آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
پارت گذاری منظم😍 آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان تمــام آنچــه دارمـ❤️ـــی[دردست چاپ] بــ🍃ــاوَرهـا تَــرکــ بَـرمی دارَنـد [در دست چاپ] خــفـ🔥ـقـان [در دست چاپ] لینک پیام ناشناس: https://telegram.me/dar2delbot?start=send_ZmvjlP ادمین تبلیغات: @mery_a
نمایش بیشتر18 920
مشترکین
-6124 ساعت
+1467 روز
+78630 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
Photo unavailable
-چله زمستون نشسته بود تو آلاچیق. پرسید از خونه زدی بیرون؟ گفتم به خودت کشیدم عزیزخان بهم میگن بالا چشمت ابروئه بهم برمیخوره. گفت گفتی شوهر نمیکنم میخوام برای خودم کسی شم گفتم باشه. یواشکی اومدی پچپچ کردی گفتی دانشگاه چندماه میخواد هزینهام رو بده تو خارجه، جور کن برم. گفتم باشه.
کامی از سیگارش میگیرد و مینشیند گوشه ی میز. نگاهش را تا انگشتان بند سیگار پولاد پایین میفرستد.
-یه هو قاطی کرد گفت دختر حشمتها سر از خیابون ویلا در نمیاره. شب تو یه اتاق بی درو پیکر نمیخوابه. آبروی مارو سقز دهنت نکن. گفتم پولم به اونجا رسید. گفت خونه بزنم به اسمت دیگه جفتک نمیپرونی؟
پولاد میخندد و سروین ادامه میدهد.
-گفت هرکی جفتک انداخت دستشو بند یه زندگی کردم. تو هم داری جفتک میپرونی سروین. گفتم براشون زن گرفتی تنبیه شن؟ زن گرفتن تشویقیه، شوهر کردن تنبیهه، منو ننداز زیر دست یکی. حشمتها زیر دست نمیشن.
بعد از مکثی کوتاه میپرسد: میدونی چی گفت پولاد؟
پولاد دود سیگار را که فوت میکند بیخیال لب میزند:
-چی گفت.
-گفت وقتی #یواشکی با پولاد میپریدی به نظر نمیاومد زیر دست شده باشی.
https://t.me/+vRriRhqtexljODY0
72130
Repost from N/a
چند قدم جلوتر رفتم، کبودی روی بدن بلبل، که از لباس نمایان شده بود، مطمئنم کرد جایِ فشار دستی بوده. جای دست بود و من به خوبی، عادات و علایق آرمان را در رابطههای اجباریاش میدانستم!
ـ بهش دست درازی کردی؟
یک تای ابرویش بالا رفت:
ـ چی؟
بلندتر گفتم:
ـ بهش دست درازی کردی آرمان؟
پلک آهستهای زد. همراه با لبخندی که، هنوز از آن میترسیدم. آهستهتر از هر چیزی لب زد:
ـ خب من روشهای خودمو هم واسه دلجویی و هم واسه درس دادن به شیفتگانم دارم.
سرش را کج کرد و انگشت اشارهاش را از پایین گوش بلبل تا منحنی گردنش کشید:
ـ این دختر سالها منو دوست داشته، درسته که اخیراً با اون کارِ زشتش باعث شد تو رو از دست بدم، اما این دلیل نمیشه که لحظات پایانیِ عمرش، اونو به یه عشق بازی از طرف خودم مهمان نکنم. دور از من و شخصیتمه، که کُنِش آدما رو بیواکنش بذارم.
چشمانم سیاهی رفت. او دیگر چه حیوانی بود؟ خودم را سمت دیوار کشیدم و دستم را روی آن گذاشتم. اشک چشمان بلبل مبدل به هق هقی بیصدا شد. در سرم جیغ کشیدم و از بین رفتم. آرمان یک جنایت بود روی زمین!
ـ میخوای باهاش چیکار کنی رها؟
سرِ سنگینم را بلند کردم. هیچ میفهمید با انسانهای اطرافش چه میکند؟
ـ یادت که نرفته، قرارمون این بود من پیداش کنم و تو سر به نیستش کنی.
همراه با پلک زدنم اشکم سقوط کرد:
ـ نه!
صندلی را دور زد و به طرفم آمد. خودم را به دیوار چسباندم، فهمیده بودم راهِ گریزی ندارم.
ـ من ازت تقاضا نکردم عروسکم.
🔥❤️🔥
رمانی با موضوع جنجالی و ممنوعه که حسابی سر و صدا به پا کرده😻
با بیش از چهارصد پارتِ آماده✅
پارت گذاری روزانه و مرتب✅
برای خوندنش عضو کانال بشید و از این سوژهی جدید و داغ لذت ببرین🔥
https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
32710
Repost from N/a
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره!
هامین با دلسوزی زن سیاهپوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما...
- بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که...
هامین چپچپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حاملهای که معلوم بود عزادار است!
- سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟
زن زیر لب و بیحال زمزمه کرد.
- کتک خوردم... از بابام! میگه نمیتونم نگهت دارم باید بری!
انگار هذیان میگفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه میدرخشید، چهطور دلش آمده بود او را بزند.
- شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود!
یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازهی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آنوقت!
- کجا باید بری؟
چشمان بیفروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج میزد.
- بچهمو نمیخواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه!
فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان میزد هم بچه را به دست میآورد و هم یک زن را از دست این آدمها نجات میداد.
- خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم میزنم!
سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهرهی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر میرسید.
- میخوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟
زن با همان بیحالی سر تکان داد، قطرهی اشکی از صورتش چکید.
- از خدامه دکتر... از خدامه!
سرم را به گیرهی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامهاش میرفت دهان همهی فامیل زنش را میبست!
- من کمکت میکنم بری! میام پیش بابات عقدت میکنم! فقط اون بچه رو بده به من!
زن بیحال بود اما حالیاش بود دکتر چه میگوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود.
- انگشتمو بهت نمیزنم فقط باید بگی من حاملهت کردم! بچه رم بدی به من!
- به... به کی بگم...
ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود!
- نترس به خانوادهی من باید بگی! من از اینجا نجاتت میدم تا آخر عمر حمایتت میکنم قبول میکنی؟
زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامهی بخت برگشته چارهای نداشت... دلش میخواست بچهاش زنده بماند... بچهاش!
- باشه! فقط نذار بچهمو بکشن...
https://t.me/+dvzPEOCvxC9hYmM0
https://t.me/+dvzPEOCvxC9hYmM0
https://t.me/+dvzPEOCvxC9hYmM0
هامین افروز دکتریه که با دسیسهی زنش فکر میکنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا میره و اونجا با زن حاملهای آشنا میشه که شوهرش مرده و کسی بچهشو نمیخواد، محنای زیبایی که چشم همهی مردای روستا دنبالشه و...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
62820
Repost from N/a
_مهمترین مدرکی که میخوام برگه ی عدم سوء پیشینه اس!
با حرفی که میزند انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی میکنند. خوب میداند روی کدام زخم دست بگذارد و فشار دهد تا دردت بیاید، اما من باکی ندارم، بگذار هرچه میخواهد بگوید.
من با علم به این که با کار در این محیط بیشتر از اینها خواهم شنید خود را همچون یک سرباز آماده ی نبرد در این میدان کردم.
لبهایش را جمع میکند و با نگاهی به برگه میگوید:
_وضعیت تأهل هم که....
مکثی میکند و با نگاهی به من تیر خلاص را میزند:
_حیف دو گزینه داره وگرنه باید میزدی مطلقه!
زخم بزن پسرعمو، عقده گشایی کن. اگر دلت آرام میگیرد بگو، عیبی ندارد. قلب چاک خورده ی من جا برای زخم زدن دارد.
اما بدان چوب خدا صدا دارد، حداقل برای من که داشت.
نگاهم را در اتاق میچرخانم تا بغضی که میخواهد به جای جای گلویم چنگ بزند و خود را از قفس چشمانم رها سازد را مهار کنم.
گویی خودش هم به نیش و زخم کلام و زشتی حرفش پی میبرد که کلافه عینک را از روی موهایش بر میدارد و روی میز پرت میکند.
دستی روی صورتش میکشد، از روی صندلی بلند میشود و پشت من رو به پنجره میگوید:
_از فردا بیا کارتو شروع کن!
انگار یک وزنه ی چند تنی روی شانه هایم گذاشته اند که نیروی پرقدرتی برای راست شدن قامتم نیاز دارد.میدانم اگر حرفی بزنم بغضم همچون کمانِ در چله، آماده پرتاب است و مرا رسوا می سازد.
بلند میشوم و راه خروج را در پیش میگیرم اما بر میگردم و حرفی را که نوک زبانم است و اگر نگویم قرار نمیگیرم و گویی آتیه نیستم را به زبان میاورم:
_مناز گذشته ام پشیمون نیستم!
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤
36720
Repost from آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
من ساچلیام!
دانشجوی رشتهی هنر، یه دختر از محلّههای پایین شهر خیلی آروم و باحیا...🥺😍
روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقهی فراریش هستم!
دانا! نامزد بهترین دوستم طوری نقش بازی میکرد که همه باورش کردن و من با یک آبروریزی بزرگ....
https://t.me/+D3EO_Vt7zoU2ZjA0
دختره رو همه طردش میکنن و مجبورش میکنن زن دوم طرف بشه😭‼️
30700
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
27400
Repost from N/a
_شما غلط کردین سرخود هرکاری دلتون میخواد میکنین،گفتم بهتون هیچکس بهش حرفی نمیزنه...خوشتون میاد عذاب بکشه؟
_امیر یک لحظه گوش..
نه که صدایش شبیه به فریاد باشد نه،اما همان مقدار بلند بودن هم تحکم حرف هایش را بیشتر از قبل کرده بود:
_چی و گوش کنم؟گند رو گند بالا آوردناتون؟فقط بفهمم کدومتون اینو به گوشش رسونده علی..
علی که میتوانست ذره ذره استرس نشسته در جان مرد را حس کند بیخیال دلیل آوردن شده و در صدد آرام کردنش برآمد:
_باشه داداش حالا آروم باش بذار..
بی آنکه منتظر شنیدن ادامه ی مزخرفات فرد پشت خط بماند آیکون قرمز را لمس کرده و پاهایش را بیشتر روی گاز فشرد.
ساعاتی بعد به امید این که شاید دخترک سر آخر به خانه ی خودش پناه آورده باشد به سمت خانه رانده و حال همانطور که دستانش در جیب شلوارش جا خوش کرده بودند سر به دیوار اسانسور تکیه داد:
_کجا رفتی تو آخه...
درب آسانسور که با صدا باز شد تکیه از دیوار برداشته و چشمانش در تیله های مشکی شناور در خون دخترکی که نشسته کنار درب خانه اش خود را در آغوش گرفته بود قفل شد:
_نفس؟این چه وضعیه رو زمین نشستی چرا؟
دخترک انگار که با دیدن او قوت به بدنش برگشته باشد فِرز از جا بلند شده و بی اهمیت به اشک هایی که یکی پس از دیگری گونه اش را نوازش میکردند خودش را در آغوش مرد انداخت.
این بار برعکس دفعات قبل هیچ خجالتی نداشت،میخواست مطمئن شود او هست،همینجا کنارش است و قرار نیست تنهایش بگذارد.با هق هق ریزی که از گلویش بیرون می آمد زمزمه کرد:
_اونا...اونا گفت...گفتن تو میخوای بری..من.. من میدونستم الکی میگن مگه نه؟تو...تو نمیخوای بری...پی..پیشم میمونی؟آره؟
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
امیر دستانش را دور کمر دخترک پیچیده و لعنت..چگونه به او میفهماند رفتنش آنگونه که او فکر میکند نیست؟دخترک تازه آرام گرفته بود
_من...تو..ناراحت شدی ازم؟چو...چون گفتم...نمی..نمیتونم..باهات باشم؟
دخترک نمیفهمید مرد با هر هق زدنش و این نفس کم آوردنش هنگام حرف زدن دلش درد میگرفت؟
دستش را جایی میان شانه و گردن دخترک گذاشته و خط فکش را نرم بوسید.بوسه های عمیقش را تا بناگوش دخترک ادامه داد و نفس با صدایی لرزان زمزمه کرد:
_ازم..نارا...ناراحت نباش...باشه؟
جمله ی آخرش را با چشمانی که قفل مردمک های مرد شده و دستانی که سفت دور کمرش پیچیده بود تا مبادا از دستش دهد گفت.
_اینجوری نوک دماغت سرخ میشه میپری تو بغل من نمیگی همینجا خِفتِت میکنم؟هوم؟
صدای مرد از این حجم خواستنش،از این حجم ظرافتش بَم شده بود.نفس اما اشک هایش بیشتر شد..چرا امیر نمی گفت دروغ گفته اند؟چرا انکار نمیکرد رفتنش را؟
_وا..واقعا..میخوای بری نه؟چرا...چرا نمیگی نمیری؟
امیر در حالی که سعی میکرد آن را به داخل خانه هدایت کند آرام گفت:
_بریم تو حرف می زنیم باهم
اما همان لحظه قبل از اینکه کلید در قفل بیاندازد درب از داخل باز شد و نفس دختری را دید که گویی انتظار حضور او را نداشت:
_اع نفس جان چطوری؟
نگاه گنگش به سمت امیری برگشت که کلافه پلک بر هم فشرده بود.مهناز با همان سارافون قرمز رنگی که به خوبی در تنش نشسته بود کنار رفت و همزمان با دعوت کردن او به داخل رو به امیر گفت:
_من چمدون هامون رو آماده کردما یه دوش بگیر که دیر نرسیم عزیزم!
نفسِ دخترک برای لحظه ای قطع شد و چشمان آبدارش به سمت مرد برگشت:
_حرف می زنیم..
_هم...همتون..آخرش...تنهام میذارین
و با گفتن این جمله حتی اجازه ی کلامی حرف زدن به مرد نداد.به سمت پله ها خیز برداشت.باید فرار میکرد...قلبش دیگر تحمل این همه درد را نداشت.اما به محض رسیدن به پله ها پایش سر خورد و صدای ناله بلندش به گوش رسید.
غلطید و غلطید و با رد کردن بیش از سی پله آخرین چیزی که شنید فریاد بلند مردی بود که با عجز نامش را صدا می زد...
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
👍 1
38300