نیاوران تا منیریه - پاییز
نویسنده، اِلی، دولت عشق، درخت آلبالو، ستی شاه خشت، دارکوب رمانهای تمام شده بصورت فایل فروشی نیاوران تا منیریه - آنلاین پارتگذاری: هفتهای چهار پارت کانال vip نخواهیم داشت.
نمایش بیشتر5 849
مشترکین
-1324 ساعت
-817 روز
-51030 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 📌📌📌📌📌📌
#پارت15
ساعت حوالی یک شب بود که رسیدم. ماشین را بیرون خانه پارک کردم که صدای در پارکینگ و ماشین، کسی را بیدار نکند.
بیصدا وارد خانه شدم ولی ...
چراغهای سالن روشن بود.
در سالن را که بازکردم، کل خانواده ماهواره میدیدند و تخمه میخوردند.
سلام کردم.
- الان وقت اومدنه؟
- پارتی بودم دیگه بابا.
روی مبل کنار کمند نشستم.
- تو چرا بیداری جوجو؟
چشمهایش را برایم گرد کرد.
رو به مامان کردم.
- ماشینو گذاشتم بیرون، فک کردم همه خوابین، زابرا نشین.
- کتی زنگ زد، تولد استفان بود. میگه تابستون بیایین اونور.
- چرا که نه، مادام موسیو برین.
دست دور گردن کمند انداختم.
- این طنابم با خودتون ببرین.
با مشت کوچکش به بازویم کوبید.
- طناب خودتی، بیادب. بابا! نگاش کن.
بابا چشمغره رفت.
مامان تاکید کرد که اسم کمند را درست صدا بزنم.
رو به هوران کردم.
- یارو پیغام داده جنسای ورامینو میخواد.
گوشهای بابا تیز شد.
- مردانی؟
سری به تایید تکان دادم.
مامان ظرف تخمه را سمتم هل داد.
بابا لبخند نامحسوسی زد.
- میگم بهت جنمشو داری، فقط خریت نکنی برینی به زندگیت.
مشتی تخمه برداشتم.
- استاد که شمایی، اعلیحضرت هیربدان، ولی نچ، من زنبگیر نیستم. همین هوران دستبهنقده بچسبش.
هوران زیرلب غرش کرد.
- خفه. | 492 | 0 | Loading... |
02 📌📌📌📌📌📌
#پارت14
مامان سلامتی و خوشحالی خانواده برایش در درجه اول الویت قرار داشت. ذاتا زنی آرام بود که در طول بیست و هشت سال عمرم، ندیدم با بابا راجع به چیزی بحث کند.
مامان حتی اگر مخالف بود، چیزی نمیگفت، سکوت میکرد. درست مثل زمانی که بابا تصمیم گرفت کتی را برای تحصیل به آلمان برسد.
شاید بابا در خلوت خودش دوست نداشت دخترش زنی مطیع و گوشبهفرمان همسرش باشد، شاید آیندهای غیر از مامان برای کتی میخواست.
با اینکه خودش دلیل اصلی کارنکردن یا نداشتن فعالیت اجتماعی مامان بود. وقتی بچهبودم، مامان برای کنترل چند مغازه که ارثیهاش حساب میشد هم به بابا وکالت داد.
برخلاف چیزی که بابا همیشه به گوش ما میخواند. "توی تجارت با همه غریبه باشین، اعتماد نکنین."
رابطه بابا و مامان چیزی نبود که من در موردش دخالت کنم. فقط گاهی دلم برای مامان میسوخت.
نه اینکه بابا همسر بدی باشد، بیشتر این ذوب شدن مامان در خانواده را درک نمیکردم.
خانه ویلایی در کنار یکی دو بنای قدیمی دیگر، زمینهایی بودند که در کوچه خلوت ما از دست بسازبفروشها در امان ماندند.
ساختمانی شمالی با رو نمای سنگ مرمر سفید. در بزرگ حیاط، دیوارهای بلند دورتادور. پیچکهای رونده لابهلای دزدگیرهای روی دیوار.
از در حیاط تا ورودی خانه، دور تا دور گل و درخت بود. استخری مستطیل شکل در وسط حیاط.
سمت ساختمان، با چندپله به ورودی بنا میرسیدی. یک بنای سرراست، سالن و آشپزخانه، یک سوییت کاملا مستقل در پایین و اتاقخوابها در طبقه دوم. اتاق من جایی انتهای راهرو و دورترین اتاق به مستر و اتاق هوران بود. در اصل پنجره اتاق من به ضلع جنوبی بنا و پشت خانه باز میشد. اتاق سابق کتی که کسی ساکنش نبود و آخرین اتاق، کمند. | 443 | 0 | Loading... |
03 📌📌📌📌📌📌
#پارت13
#هامون
صدایی در سرم میگفت که دنبال آژانس بروم ولی اهمیتی به صدا ندادم. دلم دوش آبگرم میخواست، یک نخ سیگار و خواب.
یکراست سمت خانه رفتم. نیمی از دوستانم به سن و سال من خانه مجردی داشتند ولی من لزومی نمیدیدم.
شاید دلیلش قبول روابط آزاد فرزندان از طرف خانواده بود.
وقتی سالهای سال پیش، پدربزرگ از اهواز به تهران مهاجرت کرد، زمین نسبتا بزرگی را در نیاوران خرید. همان زمین ساخته شد و بعد از فوت ناگهانی پدربزرگ، ما ساکنش شدیم.
پدربزرگم دو پسر و دو دختر داشت.
پدر من، هیربدان پسر اول خانواده، راه پدر بزرگ در تجارت را پیش گرفت. عمو هرمز از هیجده سالگی به امریکا رفت، حقوق خواند و در بورلیهیلز دفتر وکالت داشت.
عمه هایم ناهید و نادره هردو ساکن آلمان بودند. یکی روانشناسی خبره و دیگری سالن ارایش داشت.
مادرم، فرشته، دختر دایی پدرم بود و از هیجدهسالگی همسرش.
کتایون خواهر بزرگترم برای تحصیل به آلمان پیش عمهها رفت، دکتری شیمی گرفت و با بکی از همکلاسیهای آلمانیاش ازدواج کرد. کتی اصولا زیاد ایران نمیآمد ولی همیشه با ما رابطه خوبی داشت. هوران فرزند دوم خانواده، برادر عوضی من و دست راست هیربدان بزرگ.
بابا میگفت بمیر، بدون چون و چرا اطاعت میکرد. اخلاقی دقیقا برعکس من داشت.
کمند هم خواهر کوچکترم که نمونه یک دختر لوس ولی مهربان بود. | 410 | 0 | Loading... |
04 📌📌📌📌📌📌
#پارت12
من که از صمیم قلب دوستش داشتم و البته میدانستم تمام این حرف و حدیثها مزخرفات ذهنهای پوسیده است. هرچند اگر کارم گیر میکرد، همینها را مثل بقیه به نفع خودم بلغور میکردم.
وقتی از شاهکارهایم برایش میگفتم، نه دعوا میکرد و نه عتاب! میخندید و نمادین به پشت دستم میزد و عبارت همیشگیاش ..."انسان باش".
به اتاق برگشتم، بانو بدون تغییر حالت روی تختش نشسته بود.
اتاقی بزرگ که دو طرف پنجره رو به حیاط، تختهای ما قرار داشت. سمت من میز کوچکی با آیینه ، سمت بانو، کمدی کوچک از کتابهای مورد علاقهاش، بیشتر از مولانا، حافظ و سعدی.
- بازم که نشستی قربونت برم؟ بخواب دیگه، دیدی که برگشتم، سر و مر و گنده جلوی روت.
- خوش گذشت؟
روی تخت نشستم و زانوانم را بغل کردم.
- بانو یه پسره بود...
گوشت دستم، میان سبابه و شصت را با ادایی شبیه مامان، گاز گرفتم.." توبه، توبه..."
ادامه دادم.
- بانو به خدا این میومد خواستگاری من، اصلا لال میشدم، شوهر میکردم از شرم خلاص میشدن.
لبخند به لب در جایش دراز کشید.
- تو آخرش یه شوهر میکنی که همه انگشت به دهن بمونن، از خوبیش!
ادامه داد.
- اما مهم شوهر و قیافهش نیستا، مهم اینه که ....
با صدای بلند جوابش را دادم...
- انسان باشه، بله میدونم.
از شوق سرجایم نشستم.
- بانو، شما که درجات بالاست، ذات ادما رو میبینی، کرامات داری، بیا و دعا کن یه انسان خوشتیپ، قد بلند، خوش قد و قواره که بیامو هم داره بیاد خواستگاری من.
به پهلو چرخید.
- خجالت نکش مادر، چیز دیگهای نمیخوایی به سفارشت اضافه کنی؟
با خودم فکر کردم.
- هوم ...چرا! اسمشم هامون باشه.
- شب بخیر.
- دعا کردی؟
- بله، شب بخیر. | 479 | 0 | Loading... |
05 Media files | 712 | 0 | Loading... |
06 لینک کانال
https://t.me/+V5A6TrijWT5EWin2
لینک کانال نقد و نظر
https://t.me/+jZF_XeyDwXwyNWQ1
اولین پارتهای نیاوران تا منیریه از امروز عصر 😍 | 1 233 | 0 | Loading... |
07 چندتا پارت گذاشتم یه کم داستان دستتون بیاد. بقیه رو طبق قرارمون میذارم | 1 199 | 0 | Loading... |
08 📌📌📌📌📌📌
#پارت11
وقتی دیدم به ته خط رسیدهام، سراغ بابا رفتم. گفتم دلم راضی نیست، خطبه عقد شرعی نیست تا دل من راضی نباشد. بابا برعکس مامان، شرعی مبتنی بر عدالت داشت، حداقل در مورد ازدواج من کوتاه آمد.
ولی اتمام حجت کرد که اگر دست از پا خطا کنم، حق و حقوقم را از دست میدهم.
نه اینکه حق و حقوق خاصی برایم قایل باشند، منظورشان رفتنم به کلاس خیاطی و هرازگاهی خرید رفتنم بود. در این حد بدوی!
میدانستم که آرزوهایم مثل راه انداختن مزون، مسافرت رفتن تنهایی، خارج رفتن، عاشق شدن و و و را باید با خودم به گور ببرم
در تمام این دنیا فقط یک نفر را داشتم که برایش از آرزوهایم بدون ترس حرف بزنم. حاج بانو
بانو مادر پدرم بود، میگفتند اسم "لیلا" را او برایم گذاشته. عاشق دختر بوده و صاحب دو پسر و یک دختر میشود. عمهام را هرگز ندیدم چون به هفده سال نرسیده، از مریضیای شبیه سرطان جوانمرگ میشود. بابا میگفت بانو از همان زمان تغییر میکند، کمتر حرف میزده، کمتر میخندیده، کمتر تمایلی به معاشرت با بقیه داشته. روحیه بانو با به دنیا آمدن من زیر و رو میشود. انگار دوباره صاحب دختری شود.
همیشه در مقابل شیطنتهایم میگفت، "جوونی، از دنیا لذت ببر، بخند، شادی کن، تجربه کن ولی مراقب خودتم باش، انسان باش. "
بانو نمیگفت نماز بخوان یا روزه بگیر. توصیهاش همیشه به انسان بودن خلاصه میشد.
بانو دین و آیین خودش را داشت.
به واسطه سن زیاد و مهربانی ذاتی همه برایش احترام خاصی قایل بودند. این میان داستانهایی هم از کراماتش میساختند. مثلا اینکه کفشها جلوی پایش جفت میشوند، چشم برزخی دارد و ذات بقیه را میبیند، پرندگان جلوی پایش سجده میکنند، چیزهایی شبیه این. | 1 170 | 0 | Loading... |
09 📌📌📌📌📌📌
#پارت10
خواستگارها را نمیدانم از کدام صندوق بیرون میکشید، احتمالا از جلسات روضه!
ابراهیم نوه حاج نصرالله ... صاحب یک دماغ به درازای چوب جارو، لاغر به ارتفاع یک متر و هشتاد و پنج، سبزه، یبس
حتی بابا با دیدن داماد، خواستگاری را کنسل کرد.
سوژه دوم، یوسف برادرزاده حاج کاظم. حجره کیففروشی داشت، قد کوتاه، چاق. چیزی شبیه بشکه. قیافه عنق
با کل طایفه برای خواستگاری آمدند. داماد از همهجا بیخبر پشت سر یکی از دوستان بابا حرفی زد که گور خودش را کند و سند ازادی من امضا شد.
خواستگار سوم، سید رسول، مهندس برق و الکترونیک، خواهرزاده حاج توکلی. پسری شق و رق که انصافا ظاهر بدی نداشت. حتی کار به صحبت کردن من و جناب سید رسید. دو کلمه حرف نزده فهمیدم مردک دنبال مال و منال باباست. گذاشتم خودش، خودش را رسوا کند. به جلسه سوم نرسیده، بابا قضیه را منتفی اعلام کرد.
خواستگارها تمامی نداشتند. مامان قابلیت پیداکردن یک خواستگار در روز را به عنوان رکورد ثبت کرد و هرکدام به نوعی رد میشدند یا با حرکتی از جانب من دمشان را روی کولشان گذاشته و فرار میکردند.
این میان خواستگار ثابتی بود که مامان تمایلی به سمتش نداشت.
مرتضی پسر عمو هادی که حاضر بودم بمیرم تاهمسرش باشم. هر چیزی در این بشر مرا به تهوع میانداخت.
مامان که از همه خواستگارها ناامید شد، به آمدن مرتضی رضایت داد.
هرچند که ... | 839 | 0 | Loading... |
10 📌📌📌📌📌📌
#پارت9
نیمطبقه را برای محمد، بزرگترین برادرم و همسرش ساخت، هرچند که همسر برادرم، زینب خانوم بیشتر از سه ماه در خانه ما نماندند. برخلاف قول و قرار اول ازدواج، زینب تمایل به مستقل شدن داشت. این بود که بابا برایشان آپارتمان جداگانهای خرید و شر اولین برادرم کم شد.
حاج بانو، مادربزرگ پدریام ابراز تمایل کرد که ساکن طبقه دوم شود. در اصل طبقه دوم نیمچه استقلالی به پیرزن میداد و این میان، من که نوه عزیزکردهاش بودم هم به طبقه دوم کوچ کردم.
یکسال بعد از مهاجرت ما به طبقه دوم، علی، برادر دومم با فاطمه سادات ازدواج کرد و شر برادر دوم هم کم شد.
حسین یکسال از من کوچکتر بود و احتمالا حالاحالاها فکر زن گرفتن به سرش نمیزد.
آخرین فرزند هم لعیا، هفده سال داشت و مدرسه میرفت.
همه فرزندان سربهراه بودند الا... لیلا!
مامان معتقد بود دختر باید سربهزیر و آرام باشد، با صدای بلند نخندد، بلبل زبانی نکند، همیشه و در همه حال حجاب داشته باشد، از رنگهای تیره که کمتر جلب توجه میکنند بپوشد و کلا .. دختر اگر از اول دختر نمیشد و یک شومبول طلا به بدنش اضافه میکردند بهتر بود.
این میان من هیچکدام از معیارهای مامان برای دختر خوب محسوب شدن را نداشتم.
راه چاره مامان با من، همانا کجدار و مریز بود تا من به هیجده پا بگذارم و شر این دختر سربههوا را با یک ازدواج سنتی از سر خودش کم کند.
بعد از دیپلم، من که علاقه و استعداد دانشگاه رفتن را نداشتم، بهترین طعمه برای نقشه مامان حساب میشدم. | 729 | 0 | Loading... |
11 📌📌📌📌📌📌
#پارت8
آرام و بیصدا خودم را از راهپله به پشتبام رساندم. فاصله چندخانه را از روی پشتبامها رد کردم و پشت در خرپشته خانه، نفسم را چاق کردم.
بیصدا سمت حیاط سرک کشیدم. حسین سر حوض نشسته و آب به صورتش میپاشید. در مغزم چند فحش آبدار نثارش کردم، چرا حسین هرموقع دلش میکشید به خانه برمیگشت ولی من برای رفتن به یک مهمانی، باید مثل دزدها از پشتبام رفت و آمد میکردم؟
در پشتبام را باز کردم و از راهرو، خودم را به اتاق حاج بانو رساندم.
در را که پشت سرم بستم، صدایم زد.
- اومدی لیلا؟
- حاج بانو، قربونت برم، چرا بیداری آخه؟
بلافاصله سمت پنجره رفتم. حسین هنوز سر حوض به حالت چمباتمه نشسته بود.
با خودم زمزمه کردم.
" مرتیکه الاغ، مگه قرار نبود تا صبح بمونی هیات؟ "
- بیا ببینمت لیلا.
سمتش برگشتم.
- صبر کن قربونت برم، بذار لباسامو عوض کنم. این آرایشا رو پاک کنم.
لبه تختش نشست.
سریع لباس عوض کردم و صورتم را در دستشویی راهرو شستم.
خانه ما یک بنای قدیمی اما بازسازی شده بود که سالن و آشپزخانه در طبقه اول، ضلع شرقی خانه بودند و اتاق خوابها در ضلع غربی.
از در کوچه که وارد میشده، یک حیاط مربع شکل و باصفا بود و بنا دور تا دور حیاط.
بابا جوری نقشه خانه را به معمار سفارش داده بود که به اصطلاح خودش، نامحرم به حیاط خانه اشراف نداشته باشند.
چندسال پیش یک نیمطبقه به بنا اضافه کرد که شامل یک اتاق خواب، سالنی کوچک و سرویس بهداشتی بود. | 875 | 0 | Loading... |
12 📌📌📌📌📌📌
#پارت7
حرکت صندلی رو به جلو همزمان شد با حرف هامون.
- یه دکمه بغل صندلی....
جملهاش را تمام نکرد.
- خودت بلدی، آفرین.
ظاهرا سوتی داده بودم.
- برادرم شبیه این ماشینو داره.
- آفرین به برادرت پس! کجا برم؟
- آژانس دیگه؟
- میتونم برسونمت.
- مسیرم دوره، آژانس اوکی هست.
ماشین با صدای بلندی روشن شد، مشخص بود موتورش را تقویت کرده.
- میتونم برسونمت، خیالم راحتتره.
- خونه ما سمت منیریهست. خیلی راهه. اگه اشکال نداره، آژانس راحتترم.
مکث کرد.
- اوکی، میبرمت آژانس. در ضمن من منیریه رو بلدم. لوازم ورزشی از اونورا میخرم.
ده دقیقه بعد در آژانس ایستاد، برایم ماشین گرفت و قبل از بستن در، حرفش را زد.
- این کارت ویزیت منه، میشه رسیدی خبر مبدی بهم؟
کارت را بدون حرف گرفتم.
- چشم.
وقتی دور شدیم نگاهی به کارت انداختم.
"شرکت بازرگانی هیربدان
هامون نوابی- مدیریت بازرگانی و فروش"
تا راننده آژانس مرا به خانه برساند، نیمساعتی طول کشید.
سر کوچه پیاده شدم و از تاریکی کوچه خودم را به خانه عصمت سلطان رساندم. این موقع شب قرص خواب میخورد و تا صبح به قول خودش مثل سنگ میافتاد.
سایهای را جلوی در خانه خودمان دیدم. از فکر اینکه حسین زودتر از قرار معمولش به خانه برگردد، تیره پشتم به عرق نشست.
تعلل جایز نبود، سریع با کلیدی که یواشکی از روی کلید خانه عصمت سلطان برای خودم ساخته بودم، در را باز کردم. | 910 | 0 | Loading... |
13 📌📌📌📌📌📌
#پارت6
ممدرضا همان پسری بود که از ابتدای مهمانی همراهش میرقصید.
- مطمئنی نگار، حالت میزونه؟
چشمکی زد و خیالم راحت شد.
دستم را کشید اما...
- نگار من خودم میرم خونه، شماها برین.
فکر کردم بهتر است مزاحمشان نباشم و البته فرصتی فراهم میکردم که این هامون خنگ بتواند وارد عمل شود.
- خودت چجوری بری آخه؟
- آژانس میگیرم.
نگار پوفی کرد.
- آژانس کجا بود الان؟
هامون بالاخره به حرف آمد.
- من میرسونمشون تا آژانس، شما بفرمایین.
نگار که تازه داستان به دامانداختن سوژه را گرفته بود رو به هامون کرد.
- خیلی ممنون از شما، لیلا بلد نیست این حوالی رو، لطف میکنین.
هامون سری به تایید تکان داد و نگار از ما دور شد تا به ممدرضا بپیوندد.
زیرچشم به هامون نگاه کردم. گذاشتم نگار دور شود.
- جلوی دوستم حرفی نزدم ولی شما لازم نیست زحمت بیفتین. من خودم ...
میان کلامم پرید.
- زحمتی نیست. اوکی هستین یه نیمساعت دیگه بریم؟
- بله.
- خوبه، چون من گشنمه.
نیمساعتش شد یکساعت. سر صبر غذا خورد، حتی چندلیوان مشروب که از چشمم دور نماند. چند دوری با رفقایش رقصید و بالاخره عزم رفتن کرد.
- خانوم لیلی، من درخدمت شمام.
در جوابش فقط تبسمی کردم و گفتن "ممنونم" زیرلب.
دوست قلدرش با لبولوچه آویزان رفتن ما را تماشا میکرد.
از پلهها پایین رفتیم و وارد کوچه خلوت شدیم.
با ریموت کنترل، قفل را فشار داد و ماشینی از دور برایمان چشمک زد. یک بیامدبلیو مشکی رنگ.
خودم را برای انتخاب اصلحم تحسین کردم.
صندلی کنار راننده اینقدر عقب بود که دستم به داشبورد نمیرسید.
از کنار صندلی دستم را گرداندم برای پیدا کردن دکمه تنظیم صندلی. | 959 | 0 | Loading... |
14 📌📌📌📌📌📌
#پارت5
بیچاره خبر نداشت که خیلی هم وارد تشریف دارم. گاهی این پسرها چقدر خنگ میشوند. حتی این مدل بیشرف طور هیز که خیلی ظریف درحال مخزنی بود.
سرم را پایین انداختم، حداقل به چشمانش زل نمیزدم که دستم را بخواند، نقش بازیکردنم لو میرفت.
خواستم با عذرخواهی کوتاهی از کنارش رد شوم.
- خانوم لیلی، شما اصلا امشب شام خوردین؟
داشت وارد فاز بعدی میشد، امیدوارم کردی "هامون" جان!
- زیاد اشتها نداشتم، یه کمم نمیدونستم توش چیه، ترسیدم دوست نداشته باشم.
- عجب، پس گشنه موندین، بیایین اتفاقا منم چیزی نخوردم، شما هم چندتا فینگر فود امتحان کنین.
دنبالش راه افتادم، در دلم لعنتش میکردم. "اون شماره بیصاحابتو بده، الکی مخ نزن، پسره خنگ". دوباره زیر چشم نگاهش کردم و افکارم بلافاصله ویرایش شدند. "پسره خنگ جذاب لعنتی".
سمت میز غذا رفتیم، نسبتا خلوتتر از باقی جاها بود. پیش دستی یکبارمصرف را سمتم گرفت.
- اون یکی کوکتل میگو هست، خوشمزهست.
با احتیاط از گوشه ظرف چشیدم.
حواسم بازهم پرت شکمش شد. اصلا برجستگی نداشت. فکر کردم "سیکس پک روی شاخشه! شایدم هشتا پک! این الان لختش چهشکلیه؟ "
صدایم زد و یکمرتبه پریدم.
- لیلی چرا یهو هنگ شدی ؟ خوبی؟
کاش تنفس مصنوعی میداد! من حالم واقعا بد بود.
- بله، خوبم. خیلی خوشمزه بود.
ظرف را از دستم کشید.
- خوشت نیومده چرا تعارف میکنی شما؟ بیا یه چیز دیگه رو بدم امتحان کنی.
فکرم رفت به امتحان طعم لبهایش!
سر خودم داد زدم. لیلا خفهشو، فکر چرت و پرت نکن.
مثل دخترهای مودب به روبهرو زل زدم.
نگار تلوتلو خوران از ته سالن سمتم آمد. با چشم و ابرو به هامون اشاره میکرد. ابرو بالا دادم که بیخیال تفتیش شود.
- لیلا، من با ممدرضا دارم میرم یه کم دور بزنیم، میایی بریم؟ | 837 | 0 | Loading... |
15 📌📌📌📌📌📌
#پارت4
#لیلی
چشمانش برق عجیبی داشتند. نگاهی تیز، ابروهایی شبیه خط. نمیدانم دنباله ابرویش را تیغ زده یا خدادادی بودند. اصلا همان چشمان کشیده نگاهش را تیز میکرد.
من که پسر کم ندیده بودم ولی آنشب خیال دوست شدن با کسی را نداشتم. به دردسر و گرفتاریاش نمیارزید. قایم موشک بازی با محمد، حسین و علی! برادرهایم، فکر فهمیدن بابا... همه به کنار، مامان میفهمید تا آخرهفته نرسیده شوهرم میداد به اولین خواستگار. دستبهنقدترینشان، پسرعموی دماغویم با آنطور فسفس حرف زدنش. انگار شوهر قحط باشد دنبال پسرهای شل و وارفته میگشتند. مثلا چه اشکالی داشت همین مردک چشمچران که ادای پسرهای خیرخواه را درمیآورد بیاید خواستگاری؟
به این خوشگلی، حداقل من که قرار بود یک عمر اسیر شوم، اسیر یک مدل جذابش میشدم.
لعنتی عجب قد و هیکلی هم داشت، با آن آستین کوتاهی که به دور بازویش از تنگی خط میانداخت. مامان بود بساط "تف،تف، خدا به دور، توبه" راه میانداخت از اینکه با یک نگاه پسر نامحرم و غریبه را کاملا اسکن کردم.
اساسا حواسم را پرت کرد.
فکر کردم جهنم و درک، شماره داد، حتما میگیرم. منتهی نمیدانم روی چه حسابی شماره نداد، بیشرف پیشنهاد هم نداد. خب بگو آدم ناحسابی، تو که نگاهت به سینه و گردن من میخ شده، چرا ادای یوسف پیغمبر را درمیاوری؟ شماره را بده جانم به فدای تهریش جذابت!
از بیحوصلگی، لیوان نوشیدنی را از سینی روی میز برداشتم و با احتیاط مزهمزه کردم. ظاهرا الکل داشت.
چون نگار مست بود، نمیخواستم ریسک کنم و هردو در هپروت سیر کنیم. اصولا از خوردن مشروبات الکی وحشت داشتم. لیوان را سرجایش برگرداندم و نگاهی به اطراف چرخاندم. یک آشپزخانه کوچک ته سالن بود که سمتش رفتم. ورودی باریکی داشت، اندازه یک درگاه. به سمت سینک رفتم و از شیرآب لیوانی را پر کردم. موقع بیرون آمدن، بازهم جناب هامون با من سینه به سینه شد.
ادای خجالتزدهها را درآوردم.
- ببخشید، من تشنه شدم، اومدم آشپزخونه.
- خوب کردین، اینجور مهمونیا چیزی نخورین بهتره. خصوصا شما که عادت ندارین. | 853 | 0 | Loading... |
16 📌📌📌📌📌📌
#پارت3
بدون گرفتن دستش، جهت را نشان دادم.
- از اینور، خانوم؟
- من؟ لیلا.
- خانوم لیلی، منم هامون هستم.
به صورتم زل زد.
- اسمم لیلاست.
ابرو بالا انداختم.
- نه، من میدونم، لیلی. اسمتون اینه.
جوابم پررویی بود، یا بیادبی محض ولی ... شک نداشتم که اسم این دختر فقط میتواند لیلی باشد.
گسی سیگاری از زیر زبانم رفته و الکل ذهنم را قلقلک میداد.
نگار را پیدا کردیم درحالیکه با پسر جوانی میرقصید و شرایط عادی نداشت.
لیلی با دیدن نگار وا رفت.
با دست سمت صندلی اشاره کردم.
میخوایین بشینین. این رفیقتون فک کنم زیادی رفته بالا.
با خجالت نگاه گرفت و سمت صندلیها رفت.
- مرسی.
سری به علامت تایید تکان دادم و دور شدم.
عرفان از جلویم درآمد. سیگاری گوشه لبش.
- چیشد پس باغ امید؟ کارت به اینجا رسید!
- گه نخور مرتیکه ک..نی.
سیگار را از گوشه لبش برداشتم.
پوزخندی زد.
- پس اگه به تو پا نداده، من برم سراغش یه تستی بکنم؟ این شاید خشنپسند باشه؟
با انگشت به خودم اشارهای کردم.
- به من پا نده؟ دارم یه جوری جذبش میکنم که خودش بپره بغلم!
- خیلی جاکشی هامی، برای کفترا هم تله میذاری؟ بابا این نخبگیر نیست، قیافهش تابلوئه.
- چون اهلش نیست دارم یواش میرم جلو دیگه، وگرنه که الان توی یکی از اتاق خوابا بودم.
بازهم دیوث گفتن زیرلبش را شنیدم.
از کنارش رد شدم، لیوان دوم را لازم داشتم. | 1 177 | 0 | Loading... |
17 📌📌📌📌📌📌
#پارت3
بدون گرفتن دستش، جهت را نشان دادم.
- از اینور، خانوم؟
- من؟ لیلا.
- خانوم لیلی، منم هامون هستم.
به صورتم زل زد.
- اسمم لیلاست.
ابرو بالا انداختم.
- نه، من میدونم، لیلی. اسمتون اینه.
جوابم پررویی بود، یا بیادبی محض ولی ... شک نداشتم که اسم این دختر فقط میتواند لیلی باشد.
گسی سیگاری از زیر زبانم رفته و الکل ذهنم را قلقلک میداد.
نگار را پیدا کردیم درحالیکه با پسر جوانی میرقصید و شرایط عادی نداشت.
لیلی با دیدن نگار وا رفت.
با دست سمت صندلی اشاره کردم.
میخوایین بشینین. این رفیقتون فک کنم زیادی رفته بالا.
با خجالت نگاه گرفت و سمت صندلیها رفت.
- مرسی.
سری به علامت تایید تکان دادم و دور شدم.
عرفان از جلویم درآمد. سیگاری گوشه لبش.
- چیشد پس باغ امید؟ کارت به اینجا رسید!
- گه نخور مرتیکه ک..نی.
سیگار را از گوشه لبش برداشتم.
پوزخندی زد.
- پس اگه به تو پا نداده، من برم سراغش یه تستی بکنم؟ این شاید خشنپسند باشه؟
با انگشت به خودم اشارهای کردم.
- به من پا نده؟ دارم یه جوری جذبش میکنم که خودش بپره بغلم!
- خیلی جاکشی هامی، برای کفترا هم تله میذاری؟ بابا این نخبگیر نیست، قیافهش تابلوئه.
- چون اهلش نیست دارم یواش میرم جلو دیگه، وگرنه که الان توی یکی از اتاق خوابا بودم.
بازهم دیوث گفتن زیرلبش را شنیدم.
از کنارش رد شدم، لیوان دوم را لازم داشتم. | 1 | 0 | Loading... |
18 📌📌📌📌📌📌
#پارت2
زیر گوشم وزوز میکرد.
- کفتر کاکلبهسر وایوای ...
مسبب سکته را روئت کرده بود!
- عرفان خفهشو.
- عجب مالیه پسر. بمون همینجا برام دعا کن که برم از تنهایی درش بیارم.
پارچه لباسش را از شانه کشیدم.
- گهنخور، لقمه خودمه!
فحشی زیرلب داد ولی سرجایش ماند. همهاش محض رفاقت نبود، کنار من شانسی نداشت.
جلوتر رفتم.
موهایش تاب زیبایی داشتند، خرمایی با رگههای هایلایت. چشمهای عسلی روشن، پوست شفاف و لبهایی قلوهای. شک داشتم طبیعی باشند ولی در مجموع ملیح و دلبر بود.
پیراهن سبزی به تن داشت، مدلی عجیب اما جذاب، اندام زیبایی که قوس و قزحش را میشد از فاصله هم تشخیص داد.
انگار دنبال کسی میگشت، شاید همان دوستش.
از عمد تنهای مهمانش کردم، مشروبی که لباس و ساعدش را کمی خیس کرد.
- آخ ببخشید، ببخشید، شرمنده خانوم. من عذر میخوام، یه لحظه حواسم پرت شد.
- اشکال نداره.
- چی اشکال نداره، لباستونو خراب کردم. اجازه بدین.
دست در جیب فرو کردم و دستمال کاغذی را بیرون کشیدم.
- بفرمایین، تمیزه.
دستمال را گرفت و زیرلب تشکر کرد.
- ببخشید سوال میکنم، شما دوست فرید نیستید، آخه انگار دنبال کسی میگشت.
- نهنه ... من با دوستم اومدم، الانم گمش کردم.
لبخند زدم، طعمه به قلاب افتاده بود.
- من یه چندسانتی جسارتا از شما بلندترم. مشخصات بدین، از ارتفاعات ردش رو براتون بزنم.
نخودی خندید و من سعی میکردم افکار منشوریام را زیر لبخندی مودبانه مخفی کنم.
- نگار دوستم، لباس گلبهی تنشه.
پس با پسری آشنایی نداشت! بلافاصله دختری با لباس گلبهی را دیدم.
- رویت شد خانوم. بفرمایید که من شما رو به دوستتون برسونم.
- زحمتتون میشه.
- بذارید به حساب عذرخواهی. | 1 129 | 0 | Loading... |
19 📌📌📌📌📌📌
#پارت1
#فصل_جوانی
#هامون
اولین باری که دیدمش، پارتی سیاوش بود، صدای خندهای زیر گوشم پیچید، حس لمس شدن جایی روی گردن، زیر لاله گوشم، حالتی شبیه یک بوسه!
عرفان به پهلویم کوبید.
- هامون دخترهرو، عجب جیگریه!
به جهت دیگری اشاره میکرد، با دیدن سوژه کناره دماغم چین افتاد. اصلا منظورش از جیگر را نمیفهمیدم.
دوباره سرچرخاندم به منظره مسبب سکته موقتم. هنوز همانجا ایستاده و با دختری صحبت میکرد.
اگر آنروز به مهمانی نمیرفتم، احتمالا هیچوقت نمیدیدمش، ولی خب عرفان زیادی پیله کرد. بدون زید مانده و به قول خودش طاقتش طاق بود. بگذریم که عرفان بیشتر از چندماه با دختری رفیق نمیماند. یک نمونه پسر چندش، بداخلاق، بددهن، بیشعور اما، بچهپولدار و خوش هیکل. از نظر خودش فول آپشن!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم. هیچچیز بیشتر از مردی با لب و لوچه آویزان مورد تنفر دخترها نیست.
نگاه دزدیدم. فرار که نمیکرد، نهایتا داخل همین واحد میچرخید.
دستم سمت گوشی موبایلم رفت، باید حواس خودم را پرت میکرد.
گوشی در دستم لرزید، اساماس از "مردانی" رسید. چشمهایم درخشید چون با هوران کلانداخته بودم که کل بار انبار ورامین را به مردانی میفروشم و ... فروختم.
از لیوان نوشیدنی جرعهای سرکشیدم که عرفان رو به من کرد.
- چیشد، اون مشتری سگمصبو دهنه زدی؟
با سر تایید کردم.
دیوث گفتنش، همان تایید کاردرستی من به زبان محاوره ما میشد.
لیوان نوشیدنی را بالا برد.
- به سلامتی رفیق دیوث خودم.
جوابش را ندادم که سیگاری سمتم گرفت.
- بیا اینم بکش، مهمون من!
-پکی به سیگار روشن زدم و طعم تلخش داخل دهانم پیچید.
- مرتیکه سیگاری بار کردی؟
چشمکی زد.
- اوف نشی هامون! بکش بابا، حالشو ببر.
یک مرتبه به شانهام کوبید.
- هامی!
متنفر بودم از این خلاصه شدن اسمم ولی عرفان مجوزش را داشت.
جهت نگاهش را دنبال کردم و همزمان چند پک عمیق به سیگار زدم. | 1 226 | 0 | Loading... |
20 لینک کانال نقد و نظر
https://t.me/+jZF_XeyDwXwyNWQ1
اولین پارتهای نیاوران تا منیریه از امروز عصر 😍 | 1 284 | 0 | Loading... |
21 روش تهیه فایل کامل رمانها:
برای هر رمان لطفا مبلغ ۳۰ هزارتومن رو به
شماره کارت 6219861030169246
بانک سامان (ايران اميدي شوريني)
واریز کنید و رسیدش رو آیدی paeez78paeez@ بفرستید. ممنون | 1 621 | 0 | Loading... |
22 Media files | 1 632 | 0 | Loading... |
23 Media files | 1 511 | 0 | Loading... |
24 Media files | 1 460 | 0 | Loading... |
25 Media files | 1 486 | 0 | Loading... |
26 Media files | 1 484 | 0 | Loading... |
27 #توضیحات
رمانهایی که در بیو کانال نوشته شده، نویسندهشون منم. غیر از اونها مال من نیست.
رمانهای تمام شده بصورت فایل فروشی هستند و میتونید با پرداخت هزینه تهیهشون کنید.
شماره حساب و شرایط رو براتون میذارم. احتمالا هم عیارسنج همه رو بذارم برای دوستانی که دوست دارن اول از داستان ایده بگیرن و بعد اگر خوششون اومد، تهیه کنن.
لطفا به من فرصت بدید تا فایل عیارسنج، شماره حساب و نحوه پرداخت رو براتون بذارم در همین کانال.
مثل همه انسانها، بنده هم زندگی شخصی و مسیولیتهای خودم رو دارم. سعی کردم همیشه مرتب باشم چون احترام به وقت بقیه لطف نیست، وظیفهست.
لطفا به من زمان بدید تا کارها رو به نوبت سامان بدم و داستان جدید رو هم در کنار هم شروع کنیم.
از همراهی و درک شما ممنونم | 1 658 | 0 | Loading... |
28 #پاییز_نوشت
ممنونم از عزیزانی که در کنار من دارکوب رو دنبال کردند.
امیدوارم در کنارهم داستان جدید رو دنبال کنیم.
به خودم قول دادم که در حد توانم چیزی رو سانسور نکنم. به این مفهوم نیست که قراره صحنههای باز بخونین. منظورم باز در بیان احساسات و افکاره
قطعا من کسی رو مجبور نمیکنم داستان رو بخونه یا دوست داشته باشه. این داستان بیان بخشی از تجربیات من با زبانی سادهست.
اطلاعاتی مختصر از داستان:
ژانر اجتماعی
روایت اول شخص - زن و مرد داستان
پارتگذاری: هفتهای ۴ پارت ، روز مشخص نداره.
کانال vip: مثل دارکوب کانال vip نخواهیم داشت.
خلاصه: داستان علاقه دختر و پسری با خانوادههای متفاوت از هم
نوع پایان: این خیلی سوال بیخودیه، از روند قصه لذت ببرین و نگران پایان نباشین. | 2 270 | 0 | Loading... |
29 بهنام آنان که در خفا هم نجیبند. | 2 185 | 0 | Loading... |
30 #پاییز_نوشت
پارتهای آخر دارکوب فقط تا پنجشنبه داخل کانال میمونه. | 957 | 0 | Loading... |
31 باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!
به نام #زن_زندگی_آزادی
#پست_موقت | 803 | 0 | Loading... |
32 #پاییز_نوشت
اگر تمایل به خوندن داستان بعدی من رو دارید همینکانال بمونید.
یک فرصت یکهفتهای برای دوستانی که پارتهای آخر دارکوب رو نخوندن.
رمان جدید هم چیزی ازش نمیگم فعلا 😌 | 2 072 | 0 | Loading... |
33 از زمان شروع رمان دارکوب اتفاقات زیادی افتاده. شروع رمان مربوط به حداقل سه سال پیش هست، حتی قبل از نوشتن شاه خشت. دارکوب برای من بیشتر از یک داستان عامهپسند بود، شاید بشه گفت من این داستان رو زندگی کردم. روزهایی رامین بودم، جاهایی سوزان، حنا رو زندگی کردم، با امین و هِدی بزرگ شدم۔
متن طویلی نوشته بودم از سختیهای مهاجرت ولی همه رو پاک کردم. واقعا این روزها کمتر حرف میزنم، آستانه تحملم پایینتره ولی ایمان دارم که امروز از دیروزم آگاهترم ولو به رنج.
من بخش زیادی از زندگی امروزم رو مدیون زنی هستم که یادم داد هیچ فرشتهای برای نجات نخواهد آمد و سرنوشت من فقط در مشت خودمه. ادای احترام میکنم به شیرزنان وطنم، مادران دادخواه، مادران داغدار ...
و
این داستان رو تقدیم میکنم به مادرم که وجودش حتی با کیلومترها فاصله باعث آرامش منه، "ایران" من همیشه سرافراز باد.
ارادتمند
پاییز | 2 206 | 0 | Loading... |
34 ✈️✈️✈️✈️✈️
✈️✈️✈️✈️
✈️✈️✈️
✈️✈️
✈️
#دارکوب
#پارت440
پشت رل نشستم و منتظر ماندم تا دراتومات پارکینگ باز شود.
- اگه وروجکا پشتشونو به دوربین نکنن، جنسیتشون معلوم میشه. البته من که میدونم یه دختر و یه پسر، هردو فرفری بور قراره بهمون اضافه بشن.
کمربندش را بست.
- حیفه شبیه تو نشن.
- اخلاقشون به من بره کافیه!
چپچپ نگاهم کرد و یکمرتبه زیر خنده زد.
- رامین مغزتم عمل کردی درست نشدی.
ماشین را روشن کردم، در پارکینگ کاملا باز بود و منظره رودخانه مقابلمان دلبری میکرد.
به عادت قبل دست چپم را سمتش گرفتم. انگشتانش را میان انگشتانم قفل کرد.
بدون کلام لب زدم.
- خیلی دوستت دارم دختره.
پایان | 1 864 | 0 | Loading... |
35 ✈️✈️✈️✈️✈️
✈️✈️✈️✈️
✈️✈️✈️
✈️✈️
✈️
#دارکوب
#پارت439
به سختی حرف میزدم.
- ب..بچ..ها ... دو..دوتان... دو..ق..قلو هس..هس..تن.
دستم را فشرد.
جانی برای فشردن دستش نداشتم.
- خ...خوا...ب ...دی..دم.
نینی چشمانش میلرزیدند.
- چ..چها..رتا می...می ..شیم
نتایج آزمایشات آمد. زیاد بد نبود هرچند که نمونهها را مجددا اتوپسی کردند و دکتر پیشنهاد پرتودرمانی برای اطمینان خاطر بیشتر داد. معتقد بود یک اقدام کاملا محتاطانه برای از بینبردن هرگونه شانس رشد غدد سرطانیست.
کاری که به سختی ولی انجام شد.
دو هفته بعد از عمل من، مامان گلی به استرالیا آمد.
این زن اسطوره مقاومت و صبر بود. یکتنه خانه را اداره میکرد، هوای حنا را داشت و به من میرسید. حامد هم اکثر اوقات پیش ما بود. خیالم از حضورشان راحت میشد، اینکه من و حنا تنها نیستیم.
ماه پنجم بارداری بود و حنا وقت دکتر داشت. روی صندلی، بیرون خانه نشسته بودم، منظره گلهای رز مقابلم. همانها که حنا چندسال قبل کاشت.
موهای سر و ابروهایم مدتی بود که رشد میکردند. حس دست چپم هنوز کامل نبود ولی فیزیوتراپی ادامه داشت.
حنا با شکم برجستهاش سراغم آمد. دستش را گرفتم.
- حاضر شدی؟ بریم؟
- آره، مطمئنی خودت میرونی؟
از جا بلند شدم.
- بله، مطمئنم. بریم صدای این فسقلیا رو بشنوم.
انگشتانش میان انگشتانم قفل شد.
- بازم میگم، اینا همجنسن. یه مدل وول میزنن. | 1 532 | 0 | Loading... |
36 ✈️✈️✈️✈️✈️
✈️✈️✈️✈️
✈️✈️✈️
✈️✈️
✈️
#دارکوب
#پارت438
زیاد نگذشت که هِدی به همراه دکترم وارد اتاق شد.
از روند آزمایشات پیش از عمل توضیح دادند. باید موهای سرم را میتراشیدند.
هر مرحله سخت را با خنده و شوخی امین و حامد گذراندیم، حنا ساکت بود.
شب را حنا کنارم ماند. روز بعد عمل!
طبق قوانین باید روی تخت میخوابیدم. قبل از آخرین در، کنار تخت، دستم را گرفت.
- حنا؟
- جانم؟
- هوس قرمهسبزی کردم. میپزی برام؟
دستم را فشار داد.
- آره، منتظرتم.
درها پشت هم باز و بسته میشدند. اتاق عمل، دکتر بیهوشی، پرستارانی در تردد.
از حال عمومیام میپرسیدند و خوشوبش میکردند. همان پرت کردن حواس مریض قبل از بیهوشی.
حرکت مایعی سرد را داخل رگهای دستم حس میکردم و شدت نور زیاد شد.
چیزی نفهمیدم. انگار خواب باشم. بازهم همان رویایی که یکبار دیده بودم.
زنی سفیدپوش مقابلم، دختر و پسری با موهای بور، کپی همدیگر که دستهایش را گرفته بودند، بچهها سمتم برگشت... "ددی؟.."
بازهم همانجا از خواب پریدم.
اینبار شک نداشتم که زن، حنای خودم بود.
صداهای اطراف مفهوم پیدا میکرد هرچند که گنگ بودم و بیحال.
چندروزی طول کشید تا به بخش منتقل شدم. سردردهای طولانی، مسکنهای قوی، دست چپم حس چندانی نداشت و پلک چپ هم مدام میافتاد.
دکتر میگفت که اثرات عمل و فشار روی مغز باعث آن شده و موقتیست.
حنا را کمی بعد از بیدارشدنم دیدم. چشمهایش به خون افتاده بود، میدانستم گریه کرده. | 1 258 | 0 | Loading... |
📌📌📌📌📌📌
#پارت15
ساعت حوالی یک شب بود که رسیدم. ماشین را بیرون خانه پارک کردم که صدای در پارکینگ و ماشین، کسی را بیدار نکند.
بیصدا وارد خانه شدم ولی ...
چراغهای سالن روشن بود.
در سالن را که بازکردم، کل خانواده ماهواره میدیدند و تخمه میخوردند.
سلام کردم.
- الان وقت اومدنه؟
- پارتی بودم دیگه بابا.
روی مبل کنار کمند نشستم.
- تو چرا بیداری جوجو؟
چشمهایش را برایم گرد کرد.
رو به مامان کردم.
- ماشینو گذاشتم بیرون، فک کردم همه خوابین، زابرا نشین.
- کتی زنگ زد، تولد استفان بود. میگه تابستون بیایین اونور.
- چرا که نه، مادام موسیو برین.
دست دور گردن کمند انداختم.
- این طنابم با خودتون ببرین.
با مشت کوچکش به بازویم کوبید.
- طناب خودتی، بیادب. بابا! نگاش کن.
بابا چشمغره رفت.
مامان تاکید کرد که اسم کمند را درست صدا بزنم.
رو به هوران کردم.
- یارو پیغام داده جنسای ورامینو میخواد.
گوشهای بابا تیز شد.
- مردانی؟
سری به تایید تکان دادم.
مامان ظرف تخمه را سمتم هل داد.
بابا لبخند نامحسوسی زد.
- میگم بهت جنمشو داری، فقط خریت نکنی برینی به زندگیت.
مشتی تخمه برداشتم.
- استاد که شمایی، اعلیحضرت هیربدان، ولی نچ، من زنبگیر نیستم. همین هوران دستبهنقده بچسبش.
هوران زیرلب غرش کرد.
- خفه.
👍 34❤ 12
49200
📌📌📌📌📌📌
#پارت14
مامان سلامتی و خوشحالی خانواده برایش در درجه اول الویت قرار داشت. ذاتا زنی آرام بود که در طول بیست و هشت سال عمرم، ندیدم با بابا راجع به چیزی بحث کند.
مامان حتی اگر مخالف بود، چیزی نمیگفت، سکوت میکرد. درست مثل زمانی که بابا تصمیم گرفت کتی را برای تحصیل به آلمان برسد.
شاید بابا در خلوت خودش دوست نداشت دخترش زنی مطیع و گوشبهفرمان همسرش باشد، شاید آیندهای غیر از مامان برای کتی میخواست.
با اینکه خودش دلیل اصلی کارنکردن یا نداشتن فعالیت اجتماعی مامان بود. وقتی بچهبودم، مامان برای کنترل چند مغازه که ارثیهاش حساب میشد هم به بابا وکالت داد.
برخلاف چیزی که بابا همیشه به گوش ما میخواند. "توی تجارت با همه غریبه باشین، اعتماد نکنین."
رابطه بابا و مامان چیزی نبود که من در موردش دخالت کنم. فقط گاهی دلم برای مامان میسوخت.
نه اینکه بابا همسر بدی باشد، بیشتر این ذوب شدن مامان در خانواده را درک نمیکردم.
خانه ویلایی در کنار یکی دو بنای قدیمی دیگر، زمینهایی بودند که در کوچه خلوت ما از دست بسازبفروشها در امان ماندند.
ساختمانی شمالی با رو نمای سنگ مرمر سفید. در بزرگ حیاط، دیوارهای بلند دورتادور. پیچکهای رونده لابهلای دزدگیرهای روی دیوار.
از در حیاط تا ورودی خانه، دور تا دور گل و درخت بود. استخری مستطیل شکل در وسط حیاط.
سمت ساختمان، با چندپله به ورودی بنا میرسیدی. یک بنای سرراست، سالن و آشپزخانه، یک سوییت کاملا مستقل در پایین و اتاقخوابها در طبقه دوم. اتاق من جایی انتهای راهرو و دورترین اتاق به مستر و اتاق هوران بود. در اصل پنجره اتاق من به ضلع جنوبی بنا و پشت خانه باز میشد. اتاق سابق کتی که کسی ساکنش نبود و آخرین اتاق، کمند.
❤ 18👍 7
44300
📌📌📌📌📌📌
#پارت13
#هامون
صدایی در سرم میگفت که دنبال آژانس بروم ولی اهمیتی به صدا ندادم. دلم دوش آبگرم میخواست، یک نخ سیگار و خواب.
یکراست سمت خانه رفتم. نیمی از دوستانم به سن و سال من خانه مجردی داشتند ولی من لزومی نمیدیدم.
شاید دلیلش قبول روابط آزاد فرزندان از طرف خانواده بود.
وقتی سالهای سال پیش، پدربزرگ از اهواز به تهران مهاجرت کرد، زمین نسبتا بزرگی را در نیاوران خرید. همان زمین ساخته شد و بعد از فوت ناگهانی پدربزرگ، ما ساکنش شدیم.
پدربزرگم دو پسر و دو دختر داشت.
پدر من، هیربدان پسر اول خانواده، راه پدر بزرگ در تجارت را پیش گرفت. عمو هرمز از هیجده سالگی به امریکا رفت، حقوق خواند و در بورلیهیلز دفتر وکالت داشت.
عمه هایم ناهید و نادره هردو ساکن آلمان بودند. یکی روانشناسی خبره و دیگری سالن ارایش داشت.
مادرم، فرشته، دختر دایی پدرم بود و از هیجدهسالگی همسرش.
کتایون خواهر بزرگترم برای تحصیل به آلمان پیش عمهها رفت، دکتری شیمی گرفت و با بکی از همکلاسیهای آلمانیاش ازدواج کرد. کتی اصولا زیاد ایران نمیآمد ولی همیشه با ما رابطه خوبی داشت. هوران فرزند دوم خانواده، برادر عوضی من و دست راست هیربدان بزرگ.
بابا میگفت بمیر، بدون چون و چرا اطاعت میکرد. اخلاقی دقیقا برعکس من داشت.
کمند هم خواهر کوچکترم که نمونه یک دختر لوس ولی مهربان بود.
❤ 18👍 8
41000
📌📌📌📌📌📌
#پارت12
من که از صمیم قلب دوستش داشتم و البته میدانستم تمام این حرف و حدیثها مزخرفات ذهنهای پوسیده است. هرچند اگر کارم گیر میکرد، همینها را مثل بقیه به نفع خودم بلغور میکردم.
وقتی از شاهکارهایم برایش میگفتم، نه دعوا میکرد و نه عتاب! میخندید و نمادین به پشت دستم میزد و عبارت همیشگیاش ..."انسان باش".
به اتاق برگشتم، بانو بدون تغییر حالت روی تختش نشسته بود.
اتاقی بزرگ که دو طرف پنجره رو به حیاط، تختهای ما قرار داشت. سمت من میز کوچکی با آیینه ، سمت بانو، کمدی کوچک از کتابهای مورد علاقهاش، بیشتر از مولانا، حافظ و سعدی.
- بازم که نشستی قربونت برم؟ بخواب دیگه، دیدی که برگشتم، سر و مر و گنده جلوی روت.
- خوش گذشت؟
روی تخت نشستم و زانوانم را بغل کردم.
- بانو یه پسره بود...
گوشت دستم، میان سبابه و شصت را با ادایی شبیه مامان، گاز گرفتم.." توبه، توبه..."
ادامه دادم.
- بانو به خدا این میومد خواستگاری من، اصلا لال میشدم، شوهر میکردم از شرم خلاص میشدن.
لبخند به لب در جایش دراز کشید.
- تو آخرش یه شوهر میکنی که همه انگشت به دهن بمونن، از خوبیش!
ادامه داد.
- اما مهم شوهر و قیافهش نیستا، مهم اینه که ....
با صدای بلند جوابش را دادم...
- انسان باشه، بله میدونم.
از شوق سرجایم نشستم.
- بانو، شما که درجات بالاست، ذات ادما رو میبینی، کرامات داری، بیا و دعا کن یه انسان خوشتیپ، قد بلند، خوش قد و قواره که بیامو هم داره بیاد خواستگاری من.
به پهلو چرخید.
- خجالت نکش مادر، چیز دیگهای نمیخوایی به سفارشت اضافه کنی؟
با خودم فکر کردم.
- هوم ...چرا! اسمشم هامون باشه.
- شب بخیر.
- دعا کردی؟
- بله، شب بخیر.
👍 22❤ 8
47900
لینک کانال
https://t.me/+V5A6TrijWT5EWin2
لینک کانال نقد و نظر
https://t.me/+jZF_XeyDwXwyNWQ1
اولین پارتهای نیاوران تا منیریه از امروز عصر 😍
نیاوران تا منیریه - پاییز
نویسنده، اِلی، دولت عشق، درخت آلبالو، ستی شاه خشت، دارکوب رمانهای تمام شده بصورت فایل فروشی نیاوران تا منیریه - آنلاین پارتگذاری: هفتهای چهار پارت کانال vip نخواهیم داشت.
1 23300
چندتا پارت گذاشتم یه کم داستان دستتون بیاد. بقیه رو طبق قرارمون میذارم
👍 29❤ 15
1 199023
📌📌📌📌📌📌
#پارت11
وقتی دیدم به ته خط رسیدهام، سراغ بابا رفتم. گفتم دلم راضی نیست، خطبه عقد شرعی نیست تا دل من راضی نباشد. بابا برعکس مامان، شرعی مبتنی بر عدالت داشت، حداقل در مورد ازدواج من کوتاه آمد.
ولی اتمام حجت کرد که اگر دست از پا خطا کنم، حق و حقوقم را از دست میدهم.
نه اینکه حق و حقوق خاصی برایم قایل باشند، منظورشان رفتنم به کلاس خیاطی و هرازگاهی خرید رفتنم بود. در این حد بدوی!
میدانستم که آرزوهایم مثل راه انداختن مزون، مسافرت رفتن تنهایی، خارج رفتن، عاشق شدن و و و را باید با خودم به گور ببرم
در تمام این دنیا فقط یک نفر را داشتم که برایش از آرزوهایم بدون ترس حرف بزنم. حاج بانو
بانو مادر پدرم بود، میگفتند اسم "لیلا" را او برایم گذاشته. عاشق دختر بوده و صاحب دو پسر و یک دختر میشود. عمهام را هرگز ندیدم چون به هفده سال نرسیده، از مریضیای شبیه سرطان جوانمرگ میشود. بابا میگفت بانو از همان زمان تغییر میکند، کمتر حرف میزده، کمتر میخندیده، کمتر تمایلی به معاشرت با بقیه داشته. روحیه بانو با به دنیا آمدن من زیر و رو میشود. انگار دوباره صاحب دختری شود.
همیشه در مقابل شیطنتهایم میگفت، "جوونی، از دنیا لذت ببر، بخند، شادی کن، تجربه کن ولی مراقب خودتم باش، انسان باش. "
بانو نمیگفت نماز بخوان یا روزه بگیر. توصیهاش همیشه به انسان بودن خلاصه میشد.
بانو دین و آیین خودش را داشت.
به واسطه سن زیاد و مهربانی ذاتی همه برایش احترام خاصی قایل بودند. این میان داستانهایی هم از کراماتش میساختند. مثلا اینکه کفشها جلوی پایش جفت میشوند، چشم برزخی دارد و ذات بقیه را میبیند، پرندگان جلوی پایش سجده میکنند، چیزهایی شبیه این.
❤ 47👍 13🥰 2🤬 2
1 17000
📌📌📌📌📌📌
#پارت10
خواستگارها را نمیدانم از کدام صندوق بیرون میکشید، احتمالا از جلسات روضه!
ابراهیم نوه حاج نصرالله ... صاحب یک دماغ به درازای چوب جارو، لاغر به ارتفاع یک متر و هشتاد و پنج، سبزه، یبس
حتی بابا با دیدن داماد، خواستگاری را کنسل کرد.
سوژه دوم، یوسف برادرزاده حاج کاظم. حجره کیففروشی داشت، قد کوتاه، چاق. چیزی شبیه بشکه. قیافه عنق
با کل طایفه برای خواستگاری آمدند. داماد از همهجا بیخبر پشت سر یکی از دوستان بابا حرفی زد که گور خودش را کند و سند ازادی من امضا شد.
خواستگار سوم، سید رسول، مهندس برق و الکترونیک، خواهرزاده حاج توکلی. پسری شق و رق که انصافا ظاهر بدی نداشت. حتی کار به صحبت کردن من و جناب سید رسید. دو کلمه حرف نزده فهمیدم مردک دنبال مال و منال باباست. گذاشتم خودش، خودش را رسوا کند. به جلسه سوم نرسیده، بابا قضیه را منتفی اعلام کرد.
خواستگارها تمامی نداشتند. مامان قابلیت پیداکردن یک خواستگار در روز را به عنوان رکورد ثبت کرد و هرکدام به نوعی رد میشدند یا با حرکتی از جانب من دمشان را روی کولشان گذاشته و فرار میکردند.
این میان خواستگار ثابتی بود که مامان تمایلی به سمتش نداشت.
مرتضی پسر عمو هادی که حاضر بودم بمیرم تاهمسرش باشم. هر چیزی در این بشر مرا به تهوع میانداخت.
مامان که از همه خواستگارها ناامید شد، به آمدن مرتضی رضایت داد.
هرچند که ...
👍 30❤ 16🥰 2
83900
📌📌📌📌📌📌
#پارت9
نیمطبقه را برای محمد، بزرگترین برادرم و همسرش ساخت، هرچند که همسر برادرم، زینب خانوم بیشتر از سه ماه در خانه ما نماندند. برخلاف قول و قرار اول ازدواج، زینب تمایل به مستقل شدن داشت. این بود که بابا برایشان آپارتمان جداگانهای خرید و شر اولین برادرم کم شد.
حاج بانو، مادربزرگ پدریام ابراز تمایل کرد که ساکن طبقه دوم شود. در اصل طبقه دوم نیمچه استقلالی به پیرزن میداد و این میان، من که نوه عزیزکردهاش بودم هم به طبقه دوم کوچ کردم.
یکسال بعد از مهاجرت ما به طبقه دوم، علی، برادر دومم با فاطمه سادات ازدواج کرد و شر برادر دوم هم کم شد.
حسین یکسال از من کوچکتر بود و احتمالا حالاحالاها فکر زن گرفتن به سرش نمیزد.
آخرین فرزند هم لعیا، هفده سال داشت و مدرسه میرفت.
همه فرزندان سربهراه بودند الا... لیلا!
مامان معتقد بود دختر باید سربهزیر و آرام باشد، با صدای بلند نخندد، بلبل زبانی نکند، همیشه و در همه حال حجاب داشته باشد، از رنگهای تیره که کمتر جلب توجه میکنند بپوشد و کلا .. دختر اگر از اول دختر نمیشد و یک شومبول طلا به بدنش اضافه میکردند بهتر بود.
این میان من هیچکدام از معیارهای مامان برای دختر خوب محسوب شدن را نداشتم.
راه چاره مامان با من، همانا کجدار و مریز بود تا من به هیجده پا بگذارم و شر این دختر سربههوا را با یک ازدواج سنتی از سر خودش کم کند.
بعد از دیپلم، من که علاقه و استعداد دانشگاه رفتن را نداشتم، بهترین طعمه برای نقشه مامان حساب میشدم.
❤ 23👍 14🤬 3🥰 2
72900