cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

bmani_nava

‌شاید تنها در قلمرو هنر و ادبیات است که می‌توان گل آرزوهای خود را آبیاری کرد... ‌ ‌ ‌ #دکلمه #شعر #شعرخوانی #دکلمه_شعر @bmani8888 instagram.com/deklame_bmani

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
589
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-257 روز
-6330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

یک مزخرف: فقیر به دنیا بیای تقصیر خودت نیست اما فقیر بمیری تقصیر خودته.
نمایش همه...
مثل مه‌ای که از سطح دریاچه آغاز می‌کند، به ساحل می‌آید، و بعد آرام‌آرام تمام شهر را در خود غرق می‌کند.
نمایش همه...
۲۷ دقیقه با هایده آهسته تر برو که قلبم زیر پای توست
نمایش همه...
تا به تو تکیه کردم .mp362.88 MB
4_5805369734790644352.mp32.99 MB
دربارهٔ احترام مورد احترام بودن لعنت است. شیطانی است که ذهن و قلب را می‌خورد. ناخودآگاه بر روی فرد می‌خزد و عشق را نابود می‌کند. مورد احترام بودن احساس موفقیت کردن است در تمایل فرد نسبت به کسب موقعیت در دنیا، ساختن دایرۀ اطمینان بدور فرد است، از آن اطمینانی که از پول، قدرت، موفقیت، مقام یا پرهیزگاری می‌آید. این اطمینانِ منحصر به فرد، تولید نفرت و خصومت در روابط انسانها در جامعه می‌کند. افراد مورد احترام همیشه سرشناسان جامعه هستند، و بنابراین همیشه علت نزاع و بدبختی هستند.    افراد مورد احترام، همچون افراد نفرین شده، همیشه در موقعیتهای مروت‌اند؛ تأثیرات محیط و سنگینی سنت به شدت برایشان مهم است، بخاطر اینها اقتدار درونی‌شان را مخفی می‌کنند. افراد مورد احترام در کیفیت تدافعی، هراسناک و بدگمانی قرار دارند. ترس در قلبشان است، بنابراین خشم عدالت آنهاست؛ پرهیزگاری و پارسایی آنها استحکامات آنهاست. آنها مانند طبل هستند، خالی در درون‌اند اما پر سر و صدایند وقتی که به آنها ضربه زده می‌شود.       افراد مورد احترام هرگز نمی‌توانند بر واقعیت باز باشند، چرا که، همچون افراد نفرین شده، در دلواپسی‌های پیشرفت شخصی خودشان محصور شده‌اند. از آنجا که از حقیقت اجتناب می‌ورزند، شادمانی آنها را منکر می‌شود. جیدو کریشنامورتی
نمایش همه...
02:41
Video unavailableShow in Telegram
Video from bmani
نمایش همه...
2.80 MB
اکنون ساعت 3:45 صبح به وقت ولادی‌واستوک. آناستازیا بیست ساله است. رییس کمیته زیرساخت‌‌های او اس اس ذیل مدیریت من. بلوک زیرساخت‌ها چیزی شبیه به شورای صنفی است. امروز مریض شده بود، تب کرده بود و در خوابگاه هم تنها بود. مادرش به من تماس گرفت و درخواست کرد که به او کمک کنم خاصه در تهیه دارو و غذا. بعد از ظهر داروهایش را گرفتم و به اتاقش بردم، برایش سوپ پختم، و کمی اتاقش را مرتب کردم. حالا هم در اتاقش مانده‌ام که اگر نیمه شب تا صبح زود، در خواب، حالش بد شد ببرمش دکتر. حالا آناستازیا خوابیده است و من مراقبم. در همین حین چند لحظه پیش نگاهم افتاد به میز کنار تختش، کتابهایی که اخیرا خوانده یا در حال مطالعه آنهاست را دیدم. - کمدی الهی دانته - موش‌ها و آدم‌ها جان اشتاین بک - مرگ خوش آلبر کامو کوه جادو توماس مان - هنر عشق ورزیدن اریک فروم من این آثار را به فارسی یا روسی خوانده‌ام و برایم معنای زیادی دارد اگر یک دختر بیست ساله به طور همزمان دانته، کامو، فروم، توماس مان و جان اشتاین‌بک بخواند! داشتم به این فکر می‌کردم که دختران بیست ساله اکنون در ایران غالبا چه می‌خوانند؟
نمایش همه...
چای، با آن رنگِ کم‌نظیرش، تداعی‌گر خانه، با-هم-بودن، سلامتی، و امیدی شادمانه به رفع خستگی‌ست. قهوه، با آن تیرگی مقاومت‌ناپذیرش، تداعی‌گر خروج از خانه، تنهایی، اضطراب، و امیدی اگزیستانسیالیستی به معنابخشی‌ست. کسی پشت فرمان چای نمی‌نوشد؛ نوشیدنیِ سرعت و اتوبان و موسیقی، قهوه است. در قهوه-نوشی سویه‌ای مدرن هست که در چای-نوشی نیست. این دو نوشیدنی گرم را نمی‌توان جایگزین هم کرد؛ فریبِ شباهت خانوادگی‌شان را نمی‌خورم. و به هیچ‌کدام شکر نمی‌زنم: تلخ و تازه.
نمایش همه...
. آن‌وقت‌ها توی محله‌مان یک منوچهر داشتیم که لال بود، گنگ مادرزاد. منوچهر سال‌های کودکی و اوایل نوجوانی یکی از مظلوم‌های کوچه بود، از آن‌ها که مظلومیت‌شان بقیه را وقیح کرده بود، بقیه‌ای که کلی حال می‌کردند به جان کسی کرم بریزند که طرف زورش نرسد، جیغ نکشد، فحش ندهد یا نرود پیش مادرش چغولی کند. اما کاسه صبر منوچهر هم حدی داشت و کم‌کم راه‌حلی پیدا کرد: فحش به زبان اشاره! منوچهر یاد گرفت دستش را مشت کند و بگذارد یک جایی ‌که این یعنی فلان فحش به هرچه نه‌بدتر طرف یا مثلا یک انگشتش را اینطوری کند، یا این دستش را بزند به ساعد آن دستش و... جالب اینکه آن اوایل برای اینکه حالیِ طرف کند که بی‌صدا و بااشاره چه گفته، یک دفترچه همراهش داشت؛ حرکت را انجام می‌داد و بلافاصله معنی‌اش را می‌نوشت و نشان طرف می‌داد. کم‌کم بچه‌های محل یاد گرفتند فلان حرکت یعنی فلان مادرت فلان و آن یکی حرکت یعنی به بهمانِ فلانت! گاهی دعوا می‌شد، کتک‌کاری و شاخ‌وشانه‌کشی و جیب و دهان پاره. اما منوچهر راضی بود، بی‌دهان بددهنی کرده بود و دلش خنک شده بود. یک روز، یک نفر که خریتش بالاتر از این بود که از فحش بترسد یک شوخی دستی با منوچهر کرد. شوخی‌ای که آن‌قدر زشت بود که همه‌ی صداهای کوچه یک‌آن خوابید و همه منتظر، خیره شدند به‌ دستهای منوچهر که ببینند چه جوابی می‌دهد؛ اما منوچهر هیچ حرکتی نکرد. هیچی! انگار قبح حرکت آن‌قدر بالا بود که همه‌ی آن فحش‌های اشاره‌ی تکراری یک‌دفعه کم شده بودند، پشیز شده بودند، ناقابل شده بودند. دیروز یکی پیام داد چرا درباره ماجرای چای دبش چیزی نمی‌نویسید؟ به سوالش فکر کردم، به چرایش. بعد به این فکر کردم که خیلی‌وقت‌ها قلم ابزاری بوده که دلم را خنک کنم، همان که بنویسم بعد مثل کسی که فحش داده سبُکی رخوت‌آور بعدش را حس کنم، چیزی که این روزها بهش می‌گویند فحش‌درمانی! و من خیلی‌وقتها بدون فحش و با نوشتن کِیفَش را برده بودم و گاهی سعادت این را داشتم که دیگرانی که متنم را می‌خوانند در این خنک شدنِ دل همراهم باشند. اما هرچه فکر کردم دیدم بعضی از رذالت‌ها و کثافت‌ها آن‌قدر وقیحانه‌ است که هیچ نوشته‌ای حق مطلب را نمی‌رساند. به قرمساق بگویی قرمساق عدالت را برقرار کرده‌ای، ولی به چنین موجوداتی چه بگویی که حس کنی کم نگذاشته‌ای برایشان؟ سال‌ها زمان برد تا نوشتارم را جایگزین آنچه کنم که به‌زبان نمی‌توانستم بگویم، مثل کاری که منوچهر با زبان اشاره‌اش کرد؛ اما گاهی فکر میکنم فقر قلم دارم، مثل منوچهر که فقر حرکت داشت دربرابر کسی که وقیح‌تر از وقیح است . فرضی پور
نمایش همه...
sticker.webp0.10 KB
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.