cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

The 5 year old

به خودم آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود پنج ساله ▪︎تمام شده▪︎ قربانی▪︎تمام شده▪︎ مـــــجـــــنــونِــ فــرـــهــاد https://t.me/BiChatBot?start=sc-332673-eFUHeyi

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
393
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

*فعلا تصمیمی برای پاک کردن چنل ندارم ولی فیک ها pdf نمیشن..و لطفا پارت ها رو شِیر نکنید* *قرار نیس در این مکان خبری بشود و اگر مایل هستید لفت بدهید🧡* *لطفا درخواست لینک نکنید* پارت اول قربانی https://t.me/c/1484594821/15 پارت اول پنج ساله https://t.me/c/1484594821/400
نمایش همه...

◾️پایان راه پنج ساله🦋🎈
نمایش همه...
#پارت_46 مک محکمی به آب نبات چوبی اش زد و مثل همیشه پر انرژی رمز در را زد و وارد خانه شد..در را با شانه اش بست و نفس عمیق و سرخوشی در بوی دلنشین و آرام بخش خانه شان کشید.. با دست آزادش کوله پشتی اش را در آورد و روی زمین گذاشت و سریع به سمت آشپزخانه رفت و بستنی هایی که خریده بود را در فریزر گذاشت که آب نشوند.. همانجا دست و صورتش را شست و دوباره آب نبات را داخل لپش فرو کرد و سمت اتاق رفت..در را تا نیمه باز کرد و داخل اتاق را سرک کشید ولی رهام آنجا هم نبود.. حوله را از داخل کمد برداشت و صورتش را خشک کرد و همانطور که از اتاق بیرون می آمد صدایش زد _رهّااام کجایی؟ حتما در بالکن بود..نوک موهایش که کمی خیس شده بود را با دست هایش بهم ریخت و مرتب کرد و همانطور که سمت بالکن میرفت صدایش زد اما صدای رهام از جای دیگری آمد.. +اینجام امیر.. نفسش را حبس کرد و با بهت به در نیمه باز اتاق کنار اتاق خودشان نگاه کرد..همان اتاقی که سالها خالی بود و برای رهام آماده اش کرده بود.. بالاخره آنجا را دیده بود؟ چشم هایش به برق افتاد و چند قدمی که سمت بالکن رفته بود را برگشت و سمت آن اتاق خاص قدم برداشت.. همانجا بود..درست در مرکزیت اتاق روی زمین تکیه داده به دیوار نشسته بود..زانوهایش را در بغلش جمع کرده و گلدان کوچکی بین دست هایش بود.. اتاقی که در تمام سالهای زندگی رهام در بیست سال پیش خالی و دست نخورده خاک میخورد حالا تبدیل شده بود به یک گلخانه ی بزرگ‌ خانگی که انقدر در و دیوارش از گل و گلدان پر بود که تنها نقطه ی خالی کنار دیوارش همانجایی بود که رهام نشسته بود.. تخت قدیمی رهام در یک کنج اتاق بود و میز چوبی دو نفره ای که روی آن هم گلدان های کاکتوس کوچک و جاشمعی های سفید رنگ بود در یک کنج دیگر قرار داده شده بود.. پیچک های بزرگ در سرتاسر دیوار و سقف کشیده شده بودند و گل و گلدان های کوچک و بزرگی که بعضی ها از کف دست کوچکتر بودند و بعضی ها همقد آدم بودند همه با نظم خاصی در کنج و مرکز و کنار دیوار ها و همه جای اتاق چیده شده بودند و اتاق را تماما سبز و خوشرنگ شبیه یک باغ کرده بودند.. پنجره هیچ پرده ای نداشت و همین باعث شده بود فضای داخل اتاق همرنگ آفتاب روشن و پر تلالو باشد.. شلوغی و جذبه ی اتاق انقدر زیاد بود که پیدا کردن رهام در نگاه اول برای هرکسی سخت میشد.. اما امیر که در همان نگاه اول فقط رهام را نشسته بین گلدان ها دیده بود،هرکسی نبود... همین که در باز شد سرش را بلند کرد و با گیجی به امیر نگاه کرد و بلافاصله اخم ریزی کرد و گفت +من یه احمقم امیر! امیر ریز خندید..همانجا سرجایش ایستاد..بدنش را به قاب در تکیه زد _چرا؟! رهام آه بلندی کشید..نگاه سرسری به اتاق انداخت +بیشتر از یه ماهه که برگشتم ولی عین احمقا یه بارم این درو باز نکردم ببینم چه خبره.. به تخت که در دنج ترین نقطه ی اتاق بود و با یک روتختی نرم آبی آسمانی رنگ و دو بالش پوشانده شده بود اشاره کرد و ادامه داد +همون شب اول که خونه رو دیدم گفتی تخت قبلیمو دور ننداختی و گذاشتیش تو اتاق کناری..خب اتاق کناری همیشه خالی بود من فکر کردم حتما انباری چیزی شده واسه همین اهمیت نمیدادم درشو باز کنم..یه درصدم فکرم نمیرسید اینجا چه خبر میتونه باشه.. لبخند زد و بدون آنکه آبنبات را از دهانش بیرون بیاورد با صدایی که کمی نامفهوم بود گفت _خب حالا چطوره؟دوسش داری؟ حتی دوست داشتن در وصفش کافی نبود..انقدر احساسش نسبت به بلای قشنگی که امیر سر اتاق آورده بود زیاد بود که نتوانست درست جواب بدهد و به جایش آهسته گفت +اینجا رو بهشت کردی.. امیر چشم روی هم گذاشت..حتی از آن فاصله هم حرکت آهسته ی قفسه ی سینه اش از نفس کشیدن های کوتاهش معلوم بود..چوب آبنبات را بین دو انگشتش گرفت..آنرا از لپش بیرون اورد و به سادگی جواب داد _بالاخره یه فرشته باید اینجا زندگی کنه..باید این بهشت لایق فرشته اش باشه.. رهام زمزمه کرد +انقد اینجوری صدام نکن.. _واقعیته!الان که اینجای زندگیم وایسادم و این همه خوشبختم بخاطر توئه.. گلبرگ گل کوچک گلدان را با انگشت شستش نوازش کرد +اگه اینجوریه پس منم زنده بودنمو مدیون توئم..وگرنه همون بیست سال پیش زیر یه خرمن خاک بودم و الان چیزی از سنگ قبرمم نمونده بود! سرش را به دیوار تکیه داد و با جدیت و دلخوری گفت _بس کن! رهام که میدانست امیر چقدر از مرگ حرف زدن متنفر است..خندید..باشه ای زیر لب گفت و بحث را عوض کرد.. +درد نداری؟ حتی خودش هم با پرسیدن این سوال تپش قلب گرفت.. _معلومه که نه..دو روز گذشته ها،حالا هی بپرس..فقط جای نقاشی هات هنوز یکم مونده! لبخند کمرنگی زد +ببینم.. مک محکمی به آبنباتش زد..آن را داخل دهانش گذاشت و دو دستی پایین بلوزش را گرفت و آنرا از تنش بیرون آورد و برهنه شد..
نمایش همه...
#پایان •پنج سال بعد• ادکلن را برداشت و با قدم های آرام و خونسردش سمت یکی از پیشخوان ها رفت..پشت پیشخوان مات نورانی شیشه ای ایستاد و بدون اینکه نگاهش را از ادکلن بگیرد گفت +لطفا..پنج تا از این برام بیارید.. ~بله حتما.. پسر جوان فروشنده مشغول نوشتن چیزی روی فاکتور مشکی رنگ مقوایی با خودکار نقره ای شد.. +شما..اینجا سفارش عطرای منحصر به فرد میگیرید؟ ~البته!..بخش بزرگی از کار ما همینه.. رهام نفس کوتاهی کشید و با لحن خونسردش گفت +یه ادکلن میخوام..به عنوان هدیه. ~فقط کافیه چندتا از ویژگی از چیزی که دوس دارین،بهمون بگید..میتونم بپرسم برای کی میخواین هدیه بگیرید؟ رهام آهسته سر تکان داد و جواب داد +به همسرم.. پسر لبخند زد ~مردانه یا زنانه؟ لبخند کمرنگی چهره اش را درخشاند و جواب داد +مردونه! پسر آن را روی کاغذ یادداشت کرد..بعد از چند ثانیه سرش را بلند کرد و شروع به توضیح کرد ~ما همیشه موقع گرفتن چنین سفارشایی از مشتری هامون میخوایم علاقه و ویژگی های کسی که میخوان عطر رو بهش بدن بهمون بگن..از رنگ مورد علاقه ی همسرتون تا رایحه ای که به ویژگی های شخصیتی همسرتون میخوره.. حتی گفتن شکل ظاهری همسرتون به هنرمندای ما در انتخاب رایحه،اسم ادکلن و حتی شکل شیشه ی ادکلن کمک میکنه که متناسب با ویژگی های عطر درخواستی شما رو تولید کنیم.. نفسش را عمیق بیرون داد..نگاهش را به نقطه ای نامعلوم داد.. کاغذ مشکی زیر دست پسر را از زیر دستش بیرون کشید و پرسید +میتونم؟ پسر که فهمید رهام خودش میخواهد آنها را یادداشت کند مودبانه روان نویس نقره ای رنگ را سمت رهام گرفت ~با کمال میل.. آرنجش را به شیشه ی پیشخوان تکیه زد و سرش را روی کاغذ جلویش خم کرد.. روان نویس را بین انگشت های کشیده اش گرفت و آن را روی کاغذ رقصاند.. بین لب هایش را کمی از هم باز کرد و در حالی که آرام آرام نفس میکشید و با اخم ریز متمرکزی حواسش را به نوشتن داده بود مشغول توصیف وجود امیر در قالب کلمات بر روی کاغذ شد.. "چشمای خیلی قشنگی داره.. تمام وجودش از آرامش لبریزه.. وقتایی عطر نمیزنه هم تنش بوی خاصی داره..بوی سرما و خنکی ای که فقط مختص خودشه.. وقتی از دور بهش نگاه میکنم یه هاله ی آبی دورش میبینم.. شبیه اقیانوسه..همونقدر خنک و آبی..همونقدر پر رمز و راز و پیچیده.. امیر.. درخشان ترین جواهریه که توی تمام عمرم دیدم"
نمایش همه...
با دیدن رد های به جا مانده از خودش روی تن امیر بر خودش لرزید..نه از نگرانی و دلسوزی..از روی عشق.. کبودی های ارغوانی رنگ جای دندان هایش روی بازوها،سینه،شکم و پهلوها و از همه بیشتر روی گردن و ترقوه اش در چشم بود. دلش ریخت و با نیشخند گفت +بیا اینجا..تا کی میخوای اونجا وایسی؟ لبخند عمیقی که همرنگ با رنگ درخشان برق چشم هایش بود زد..دستش را پشت گردنش مالید و سمت رهام رفت..بلوزش را روی تخت پرت کرد و همزمان رهام گلدان را پایین گذاشت،پاهایش را روی زمین دراز کرد و بعد کف دستش را روی ران پایش زد که یعنی جای امیر آنجاست.. امیر مطیعانه سرش را روی ران رهام گذاشت و روی زمین دراز کشید.. از برخورد کمر لختش با سرامیک های سرد نفسش حبس شد و هیسی از سرمای لذت بخش زمین کشید.. رهام مهلت نداد..قبل از اینکه به امیر فرصت عادت کردن به جایش را بدهد فورا آبنبات چوبی را از دهانش بیرون کشید.. صدای بانمک لپ امیر با قرار گرفتن لب های رهام روی لب های سرخ و چسبناک و شیرینش قطع شد و انقدر محکم لب های امیر را در دهانش فشرد که امیر در دهانش به ناله افتاد.. انقدر این بوسه ناگهانی بود که نفهمیده بود رهام کی برای بوسیدنش خم شده بود.. صدای جدا شدن لب های چسبناک و خیسشان در اتاق اکو پیدا کرد و رهام با تمام شدن بوسه با به یاد آوردن خاطره ی "بوسه ی آبنباتی" امیر پنج ساله اش دلش ریخت و فورا آبنبات را داخل دهان خودش گذاشت،دوباره صاف نشست و به دیوار تکیه داد.. امیر اعتراض نکرد..لبخند زد و نفس عمیقی برای جبران بی نفسی اش گرفت و حتی دیگر سرمای زیر تنش را حس نکرد.. چشم های زیبایش را بست و انقدر آرامش گرفت که دلش خواست همانجا به همین حالت بخوابد.. مهم نبود اگر لباس تنش نبود.. مهم نبود اگر زمین زیر تنش لخت و خشک و کمی سرد بود.. همین که گرمای رهام را زیر سرش داشت و بوی ادکلن خودش روی لباس های رهام راه نفس هایش را پر کرده بود کافی بود.. خلسه اگر این نبود پس چه بود؟! همین که چشم هایش میرفت بسته شود زمزمه ی دیالوگ آشنایی گوشهایش را نوازش داد +عشق من کیه؟ تنش از شدت فروریختن احساسات سرد شد..فورا چشم هایش را باز کرد و با بهت به رهام نگاه کرد تا مطمئن شود درست شنیده بود.. هیچ جوابی نداد و سکوت گیجش انقدر طول کشید که رهام با لبخند گفت +میدونی اون روز چرا جلوتو گرفتم؟ یاد روزی افتاد که میخواست این جمله را تکرار کند و رهام ساکتش کرده بود و مانع گفتنش شده بود..سرش را روی پای رهام آهسته تکان داد که یعنی نه.. +چون اونی که باید بپرسه منم و کسی که باید جواب بده تو! و بلافاصله با آرامش تکرار کرد +عشق من کیه؟؟ تن امیر از خجالت مور مور شد..این دیالوگ  را از کودکی در حافظه ی بلند مدت ذهنش ضبط کرده بود..اما هرگز فکرش را نمیکرد روزی که بخواهد به آن جواب بدهد اینهمه خجالت بکشد! آب گلویش را فرو برد و گفت _خجالت آوره!نمیشه به جاش یه کار دیگه کنم؟..اگه ببوسمت قبوله؟ +نه!هیچی قبول نیس.باید جواب بدی! و با حوصله دوباره تکرار کرد و چاره ای برای امیر باقی نگذاشت +عشق من..کیه؟ نفس بریده ای از هیجان کشید..با نفس خندید و با یک دستش چشم هایش را پوشاند که نگاهش به رهام نیوفتد _امیر.. دل رهام فرو ریخت..لبخند موفقیت آمیزی زد..دست امیر را از روی چشم هایش کنار زد و محکم آن را گرفت تا دوباره صورتش را پشت دست هایش مخفی نکند +نفس من کیه؟ _من.. و هنوز کلمه را تمام نکرده بود که رهام سریع خم شد و لب هایش را به دهان گرفت و میم آخر "منم" بین لب های رهام لمس شد.. . .
نمایش همه...
+چون تا صبح بیدار بودیم.. جیس ماتش برد..نگران نبود که نکند دعوایشان شده باشد و اتفاقی بین امیر و رهام افتاده باشد.. نگاهش ریز به ریز صورت و تن رهام را چک کرد و همان ثانیه متوجه رد زخم های روی شانه های رهام که مشخص بود و به پشت کمرش ختم میشدند نگاه کرد =چی شده؟دعوا کردین؟ اخم ریز گیجی از این نتیجه گیری اشتباه جیس روی پیشانی رهام نشست اما به ثانیه نکشید لبخندی روی لب هایش آمد و خیلی رک و ساده جواب داد +نه!دیشب با امیر سکس داشتم! جیس تمام قد وا رفت و دلش زیر و رو شد و لبخندی روی لب هایش جا خوش کرد..از طرفی از این همه رک بودن و ناگهانی جواب دادن رهام مات زده بود..قبل از اینکه فرصت پیدا کند واکنش بیشتری نشان بدهد امیر وارد آشپزخانه شد _سلام..ظهر بخیر جیس.. بلوز آبی رنگ و شلوارک مشکی کوتاهی پوشیده بود.. هوا زیاد سرد نبود که بخواهد لباس گرم بپوشد اما نیم تنه ی برهنه ی رهام تضاد عجیبی با همین یک ذره هوای سرد داشت.. _تو چرا لُختی؟ +گرمه خب..حرارت تنم بالاس..خودت که دیشب دیدی و فهمیدی و حس کردی.. امیر اب گلویش را فرو برو و برای اینکه عادی جلوه کند اه بی صدایی کشید و سمت قهوه ساز روی کابینت رفت تا برای خودش قهوه بریزد.. رهام همانطور که آهسته آهسته قهوه اش را مینوشید ادامه داد +تازه نمیتونی باور کنی چقد جلوی خودمو گرفتم تا وحشی نباشم.. امیر با فنجان قهوه ی داغش به سمتشان آمد..فنجان را روی میز گذاشت و با لحن متعجبی گفت _تازه وحشی نبودی؟..باشه..مرسی که مراقبم بودی..ولی دندونات از این قاعده مستثنان! رویش را سمت جیس برگرداند..پاچه ی شلوارکش را تا روی رانش بالا کشید و از جیس پرسید _آخه این جای گاز آدمیزاده؟ و به رد ارغوانی و بزرگ و وحشیانه ی دندان های رهام که یادگاری ای را روی ران پایش به جا گذاشته بود اشاره کرد و کمی بعد روی صندلی نشست.. دل جیس ریش ریش شد اما به همان اندازه احساساتی..ابرویی بالا انداخت و به رهام نگاه کرد اما در نگاهش هیچ اثری از سرزنش و حتی اعتراض به زخم امیر نبود! دیدن این رد های عشق هزار برابر از ندیدن آنها عاشقانه تر بود.. رهام در جواب نگاه جیس با خونسردی و با طرز نگاهی که به جای خودش،امیر را مقصر میدانست سرش را به دو طرف تکان داد و جیس خواست چیزی بگوید که امیر گفت _ولی با اینکه بار اولم بود..یه چیزیو خوب فهمیدم.. +چیو؟ _که هارد بیشتر دوس دارم! قهوه در گلوی رهام پرید و به سرفه افتاد..رنگش به خاطر سرفه و تلاش برای نفس گرفتن قرمز شد و ضربان قلبش در چند ثانیه شدت گرفت.. صدای سرفه هایش در صدای قهقهه زدن های جیس گم شد و امیر با لبخند نگاهش را به چپ و راست گذراند..نمیدانست خندیدن های جیس را نگاه کند یا به این بهم ریختگی دوست داشتنی رهام زل بزند.. نه انگار واقعا واژه ی شرم و خجالت برای این دو پسر معنی نشده بود! این روی جدید امیر و رهام را بینهایت دوست داشت.. بین خنده هایش غرید =خفه شین دیگه عوضیا..برین تو اتاقتون از این چرت و پرتا بگین.. _چرا باید خجالت بکشیم.تو که غریبه نیستی! رهام که هنوز سرفه هایش تمام نشده بود مشت محکمی روی میز کوبید..انقدر محکم که هر سه فنجان روی میز تکان خوردند.. با اخم هایی در هم رفته در حالی که قرمز شده بود و سرفه میکرد از آشپزخانه بیرون رفت.. امیر با خنده دور شدنش و رفتنش سمت حمام را تماشا کرد و با صدای جیس به خودش آمد.. =من باید برگردم دانشگاه..غذا چند دقیقه دیگه آماده میشه..مراقب باشین نسوزه _باشه دستت درد نکنه.. قبل از اینکه منتظر بماند جیس از خانه بیرون برود صندلی را عقب داد و سمت درب نیمه باز حمام رفت.. عجیب نبود اما میتوانست بند نامرئی ای که از سمت امیر مستقیما به جایی داخل حمام که در دیدرسش نبود اما میدانست جاییست که رهام ایستاده را ببیند.. اهی کشید و زیر لب با خودش پچ پچ کرد =خیلی به موقع برگشتی رهام..خیلی به هم میاین لعنتیا.. بدون اینکه سروصدایی ایجاد کند یا چیز دیگری بگوید کتش را برداشت و خانه را ترک کرد..
نمایش همه...
رهام بلافاصله آغوشش را بست و امیر را به خودش چسباند و چند دقیقه بعد با ملایمت سوالی را پرسید که از اول تا حالا برای پرسیدنش دست دست کرده بود +خوبی؟ _عالی ام.. دستش را از زیر ملحفه ی دور تن امیر داخل خزاند..کمر لختش را با کف دست گرمش نوازش کرد +میخوای ماساژت بدم؟ امیر ملحفه را از دور تنش باز کرد و نیمه ی آن را روی رهام انداخت و همانطور که دوباره به بدن رهام میچسبید گفت _فقط میخوام بخوابم الان.. رهام نفسش را حبس کرد..اب گلویش را فرو برد و به جایی غیر از امیر خیره شد و با درماندگی گفت +پس حداقل..یه لباس زیر بپوش.. امیر به خنده افتاد..و رهام با شنیدن صدای خنده اش به ناچار برای دیدن لبخند روی لب های کشیده اش نگاهش را به امیر دوخت و اهی کشید.. امیر با شیطنت گفت _تحریک میشی؟ +آره..بدجور! اصلا مگر میشد این موجود هات لعنتی برهنه در آغوشش باشد و نسبت به آن بی تفاوت بماند؟ گونه های امیر رنگ گرفت اما لبخند شیطنت آمیزش کنار نرفت.. آهسته از آغوش رهام بیرون خزید که برای لباس پوشیدن از تخت بیرون بیاید که رهام زودتر بلند شد و دوباره امیر را سر جایش خواباند.. +خودم میارم در یک چشم به هم زدن از تخت بیرون آمد و لباس زیری از کشوی لباس های امیر برداشت و دوباره روی تخت دراز کشید. امیر رفتن و برگشتن رهام را ثانیه به ثانیه با چشم های عاشقش تماشا کرد.. لباس را از دست رهام گرفت و بی آنکه از جایش بلند شود مقابل چشم های تشنه ی رهام ملحفه را کامل از روی خودش کنار زد و مشغول پوشیدن لباس زیر تنگ مشکی اش شد.. رهام نفس بریده ای کشید..تپش قلبش بالا رفت..نگاهش را از آن صحنه ی تحریک کننده ی تماشا کردنی گرفت و برای اینکه چشمش به بدن امیر نیوفتد بغلش کرد و دوباره سرش را روی بازوی خودش خواباند و زیر لب لعنتی به خودش و زمین و زمان و این پسر دیوانه کننده فرستاد.. امیر به خنده افتاد و برای بالا کشیدن لباس زیر بیشتر در خودش لولید چون رهام سفت بغلش کرده بود و دست هایش را قفل کرده بود.. بین خنده هایش بالاخره لباس زیر را روی ران هایش بالا کشید و پوشید.. لب هایش را برای اینکه از درد به ناله نیوفتد محکم روی هم فشرد و با بی حرکت شدنش بین آغوش رهام، دردش هم آرام گرفت.. نه اعتراضی داشت و نه این درد آزارش میداد.. این درد دوست داشتنی که درد اولین هم خوابی اش بود را با تمام جسم و روحش دوست داشت.. درد شیرین باختن تمام و کمال خودش به رهام که فکر کردن به آن تپش و حرارت تنش را بالا میبرد و نفسش را در سینه میبرید.. . . . چند دقیقه ای میشد که به خانه ی رهام رسیده بود.. بعد از اینکه به موبایل های هردویشان زنگ زده بود و جواب نگرفته بود نگران از اینکه مبادا اتفاقی افتاده باشد به خانه ی رهام آمده بود و بعد از دو بار زنگ زدن وقتی در را باز نکرده بودند خودش در را با کلیدی که از قبل داشت باز کرده بود و حالا جلوی در بسته ی اتاق خواب ایستاده بود.. دو تقه ی آرام به در زد و با صدای آهسته ای که اگر خواب باشند اذیتشان نکند گفت =پسرا...بلند شین.. صدای ضعیف و بم رهام از داخل اتاق به گوشش رسید +امروز جایی نمیریم جیس.. جیس دست هایش را روی سینه اش قفل کرد..استین کتش را بالا زد..نگاهی به ساعت مچی نقره ای دور مچش انداخت با صدایی که به رهام برسد گفت =بله دارم میبینم..پاشین یه چیزی بخورین..ساعت دوازده عه.. +باشه..چند دقیقه دیگه میایم.. از تخت پایین آمد.. کش و قوسی به تنش داد و تیشرتش را از تنش در اورد و گوشه ی تخت گذاشت..زانویش را با احتیاط روی تخت گذاشت و روی امیر که هنوز خواب بود و پشت به او چرخیده بود خم شد و خواست خواب و بیدار بودنش را چک کند که امیر با صدای گرفته و خش داری گفت _بیدارم.. +پاشو پس یه چیزی بخور.. امیر با چشم‌ های بسته سرش را تکان داد..خمیازه ای کشید و زمزمه کرد _باشه..تو برو..لباس بپوشم میام +کمک نمیخوای؟ امیر روی جایش پهلو به پهلو شد و به سمت رهام چرخید..با لبخند گیجی به صورت خونسردش خیره شد _نه خوبه خوبم رهام دستی پشت گردنش کشید و درحالی که به در و دیوار نگاه میکرد و نفس عمیقش را بیرون میداد باشه ی آهسته ای گفت و چند لحظه بعد از اتاق بیرون آمد.. . . جیس داخل آشپزخانه پشت به رهام ایستاده بود..کتش را در آورده بود..آستین های پیرهنش را تا روی ارنجش تا کرده بود و مشغول درست کردن چیزی روی گاز بود.. رهام در حالی که موهای بلند و پرپشتش را با انگشت هایش شانه و مرتب میکرد وارد آشپزخانه شد..صندلی را عقب کشید و با نفس پر سر و صدایی که حین نشستن کشید جیس را متوجه خودش کرد.. دو فنجان قهوه که آماده کرده بود را برای خودش و رهام ریخت و سمت میز امد..قهوه ی رهام را جلویش گذاشت..پشت میز روبروی رهام روی صندلی نشست.. =دانشگاه رو که پیچوندین..چرا تا این موقع خواب بودین؟ رهام فنجان قهوه را بالا برد و وقتی لب هایش از داغی سوخت دوباره پایین اوردش
نمایش همه...
#پارت_45 بخاطر شب بیداری دیشب سنگینی خواب در تمام تنش رخنه کرده بود..انگار وزنه ای به پلک هایش وصل شده باشد نای باز کردن چشم هایش را نداشت.. روی شکم خوابیده بود..در خودش جمع شده بود و ملحفه ی سفیدی دور تنش پیچ خورده بود..موهای طلایی اش به هم ریخته خشک شده بودند و بالشت و رو تختی بوی شامپو و لوسیون تنش را میداد.. نفس عمیقی کشید و هوشیار تر که شد عدم حضور رهام را روی تخت احساس کرد آهسته به پهلو چرخید و با دیدن جای خالی رهام روی تخت تنش یخ کرد.. نفس بریده ی سردی کشید و به زحمت تن خسته و بی حس و حالش را از روی تشک بلند کرد و نشست..ملحفه را دور تنش نگه داشت و با گیجی دور و برش را برانداز کرد. همه جا مرتب بود و هیچ اثری از لباس هایی که دیشب روی زمین پرت کرده بودند نبود.. روی تشک جلو خزید..پاهایش را از لبه ی تخت آویزان کرد و آهسته از تخت پایین آمد.. لبه ی ملحفه را دور بدن کاملا برهنه ش نگه داشت.. یک قدم که برداشت نفسش از درد ناگهانی پایین تنه اش برید..گوشه ی لبش را گزید..آهی کشید..بیشتر از این به درد توجه نکرد و سعی کرد از اتاق بیرون بیاید.. از اتاق وارد هال شد..به محض اینکه یکی دو قدم برداشت همزمان رهام در قاب در ورودی خانه ظاهر شد و داخل خانه آمد.. در را بست و چیزی را به سرعت پشت سرش پنهان کرد و با نگاه گیجی به امیر که انتظار بیدار شدنش را نداشت نگاه کرد.. با تلاقی نگاهشان نفس هردویشان برید و به هم خیره ماندند..سکوت بینشان چند ثانیه طول کشید تا امیر با صدایی بینهایت آهسته و گرفته و خوابالود گفت _فک کردم رفتی.. +کجا برم آخه.. قلب امیر به گرمی تپید.. _چرا بیدارم نکردی؟ +چرا باید بیدارت میکردم؟ رو به روی امیر در فاصله ی یک قدمی ایستاد +آدم هروقت نیاز داشته باشه بیدار میشه..نیازی نیس کسی بیدارش کنه.. و دست هایش را از پشت سرش جلو آورد و دسته گلی که از فضای سبز کوچک حیاط پشتی ساختمان چیده بود را مقابل امیر گرفت.. قلب امیر شبیه تپ تپ قلب گنجشکی در سینه اش تپید و در چشم های نیمه بازش برق دوست داشتنی افتاد.. لبه های ملحفه را بین یک دستش گرفت و با دست دیگرش دسته گل را از بین دست های رهام گرفت _ممنونم.. همانطور که به گل ها خیره بود سمت آشپزخانه رفت تا گلدانی برای گل ها پیدا کند.. رهام دستی پشت گردنش کشید..نفس عمیقی کشید..نگاهش را از امیر گرفت و پشت به او روی مبل نشست و لم داد و سعی کرد افکار دیوانه وار عشق بازی دیشب را از سرش بیرون کند اما ممکن نبود! هنوز هم عمق گرمای امیر را احساس میکرد..هنوز هم یه وضوح صدای نفس های تند تند و بریده اش را احساس میکرد..مزه ی خنکی لبهایش در دهانش گز گز میکرد و هنوز هم وقتی نفس میکشید بوی عطر امیر را در ریه هاش احساس میکرد.. گلدان بلند شیشه ای را تا نیمه آب کرد..گل ها را داخل گلدان گذاشت و در نهایت گلدان را روی اپن گذاشت که جلوی چشم باشند.. ملحفه ی سفید که از روی تنش داشت سُر میخورد را دوباره تا روی شانه های لختش بالا کشید..خمیازه ای کشید..از آشپزخانه بیرون آمد و سمت رهام رفت.. کنارش روی مبل نشست.. رهام بلافاصله امیر را سمت خودش درست جایی چسبیده به تنش کشید..دستش را روی چانه اش گذاشت و سر امیر را روی شانه ی خودش خواباند امیر دستش را از زیر ملحفه ی دورش بیرون خزاند..دست رهام را گرفت و انگشت هایشان در هم قفل شد.. نمیتوانست در برابر لمس نکردن رهام خودش را کنترل کند..با خودش که روراست بود،آتش کششی که بینشان بود بعد از رابطه ی دیشبشان شعله ور تر شده بود و این را هردویشان با تک تک سلول هایشان احساس میکردند.. +چقد خوبه.. _چی؟ +زندگی کنار تو.. قلب امیر در سینه اش با شنیدن چنین جمله ای از رهام جابجا شد و ناخواسته خودش را به رهام نزدیک تر کرد..سرش را بی آنکه از شانه ی رهام جدا کند نزدیک گردنش برد و بوسه ی کوتاه اما پر نیازی به پوست گردنش زد.. دست امیر را محکم بین دست خودش فشرد..با انگشت شستش پوست دستش را نوازش کرد +بریم بخوابیم..معلومه هنوز خوابت میاد.. سرش را از روی شانه ی رهام بلند کرد..بازویش را گرفت و انگار تازه یادش آمده باشد که خواب مانده بود و دانشگاه نرفته بودند گفت _هنوز ساعت هشته.زیاد نگذشته میتونیم حاضر شیم.. رهام نچی کرد..از جایش بلند شد و در یک چشم به هم زدن دست زیر پاها و شانه ی امیر انداخت..روی دو دست بلندش کرد و در حالی که سمت اتاق میرفت با خونسردی گفت +لازم نکرده..امروز جایی نمیریم.. وارد اتاق شد.. امیر را آهسته روی تخت خواباند..پرده را تا انتها کشید و موبایل هایشان را خاموش کرد.. زانوهایش را روی تخت گذاشت و با یک حرکت وارد تخت شد و دراز کشید..بازویش را باز کرد و با لبخندی به امیر خیره ماند و امیر بی وقفه و بی مقاومت خودش را سمت آغوش باز شده ی رهام کشاند و سرش را روی بازویش گذاشت..
نمایش همه...
با تو تو قلبم یه خونه ساختم.. من عشقو تازه با تو شناختم.. اون دوتا چشمات آرامشم شد..
نمایش همه...
Macan Band - Ba to .mp37.31 MB
سلام بیبیا*-* چطور مطورین*-* دلم براتون تنگ شده بود*-* خودم ب شدت این پارت رو دوس دارم (میدونم عالی نیس ولی دوسش دارم🤷‍♂😂) پسسسس نظرای قشنگتونو برام بفرستید*-*❤️ خیلی وقته کارتون نداشتما👀🔪 حقیقتا پارت بعد رو با توجه ب امتحانات و درس هاتون و درس هام باید زودتر آپ کنم ولی کرم دارم و بر اساس نظراتون میزارمش👀❤️ https://t.me/BiChatBot?start=sc-332673-eFUHeyi @the5romir
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.