آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
پارت گذاری منظم😍 آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی[دردست چاپ] بــ🍃ــاوَرهـا تَــرکــ بَـرمی دارَنـد [در دست چاپ] خــفـ🔥ـقـان [در دست چاپ] لینک پیام ناشناس: https://telegram.me/dar2delbot?start=send_ZmvjlP ادمین تبلیغات: @mery_a
نمایش بیشتر18 836
مشترکین
+524 ساعت
-637 روز
+87030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
دایانا هجده سال پشت حصارهای بلندی که والدینش دورش کشیده بودن زندگی کرد اما درست روز تولد هجده سالگیش تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و خارج از کنترل و محدودیت های والدینش، زندگی خودشو بسازه.
ده سال بعد، درحالی که موفق شده و زندگی مستقلی برای خودش ساخته بود، سرنوشت بازی عجیبی رو با اون شروع کرد و تو یک شب عجیب، مردی از گذشته سر راهش قرار گرفت که کینهی عمیقی نسبت به مو نارنجی ها داشت.
پوست سفید و موی نارنجی دختر، ارثی از دشمنان قسم خوردهی اونه اما باید دید با وجود این نفرت عمیق، شکوفهی عشق میتونه جوونه بزنه یا نه؟
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
3200
Repost from N/a
-دلم خیلی درد میکنه!
اشکام رو میبوسه و میگه:
-قربون دلت برم تپلی من. باز چی خوردی دل درد گرفتی؟
سیب سمی خوردم!
سیبای باغ بابا حاجی سمی بود. مثل سیبی که نامادری سفیدبرفی بهش داد. تو اگه بوسم کنی خوب میشم، قول میدم.
بغلم میکنه، گونههام رو میبوسه و میگه:
ده سالتم نشده سفیدبرفی من!
ببین چه آتیشی به جونم انداختی؟
من چطوری باید بذارمت برم آخه؟
اشک تو چشمام جمع میشه و با بغض میگم :
-ولی تو بری منو به زور میدن به یکی دیگه!
کجا میخوای بری؟ میخوای بری با یکی دیگه عروسی کنی؟
تنم رو محکم به خودش فشار میده.
-تو نشون شده منی سفیدبرفی!
کسی جرأت نداره نگاه چپ بهت بندازه!
https://t.me/+_mN4cF_CWK0yZjU8
اون حرفم رو باور نکرد چون از هیچی خبر نداشت. گذاشته بود پای بچگیم! ولی وقتی اومد من نشسته بودم سر سفره عقد دشمن پدرم، اونم به اجبار
7300
Repost from N/a
.-یا بیوه برادرت یا من !
این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من.
- چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی!
اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم.
- شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا !
دست می پیچد به تنم.
- ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟
- می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها !
موهایم را بو می کشد.
- در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی!
هق می زنم.
- در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟
لاله گوشم را می بوسد.
- جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه!
- دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی !
من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها.
- تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو !
فین فین می کنم.
- هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم.
- فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ...
پوزخند میزنم.
- امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا!
- تا تو هستی چرا اون ؟
می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم.
- حقم نداری به من دست بزنی !
- دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا !
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
دو ماه بعد.
امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام .
خانوم تاج با دمش گردو می شکست.
- بیا تو قند بساب توکا !
می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند.
از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود.
قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم.
عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است ومن چشمم سیاهی می رود.
همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم.
من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم.
- این خون چیه؟
- بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟
مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند.
بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم.
- سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
3000
Repost from N/a
- بچهمو پنج سال ازم پنهون کردی که مثل غریبهها بعدِ پنج سال بفهمم بچه دارم؟ دیگه چه توجیحی داری واسه این؟ هاااان!
از فریادش تنم به لرزه درآمد و قدمی عقب رفتم.
- تو...تو ازم سواستفاده کردی...حقت نبود میفهمیدی بچه داری!
عصبی جلو آمد و سینه به سینهام ایستاد.
- از کدوم سواستفاده حرف میزنی؟ بهانهی طلاقتو به من نچسبون که همه عالم و آدم میدونستن که نفسم به نفست بنده الا خودت!
اشک به چشمانم رسوخ کرد.
- من مرض که نداشتم وقتی پای قلبم وسط اون زندگی بود طلاق بگیرم، اما من دیگه نمیتونستم دوست داشتنت رو باور کنم لعنتی تو با نقشه انتقام به من نزدیک شدی چه انتظاری ازم داری!
پوزخندی زد و از لای دندانهای کلید خوردهاش غرید:
- بهونه واسه من میاری که دست از سر این قضیه بردارم؟ عمرا...من انتقام تموم این پنج سال پنهون کردن دخترمو از تو چشمات درمیارم ماهلین!
وحشت زده از نداشتن دخترکم جیغ زدم:
- دست به بچهم بزنی من میدونم و تو...
نیشخند دندان نمایی زد.
- بچه که سهله...کاری میکنم که پای سفرهی عقدم قند بسابی!
قلبم از ترس تکان سختی خورد.
من هنوز که هنوز بود بعد از پنج سال و آن طلاقی که مثل زهرمار بود دلم را پای او امضا کرده بودم اما...این وسط چه خبر بود؟ انگار پنج سال نبودنم کار خودم را تمام کرد.
فریاد زدم:
- ازت متنفرم...ازت متنفرم که هنوز که دلم برات میره...ازت متنفرم که چرا دوباره از دستت فرار نکردم!
بازویم را در دست گرفت و نگران کمی تکانم داد:
- آروم...آروم آمین!
نالان زار زدم:
- دخترمو نگیر...التماست میکنم مها رو ازم نگیر، اون تنها یادگاری روزای خوش منه!
- شرط داره!
- هر شرطی بگی قبوله.
از همان بالا نگاهی به سمتم انداخت:
- ازدواجتو با اون مرتیکه بهم بزن...منم روش فکر میکنم!
سرش را تکان داد و تا خواستم عقب بکشم دستانش را قاب صورتم کرد و بیهوا لبش را به لبم کوبید که صدای فریادی...
https://t.me/+VFKA_YpPb4UwNGFk
https://t.me/+VFKA_YpPb4UwNGFk
https://t.me/+VFKA_YpPb4UwNGFk
من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️🔥
https://t.me/+VFKA_YpPb4UwNGFk
2800
Repost from N/a
-باز این دخترهی چشم سفید بیدین رو آوردی تو خونهای که ما توش نماز میخونیم؟!
مرد با حرص فک روی هم سایید.
-آرومتر مادر من... میخوای دختره بشنوه؟!
ناسلامتی همخون خودته...
زرینبانو عصبیتر از قبل صداشو بالا بزد.
-دختر سپیدهی دریده، نمیتونه نسبتی با ما داشته باشه.
یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچهت رو گرفت.
فک مرد منقبض شد و زرینبانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند.
-بکن و بنداز دور این دندون لق رو...
یهبار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمیتونستیم سرمونو تو محل بالا بیاریم.
اجازهی صحبت به بوران نداد.
-دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟!
بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیمنگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید:
-همش بیست سالشه مامان.
بس میکنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟!
زرینبانو چشم درشت کرد و تشر زد.
-مگه بچهست که نگرانی از گشنگی بمیره؟!
نترس این راه ننهی دربهدرشو میره... جا خوابش هم پیدا میکنه
نمیشد. آن دخترک نازکنارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمیتوانست بیرونش کند.
-د بس کن مامان.
اگه داری اینارو میگی که منو با پروانه جفت وجور کنی کور خوندی!
زرینبانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژهی خوبی پیدا کرد.
-چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفشو میگیری؟!
-من پونزده سال ازش بزرگترم مادر...
امانته دستم.
دخترک همان گوشهکنار کز کرده و صدای مادر و پسر را میشنید.
لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد.
-قسم بخور که دوسش نداری.
بگوکه فقط چون باباش سپردش دستت میخوای هواشو داشته باشی!
قلبش از سوال عمهخانم گرفت و با همهی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود.
-مگه بچه بازیه؟!
یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه میتونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟!
نفس در سبنهی سوفیا متوقف شد.
راست میگفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت هربار قلبش جان میداد برای همان مردی که تنها حامیاش بود...
-شاید توکور باشی اما خودم دیدم عکستو انداخته صفحه گوشیش...
خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده
با ترس از چیزی که عمهخانم لو داده بود، زانوهایش لرزید.
بوران دوستش نداشت و حالا...
وای راز مگویش فاش شده بود!
-سوفی گفته؟!
اون عکس منو...؟!
دامن کوتاه برای من؟!
قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد.
شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد.
-مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده...
بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکسهای استخر رفتنش...
بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی...
نگاهش به چشمهای سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت.
-من... من...
عمهخانم اش... اشتباه...
زرینبانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونههای سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود.
-ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه.
پسرم این دختر بیحیا رو بفرست خونه باباش.
سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت.
بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد.
صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا...
بند دل دخترک پاره شد.
-جواب بده ببینم...
گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟!
-ب بوران... من...
پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد.
-راستشو بگو کاریت ندارم.
فقط میخوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟!
واسه من دامن تنت کردی؟!
وحشتزده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد.
چه باید میگفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟!
که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی میکند؟!
-من فقط... میخواستم دوستام دست از سرت بردارن.
فقط خواستم فکر کنن که تو...
بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست میشناخت، نیشخند زد.
-یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟!
فاصلهی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفسهای مردانهی بوران سکوت بینشان را میشکست.
-زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی...
بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد.
-بوران... اگه... یهبار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگهای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم.
من...
-هیشششش....
دست مرد پشت گردن دخترک ....
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامونو میفهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینهش اشاره میکرد و میگفت اینجا وطن توست...♥️
👍 1
8300
دختره میره چشمهی آبگرم که...🫣
وقتی کسی تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا خودشو بشوره اما درست زمانی که نیمه برهنه و تا کمر تو آب بود، احساس کرد چیزی پاشو لمس میکنه و ثانیهای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد
فقط چند لحظه طول کشید و بعد رها شد. پاش آزاد شد اما وحشت وجودش رو فرا گرفت، تقلا کرد خودشو به سطح آب برسونه که... اونو دید.
موجودی خیرهکننده، با موهایی بلند و چشمانی سیاه و سحرانگیز، بهش چشم دوخته بود و حیلهگرانه، دختر رو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت میکرد.
اون موجود... از دختری با موهای نارنجی متنفر بود اما...
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
85410
Repost from N/a
-خدا لعنتت کنه دختر، کدوم گوری در میری؟ اگه حاج بابات پیدات کنه که سرت رو گوش تا گوش میبره!
https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk
به دویدنم سرعت میدهم و کل خیابان را پشت سر میگذارم.
با دیدن ماشینی که رانندۀ بلند بالا و جوانش میخواهد از آن پیاده بشود، تند تر میدوم و خودم را روی صندلی عقبش میاندازم.
-آقا تو رو خدا تا یه جایی منو برسون!
مرد جوان شوکه نگاهم میکند و میگوید:
-برای من دردسر میشه خانم. پیاده شین لطفا!
-یاقوت؟ خدا منو بچه به دنیا اوردنم رو لعنت کنه، برگرد دختر! همه توی اون خونه منتظر تو موندن، بیا بریم خونه ... آبروی حاج بابات رو نریز.
خودم را زیر صندلی میاندازم و با بغض میگویم:
-مردونگی کن آقا. تا یه جایی منو برسون، جبران میکنم بخدا!
آن مرد نگاه از چشمهایم برمیدارد و ماشین را راه میاندازد.
-چرا داری فرار میکنی؟
روی صندلی برمیگردم و با استرس میگویم:
-به زور میخوان مجبورم کنن ازدواج کنم.
مرد جوان عینکش را برمیدارد و فرمان را میپیچاند
-با کی؟
صدایش گیرایی عجیبی دارد. آنقدر که وقتی حرف میزند، ناخودآگاه نفسم بند میرود!
-با پسر عموم. از بچگی منو برای خودش نشون کرد، بعد همون موقع رفت انگلستان!
فکر میکردم تا الان یه دختر فرنگی گرفته، ولی مردک داره برمیگرده منو عقد کنه!
حرفم که تمام میشود سر بلند میکنم و نگاهش را میبینم که از آینه خیرهام مانده است.
-عکسی چیزی ازش نشونت ندادن؟
نگاهم را میدزدم و میگویم:
-چرا، ولی درست نیست وقتی خودت یکی رو دوست داری، عکس یکی دیگه رو ببینی و روی ازدواج با یکی دیگه فکر کنی! من حتی نخواستم عکسش رو هم ببینم.
پسر عموی ابله من معلوم نیست با چندتا دختر مو بلوند و لوند بوده، حالا که سیر خوش گذرونده میخواد بیاد به قول خودش زنش رو ببره خونهش!
نمیفهمم، چطور انتظار داره ندیده نشناخته باهاش ازدواج کنم؟
نمیدانم چرا اخم کرده و دارد سرعت ماشین را بیشتر میکند. با ترس بیرون را نگاه میکنم و میگویم:
-دیگه خیلی از خونه دور شدیم! میشه نگهداری آقا؟ مردونگی کردی منو رسوندی.
من آدمای اون حوالی رو میشناسم. اگه با کسی کار داری، بگو من آدرس خونهشو بهت میدم.
سرعت را کمتر میکند و خشدار لب میزند:
-من با همون خونهای کار داشتم که ازش بیرون اومدی!
خون توی رگهایم یخ میزند! صدای لعنتیاش چرا ضربان قلبم را این طور بالا برده؟
-خاک بر سر من!
نکنه دوست حاج بابامین؟
تو رو خدا بهش نگین من کجام!
قول میدم از تصمیمش برگرده من هم برمیگردم خونه.
دور برگردان را دور میزند و چشمهای من گرد میشوند.
-نه...
من دوست حاج بابات نیستم سیب کوچولو.
من همون پسرعموی ابلهتم که یه دور کل دخترای فرنگی رو تست کرده!
چی میگفتی؟ عکس منو ندیدی چون یکی دیگه رو دوست داری؟
https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk
https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk
65210
Repost from N/a
- خونهای که زنم ازش فرار کنه همون بهتر که خراب بشه رو سرم!
با گریه قدمی عقب گذاشتم و بیتوجه به صورت درهم و عصبیاش غریدم:
- الان دردت اینه که فرار کردم؟ چرا زر میزنی وقتی که چیزی به پوشیدن رخت عروسیت نمونده همون که آرزوش رو داشتی!
با عصبانیت جلوتر آمد و رخ به رخم ایستاد.
- مگه برات اهمیت هم داره؟ وقتی جلو من با پسرای دیگه لاس میزنی الان حرص چیو میخوری؟ اون جوجه فکلیهایی که نمیدونن سر از کدوم ت...
دستم بالا رفت و سیلی محکمی روی گونهاش نشاند.
- من اگر پنج سال پیش رفتم...بخاطر خیانت توی عوضی بود که بخاطر انتقامت با نقشه بهم نزدیک شدی و با اینکه اسمت رو یه دختر دیگه بود من رو به عقد خودت درآوردی...ازت متنفرم سامیار! متنفرم!
پوزخندی زد و صورتش را جلو آورد.
- حالا که ازم متنفری چرا دنبالم اومدی هوم؟
اشکی از گوشهی چشمم پایین ریخت. چگونه صحبت از دختر بچهای به میان میآوردم که بهانهی پدرش را میگرفت و اوی عوضی پدرش بود!
- چون میخواستم تو رو دعوت کنم به یه نعمت بزرگ...یه فرشته که میتونست خوشحالت کنه اما خب...لیاقتش رو نداری!
عقب گرد کردم تا بروم که آرنجم را گرفت و مرا محکم به سمت خودش کشاند.
- منظورت از فرشته چیه؟
- به تو ربطی نداره...ولم کن!
مشکوک اخمهایش را درهم برد.
- یا میگی یا ول شدنی درکار نیست...باز داری پشت سرم چه غلطی میکنی؟
با حرفی که زد عصبانیت و تعجب در هم قاطی شد.
- غلط؟ غلطو تو کردی که یه شب قبل طلاق مست کردی و نتیجهش شد بچهای که من موقع فرار ازش هیچ اطلاعی نداشتم...آره سامیار...تو یه دختر چهارساله داری و من...داغ دیدنشو میذارم به دلت!
https://t.me/+HnIFbXzYt6JhZGI0
https://t.me/+HnIFbXzYt6JhZGI0
https://t.me/+HnIFbXzYt6JhZGI0
من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️🔥
https://t.me/+HnIFbXzYt6JhZGI0
👍 2
29210