹۸ مشتاق دیدن قهرمانی آرژانتین هستم، مرگ دیگو شب تلخی بود و قهرمانی در کوپاآمریکا شیرین. هر بار با حذف آرژانتین حال بدی داشته‌ام و با سعودش خوب. فینالی که از دست داد.** **اما اکنون که این تیم افسانه‌وار از سرزمین رئالیسم جادویی و مبارزه، از ال‌دورادو به یک قدمی قهرمانی جهان رسیده است همچون بسیاری دیگر لذت کافی از آن نمی‌برم و راستش چندان هم اشتیاقم قوی نیست؛ اگرچه همچنان آرژانتین را دوست دارم اما آدم شرم دارد که خوشحال باشد، در حالی‌که کوچکترین اعتراض‌ها با دهشتانک‌ترین سرکوب‌ها پاسخ داده می‌شوند، در حالی‌که بوی خون می‌آید چگونه می‌شود آسوده به قطر رمال و کاسب‌کار چشم دوخت....**
نمایش همه...
«از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم» ✍ آنتونیو گرامشی برگردان از متن ايتاليايی: ماريا عباسيان از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم. معتقدم كه زندگی كردن به معنای چريك بودن است. كسی كه براستی زندگی میكند، نمی‌تواند شهروندی چريك نباشد. بی‌تفاوتی درواقع سست عنصری، انگل واره‌گی و بزدلی‌ست، نه زندگی. به همين دليل از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم. بی تفاوتی وزن مرده ی تاريخ است. و بصورت بالقوه ای بر تاريخ اثر می‌گذارد. منفعلانه عمل می‌كند، اما عمل می‌كند. بی‌تفاوتی همان بخت بد است؛ كه هيچ‌گاه نمی‌توان حسابی روی آن باز كرد، همان چيزی‌كه در برنامه‌ها اختلال ايجاد می‌كند و خوش ساخت‌ترين طرح‌ها را مخدوش می‌كند، بی‌خردی و فقدان آگاهی‌ست كه هوشمندی را سركوب می‌كند. همان شرّی‌ست كه دامنگير همه می‌شود از آنرو كه توده‌ی مردم تفويض اختيار می‌كند، امكان تصويب قوانينی را می‌دهد كه تنها از طريق انقلاب می‌توان آنها را لغو كرد و قبول می‌كند انسانهايی قدرت را در دست گيرند كه تنها با شورش می‌توان آنان را سرنگون كرد. از همين رو اقليتی، بدليل بی‌تفاوتی و بی‌مسئوليتی، فرم زندگی جمعی را بدون هيچ نظارت و كنترلی تعيين می‌كنند، توده اما اعتنائی نمی‌كند زيرا اهميتی برايش ندارد؛ گويی بخت بد است كه همه چيز و همه كس را تحت تأثير قرار می‌دهد، تو گويی كه تاريخ چيزی جز كلان پديدهای طبيعی نيست، فوران آتشفشان يا زلزله‌ای‌ست كه همه را قربانی می‌كند، چه آنكه می‌خواست و آنكه نمی‌خواست، چه آنكه می‌دانست و يا نمی‌دانست، چه آنكه فعال بود و چه آنكه بی‌تفاوت. در اين شرايط، برخي ناله‌های رقت‌بار سرمی‌دهند، و بعضی فقط به‌طور شرم‌آوری ناسزا می‌گويند اما اندك كسی از خود می‌پرسد: «اگر من نيز وظيفه‌ی خود را انجام می‌دادم، اگر سعی می‌كردم كه اراده‌ام را اعمال كنم، آيا آنچه كه رخ داده، اتفاق می‌افتاد؟» بدين سبب نيز از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم: زيرا ناله‌ی ابدی آنان از سر معصوميت عذابم می‌دهد. از هر يك از آنان می‌خواهم توضيح دهد كه چطور نقشی را كه زندگی به او محوّل كرد و هر روزه به عهده‌اش می‌گذارد را ايفا می‌كند، از هرآنچه كه انجام داده و بخصوص هرآنچه انجام نداده است. من فكر می‌كنم كه می‌توان با آنان بی‌شفقت بود، و بايسته نيست ترحم و اشكی برای آن‌ها به هدر داد. من يك چريك هستم، زندگی می‌كنم، و در ذهن آگاه‌ام پيشاپيش جنب و جوش كار برای شهر آينده را، كه به سهم خود در حال ساخت آن هستم، احساس می‌كنم. شهری كه در آن، تعهدهای اجتماعی فقط بر گرده‌ی اندكی سنگينی نمی‌كند، كه هرچه در آن رخ می‌دهد از روی تصادف و بخت بد نيست، بلكه درنتيجه‌ی عملكرد هوشمندانه‌ی شهروندان است. هيچ‌کس در اين شهر كنار پنجره به تماشای عده‌ای كه خود را قربانی و فدا می‌كنند، نمی‌نشيند. زندگی می‌كنم و چريك هستم. به همين خاطر از كسانی‌كه هيچ موضعی ندارند بیزارم، از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم. ✍ آنتونی_گرامشی ١١ فوريه ١٩١٧ @el_do_rado
نمایش همه...
«از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم» ✍ آنتونیو گرامشی برگردان از متن ايتاليايی: ماريا عباسيان از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم. معتقدم كه زندگی كردن به معنای چريك بودن است. كسی كه براستی زندگی میكند، نمی‌تواند شهروندی چريك نباشد. بی‌تفاوتی درواقع سست عنصری، انگل واره‌گی و بزدلی‌ست، نه زندگی. به همين دليل از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم. بی تفاوتی وزن مرده ی تاريخ است. و بصورت بالقوه ای بر تاريخ اثر می‌گذارد. منفعلانه عمل می‌كند، اما عمل می‌كند. بی‌تفاوتی همان بخت بد است؛ كه هيچ‌گاه نمی‌توان حسابی روی آن باز كرد، همان چيزی‌كه در برنامه‌ها اختلال ايجاد می‌كند و خوش ساخت‌ترين طرح‌ها را مخدوش می‌كند، بی‌خردی و فقدان آگاهی‌ست كه هوشمندی را سركوب می‌كند. همان شرّی‌ست كه دامنگير همه می‌شود از آنرو كه توده‌ی مردم تفويض اختيار می‌كند، امكان تصويب قوانينی را می‌دهد كه تنها از طريق انقلاب می‌توان آنها را لغو كرد و قبول می‌كند انسانهايی قدرت را در دست گيرند كه تنها با شورش می‌توان آنان را سرنگون كرد. از همين رو اقليتی، بدليل بی‌تفاوتی و بی‌مسئوليتی، فرم زندگی جمعی را بدون هيچ نظارت و كنترلی تعيين می‌كنند، توده اما اعتنائی نمی‌كند زيرا اهميتی برايش ندارد؛ گويی بخت بد است كه همه چيز و همه كس را تحت تأثير قرار می‌دهد، تو گويی كه تاريخ چيزی جز كلان پديدهای طبيعی نيست، فوران آتشفشان يا زلزله‌ای‌ست كه همه را قربانی می‌كند، چه آنكه می‌خواست و آنكه نمی‌خواست، چه آنكه می‌دانست و يا نمی‌دانست، چه آنكه فعال بود و چه آنكه بی‌تفاوت. در اين شرايط، برخي ناله‌های رقت‌بار سرمی‌دهند، و بعضی فقط به‌طور شرم‌آوری ناسزا می‌گويند اما اندك كسی از خود می‌پرسد: «اگر من نيز وظيفه‌ی خود را انجام می‌دادم، اگر سعی می‌كردم كه اراده‌ام را اعمال كنم، آيا آنچه كه رخ داده، اتفاق می‌افتاد؟» بدين سبب نيز از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم: زيرا ناله‌ی ابدی آنان از سر معصوميت عذابم می‌دهد. از هر يك از آنان می‌خواهم توضيح دهد كه چطور نقشی را كه زندگی به او محوّل كرد و هر روزه به عهده‌اش می‌گذارد را ايفا می‌كند، از هرآنچه كه انجام داده و بخصوص هرآنچه انجام نداده است. من فكر می‌كنم كه می‌توان با آنان بی‌شفقت بود، و بايسته نيست ترحم و اشكی برای آن‌ها به هدر داد. من يك چريك هستم، زندگی می‌كنم، و در ذهن آگاه‌ام پيشاپيش جنب و جوش كار برای شهر آينده را، كه به سهم خود در حال ساخت آن هستم، احساس می‌كنم. شهری كه در آن، تعهدهای اجتماعی فقط بر گرده‌ی اندكی سنگينی نمی‌كند، كه هرچه در آن رخ می‌دهد از روی تصادف و بخت بد نيست، بلكه درنتيجه‌ی عملكرد هوشمندانه‌ی شهروندان است. هيچ‌کس در اين شهر كنار پنجره به تماشای عده‌ای كه خود را قربانی و فدا می‌كنند، نمی‌نشيند. زندگی می‌كنم و چريك هستم. به همين خاطر از كسانی‌كه هيچ موضعی ندارند بیزارم، از انسانهای بی‌تفاوت متنفرم. ✍ آنتونی_گرامشی ١١ فوريه ١٩١٧ @el_do_rado
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
**وقتی دُن دیگو مُرد...** **وقتی مارادونا مُرد جامعه‌ی ما (طبق معمول) در التهاب و بن‌بست بود. فوتبال مسئله‌ی آخرش به حساب می‌آمد. خوب که فکر می‌کنم اغلب چنین بوده است. کمتر تفریح آخر هفته به شمار می‌رود. ورزش که اصلا نیست. فوتبال برای خشم و فرار بود، یا مثل برخی طرفدارانش آن را نمادی علیه تبعیض‌ها و تضادها می‌دانستیم یا مثل بسیاری دیگر فراغتی بود برای فارغ شدن از زندگی سرشار از بی‌مهری و ناامیدی. فوتبال سیاسی‌ترین ورزش، و در ایران چندبرابر سیاسی‌ست. ولو پنهانی، ولو در پرده، ولو در ناخودآگاه، ولو غیرسیاسی. مارادونا را دوست داشتیم و بخشی از دلیلش همذات‌پنداری با عصیان او بود، عصیانی برخواسته و از جنس فقر. بخشی از دلیلش سیاسی بودنش بود. نمی‌توانستیم جدال یک کشور ابرقدرت و یک کشور با مردمی فقیر را تفریح ببینیم. برای من نمی‌شد شکسپیر را بیشتر از چگوارا دوست داشت. بخشی هم زیبایی فوتبالش بود. جایی‌که در بطن این مورد نیز می‌توان زیبایی‌شناسی برخواسته از تجربه‌ی زیسته‌ی طبقاتی را ردیابی کرد: «او یک رهبر است». دیگو به همین دلایل افسانه بود و به همین میزان واقعیت داشت. شرف فوتبال بود. وقتی دیگو مُرد فوتبال بی‌شرف شد.**
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
**وقتی دُن دیگو مُرد...** **وقتی مارادونا مُرد جامعه‌ی ما (طبق معمول) در التهاب و بن‌بست بود. فوتبال مسئله‌ی آخرش به حساب می‌آمد. خوب که فکر می‌کنم اغلب چنین بوده است. کمتر تفریح آخر هفته به شمار می‌رود. ورزش که اصلا نیست. فوتبال برای خشم و فرار بود، یا مثل برخی طرفدارانش آن را نمادی علیه تبعیض‌ها و تضادها می‌دانستیم یا مثل بسیاری دیگر فراغتی بود برای فارغ شدن از زندگی سرشار از بی‌مهری و ناامیدی. فوتبال سیاسی‌ترین ورزش، و در ایران چندبرابر سیاسی‌ست. ولو پنهانی، ولو در پرده، ولو در ناخودآگاه، ولو غیرسیاسی. مارادونا را دوست داشتیم و بخشی از دلیلش همذات‌پنداری با عصیان او بود، عصیانی برخواسته و از جنس فقر. بخشی از دلیلش سیاسی بودنش بود. نمی‌توانستیم جدال یک کشور ابرقدرت و یک کشور با مردمی فقیر را تفریح ببینیم. برای من نمی‌شد شکسپیر را بیشتر از چگوارا دوست داشت. بخشی هم زیبایی فوتبالش بود. جایی‌که در بطن این مورد نیز می‌توان زیبایی‌شناسی برخواسته از تجربه‌ی زیسته‌ی طبقاتی را ردیابی کرد: «او یک رهبر است». دیگو به همین دلایل افسانه بود و به همین میزان واقعیت داشت. شرف فوتبال بود. وقتی دیگو مُرد فوتبال بی‌شرف شد.**
نمایش همه...
کردستان
نمایش همه...
Repost from مملکته
شهرهایی که بازاریان در اعتصاب هستند تاکنون در ۲۲ شهر زیر گزارش شده است؛ سرابله، ایلام، آبدانان، روانسر، جوانرود، سرپل ذهاب، کرمانشاه، ثلاث باباجانی،کامیاران، سنندج، قروه، مریوان، بانه، پاوه، سقز، دیواندره، دهگلان، ارومیه ، بوکان، نقده، مهاباد، پیرانشهر، سردشت، اشنویه. #اعتصابات_سراسری HengawO @mamlekate
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.