cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمانهای نیاز

باسلام دوستان گرامی یه رمان خیلی عاشقانه وجالب ودوست داشتنی براتون گذاشتم بچه ها لطفا بخونید مطمعنم خوشتون میاد💕💕💕💕✨کپی ازروی رمان پیگرد دارد

نمایش بیشتر
إيران372 169زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
142
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

شاید یه روز دوباره نوشتم 😢😔
نمایش همه...
سلام دوستان بابت این بدقولی های چندروز ازتون معذرت خواهی میکنم به دلایلی دیگه نمیتونم پارت بزارم واینکه کانالمون بعد نوشتن سه رمان هنوز ۲۰۰عضو داره بنظرتون چیکارکنم؟
نمایش همه...
نظرتون راجبه رمان عشق بی پایان؟؟Anonymous voting
  • عالیه
  • بدنیست
0 votes
#عشق بی پایان #پارت ۱۳ با زنگش وشنیدن صداش جون دوباره گرفتمو سریع حاضرشدم دوست داشتم بهترین لباسمو بپوشم یه مانتو کوتاه طوسی با شال همرنگشو وشلوارمشکی پام کردمو ارایش مختصری هم کردمو ودراخر رژ لب زرشکیمو زدم عالی شده بودم سریع به ادرسیکه داده بود رفتم پشت یه میز با تیپ کاملا متفاوت نشسته بود از دور قربون صدقش رفتم لباسای مارکش از دورم معلوم بود جلو رفتم که بادیدنم بلندشد ودستشو دراز کرد وبهم دست دادیم ضربان قلبم بالارفته بود نشستم که نگاه خیرشو روم حس کردم ازخجالت سرمو پایین انداختم که انگار متوجه شدوگفت _چی میخوری سفارش بده سفارش دادم که پاکتی رو از جیب کتش دراورد وروبهم گفت _ببخشید که دیرشد _این چیه _پولی که بهم قرض داده بودی _نه نه نیاز نبود انقدر زود بهم بدی _خواهش میکنم قبول کن به ناچار ازدستش گرفتم که گفت _بدون مقدمه میخوام بگم که ازت میخوام مدیر برنامه هام بشی میدونم به این کار نیاز نداری ولی گفتم شاید دوست داشته باشی
نمایش همه...
#رمان عشق بی پایان #پارت ۱۲ شش ماه بعد رادین با هزاربدبختی از پاساژ بیرون اومدم دخترا تا عکس وامضا نمیگرفتن ول کن نبودن سوار ماشینم شدمو به سمت محل فیلمبرداری رفتم فیلم بیرون رفته بود وحسابی معروف شده بودم جوری که هرروز هزارتا پیشنهاد داشتم دیگه ازاون رادین قبل خبری نبود کلی فرق کرده بودم ازلباسای مارک تا بهترین خونه وماشین البته همیشه سعی کردم هیچ وقت زندگی گذشتمو فراموش نکنم ادمای گذشتمو فراموش نکنم یکی از اون ادما اوین بود اگه اون نبود منم هیچ وقت به این جایگاه نمیرسیدم هرچند که چندوقته حتی وقت نکردم بهش زنگ بزنم گوشیمو برداشتمو بهش زنگ زدم _سلام خانم خانما خوبی _سلام توخوبی _ممنون _میبینم که حسابی معروف شدی دیدی گفتم مارو فراموش میکنی _نخیر خیلیم یادم بود میتونم ببینمت _چراکه نه هروقت که بخوای _اوکی پس واست ادرس میفرستم _ممنون فعلا گوشی رو قطع کردم واقعا این دختر فرشته بود میخواستم یه پیشنهاد عالی بهش بدم اوین هرروز فیلماشو نگاه میکنم هربارم با چشمای قرمز به خواب میرم انقدر معروف شده که دخترا واسش دست میشکنن واین نشانه ی بدیه هرچند که خودم باعثش شدم ولی خوشبختی وموفقیتش واسم ازهرچیزی مهمتره میدونم که ازبین میرم ولی حداقل اون به ارزوش رسید
نمایش همه...
#رمان عشق بی پایان #پارت ۱۱ تارسیدن به مقصدمون یکم راجبه کارش حرف زد میشد فهمید که این کار ومعروف شدنشو خیلی دوست داره نزدیک ماشینم نگهم داشت وپیاده شدم اونم پیاده شد روبهش گفتم _خیلی خوش گذشت ممنون چشمک جذابی زد وگفت _خواهش میکنم وظیفه بود من که غرقه چشمکش شدم سریع خودمو جمع کردمو به طرف ماشینم رفتم اونم وارد محل کارش شد باهرقدمش قلبم به لرزه درمیومد به سمت خونه حرکت کردم .. برای بار هزارم عکسشو نگاه کردم قطره اشکی ازکنار چشمم پایین اومد خدایا چراباید اینجوری بشه چرا باید عاشق کسی بشم که مطمئنم از پدرم وحتی خودم شاید یه رور نفرت پیدا کنه خدایا چرا باید انقدر عاشقش بشم چرا همینطور که اشکامو پاک میکردم مامان اومد تواتاق _چیشده قربونت بشم گریه کردی _نه نه چرا گریه کنم یکم به این هوا فک کنم حساسیت پیدا کردم _اها اگه میخوای بریم دکتر نکنه تب داری _نه مامان جان خوبم فقط گرسنمه _اخ شکمو ده دقیقه دیگه بیا پایین شام حاضره مامان رفت ودوباره رفتم تو عالم خودم.........
نمایش همه...
سلام دوستان عزیزم چندروزه یکم کسالت دارم ومتاسفانه مریض شدم بابت نداشتن پارت ازتون معذورم 😢 خوب که شدم زودی برمیگردم مراقب خودتون باشین
نمایش همه...
#رمان عشق بی پایان #پارت۱۰ به سمت رستورانی که میخواست حرکت کرد رستوران خوبی بود به طرف در اومدو درو واسم باز کرد تشکرکردم وپایین شدم باورم نمیشد یه پسر انقدر بادرک وشخصیت باشه به طرف میز رفتیم ونشستیم بعدچنددقیقه گارسون اومدوسفارش دادیم _ببخشید که اینجا باب میلتون نیست _نه خیلیم خوبه من همیشه ازجاهای ساکت واروم خوشم میاد خوب کارا چطور پیش میره _فعلا که خوبه ولی نمیدونستم انقدر میتونه سخت باشه _انشالله که موفق میشی داشتم بهش نگاه میکردم کاش اونم یه ذره از حسیکه من بهش داشتمو اونم داشت شاید یه روز ازحسم بهش اعتراف میکردم نمیدونم این چطور عشقیه که حاضرم به خاطرش حتی غرورمم له کنم درسکوت غذامونوخوردیم که رادین پاشدو رفت حساب کرد هرچنددلم میخواست خودم حساب کنم ولی گفتم شاید ناراحت بشه پاشدیمو به طرف ماشین رفتیم روبهش گفتم _خیلی ممنون بابت ناهار جبران میکنم _نه بابا من ممنونم به من افتخار دادین باهمچین خانوم زیبایی ناهار بخورم با گفتن این حرفش انگار تودلم عروسی شد ولی خودمو کنترل کردمو گفتم _لطف داری وبعدسوار ماشین شدیم به جرئت میتونم بگم کنارش همه چی زود میگذره واین بهترین ناهاری که بود که خوردم توماشین نشستیمو واونم باژشت خاصی داشت رانندگی میکرد خدایا یه پسر مگه چقدر میتونه جذاب باشه گوشیمو برداشتمو وطوری که نفهمه یه عکس ازش گرفتم عالی شد
نمایش همه...
#رمان عشق بی پایان #پارت ۹ صبح باشادی پاشدمو لباسمو پوشیدمو به طرف استدیو رفتم بااین که تازه کاربودم ولی خیلیا ازم خوششون اومد اوین مانتومو پوشیدمو موهامم اتوکشیدم وارایش مختصری هم کردمو به خودم تواینه نگاه کردم عالی شده بودم خواستم برم ازنزدیک ببینمش سوارماشین شدمو به طرف استدیو ظبتشون رفتم از دور دیدم که درحال فیلمبرداری بودن انقدر غرقه کارشده بود که حتی به اطرافم نگاه نمیکرد نمیدونم از کی انقدر عاشقش شدم بعدازکار چشم چرخوندکه منودید باخوشحالی به طرفم اومد که گفتم _امضا میدی اقای عظیمی خندید وگفت _خوب شد که اومدی میخواستم خودم بهت زنگ بزنم _خوب چطور بود امروز _عالی بود حالا تابعد که ببینیم جطور میشه _انشالله همون میشه که میخوای _همه اینا بخاطر لطف فراونتون به منه راستی ناهارخوردی؟ _نه چطور _ یه رستوران همین نزدیکاست موافقی بریم ذوق کردمو گفتم _باکمال میل خواستم سوارماشینم بشم که گفت _میدونم ماشینم درحد شمانیست ولی خوشحال میشم باماشین من بریم _مشکلی نیست ماشین فرقی نداره که سوارماشین شدمو
نمایش همه...
#رمان عشق بی پایان #پارت ۸ یه روز دیدمش فرق کرده بود ولی برق چشماش همون بود ازاونروز پابه پاش رفتم میدیدم که چطور روپای خودشه وکارمیکنه وقتی فهمیدم که عمو مرده اونم بخاطر بی پولی ونداشتن هزینه عمل قلبم به درداومد روزگار چقدر بهشون فشار اورده الان اوناباید توبهترین جاها زندگی میکردن ولی نشد به این خاطر تصمیم گرفتم به بابا چیزی نگم مطمئنم دق میکرد اگه این خبرو میشنید ازاون روز ازحسم به رادین خبردارشدم نمیدونم چطور وچیجوری ازش خوشم اومداونقدر که روزا فقط بخاطر دیدنش ازخواب بیدارمیشدم نمیدونم عاقبت این عشق یه طرفه چی میتونه باشه وقتی فهمیدم به پول نیاز داره خیلی خوشحال شدم بااین کارشاید بهشون کمک میکردم ویکم از عذاب وجدانی که داشتم کم میکردم هرچند من تواین مسایل تقصیری نداشتم رادین پولو به اقای کریمی دادمو قرارشدازفردا کارمو شروع کنم نمیدونم چطوری باید از اوین تشکر کنم با شوق شیرینی خریدمو به طرف خونه حرکت کردم رها بادیدنم به طرفم اومدوگفت _داداش چیشده خوشحالی _اره قربونت برم بالاخره منو توتلویزیون میبینی باخوشحالی جعبه رو ازم گرفت وبرد خونه مامان باشنیدن این خبرخیلی خوشحال شد
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.