cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان ترسناک | معمایی

درحال پارت گذاری : جنگیر یک اشتباه کوچک روزهای بعد از آرامش مجموعه ی صد داستان کوتاه روح در جاده

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
297
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

📚جنگیر ⏰پارت ۱۲۰ #part120 ادامه داد (( خواهر داشت !!! هنوزم داره ولی‌... )) الیزابت :(( چی میگی لوک مسخرمون کردی؟ )) لوک دستاشو به حالتی که میخواست بگه اروم باش تکون داد و گفت : (( خواهر داره ولی دوست نداره داشته باشه ، به اینم میرسم ، کجا بودم؟ )) الی گفت : (( اونجا که تامی گفته خواهرش خونه نبوده )) لوک - اره ! گفت آلیسونو پیدا نمیکنه ولی یه نامه دم در پیدا کرده که نوشته خواهرت آلیسونو برداشتیم بردیم ! اگه .... گفتم : (( اسم خواهرش چقدر برام آشناس .. آلیسون! ... آلیسون؟؟)) الی گفت : (( اره خیلی آشناس )) لوک با تعجب گفت :(( تامی اسم اعضای اسکاونجرزو گفته براتون؟ )) سر جام خشکم زد ! آلیسون !!! العان یادم اومد !(( آلیسون مسئول خرید مهمات و فروش اعضای بدن اسکاونجرز بود ! یعنی چی ؟ )) لوک گفت :(( اونموقع نبود الان تو اسکاونجرز کار میکنه )) الی گفت : (( شگفتا !! بچه ها من واقعا مغزم امروز بیشتر از این جا نداره ! این اطلاعاتو دو روز میکشه تا تو مغزم فرو کنم یعنی تامی یه خواهر مخفی داره که العان توی اسکاونجرز اعضای بدن میفروشه؟؟ )) لوک - آره .. بچه ها خیلی وقته اینجا نشستیم یارو بد بهمون نگاه میکنه تا همینجا کافیه بقیشو بعدا واستون میگم جمع کنید بریم بیرون - بریم بیمارستان شاید دنبالمون باشن خیلی وقته اینجاییم الی - مغزم انقدر سنگینه نمیتونم بلند شم حس میکنم !...
نمایش همه...
sticker.webp0.06 KB
📚جنگیر ⏰پارت ۱۱۹ #part119 ترکیه / استانبول / آبمیوه فروشی روبروی بیمارستان از زبان سارا وارن : یه لحظه هیچی نفهمیدم .. مجبور بود ؟ چرا مجبور ؟ تصمیم گرفتم سوالمو از لوک بپرسم ، ظاهرا اطلاعاتش از ما خیلی بیشتره : (( یعنی چی مجبور بود ؟ کی مجبورش میکرد؟ )) توی چهره ی لوک پشیمونی خاصی بود معلوم بود ناراحته که این حرفو زده به صندلی تکیه داد ، نفس عمیقی کشید و بعد از مکث گفت : (( توماس و من خیلی ساله که همه چیو به هم میگیم ، حتی اونوقتا از منم برای رفتن توی باند مشورت گرفت ! )) الی دستی به پیشونیش کشید و گفت : (( هی دارم گیج تر میشم . ببین لوک از اولش برامون بگو قبل از مشورتش با تو ، چیشد که با باند آشنا شد ؟ چیشد که روی رفتن تو اون باند لعنتی فکر کرد؟ )) لوک که حوصله ی توضیح دادن این همه اتفاقو نداشت سرشو رو میز گذاشت و چند لحظه بعد با صدایی خسته شروع کرد به صحبت کردن : (( همه چیز رو از اول براتون میگم کل این سه چهار سالو ! مثل همیشه تو خونه افتاده بودم تا اینکه یه نفر زنگ درو زد رفتم دیدم توماس پشت دره مثل همیشه درو واسش زدم و با سرعت صدای پاشو شنیدم که رسید پشت در با یه سرعت باور نکردنی تامی بی وقفه در میزد منم رفتم و درو باز کردم که تامی سریع پرید تو ! رنگ به صورتش نبود نفس نفس میزد و حسابی عرق کرده بود هی سعی میکرد حرف بزنه یه کلمه میگفت کلی نفس نفس میزد . بردم نشوندمش رو مبل واسش یه لیوان آب اوردم )) سرشو از روی میز بلند کرد و دوباره به صندلی تکیه داد از یاداوری خاطرات حالش بد بود ادامه داد (( آبو که خورد سریع شروع کرد به حرف زدن ، گفت که خواهرش خونه نبوده )) حس میکنم چشمام حسابی گشاد شده ! الی هم همین قیافه رو داره ... خواهر؟؟؟ چه خواهری ؟؟ تامی که خواهر نداره ؟! پرسیدم (( چی داری میگی؟ خواهر کجا بود ؟ )) الی با گیجی فراوونی که تو صداش مشخص بود گفت : (( یعنی تامی خواهر داره؟ )) لوک ادامه داد (( خواهر داشت !!! هنوزم داره ولی‌... ))
نمایش همه...
sticker.webp0.06 KB
sticker.webp0.06 KB
چ خبر😐
نمایش همه...
سلام
نمایش همه...
#نیکلاس
نمایش همه...
#آندرو همون دکتره
نمایش همه...
#ایزابل
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.