cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

هستم چون می نویسم،نوشتن زندگی من است. https://www.amazon.com/Even-If-You-Dont-Forgive-ebook/dp/B0CRFYNWQZ/ref=mp_s_a_1_1?crid=1CO1BHIIXF821&keywords=niloofar+lari&qid=1704894661&s=books&sprefix=niloofarlari%2Caps%2C2603&sr=1-1 نویسنده ۳۰+ رمان چاپی📚 کسی

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
20 612
مشترکین
+2524 ساعت
+1057 روز
+17930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

میانبرپارت ها 😢🌺
نمایش همه...
Repost from N/a
تازه‌عروسی مثلا! با همین لباس‌های رنگ‌ و رو رفته جلوی شوهرت می‌چرخی؟ حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد: -دیشب خبری شد بین‌تون لیلی؟! گیج پرسیدم: -چه خبری؟ گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد: -با والا دیگه... -دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر! هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟ نکنه خیال کردی به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟!  لبخند اجباری زد: _مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد! تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید. با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش. نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت: -چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا! اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد -رنگتم حسابی پریده! لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت: -خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟ مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود! والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد. وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید. خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید: -دیشب چی‌کار کردین؟ https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و پوست صورتم داغ شد. تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت: _دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی! من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد: -من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟! والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت: -خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه! خاله اخم مصنوعی کرد: -من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو! والا شانه بالا انداخت: -تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه! خاله حرصی نگاهش کرد: -من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه! جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
نمایش همه...
Repost from N/a
#شیب_شب 🌒💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم  بیرون آوردن پول از کیف گفتم:  -لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم. -آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟ هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود . مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است. سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم. حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم مردی فریاد زد: - خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم. کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا نگاهش به من افتاد: -ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود مهتا یک بند جیغ می زد انگار دچار جنون شده باشد مرا که دید ایستاد ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت: می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود. من رو دوست داشت قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند مامور زن سعی داشت کنترلش کند جیغ زد می خوام یه چیزی بهش بگم خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید: نیما پسر رستانِ فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم کلمات از ذهنم می گریختند چه می گفت؟؟ دیوانه بود؟!!! کیارش می غرید و ناسزا می گفت از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند رویش را کشیده بودند پارچه ی سفید خونین بود بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم مهتا چه گفته بود؟؟ رستان از من متنفر بوده؟؟ مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟ تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم رستان مرده بود؟؟؟؟. https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
نمایش همه...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
_یه نخ از اون سیگارت به من نمیدی؟ _پررو نشو یاسمین. برو بیرون... چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد. _میشه یدونه به من بدی؟ ارسلان پوزخندی زد. دخترک سیگاری بیرون کشید و کنار لبش گذاشت و با فندک مارک او فیلترش را آتش زد. پوک عمیقی زد و وقتی با مکث دودش را بیرون فرستاد، ارسلان اول با تعجب نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه اخم هایش را درهم کشید. _چند بار کشیدی که انقدر حرفه ای هستی؟ یاسمین خندید: _چیه فکر کردی اولین بارمه و به سرفه میفتم؟ نگاه عصبی ارسلان توی صورتش چرخید: _چند بار؟ _نمیدونم، حسابش از دستم در رفته. ارسلان خواست سیگار را از دهانش بیرون بکشد که یاسمین با طنازی لب هایش را غنچه کرد و دود را از بیرون فرستاد که نفس او بند رفت و تنش لرزید. _اگه همین الان از این اتاق نری اتفاق خوبی برات نمیفته دختر جون... دیگر نفهمید چه شد، سیگار را با خشم از دهانش بیرون کشید و... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعین☺️ فقط کافیه پارت ۴۶۸ و سرچ بزنید⛔️ بیش از 900 پارت آماده❤️
نمایش همه...
Repost from N/a
آرام و بی‌صدا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را می‌شنیدم: -کلی آدم سرشناس اینجان، می‌خوای با این لباس آبروی شیبانی‌ها رو ببری؟ جوراب بد‌ن‌نما، ساق پا معلوم، یقه‌ شل و ول، یه‌بارکی موهاتم افشون می‌کردی... عوض کن پیراهنت رو! صدای پچ‌پچ‌گونه و نرم نیل را شنیدم: -کی از‌تون خواسته، فخری؟ می‌ترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟ نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط می‌خواستم بدانم برنده‌ی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط می‌خواستم نیل را با یقه‌های شل و ول و جوراب‌های بدن‌نما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پله‌ی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جوراب‌‌های ضخیم می‌پوشید و پاهایش را می‌پوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این‌ کت‌ودامن رو بپوش!" بلندی که عمه‌خانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نرده‌ها او را ببینم. یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمی‌آورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد. ساق‌های خوش‌فرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمه‌خانم را نمی‌دیدم. پله‌ای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند. نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمه‌های جلوی پیراهنش بود.  پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید. موهای بلندش نمی‌گذاشت عریانی کمرش را ببینم. می‌خواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر می‌ماندم و... و آن وقت تن بی‌پیراهنش را می‌دیدم و انتقام حرف دیشبش را می‌گرفتم؛ دلم خنک می‌شد. آن "هرزه‌ی‌الواط هوسباز"‌تمام دیشب روی سینه‌ام سنگینی کرده بود. یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکه‌ای نورس در بهار دیده می‌شد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی می‌داد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم می‌خواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم. نگاه خیره‌اش را به در نیمه‌باز دوختم. نیل چرخی زد. شانه‌های عریانش از لابه‌لای موهایش معلوم بود. هیچ‌کس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد. https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
نمایش همه...
مائده فلاح "نیل و قلبش"

ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را

لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻 https://t.me/niloofar_lari/18874 🪷🪷🪷 پارت اول https://t.me/niloofar_lari/14946 رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش #عاشقانه #معمایی #جنایی #نیلوفرلاری   🪷 پارت اول https://t.me/niloofar_lari/14946 🪷پارت سی‌ https://t.me/niloofar_lari/15633 🪷 پارت پنجاه https://t.me/niloofar_lari/15839 🪷 پارت شصت https://t.me/niloofar_lari/16032 🪷 پارت هشتاد https://t.me/niloofar_lari/16486 🪷پارت صد https://t.me/niloofar_lari/16930 🪷 پارت صد و سی https://t.me/niloofar_lari/17574 🪷پارت صد و پنجاه https://t.me/niloofar_lari/18281 🪷 پارت صد و هشتاد https://t.me/niloofar_lari/19088 🪷 پارت دویست https://t.me/niloofar_lari/19748 🪷پارت دویست و سی https://t.me/niloofar_lari/20439 پارت دویست و‌پنجاه
نمایش همه...
🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

#تعرفه جدید #حق_تالیف نویسنده برای رمان جذاب #شاهکار (تکمیل شده) پنجاه وهفت هزار تومان (۵۷۰٫۰۰۰ ریال ) ❄️❄️❄️ #حق_تالیف نویسنده برای رمان زیبای #عشق_را_سانسور_کردند (تکمیل شده) شصت و هفت هزار تومان (۶۷۰٫۰۰۰ ریال ) ☔️☔️☔️ #حق_تالیف نویسنده برای رمانهای زیبای #شاهکار (تکمیل شده) + #عشق_را_سانسور_کردند ( تکمیل شده ) باهم صد و نه هزار تومان (۱٫۰۹۰٫۰۰۰ریال) 🧚🏻‍♀️🧚‍♀️🧚‍♀️ #حق_تالیف رمان جذاب #قراری_که_عاشقانه_نبود (فایل شده) پنجاه و پنج هزارتومن( ۵۵۰۰۰۰ریال) 👸🏼👸🏼👸🏼 6037701165991479 نیلوفر لاری لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر @ped_ramm 🪷🪷🪷

#نیلوفرلاری #ایگل_و_رازهایش #۲۶۱ 🪷🪷🪷 دیگ جوشان خشمش سرریز شده بود. به گردنش چسبید و به سمت خود کشیدش! برایش مهم نبود اینکه دوروز دیگر مراسم نامزد‌یشان است و ممکن است رد دستانش را روی گلوی او جا بگذارد. حتی برایش مهم نبود که دو روز دیگر به جای جشن نامزدی مراسم ختمش باشد! کم مانده بود نفسهای دخترک سرتق به خرخر بیفتد. کاش آنقدر جان‌سخت نبود و همانجا زیر دستش تلف می‌شد. از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش بهش اخطار داد _بار اول و آخرت باشه از این جسارتها می‌کنی! دخترک درحالیکه با چشمان ترسیده و از حدقه بیرون زده نگاهش می‌کرد و بیمی از واکنشش نداشت بی‌پروایانه نیشخند زد _اگه بار اول و آخرم نباشه چی؟ می‌خوای منم بکشی؟ _خفه شو! و پشت آن یکی دستش را توی دهانش زد. اما دخترک قصدی برای خفه شدن نداشت. عمدا می‌خواست پا بگذارد روی دمش! حتی وقتی که آنهمه قهر و غضب را در چشمان او می‌دید و گلویش داشت زیر چنگال تیزش فشرده می‌شد زبان آتشینش از کار نایستاد. _قاتل! از این کلمه متنفر بود. اگر می‌توانست آن را از دایره لغات همه زبانهای زنده و مرده‌ی دنیا پاک می‌کرد یا معنا و مفهوم دیگری بهش می‌داد تا او هربار بی‌حمانه‌تر از قبل آن را توی رویش جار نکشد. _خفه میشی یا خفه‌ات کنم؟ فقط خودش می‌دانست که این فقط یک تهدید خشک و خالی نیست. اگر می‌خواست می‌توانست گردنش را بشکند. هم زورش می‌رسید هم به قدر کافی انگیزه‌اش را داشت. فقط یک لحظه کافی بود تا عقلش را بدهد دست شیطان. برای همیشه از دستش خلاص می‌شد. برای همیشه شرش را از سر خود و خانواده‌اش کم می‌کرد. و راستی که این "برای همیشه" به زحمت و دردسر و تاوانش می‌ارزید. اما او باید در آن واحد جوانب دیگر را هم در نظر می‌گرفت. باید به پدرش فکر می‌کرد که در نیمه‌راه مرگ ظرفیت مواجه شدن با یک بلا و مصیبت خانوادگی دیگر را نداشت و اگر اتفاق ناگوار دیگری در آن عمارت رخ می‌داد فاتحه‌اش خوانده بود. حتی باید به"گلکش" هم فکر می‌کرد که آخرین ستاره‌ی شبِ تارش بود‌ و او دلش را نداشت از آسمان بی‌رنگ و نور خود بتاراندش! به سختی از این وسوسه گذشت. اما می‌دانست شاید این آخرین دفعه‌ای باشد که می‌توانست بهش امان بدهد و آخرین شانسش برای بقا! تحمل او هم حدی داشت! نباید اینهمه صبرش را امتحان کند. نباید! 🪷🪷🪷 اینستاگرام من برای ارتباط بیشتر باهم👇 http://www.instagram.com/Niloofar.lari
نمایش همه...
#نیلوفرلاری #ایگل_و_رازهایش #۲۶۰ 🪷🪷🪷 دلیل این شرطش رو نمی‌دونم و باید از خودش بپرسی‌... ولی از قولی که بهش دادم پشیمونم. گفتم شاید از جای دیگه‌ای از این موضوع مطلع بشی و دلت ازم بگیره. خب مثل اینکه چاره‌ای نیست. باید قبول کنم که دختر سلمان مفنگی قراره میراث‌دار دولتشاهی‌ها باشه! هرچند باید که از این درد بمیرم اما با خواست و مشیت الهی نمیشه جنگید. شرط مونس! خب البته که باید چنین قرار خبیثانه‌ای با ملکه می‌گذاشت. بهتر بود او بی‌خبر بماند والا ممکن بود دست کثیفش بیشتر رو شود. با توجه به شناختی که دانیار از مادرش داشت می‌توانست حدس بزند که ملکه با چه نیتی زیر قول و قرارش زده و این موضوع را به اطلاعش رسانده. می‌خواست زیر جلکی او را نسبت به شرط عجیب و مشکوک مونس برانگیزاند! و حالا او با خشمی دیوانه‌وار مقابلش بود! رخ به رخ و چشم‌ در برابر چشم! آتش خشم و عتاب و نفرت بود که بینشان رد و بدل می‌شد. _با توام! جواب منو بده! جواب تشرش یک پشت چشم نازک کردن بود و چند کلمه که با اکراه گفته شد و حتی هیچ ردی از خواهش و تمنا در خود نداشت. _سر من داد نکش! حوصله‌ت رو ندارم. اگر می‌توانست داد که هیچ! دندان های ریزش را توی دهانش خرد می‌کرد و آن چشمان بی‌حیای عفریته‌اش را از کاسه درمی‌آورد. داشت با خویشتن‌داری مذبوحانه‌ای تلاش میکرد حتی‌المقدور از برخورد فیزیکی با او اجتناب کند. نمی‌خواست یک‌وقت با زیاده‌روی کار دست خودش بدهد. اما به هیچ‌وجه جلوی غرش صدایش را نمی‌توانست بگیرد. حتی اگر صدایش به پشت دیوارهای بسته‌ی این اتاق درز پیدا می‌کرد. _منظورت از این کارها چیه؟ چرا داری رو یه خبر فیک اینقدر مانور میدی؟ چرا با مادرم پا شدی رفتی دکتر؟ مونس لحظه‌ای وا رفت و مایوسانه در چشمان میرغضبش خیره ماند. انگار مانده بود چه جوابی به او بدهد. اما خیلی زود شیطان به دادش رسید و او توانست به کمکش از آن حالت خودباختگی‌اش خارج شود و دست پیش را هم بگیرد _می‌دونستم مامان خانم فضولت سر حرفش نمی‌مونه! خدایا این چه صبریست!؟ چرا نمی‌زدش!؟ چرا زیر مشت و لگد لهش نمی‌کرد!؟ چرا به جهنم نمی‌فرستادش!؟ دیگر از پس کنترل خودش برنمی‌آمد!
نمایش همه...
#نیلوفرلاری #ایگل_و_رازهایش #۲۵۹ 🪷🪷🪷 فصل بیست و هفتم به معنی واقعی کلمه عصبانی بود. نه از دست ملکه‌بازی‌های مادرش! که از دست مونس و آن خبر تکان‌دهنده‌ای که بهش مربوط می‌شد. وقتی به اتاق خودش رسید حکم یک بمب ساعتی را داشت که هرلحظه ممکن بود منفجر شود. مونس در اتاق او روی تختش لم داده بود و داشت با وسواس فکری و ذوق و شوق یک دختر دم بخت معمولی یک ژورنال عروس خارجی را ورق می‌زد که آن را در آخرین پنجشنبه سال وقتی به بهانه خرید با مادرش و ملکه خاتون راهی تهران شد از یک کتابفروشی که کتاب و مجلات خارجی می‌فروخت خریده بودش. انگار که آنها در دو جهان موازی زندگی می‌کردند. خودش در بند گرفتاری‌های رنگارنگ بود و مثل آدمهای دست از زندگی شسته انتظار هیچ فردای روشنی را نمی‌کشید و او اما فارغ از قیل و قال دنیا یک گوشه نشسته بود و داشت با دغدغه‌ای شیرین مدل لباس عروسش را انتخاب می‌کرد. _تو واقعا حامله‌ای؟ با هجوم کلماتش به یکباره بر سرش آوار شده بود و وقتی با سکوت و بی‌توجهی عامدانه‌‌اش مواجه شد تحکم بیشتری به خرج داد. با خشونت به مجله توی دستش چنگ انداخت و پرتش کرد سمت دیوار. نگاه مونس تا چند لحظه بین دیوار و مجله و او که ناگهان مثل اجل معلق بالای سرش ظاهر شده بود سرگردان ماند. او ولی به نمایش مضحک خونسردی توام با بی‌محلی‌اش عادت داشت و اهمیتی نمی‌داد. می‌دانست که او هرچقدر گنهکارتر باشد این بی‌تفاوتی و تظاهر به آرامشش غلیظ‌تر خواهد بود. اما باید می‌دانست که تا به جواب سوالش نمی‌رسید دست از سرش برنمی‌داشت. حالا که راحتی و آسایشی برایش نمانده مسلم بود که نباید می‌گذاشت آب خوش از گلوی او هم برود پایین. مادرش همین چند دقیقه‌ی پیش او را یک گوشه کشیده و با تاثربرانگیزترین لحنی که یک مادر می‌تواند با پسر ناخلفش که به طرز ننگ‌آوری از خود ناامیدش کرده حرف بزند گفته بود _متاسفم که اینو میگم عزیزم! راستش من به موضوع حاملگی مونس مشکوک بودم و بردمش پیش دکتر خودم. قرار نبود بهت بگم ... یعنی مونس این شرطو گذاشته بود که تو باید بی‌خبر بمونی. منم اولش قبول کردم.
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.