ماتیک💄 استاد دانشجویی
به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی
نمایش بیشتر73 014
مشترکین
-14024 ساعت
-9087 روز
+3 41430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
5 52740
🔮طلسم صبی عروسک سیاه غيرقابل ابطال🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
❗️باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم 🧿
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه✔️
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان✔️²¹or
👤مشاوره با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
7 21310
-تو شرکت خوب بلبلزبونی میکردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟
نیم نگاهی به در میاندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم.
-منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، میتونی بیای برداری.
به جیب پیراهنش که درست روی سینهاش است اشاره میکند و من لب میگزم. او قدم به قدم نزدیک میشود و من ناچار عقب میروم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم.
-من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بیگناه، بد گفتم؟
لنگه ابرویش را بالا میاندازد و دست در جیب شلوارش فرو میبرد و میگوید:
-درست میگی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟
به دیوار حیاط رسیدهام. پشتم را به آن تکیه میدهم و لب میزنم:
-پید... پیدا کردید.
-تحویل پلیسش دادم یا نه؟
-دادید.
-دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟
نگاهی به اطراف میاندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و میدانم که پیدا نمیکنم. ای کاش پا در این خانه نمیگذاشتم. در پاسخ به سوالش لب میزنم:
-کردید.
نزدیکم میشود، خیلی نزدیک. سر خم میکند و با صدای بم لعنتیاش آرام میگوید:
-میدونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری.
چشم گرد میکنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است.
-منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟
دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه میدهد و محکم میگوید:
-پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟
میدانم نمیتوانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد میشوم.
-شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من میتونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟
لبخندی که میآید روی لبش خودنمایی کند را پنهان میکند و سر در صورتم خم میکند:
-دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال میبری، شیر فهم شد؟
افکار شیطانیام پیشنهاد میدهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمیکنم.
-میذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو میفهمه خونه شمام و برام بد میشه.
تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار میراند و پچ میزند:
-آره میتونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو.
با دهان نیمه باز نگاهش میکنم که شیطنتبار میگوید:
-تنها راه رفتنت همینه.
صدای مادری که از حیاطمان صدایم میزند به گوش میرسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانهش حبس شدهام.
-توروخدا، الان میفهمه اینجام.
با ابرو به جیب پیراهنش اشاره میکند و شانه بالا میاندازد. صدای مادری که بالا میگیرد، ناچار لب میگزم و طوری که دستم برخوردی با سینهاش نداشته باشد، دست داخل جیبش میبرم که سریعالسیر دستش را روی دستم میگذارد.
میخواهم عقب بکشم که نمیگذارد و در حینی که سر خم میکند و لبانش را به گوشم میکشد میگوید:
-این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بیتابی میکنه اجازه رفتن صادر میکنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت میکنه بری، یادت باشه.
بوسه محکمش کنار گوشم مینشیند و کلید را به دستم میدهد، اما من با بوسهاش وا رفتهتر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازیاش میگیرد که...
بینفسدرگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇
https://t.me/+2GieuLj00Co2OTNk
https://t.me/+2GieuLj00Co2OTNk
https://t.me/+2GieuLj00Co2OTNk
https://t.me/+2GieuLj00Co2OTNk
6 43450
#پیام_ناشناس📫
سلام ببخشید یه رمان بود که پسره اختلال دو قطبی داشت و وقتی اون خوی شر و شیطونش فعال می شد می رفت پارتی با دخترا سکس گروهی می کرد رو دارید؟ به خاطر صحنه های باز و خشنی که داشت ترسیدم مامانم بفهمه لفت دادم الان در به در دنبالشم 😭💔
#پاسخ
سلام عزیزم بله این رمان به شدت هاته و صحنه های به شدت بازی داره برای آخرین بار لینکه رو می ذارم دلی به خاطر فی*لترینگ سریع پاک می کنم پس تا لینک باطل نشده سریع عضو شو 👇🔞❌
https://t.me/+qQKhQKImXkY4MjI0
https://t.me/+qQKhQKImXkY4MjI0
#پارت18
یک لیوان #شراب برای خودم ریختم که سه تا دختر با نیم تنه باز و شو.*رت کوتاه بهم نزدیک شدند
شراب رو خوردم و شروع به #بوسیدن لب هاشون کردم
اوففف چه #جیگرایی بودن!
اسپنکی به باس*.ن یکیشون زدم که منو بلند کردند و توی یه اتاق خالی بردند و دوتاشون شروع به در اوردن لباس هام کردند و یکیشون شروع به #بوسیدن لب هام کرد
ازش جدا شدم و لب یکی دیگشون که موهای مشکی و چشم های #آبی داشت رو شروع به بوسیدن کردم.
اون دوتای دیگه اون پایین ...😈💦🔞
https://t.me/+qQKhQKImXkY4MjI0
https://t.me/+qQKhQKImXkY4MjI0
پارت واقعی ورود افراد زیر 20 سال ممنوع❌🔞
6 00650
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر!
اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری!
آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید.
_ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟!
پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت.
_ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟
من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لایپات!
وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید.
_ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟
همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود.
_ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که!
مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه.
غریبه نیست که ازش شرمت میاد.
بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید.
بدبختی اش همین بود.
بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش...
به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست...
تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت.
_ آبروم رفت، خدا منو بکشه...
در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت.
_ آشوب... کجایی؟
سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود.
دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد.
_ خدایا منو نبینه، توروخدا!
دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید.
_ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟!
جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد.
دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید.
_ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی!
سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید.
به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت.
_ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟
دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت.
_ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟
عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟
_ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟
ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟
نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟
آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده.
لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت.
_ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی...
بیا بغلم...
حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس میکشید و نه گریه میکرد.
در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست.
همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد.
دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد.
_ بهتر شد دخترم؟
خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد:
_ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم...
عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند.
_ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی!
نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد.
میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمیرسند اما دست خودش نبود...
عشق که این چیزها حالی اش نمیشد...
_ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من...
چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد:
_ من دوستتون دارم...
چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد.
قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود.
کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟
در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت.
_ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی...
گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه...
گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت...
من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی...
چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟
خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال میرفت.
این همه خوشی برای قلبش زیاد بود.
همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد.
_ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره...
میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید!
https://t.me/+8y6eopDnZ0JlYzNk
https://t.me/+8y6eopDnZ0JlYzNk
4 40890
- چند سالته بچه؟؟!
+ هیفده
- برو گمشو من بچه باز نیستم چهار روز دیگه شکایت میکنی تموم اعتبارمو خراب میکنی من جای باباتم
به کنار میزم اومد بوی عطرش منو دیوونه کرد نگاهش با چشمای رنگیش دل هر کسی رو میبرد چه برسه به من
+ دو ماه دیگه ۱۸ میشم تا اون موقع باکرگیمو نگه دار ولی کارای دیگه میکنم
آب دهنمو قورت دادم همچین عروسکی رو مگه میشه از دست داد!
- چه کارایی؟!
جلوی صندلیم اومد و خم شد از یقه ش بدنش سفید و چاک سینه هاش رو دیدم دستای کوچیک و ظریفشو روی آلتم از روی شلوار کشید.
لاک های صورتیش و بوی بدنش که انگار عطر بچه به خودش زده منو مست کرد
+ آبنبات ددی رو میخورم
این نوع حرف زدنش طاقتمو تموم کرد اجازه دادم کارشو بکنه غافل از اینکه ۱۵ ۱۶ سال با من اختلاف سنی داره.
کمربندم رو باز کرد و زیپم رو پایین کشید از چند دقیقه قبل کاملا ش.ق بودم.
دستای لطیفش رو دور آلتم گرفت
+ ددی چقدر بزرگه!! توی دستمجا نمیشه
- پس...پس میخوای چیکار کنی
لبخندی زد و لباشو دور آلتم گذاشت و آب دهنش روی آلتمریخت و مشغول خوردن شد من توی این دنیا نبودم تا بحال اینقدر لذت تجربه نکرده بودم
- ددی شورتم خیسه
- کو ببینم
روی پاهاش ایستاد شلوار جینش رو پایین کشید شورت سفیدی پاش بود تا خواستم دستمو به سمت لای پاش ببرم در اتاقم باز شد و ...
ادامه ای پارت👇
https://t.me/+2OIHNn9tyGc1MzQ8
https://t.me/+2OIHNn9tyGc1MzQ8
https://t.me/+2OIHNn9tyGc1MzQ8
https://t.me/+2OIHNn9tyGc1MzQ8
10 640140
#part567 مــــــ💄ــــــاتیک
کلافه آه کشید
اگر میخوابید هم یک ساعت و نیم دیگر باید بلند میشد
سر دردش تازه شروع شده بود و میدانست تا ظهر قرار است پدرش را در بیاورد
سرجایش نیمخیز شد
لادن مثل بچه ها پاهایش را در شکمش جمع کرده و بیهوش شده بود
ناخواسته دستش را جلو برد و موهای بهم ریخته اش را از صورتش کنار زد
لبخند زد
گوشه لبش خودکاری شده بود
با احتیاط انگشتش را روی خودکار ها کشید و تمیزشان کرد
لادن در خواب بینیاش را خاراند و برای ثانیه ای چشمان خمارش را باز کرد
نامفهوم هذیان وار نالید
_ سرعت متوسط ... ایکس ضرب در زمان ... گزینه پنج ....
چشمانش دوباره روی هم افتاد و ساواش از اینکه در خواب هم فرمول را اشتباه گفته بود خندهاش گرفت
خندهای که خیلی زود محو شد و با به یاد آوردن آنچه بهشان گذشته بود از آن تنها تلخندی ماند
به کجا رسیده بودند...
ورود به vip👇❤️
https://t.me/c/1477574810/44284
10 155370
کانالvip مرگماهی 11 ماه از کانال اصلی جلوتره
45 هزارتومان هزینه ورود✅
مافیایی ، انتقامی ، صحنهدار
کانالvip ماتیک 1 سال از کانال اصلی جلوتره
29 هزارتومان هزینه ورود✅
استاددانشجویی ، انتقامی ، صحنهدار
کانالvip دلارای 2 سال از کانال اصلی جلوتره
47 هزارتومان هزینه ورود✅
عاشقانه ، پسرخشن ، صحنهدار
🎁پکیج هدیه ویژه🎁
قیمت هر سه رمان باهم = فقط 79 تومان!
یعنی بیش از 40هزارتومان تخفیف ؛)
6280231526504047
ثریا هودانلویی
@baran_moslemii
10 17640