cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

°• ردلایـــن •°

❁﷽❁ °•ن و القلم•° الهی رخصت °•ردلاین•° به زودی ... ساحره ، دلیبال، شاهرگ،سینگو ، پریزاد 🖤

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
15 942
مشترکین
-2724 ساعت
-1417 روز
-52130 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 6r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
610Loading...
02
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 6r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
650Loading...
03
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 6r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
640Loading...
04
🇹🇷🫶 اخخخ چه قدر دنبال این ریمیکس ترکی میگشتم 🤩 😍 دانلود آهنگ کاملش از اینجا 😊
460Loading...
05
Media files
8171Loading...
06
حسرت دیدن خودم و پسرت رو به دلت می‌ذارم... https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk حالا که رفته بود، حالا که طلاقش داده بود، حالا که نبود. چند نفس بلند کشید و مشتی هم به شکمش زد. - حالا که نیستی و نمی‌بینی... نمی ذارم هیچ‌وقت دیگه هم بفهمی بچه‌ای در کار بوده! حسرت دیدن خودم و پسرت رو به گور می‌بری. دست روی صورت خیسش کشید و دندان روی هم سایید: - یاشارخان خداحافظ برای همیشه! *** https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk یاشار بود که روبه‌رویش ایستاده ‌بود؟ آن هم با آن تیپ؟ واقعا یاشار بود؟ یا خیال و خوابی شیرین؟ آن هم بعد از چهار سال؟؟ یاشار در ایران چه می‌کرد؟ او که به یاشار آدرس غلط داده بود! الان باید می‌خندید یا گریه می‌کرد؟ - تو... اینجا؟ پوزخندی گوشه‌ی لب یاشار شکل گرفت. - چیز عجیبی نیست، من نصف روزهای سال‌های اخیرم داره این سمت مرز می‌گذره. شایان متعجب از دیدن مردی که به دختری که عاشقش بود، دست داده و دستش را ول نمی‌کرد، رو به دختر گفت: - معرفی نمی کنی؟ تارا کوتاه گفت: - از دوستان سابق اون سمت! یاشار از این معرفی زیادی خلاصه پوزخندی بر لب آورد و در لحنش حرص موج زد: - البته با اجازه من اصلاح کنم، شوهر سابق‌شون! شایان مات جمله‌ی شنیده شده سمت یاشار برگشت و لب زد: - پدر ایلیا؟! نگاه بهت‌زده و حیران یاشار سمت دختری رفت که حس می‌کرد برای سرپا ماندن دیگر جانی ندارد و گفت: - این چی می‌گه؟ با توام؟ نگام کن ببینم این یارو الان چی گفت؟ قلبش در دهانش می‌زد، اصلاً حس می‌کرد نفسش بالا نمی‌آید. چگونه چشم باز می‌کرد و چشم‌درچشم یاشار حرف می‌زد. یاشار بازوی در دستش را فشرد و کمی او را سمت خودش کشید: - اگه دلت هنوز به نفس کشیدنه... حرف بزن. https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk #پارت‌واقعی🚫 اون نباید می فهمید ایلیا پسرشه! اما در یه لحظه از حرف یه غریبه همه چیو فهمید... مردی که توی زادگاهمون همه طردش کرده بودند، منجی من و خانواده ام شد و زندگیمون رو نجات داد و شرط نجاتش ازدواجش با من بود. اما دست تقدیر راهمون رو از هم جدا کرد و من موندم و یه یادگاری از اون با چشم های زمردیش که هر وقت می دیدمش به یاد نگاه اشنای پدرش می افتادم. اما الان که فهمیده ازم یه پسر داره می خواد ازم بگیرتش و...
5441Loading...
07
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
7161Loading...
08
#پارت‌واقعی #کپی‌ممنوع⛔️ -پس بهش میگی من مامانشو کور کردم؟ با حرفم رنگ باخت. مشخص بود که جا خورده. من هم خندیدم، انگاری آنطور که ادعا داشت هم همه چیز را نشنیده بود. تنم به رعشه افتاده بود و سرم از شدت درد روی تنم سنگینی می‌کرد. -همه چیزو خراب می‌کنی... زندگیم نابود میشه وقتی بفهمه زنش این همه سال از همه چیز خبر داشته و سکوت کرده... مامانش نابود میشه با داغی که روی دلشون گذاشته... خانواده‌ش نابود میشن وقتی بفهمن باباشون... صورت بابا طوری رنگ باخت و مردمک چشم‌هایش به پشت سرم درشت شدند که تو همان یک لحظه جان از تنم رفت. دیدم که بابا چطور خودش را عقب کشید و به من مرده اعتنایی نکرد. حتی نایستاد تا اگر سقوط کردم دستش پناهم شود. جان دادم تا توانستم به تنم تکانی بدهم. تا به عقب برگردم و از دیدن او ایستاده و ناظر به اعترافم، نفسم ته نکشد. صورتش از فرط خشم کبود شده بود از چشم‌هایش خون چکه می‌کرد. طوری نگاهم کرد که از خودم بیزار شدم. دلم می‌خواست زمین دهان باز می‌کرد و من را با تمام شرمم می‌بلعید تا دیگر اینطور نگاهم نکند. این شکلی که نفرت از نگاهش سمت قلبم روانه شود. اشک‌هایم را با پشت دستم پاک کردم و رویش را برگرداند. -محمدرضا... به راه افتاد و جوابم را نداد. پشتش دویدم و گفتم: -بذار برات توضیح بدم... انگار نه می‌شنید و نه می‌دید. زور قدم‌هایم به قدم‌هایش نمی‌رسید. او فرار می‌کرد و من اگر دستم به او نمی‌رسید شاید تا ابد زیر این غصه هر روز جان می‌دادم و می‌مردم. نمی‌خواستم برود. باید از خودم تمام ماجرا را می‌شنید. حالا که فهمیده بود، این فقط خودم بودم که می‌توانستم برایش بگویم. از پارک بیرون زد و دنبالش رفتم. اشک‌هایم جلوی دیدم را تار کرده بودند. هر چه صدایش می‌کردم، نمی‌ایستاد. دستم را برای گرفتن بازویش دراز کردم. او از عرض خیابان رد شد و یک‌بار دیگر با عجز صدایش کردم، اما انگار تا برگشت و نگاهم کرد، صدای وحشتانک کشیده شدن چرخ‌های ماشینی را به روی آسفالت خیابان شنیدم و بعدش... بعدش بین زمین و آسمان با درد و وحشت دست‌هایم را دور شکمم حصار کردم و صدای هراسیده‌ی او آخرین چیزی بود که قبل از کوبیده شدنم به کاپوت ماشین شنیدم. با ضرب به زمین کوبیده شدم و پهلویم از شدت درد، تیر کشید. پلک زدم و تصویر ماتش که مقابلم زانو زد، محوتر شد. انگشت‌هایم روی شکمم چنگ شدند و خیسی زیادی را لای پاهایم حس کردم. محمدرضا دست زیر شانه‌ام اندخت و صدایش با التماس به گوشم رسید: -ساره... ساره جانم... جان باز نگه داشتن چشم‌هایم را نداشتم. همهمه زیاد شده بود. شنیدم که محمدرضا فریاد کشید: -یکی زنگ بزنه آمبولانس. درد از پهلویم دوید و به کمرم رسیده بود. گرمای دست محمدرضا را زیر شکمم حس کردم و نالیدم: -بچه‌م... -هیچی نیست ساره... الان آمبولانس میرسه عزیزم. قلبم تیر کشید. تنم سست شد و فقط توانستم  بگویم: -بچه‌م... https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk شبی که قرار شد به آن مردِ افغان فروخته شوم، منجی زندگی‌ام شد. پسر غد و تلخ محله‌مان بود. از آن آدم‌هایی که با سایه‌ی خودش هم سر جنگ داشت. اولین باری که عمیقاً حس کردم دوستش‌دارم همان موقع بود. با عاطفه وسط کوچه مشغول بازی بودیم. برایمان بستنی خریده بود به من که رسید جدی و آهسته کنار گوشم لب زد: "دیگه هیچ وقت نذار لباس پسرونه تنت کنن" تنها کسی بود که آشوک صدایم نمی‌کرد.وقتی خبر نامزدی‌اش را شنیدم دنیایم تیره و تارتر شد. یک شب که از زندگی نابسامانم بریده و دست به مرگ خودخواسته زده بودم، بالای سرم رسید و نگذاشت که بمیرم.مرا رساند بیمارستان و درخواستی داد که محال‌ترین اتفاق ممکن بود! از من خواست تا باهاش ازدواج کنم و...؟
7931Loading...
09
- باز که تو اینجایی پرنسس مهربون! مها با ناز موهایش را کنار می‌زند و قطعا این سری پس از پوشاندن گند قبلی لو می‌روم. - آفلین...چه مَلد (مرد) خوبی شدی! بهم پَلَنسِس (پرنسس) می‌گی! اشک در چشمانم حلقه زد و دختر چهار ساله‌ی بی‌پدر من، چه سریع با یک مرد اُخت می‌گرفت. سامیار با آن ابهت همیشگی با تک خنده‌ای روی زانو می‌نشیند و با محبت دستی به سرش می‌کشد. - چون یاد گرفتم به دخترای زیادی خوشگل پرنسس بگم. بغ کرده لبانش را به جلو می‌فرستد و بی‌خبر برای پدر واقعی‌اش دلبری می‌کند. - اما فقد من خیلی خوشگلم! سامیار می‌خندد و جسم کوچک و تپلش را با محبت خاصی در آغوش می‌گیرد. دم عمیقی که از موهایش می‌گیرد جان از تنم بیرون می‌رود. نکند فهمیده باشد؟ - خوشبحال پدرت که همچین دختر خوشگلی داره پس! مها ناراحت از بغلش بیرون می‌آید. - ولی من که بابا ندالم. اشکم پایین می‌چکد و ستون را بیشتر چنگ می‌زنم. دخترک نمی‌دانست مرد روبه‌رویش همان پدر گمشده‌ی داستانش بود. لبخند سامیار زیادی غمگین بود. - پس خودم بابات می‌شم! چشمان مها برق می‌زند و من مبهوت دست روی دهانم گذاشتم. - باشه پس بِلیم (بریم) با مامانم آشنا بشیم. وحشت زده قدمی از ستون فاصله گرفتم. - همون خانمی که چند روز پیش تو بغلش بودی؟ دست کوچکش که در هوا می‌چرخد خودم را بدبخت می‌بینم. - نه اون که دوست مامانی بود بهش خاله آرزو می‌گم...مامانم اسمش ماهیه! با دهان باز و ترسی که در صورتم نشسته عقب تر رفتم که محکم به وسایل پشت سرم برخورد می‌کنم و همه‌شان روی زمین میریزند. - مامانی؟ https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
5111Loading...
10
آهنگ دافی دافی 🤪💃
400Loading...
11
ریمیکسای باشگاهی 🏋🏻‍♀️💙
1090Loading...
12
آهنگهای هایده فول کیفیت 🫶 ❤️ @hayde⬇️⬅️
1300Loading...
13
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
10Loading...
14
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 موکل قابل دیدن با آموزش 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی  5sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
2950Loading...
15
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 موکل قابل دیدن با آموزش 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی  5sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
9470Loading...
16
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 موکل قابل دیدن با آموزش 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی  5sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
4680Loading...
17
آهنگ دافی دافی 🤪💃
1050Loading...
18
آهنگ دافی دافی 🤪💃
600Loading...
19
🇹🇷🫶 اخخخ چه قدر دنبال این ریمیکس ترکی میگشتم 🤩 😍 دانلود آهنگ کاملش از اینجا 😊
2570Loading...
20
آهنگ مخصوص باشگاه و تمرین 🔥🤸‍♀
500Loading...
21
دیروز رفته بودم باشگاه گوشیمو وصل کردم به اسپیکر اونجا اهنگای خودمو پلی کردم یه دختره امد گفت - خوشگله اهنگاتو از کجا دانلود کردی ؟!🫠♥️ + گفتم از این چنل تو تلگرام : @MUSICGYM
1550Loading...
22
_صیغه‌ات کردم که سایه یه مرد بالا سرت باشه! نه اینکه سکس داشته باشیم! https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 آیلی با کلافگی پوفی کشید و به پشتی مبل لم داد. _تو هم خیلی ادای تنگا رو در میاریا حاجی، من که حلالتم... من راضی خدا راضی گووور پدررر ناراضی. حاج معید با اخم ریزی که بین ابروهاش بود زمزمه کرد _همه چیز شرع و قانون نیست دخترجون! من از روی هوس به هیچ دختری دست نمیزنم. ایلی پوفی کشید و از جا بلند شد. _چرا چرت و پرت میگی؟ خودم دیدم وقتی داشتم لباس عوض میکردم محو شده بودی روی سینه هام! خشتکتم که حسابی باد کرده بود. حاج معید که رنگ پیشونیش با این حرف بیرون زد و صورتش قرمز شد ولی جلوی دخترک کم نیورد. _یه نظر دیدم و بعدشم رفتم بیرون... هوای آزاد بخوره به مغزم که مبادا کار دستت بدم. ایلی جلو رفت، دستشو روی سینه ی حاجی گذاشت و با لوندی گفت. _ولی الانم با فکر کردن به اون سینه های لخت و سفید یه چیزی بین پات راست کرده حاجی جون. معید مچ دست دختر رو گرفت و سعی کرد اونو عقب بزنه. _بهت دست نمیزنم ایلی... حوصله ی دردسر ندارم! صیغه ات کردم که از شر اون بی ناموسا خلاص بشی نه اینکه بشیم پارتنر سکسی همدیگه. ابروهای دختر بالا پرید، یقه ی معید رو که میخواست بره گرفت و اونو به سمت خودش چرخوند و اجازه نداد بره. _عه نه بابا؟ پس بلدی سکس رو تلفظ کنی... دیگه چیا بلدی شیطون؟ مرد با کلافگی دستی به موهاش کشید. _اذیت نکن ایلی. دختر که با شورت و سوتین جلوش ایستاده بود، دست مرد رو گرفت و توی سوتینش فرو برد. _میبینی نیپلم سیخ شده؟ واسه تو تحریک شده! زود باش بیبی بذار ببینم چی داری زیر شلوارت. معید که حسابی تحریک شده بود با انگشت اشاره نیپل اونو نوازش کرد و خمار زمزمه کرد. _حتی اگه سکس هم داشته باشیم وقتی مهلت صیغه تموم بشه تمدیدش نمیکنم... میفهمی اینو؟ دستشو بین پای مرد گذاشت و نوازش کرد. _میفهمم! منم همچین چیزی نمیخوام... ازت خوشم اومده و حلالمی... میخوام اولین سکسم با تو باشه. معید با تعجب مچ دست دختر رو که مشغول نوازشش بود گرفت و پرسید. _اولینش؟ ایلی با لوندی خندید و زمزمه کرد. _آره! اولینش. حاج معید با فهمیدن این موضوع بیشتر تحریک شد، دخترک رو روی مبل پرت کرد و ... https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 حاج معید وثوق! مردی که همه تا کمر واسش خم میشن! مردی مذهبی و نور چشم محل که تعصب از سر و روش میباره. آدم باخدایی که بسم‌الله از زبونش نمیفته و تو یه شب بارونی با یه دختر نیم وجبیِ ریزه میزه که زبونش دوبرابرِ قد و قوارشه تصادف میکنه🙂 آیلی خانمی که جز دردسر و بی آبرویی هیچ ثمره‌ی دیگه‌ای واسه حاج معید نداره! حالا چی میشه آیلی خانمِ کم سن و سالمون میاد و میشه نورِ چشمی حاج معید؟ طوری که ناز و عشوه‌هاش کار دستِ حاجیمون میده و یه رسوایی بزرگ به بار میاد... هزار تا دست سمت آیلی خانم دراز میشه و حاج معید قلم میکنه دستی رو که سمتِ عروس کوچولوی حاملش دراز بشه...🙂❌ https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 #بزرگسال🔞🔞 خلاصه واقعی👆
1 7892Loading...
23
بکارتمو توی اسب سواری از دست دادم.❌ همون طوری که دستشو به سنگ تکیه داده بود تا توی عمق آب فرو نره پرسید: _پس راست میگن اسب سواری برای دخترا... ریشخندی زدم و گفتم: _نه! به مربی اسب سواریم دادم! با تأسف تکون داد. _زنیکه حروم زاده. برگرد خونت! _تو کل 25 سال زندگیم منتظر بودم یه سگ بیاد به دلم بشینه! نصف دنیا رو گشتم نبود! حالا که اومدم توی این جنگل که سگ پر نمی زنه یهو به همسایه جیگر سیکس پک دار حجیم السایز پیدا کردم! بعد تو میگی برم خونه ام؟ مگه خلم؟ موهاشو که ریخته بود روی پیشونیش داد بالا و اخم جذابی کرد. _حجیم السایز؟ سری تکون دادم. _آخ لعنتی آره! حتی از روی شلوارم معلومه! در حالت نعوظ چند سانته اخوی؟ چپ چپ نگام کرد و گفت: _خط کش نگرفتم دستم در حالت نعوظ اندازش بگیرم درحالی که نمیدونم حالت نعوظ چیه! قهقهه ای زدم و گفتم: _آخی! بهت حق میدم ندونی چیه! تو اون پادگان آخه خبری نیست که بخوای بدونی! حالا بهت میگم! از جا بلند شدم، پیرهن مردونه ای که از خودش کش رفته بودم و روی ست دو تیکه ام پوشیده بودم رو در آوردم و رفتم توی آب! بی حرکت و پوکر با چشمای توسیش نگاهم می کرد. تو همون حالت پرسید: _داری چه غلطی می کنی دقیقا!؟ آروم آروم رفتم توی آب تا جایی که رسیدم بهش. _میخوام بهت مبحث علمی یاد بدم. چیکار کنم، فداکارم دیگه! خودمو قربانی می کنم در راه علم! بی انعطاب گفت: _علمت لای پای منه؟ دستتو بکش! لبخندی زدم و با حالت شیفته ای نجوا کردم: _وای پسر! چطوری این اژدها رو تا الان خواب نگه داشتی؟ پوزخند زد. _وقتی برای بیدار کردنش نداشتم! و بیشتر لمسش کردم. _عزیزی که حتی اسمتم نمیدونم! بحث سر وقت نداشتن نیست! کسی نبوده بیدارش کنه! _این قدر ور نرو با من! همین الان برگرد خونه ات! بهت اخطار میدم اگر سر دو هفته جنگل منو ترک نکنی... سرمو کج کردم و با لوندی پچ زدم: _چیکار می کنی؟ با نفس نفس نالید: _تو داری چیکار می کنی؟ با افسوس گفتم: _کاش خط کش داشتیم! نگاهش دیگه یخ و بی تفاوت نبود! آتیش گرفته بود! سینه عضلانیش تند تند بالا و پایین می شد و رنگ صورتش غه سرخی می زد! دستمو حلقه کردم دور گرنش و گفتم: _رم نکنیا! میخوام یه کاری بکنم! هیچ حرفی نزد، فقط با چشمایی که کم کم داشت سرخ می شد خیره شد توی چشام. صورتمو بردم جلو و آروم لبای خوش فرم و درشتش رو بوسیدم... با نفس نفس سرشو برد عقب. _نکن بدم میاد. لبخندی زدم و گفتم: _تو که نباید خوشت بیاد... اژدها باید دوست داشته باشه که داره! و دوباره لبامو رسوندم به لباش و این دفعه با اشتیاق بوسیدمش... مانع نشد... به جاش دستاش نشست روی شکمم و کم کم اومد بالا تر تا رسید به سینه هام... چنگی بهشون زد که نا خودآگاه آهی کشیدم و دستمو... https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh دلیار یه دختر دورگه ایرانی آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه... غافل از این که لا به لای درختا یه کلبه پنهان شده، کلبه ای که یه مرد عصبی و بی انعطاف توش ساکنه......❌
1 4022Loading...
24
-دیگه جلوی من روسری سرت نکن! با حرفی که زدم قاشق از دستش افتاد. و خودش هم از صدای ایجاد شده ترسید... ۱۷ سال ازم کوچیک تر بود و مثلاً زنم بود، البته زنی که خون‌بس بود! این دختر خواهر قاتل برادرم بود و به رسم و رسومای مسخره خون‌بس خانواده ی ما! نگاهش رو با دو دلی به چشمام داد و ازم می‌ترسید؟ ادامه دادم: - روسری سرت می‌کنی احساس میکنم تو خونه‌ی خودم غریبم؛ دیگه جلو من سرت نکن هیچی نگفت، دو ماهی می‌شد با من زندگی می‌کرد ولی نه حرفی بینمون بود نه چیزی، حتی دخترک انگاری زیادی غمگین بود که شب ها صدای گریه از اتاقش بلند می‌شد و این اولین مکالمه‌ی ما بود... به زور لب زد: - چ..چشم دوباره سر پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد و من می‌خواستم سر حرف و باز کنم و با دیدن کبودیا روی دستش اخم کردم: - دستت چی شده؟ مامانم اذیتت کرده؟ این‌بار سریع نه ای گفت و سر بالا آورد: - نه آقا خانوم‌جون فقط الکی می‌خواد نشون بده از من خوشش نمیاد الکی غر میزنه سرم وگرنه بهم کاری نداره،خودم خوردم زمین پس زبون داشت! سر انداخت پایین. - حقم دارن، من خب.. من خواهر قاتل برادرتونم... خون‌بسم غریدم: - تو کشتی مگه؟ داداشت کشت اما مرتیکه ی ترسو پشت تو قایم شد! گناهی نداری، من اگه گرفتمت به خاطر این بود که زن‌ عموم نشی با شنیدن اسم عموم بدنش لرزید، هر چند که خود منم فقط قصدم خیر خواهی نبود! - دو ماهی گذشته من می‌خواستم آروم شم بعد باهات حرف بزنم، سنت کمه دلت نمی‌خواد درس بخونی هنری چیزی یاد بگیر.. چشماش به یک باره برق زد: - آشپزی! من آشپزیم خیلی خوب... یعنی.. به ظرف غذای جلوم نگاه کرد وخب این یه مورد و راست می‌گفت و سری به تایید تکون دادم و برای این که یخش آب شه لب زدم: - خدایی خوبه...پس دوست داری یه سرآشپز شی! لبخندی زد و لبخندش قشنگ بود و ادامه دادم: - تو خونه من داری زندگی می‌کنی تمام مسئولیتت با من اما منم در مقابلش یه مسئولیت از تو می‌خوام لبخند از رو لبش پر کشید، ترسید... می‌دونستم ازم می‌ترسه روزای اول از ترس من مرد حاضر بود طبقه پایین پیش مادرم که فقط بهش زخم زبون می‌زد بمونه. ادامه دادم: - بهت قول میدم مستقلت میکنم اما در اضاش من یه بچه می‌خوام! بغض کرد: - اگه... اگ قبول نکنم؟ تند گفتم: - همین جوری تا آخر عمر نمی‌تونیم زندگی کنیم کنار هم، من اجازه دارم بهت دست بزنم ازت تمکین بخوام بچه بخوام اما آدمی نیستم که به زور کاری و پیش ببرم اشکش روی صورتش ریخت که کلافه شدم - ببین من این قدر ادمم که دارم آیندتو تضمین میکنم باهات معامله میکنم در صورتی که میتونم بگم حقمه حق مخالفت نداری - می‌دونم آقا، لطف دارید شما دلم برای مظلومیتش سوخت و بر خلاف میل درونیم گفتم: - قرار نیست بهت دست بزنم، می‌برمت دکتر... بارداریت مصنوعی اصلا قرار نیست بین منو تو رابطه ای یا سکسی باشه... قبوله؟ سرخ شده پچ‌زد: - چاره ی دیگه ای مگه دارم محکم گفتم: -نه! به نفع هر دومونه... باور کن https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk تو ماشین کنارم نشسته بود و بدنش لرزون بود، این سری توپیدم: - چرا این جوری می‌کنی یه لقاح مصنوعیه درد نداره کلا دو دقیقست نالید: - من... من می‌دونی که دخترم - دکترتم می‌دونه اینو، یه لحظه‌ست لیلی... ما قبلا ده ها بار راجبش حرف زدیم اشک هاش روی صورتش ریخت و به سختی و خجالت زمزمه کرد: - دلم نمی‌خواد، دلم نمی‌خواد دخترانگیم این طوری این طوری... کاش بفهمی... حرفشو خورد ولی من فهمیدم منظورش رو... بهت زده نگاهش کردم که رو ازم گرفت. - یعنی من این همه پول خرج کردم که لحظه ی آخر بهم بگی خودمم میتونم مامانت کنم؟ سرخ شد و نگاهم نمی‌کرد، ماشین و روشن کردم و سمت خونه دور زدم که ادامه داد: - کجا میری؟! بی تعارف و سرخوش گفتم: - خونه برای مامان کردنت، دختر خانوم باز هم ترسید، دخترک هم خرو می‌خواست هم خرما، شاید چون سنش کم بود شاید هم چون اختلاف قد و هیکل زیادی داشتیم می‌ترسید هر چی بود سعی کردم آرومش کنم: - می‌دونی که هواتو دارم اذیتت نمی‌کنم نگاهش به بیرون بود و بغض داشت: -تو از بابا و داداشی که منو به حراج گذاشتن مرد تری می‌دونم هیچ وقت اذیتم نمی‌کنی ادامه ی تو خونه رفتنشون...🔞 https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
2 56011Loading...
25
- چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل. چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید: - بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهده‌ی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام. لب هایم می لرزد. ناباور میگویم: - ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه. رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید: - نمی تونم از این فرصت بگذرم! متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم: - خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه! - فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم. کیفم را برمی دارم. - متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار. چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند. - نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری! - چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم. عربده کشید: - جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه! شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم. - میخوام برم. - قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته. هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد... سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت: - یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات. هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم... جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم.... https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
1 4762Loading...
26
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
850Loading...
27
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
390Loading...
28
زن حامله ی فراری به سر کوچه نرسیده درد زایمان می‌گیرتش! الکی کوروش و دیوونه نکن یغما! زیپ ساک دستی سبک و مختصرش را کشید و هن هن کنان از جا بلند شد. هنوز ۷ ماهه بود و مانده بود تا بند دلش پا به دنیا بگذارد. باید تا به دنیا آمدن میران برای خودش سرپناهی پیدا می‌کرد. -کوروش تا من گم و گور بشم هیچی نمی‌فهمه اگه تو زیپ دهنت و ببندی عاطی ! عاطفه شبیه اسپند روی آتش بالا و پایین می‌پرید و حریف این زن نمیشد. -من به درک ! اصلا کوروش داداش من نیست‌ من طرف توام بی‌شعور! به خدا کوروش پیدات میکنه. نصف شهر آدمای کوروش اسفندیاری ان یغما! تو یادت رفته زن کی شدی! -من زنش نیستم! -باشه آبجی ! تو زنش نیستی‌ ولی بچه ی کوروش تو شکم تو هست یا نه؟ زایمان که کردی ... بغض دخترک برای هزارمین بار از نو منفجر شد. -بمونم سر سلامتی بدم به داداشت؟ بگم مرسی که با زن داداشم رفتی تو تخت... لگدی که جنین ۷ ماهه به شکمش کوبید کلامش را در جا برید‌ -آخ ! چه مرگته یتیم مونده.... عاطفه از جا بلند شد. -انقد حرص خوردی تو این حاملگی من موندم قراره چه جوری بزایی به خدا ... بی جواب به عاطفه دسته ی ساکش را کشید. -حلالم کن عاطی! ولی تورو به جون همون کوروش قسم... -قسمم نده یغما...کوروش داداشمه... -تا رگ خواهر برادری بینتون بجنبه خودم و گم و گور میکنم آبجی ! قول میدم. اون وقت دیگه عذاب وجدانم نداری... عاطفه خواست چیزی بگوید که با صدای نعره ی مردانه ای از حیاط لال شد. -عاطی یغما کجاست؟ زن بیچاره وحشت زده دور خودش چرخید. -یا صاحب وحشت. کوروش اومد یغما‌ . اگه تورو اینجوری ببینه سر منم میبره. گفته بود حق نداری پات و بیرون بذاری... هراسان خودش را به شکاف بین کمد و دیوار رساند. -برو دست به سرش کن عاطی...تورو جون کوروش...بذار من برم... تازه هن و هن کنان جاگیر شده بود که در اتاق با صدای وحشتناکی ب هم کوبیده شد. -کجاست این دختره ؟ چی گه میخوره زن داداشش؟ -باز رفتی سراغ ترگل ؟ تو آدمی بی غیرت؟ -جواب من و بده عاطی ! زنم کجاست؟ کجا قایمش کردید؟ -زنت رفت! گفت مردی که بغل زن داداشم خوابیده رو نمیخوام. صدای سیلی محکم کوروش به عاطفه ی بند جانش هوش از سر یغما هم پراند . مثل بید می‌لرزید و جنینش یک لحظه از لگد زدن باز نمی‌ماند. -ترگل زن شوهر داره ! منم یه مرد زن دار...این و زدم تا دیگه دری وری نشنوم از دهنت... عاطفه هق هق کرد. -ترگل پیام فرستاده که بچه ی تو شکمش از توئه! یغما افتاد به خونریزی. حریفش نشدم کوروش . سر گذاشت به بیابون با همون شکم... -دردی که زیر دلش در رفت و آمد بود را نمی‌توانست تحمل کند اما توان فریاد کشیدن هم نداشت. باید خفه خان می‌گرفت تا کوروش پیدایش نکند. شوهری که با زن برادر خودش خوابیده بود دیگر شوهرش نبود . بلای جانش بود. کسی محکم به در کوبید. صدای احمد باغبان عمارت را خوب تشخیص می‌داد. -آقا دستم به دامنت. برادر زنت با یه مشت لات و لوت با قمه ریختن دم عمارت...میگن میخوان شمارو بکشن... عاطفه هراسان جیغ کشید. -برو زنگ بزن پلیس... این طرف تر یغما در همان شکاف بین دیوار و کمد با راه گرفتن مایع گرمی از بین پاهای لرزانش .... https://t.me/+-UHzyyUId404NTY0
750Loading...
29
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
1190Loading...
30
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
830Loading...
31
Media files
2290Loading...
32
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
2121Loading...
33
صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو‌ تختم بخوابم! همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر می‌خوابی. دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو‌ خونه نبود ترس داشت تو بدنم می‌پیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم: - داد و قال کنی مردی! برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت! - تو... تو کی دیگه نفس نفس می‌زد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست. خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟ سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس می‌زد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود! خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان. متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟ - پرستارم تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد: - پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام می‌کشی... فهمیدی؟ ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم: - من نمیتونم این باید بره بیمارستان من... تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت: - یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم - باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم. با شک نگاهم کرد و می‌دونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد: - ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری. یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات. بدون ذره ای شوخی حرف می‌زد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟ تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم می‌گفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود... https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0 https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0 (دو ماه بعد) صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود! درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود: ( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم! ماشینم یه فراری مشکی! یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!) با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا می‌دونست... https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0 https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0 https://t.me/+R6Fwjz6MsIQyYzc0
2270Loading...
34
عه... تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟! لالی...عقلتم پوکه؟! حتما باید اینجارو نجس می‌کردی حرومزاده؟! دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت این حال دست خودش نبود _کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید دختر با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت و اکرم تشر زد _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی منو نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
1040Loading...
35
_ببخشید و زهرمارر مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بی‌شرفم بهت زنگ میزنم نگفتممم؟👇🏻👇🏻 قدم برداشتنش به سمت اتاق باعث شد صدای خنده های یواشکی ماهان و کاوه سکوت خانه را بشکند.نمی‌دانست چه پیش رویش است به همین خاطر گردن عقب کشانده و نگاه پر اخمش را نثار آن دو کرد.نگاهی که خنده های کاوه را تشدید و دهان ماهان را باز نمود: _داداش خوش بگذره بهت..! منظورشان را نمی فهمید و صدای خنده های بلند‌شان روی اعصابش رفته بود.سری به طرفین تکان داده و همانکه دستگیره‌ی درب را پایین کشید،همانکه اتاق نمایان شد.دخترکِ نشسته به روی تختش با همان سارافون سفید رنگ و ساده فورا از جا برخاسته نگاه ترسیده اش را سمت او کشاند. _اینجا چیکار میکنی؟ نمی‌دانست چهره‌ی جدی و لحن نامهربانش چه بر سر قلب دخترک می‌آورد که اخم هایش را در هم می‌برد؟ _سلا..سلام! نگاه تا مچ پای عریان دخترک پایین کشاند و دید که چگونه برای پنهان کردن استرس پاهایش را بهم نزدیک و دست در هم می‌لولد: _پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی؟ صدای بلند کاوه خطی کشید روی اعصاب خط خطی شده اش که وارد اتاق شده درب را محکم بهم کوبید: _داداش میخوای ما بریم شما راحت تر باشین! قدم به قدم نزدیک دخترک شد و نفهمید میان اخم های در هم و مشت های گره خورده‌ی او دخترک چگونه دلتنگ وجب به وجب چهره‌اش را می‌نگرد. _زبونت و موش خورده؟هوم؟ سیبک گلوی خودش هم بالا و پایین شد وقتی چشم های آبدار دخترک را دید اما حقش بود! دخترک اما بی آنکه نگاه از چشمان او بگیرد با همان مژه های فر شده و خیس سر به طرفین تکان داده آهسته لب زد: _بب..ببخشید..بدون اجازه اومدم اتاقتون..الان.. نفسش گرفت و او بهتر از هر کسی می‌دانست نفسِ دخترک وقتی می‌ترسد،وقتی بغض دارد،و زمانی که نگران است چگونه می‌گیرد! _الان میرم! دخترک سعی کرد بغضش را نمایان نکند در صدایش،سر پایین انداخت و همان که قدمی از مرد جلو افتاد بازوی عریانش اسیر دست او شد.اویی که سیب گلویش باز هم پایین و بالا شد اما اخم هایش را باز نکرده نگاه به ترقوه های برجسته دخترک و آستین حلقه ای لباسش داد: _کجا؟با این سر و وضع؟ آن لحن سرد و آن نگاه پر حرف باعث شد اشک دخترک روی گونه بریزد.دلش می‌خواست در آغوش مرد فرو رود برای لحظه ای آرامش گرفتن،توانش را نداشت اما،زبان گفتنش را نداشت: _من..ببخشید..حواسم نبو.. _ببخشید،ببخشید...ببخشید و زهرمارر..مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بی‌شرفم بهت زنگ میزنم...نگفتممم؟ _امیر‌‌... پر بغض اسمش را صدا زد،با دلتنگی و عجز و این صدای به غم نشسته اش برای لحظه ای مرد مقابلش را ویران کرد: _من..دیدمت..تو خواب‌‌‌...حالت..حالت خوب نبود امیر..فق..فقط نیاز داشتم..ببینم خوبی،همین! دید که چیزی در نگاه مرد فرو ریخت و همان لحظه بازویش را از زیر انگشتان مرد بیرون کشید با لبخندی محو لب زد: _ببخشید که مزاحمت شدَ.. فعلش نصفه رها شد وقتی انگشتان مرد با دلتنگی ای آمیخته به حرص دور فک ظریفش حلقه شده و لب روی لبانش کوبید. مالکیتش را اینگونه به رخ کشید و هنگامی که برای نفس گرفتن او لحظه ای فاصله گرفت،با فشاری به شانه‌ی دخترک،به درب بسته‌ی اتاق چسباندتش با صدایی خش دار پچ زد: _باور می‌کنم...این بارم مثل یه احمق.. دوباره بوسید.دخترک اشک ریخت و او همانجا ادامه داد: _بازم حرفات و باور می‌کنم...نباید میومدی نفس.‌..امشب نفس نمیذارم برات.. این بار طولانی تر از قبل بوسید و خیره در مردمک های دلتنگ دخترک سر به پیشانی اش چسبانده پر حرص لب زد: _نباید میومدی! بوسه روی شقیقه‌ی نبض گرفته دخترک نشانده همانجا پچ زد: _امشب که تموم شد..می‌فرستمت بری نفس...باید بری..از این شهر...از این کشور بوسه ‌ی این بارش را روی زاویه فک لرز گرفته‌ی دخترک نشاند: _دیگه بر نمیگردی.داشتی میمردی هم بر نمیگردی...هوم؟ دل دل می‌زد برای ادامه‌ دادن بوسه اما حرف از مرگ دخترک می‌زد.واقعا انتظار داشت پاسخ دهد؟دخترکی که داشت جان می‌داد از حجوم یکباره درد ها به سمتش اما چیزی نگفت،باز هم با لبخندی محو سر به تایید تکان داده آهسته نجوا کرد: _دیگه...بر نمیگردم! لحن او کینه نداشت،حرص نداشت،دعوا نداشت اما قلب مرد را لرزاند.ترساندش،ترساندش که سفت دست دور کمر دخترک حلقه کرده و پیش از شروع یک بوسه‌ی مرگبار دیگر پچ زد: _هوم.. دیگه نمیخوام ببینمت.. و پر حرص بوسید.با عطش و خشونت بوسید آن لب های لرز گرفته‌ی سرخ را صدایی درون ذهنش پچ می‌زد"اگر بر نگردد چه؟"و بر نمی‌گشت.دخترک بر نمی‌گشت،نه اینکه نخواهد،دیگر اجازه ی برگشتن نداشت و کاش امشب مهربان تر بود با این دختر،کاش آنقدر درد به قلبش نمی‌ریخت وقتی خبر نداشت فردا چه بلایی بر سر دخترک خواهند آورد! https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
760Loading...
36
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
600Loading...
37
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
450Loading...
38
هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟ کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمی‌دانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود. -من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست ! عمه خانم پوزخند زد. -عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد. لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست. -من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش! عمه آرام جلو آمد. کسی چه می‌دانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود. -من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه. -انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه دختر ترگل.... عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد. -کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه . گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد -یغما عمه بیا! کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند. -عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه! عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود‌. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق می‌زد. -تو دهن زدن که کار شماست عمه جان! این عمه هم خدای طعنه زدن بود. -کاریش نداشته باش عمه جون. صدایش می‌لرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل می‌گذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود. -تو چته یغما! پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند. -درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم. -امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟ آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود -دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه. -شروع کنم بازم میزنی ؟ دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت. -تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من... عمه آرام جلو آمد. -یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن... چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین می‌شد. -چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ... عمه تند و کوتاه کلامش را برید. -یغما رو طلاق بده ! میخوام خودم شوهرش بدم.. شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق می‌داد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس.. عمه بی رحمانه ادامه داد‌ -میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! خواستگار دست به نقدم دارم براش... لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید‌ -ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش... با چیزی که شنید.... https://t.me/+8ZQt8zUcRI80NTI0 پارت👆
530Loading...
39
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
510Loading...
40
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 5r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
560Loading...
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 6r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
نمایش همه...
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 6r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
نمایش همه...
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 6r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
نمایش همه...
Repost from N/a
🇹🇷🫶 اخخخ چه قدر دنبال این ریمیکس ترکی میگشتم 🤩 😍 دانلود آهنگ کاملش از اینجا 😊
نمایش همه...
حسرت دیدن خودم و پسرت رو به دلت می‌ذارم... https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk حالا که رفته بود، حالا که طلاقش داده بود، حالا که نبود. چند نفس بلند کشید و مشتی هم به شکمش زد. - حالا که نیستی و نمی‌بینی... نمی ذارم هیچ‌وقت دیگه هم بفهمی بچه‌ای در کار بوده! حسرت دیدن خودم و پسرت رو به گور می‌بری. دست روی صورت خیسش کشید و دندان روی هم سایید: - یاشارخان خداحافظ برای همیشه! *** https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk یاشار بود که روبه‌رویش ایستاده ‌بود؟ آن هم با آن تیپ؟ واقعا یاشار بود؟ یا خیال و خوابی شیرین؟ آن هم بعد از چهار سال؟؟ یاشار در ایران چه می‌کرد؟ او که به یاشار آدرس غلط داده بود! الان باید می‌خندید یا گریه می‌کرد؟ - تو... اینجا؟ پوزخندی گوشه‌ی لب یاشار شکل گرفت. - چیز عجیبی نیست، من نصف روزهای سال‌های اخیرم داره این سمت مرز می‌گذره. شایان متعجب از دیدن مردی که به دختری که عاشقش بود، دست داده و دستش را ول نمی‌کرد، رو به دختر گفت: - معرفی نمی کنی؟ تارا کوتاه گفت: - از دوستان سابق اون سمت! یاشار از این معرفی زیادی خلاصه پوزخندی بر لب آورد و در لحنش حرص موج زد: - البته با اجازه من اصلاح کنم، شوهر سابق‌شون! شایان مات جمله‌ی شنیده شده سمت یاشار برگشت و لب زد: - پدر ایلیا؟! نگاه بهت‌زده و حیران یاشار سمت دختری رفت که حس می‌کرد برای سرپا ماندن دیگر جانی ندارد و گفت: - این چی می‌گه؟ با توام؟ نگام کن ببینم این یارو الان چی گفت؟ قلبش در دهانش می‌زد، اصلاً حس می‌کرد نفسش بالا نمی‌آید. چگونه چشم باز می‌کرد و چشم‌درچشم یاشار حرف می‌زد. یاشار بازوی در دستش را فشرد و کمی او را سمت خودش کشید: - اگه دلت هنوز به نفس کشیدنه... حرف بزن. https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk #پارت‌واقعی🚫 اون نباید می فهمید ایلیا پسرشه! اما در یه لحظه از حرف یه غریبه همه چیو فهمید... مردی که توی زادگاهمون همه طردش کرده بودند، منجی من و خانواده ام شد و زندگیمون رو نجات داد و شرط نجاتش ازدواجش با من بود. اما دست تقدیر راهمون رو از هم جدا کرد و من موندم و یه یادگاری از اون با چشم های زمردیش که هر وقت می دیدمش به یاد نگاه اشنای پدرش می افتادم. اما الان که فهمیده ازم یه پسر داره می خواد ازم بگیرتش و...
نمایش همه...
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
نمایش همه...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

#پارت‌واقعی #کپی‌ممنوع⛔️ -پس بهش میگی من مامانشو کور کردم؟ با حرفم رنگ باخت. مشخص بود که جا خورده. من هم خندیدم، انگاری آنطور که ادعا داشت هم همه چیز را نشنیده بود. تنم به رعشه افتاده بود و سرم از شدت درد روی تنم سنگینی می‌کرد. -همه چیزو خراب می‌کنی... زندگیم نابود میشه وقتی بفهمه زنش این همه سال از همه چیز خبر داشته و سکوت کرده... مامانش نابود میشه با داغی که روی دلشون گذاشته... خانواده‌ش نابود میشن وقتی بفهمن باباشون... صورت بابا طوری رنگ باخت و مردمک چشم‌هایش به پشت سرم درشت شدند که تو همان یک لحظه جان از تنم رفت. دیدم که بابا چطور خودش را عقب کشید و به من مرده اعتنایی نکرد. حتی نایستاد تا اگر سقوط کردم دستش پناهم شود. جان دادم تا توانستم به تنم تکانی بدهم. تا به عقب برگردم و از دیدن او ایستاده و ناظر به اعترافم، نفسم ته نکشد. صورتش از فرط خشم کبود شده بود از چشم‌هایش خون چکه می‌کرد. طوری نگاهم کرد که از خودم بیزار شدم. دلم می‌خواست زمین دهان باز می‌کرد و من را با تمام شرمم می‌بلعید تا دیگر اینطور نگاهم نکند. این شکلی که نفرت از نگاهش سمت قلبم روانه شود. اشک‌هایم را با پشت دستم پاک کردم و رویش را برگرداند. -محمدرضا... به راه افتاد و جوابم را نداد. پشتش دویدم و گفتم: -بذار برات توضیح بدم... انگار نه می‌شنید و نه می‌دید. زور قدم‌هایم به قدم‌هایش نمی‌رسید. او فرار می‌کرد و من اگر دستم به او نمی‌رسید شاید تا ابد زیر این غصه هر روز جان می‌دادم و می‌مردم. نمی‌خواستم برود. باید از خودم تمام ماجرا را می‌شنید. حالا که فهمیده بود، این فقط خودم بودم که می‌توانستم برایش بگویم. از پارک بیرون زد و دنبالش رفتم. اشک‌هایم جلوی دیدم را تار کرده بودند. هر چه صدایش می‌کردم، نمی‌ایستاد. دستم را برای گرفتن بازویش دراز کردم. او از عرض خیابان رد شد و یک‌بار دیگر با عجز صدایش کردم، اما انگار تا برگشت و نگاهم کرد، صدای وحشتانک کشیده شدن چرخ‌های ماشینی را به روی آسفالت خیابان شنیدم و بعدش... بعدش بین زمین و آسمان با درد و وحشت دست‌هایم را دور شکمم حصار کردم و صدای هراسیده‌ی او آخرین چیزی بود که قبل از کوبیده شدنم به کاپوت ماشین شنیدم. با ضرب به زمین کوبیده شدم و پهلویم از شدت درد، تیر کشید. پلک زدم و تصویر ماتش که مقابلم زانو زد، محوتر شد. انگشت‌هایم روی شکمم چنگ شدند و خیسی زیادی را لای پاهایم حس کردم. محمدرضا دست زیر شانه‌ام اندخت و صدایش با التماس به گوشم رسید: -ساره... ساره جانم... جان باز نگه داشتن چشم‌هایم را نداشتم. همهمه زیاد شده بود. شنیدم که محمدرضا فریاد کشید: -یکی زنگ بزنه آمبولانس. درد از پهلویم دوید و به کمرم رسیده بود. گرمای دست محمدرضا را زیر شکمم حس کردم و نالیدم: -بچه‌م... -هیچی نیست ساره... الان آمبولانس میرسه عزیزم. قلبم تیر کشید. تنم سست شد و فقط توانستم  بگویم: -بچه‌م... https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk شبی که قرار شد به آن مردِ افغان فروخته شوم، منجی زندگی‌ام شد. پسر غد و تلخ محله‌مان بود. از آن آدم‌هایی که با سایه‌ی خودش هم سر جنگ داشت. اولین باری که عمیقاً حس کردم دوستش‌دارم همان موقع بود. با عاطفه وسط کوچه مشغول بازی بودیم. برایمان بستنی خریده بود به من که رسید جدی و آهسته کنار گوشم لب زد: "دیگه هیچ وقت نذار لباس پسرونه تنت کنن" تنها کسی بود که آشوک صدایم نمی‌کرد.وقتی خبر نامزدی‌اش را شنیدم دنیایم تیره و تارتر شد. یک شب که از زندگی نابسامانم بریده و دست به مرگ خودخواسته زده بودم، بالای سرم رسید و نگذاشت که بمیرم.مرا رساند بیمارستان و درخواستی داد که محال‌ترین اتفاق ممکن بود! از من خواست تا باهاش ازدواج کنم و...؟
نمایش همه...
- باز که تو اینجایی پرنسس مهربون! مها با ناز موهایش را کنار می‌زند و قطعا این سری پس از پوشاندن گند قبلی لو می‌روم. - آفلین...چه مَلد (مرد) خوبی شدی! بهم پَلَنسِس (پرنسس) می‌گی! اشک در چشمانم حلقه زد و دختر چهار ساله‌ی بی‌پدر من، چه سریع با یک مرد اُخت می‌گرفت. سامیار با آن ابهت همیشگی با تک خنده‌ای روی زانو می‌نشیند و با محبت دستی به سرش می‌کشد. - چون یاد گرفتم به دخترای زیادی خوشگل پرنسس بگم. بغ کرده لبانش را به جلو می‌فرستد و بی‌خبر برای پدر واقعی‌اش دلبری می‌کند. - اما فقد من خیلی خوشگلم! سامیار می‌خندد و جسم کوچک و تپلش را با محبت خاصی در آغوش می‌گیرد. دم عمیقی که از موهایش می‌گیرد جان از تنم بیرون می‌رود. نکند فهمیده باشد؟ - خوشبحال پدرت که همچین دختر خوشگلی داره پس! مها ناراحت از بغلش بیرون می‌آید. - ولی من که بابا ندالم. اشکم پایین می‌چکد و ستون را بیشتر چنگ می‌زنم. دخترک نمی‌دانست مرد روبه‌رویش همان پدر گمشده‌ی داستانش بود. لبخند سامیار زیادی غمگین بود. - پس خودم بابات می‌شم! چشمان مها برق می‌زند و من مبهوت دست روی دهانم گذاشتم. - باشه پس بِلیم (بریم) با مامانم آشنا بشیم. وحشت زده قدمی از ستون فاصله گرفتم. - همون خانمی که چند روز پیش تو بغلش بودی؟ دست کوچکش که در هوا می‌چرخد خودم را بدبخت می‌بینم. - نه اون که دوست مامانی بود بهش خاله آرزو می‌گم...مامانم اسمش ماهیه! با دهان باز و ترسی که در صورتم نشسته عقب تر رفتم که محکم به وسایل پشت سرم برخورد می‌کنم و همه‌شان روی زمین میریزند. - مامانی؟ https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
نمایش همه...
Repost from N/a
نمایش همه...