cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دارکوب - به قلم پاییز

نویسنده، اِلی، دولت عشق، درخت آلبالو، ستی شاه خشت و دارکوب - آنلاین پارت‌گذاری: روزانه به جز جمعه‌ها

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
6 182
مشترکین
-1424 ساعت
-1397 روز
-27930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پاییز_نوشت اگر تمایل به خوندن داستان بعدی من رو دارید همین‌کانال بمونید. یک فرصت یک‌هفته‌ای برای دوستانی که پارتهای آخر دارکوب رو نخوندن. رمان جدید هم چیزی ازش نمی‌گم فعلا 😌
نمایش همه...
94👏 13👍 12🙏 4
از زمان شروع رمان دارکوب اتفاقات زیادی افتاده. شروع رمان مربوط به حداقل سه سال پیش هست، حتی قبل از نوشتن شاه خشت. دارکوب برای من بیشتر از یک داستان عامه‌پسند بود، شاید بشه گفت من این داستان رو زندگی کردم. روزهایی رامین بودم، جاهایی سوزان، حنا رو زندگی کردم، با امین و هِدی بزرگ شدم۔ متن طویلی نوشته بودم از سختی‌های مهاجرت ولی همه رو پاک کردم. واقعا این روزها کمتر حرف می‌زنم، آستانه تحملم پایین‌تره ولی ایمان دارم که امروز از دیروزم آگاه‌ترم ولو به رنج. من بخش زیادی از زندگی امروزم رو مدیون زنی هستم که یادم داد هیچ فرشته‌ای برای نجات نخواهد آمد و سرنوشت من فقط در مشت خودمه. ادای احترام می‌کنم به شیرزنان وطنم، مادران دادخواه، مادران داغدار ... و این داستان رو تقدیم می‌کنم به مادرم که وجودش حتی با کیلومترها فاصله باعث آرامش منه، "ایران" من همیشه سرافراز باد. ارادتمند پاییز
نمایش همه...
179👍 13🥰 8
✈️✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️ ✈️✈️ ✈️ #دارکوب #پارت440 پشت رل نشستم و منتظر ماندم تا دراتومات پارکینگ باز شود. - اگه وروجکا پشتشونو به دوربین نکنن، جنسیتشون معلوم میشه. البته من که می‌دونم یه دختر و یه پسر، هردو فرفری بور قراره بهمون اضافه بشن. کمربندش را بست. - حیفه شبیه تو نشن. - اخلاقشون به من بره کافیه! چپ‌چپ نگاهم کرد و یک‌مرتبه زیر خنده زد. - رامین مغزتم عمل کردی درست نشدی. ماشین را روشن کردم، در پارکینگ کاملا باز بود و منظره رودخانه مقابلمان دلبری می‌کرد. به عادت قبل دست چپم را سمتش گرفتم. انگشتانش را میان انگشتانم قفل کرد. بدون کلام لب زدم. - خیلی دوستت دارم دختره.‌ پایان
نمایش همه...
👍 55 46👏 9
✈️✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️ ✈️✈️ ✈️ #دارکوب #پارت439 به سختی حرف می‌زدم. - ب..بچ‌..ها ... دو..دوتان... دو..ق..قلو هس‌..هس..تن.  دستم را فشرد. جانی برای فشردن دستش نداشتم. - خ...خوا...ب ...دی..دم. نی‌نی چشمانش می‌لرزیدند. - چ..چها..رتا می‌...می‌ ..شیم نتایج آزمایشات آمد. زیاد بد نبود هرچند که نمونه‌ها را مجددا اتوپسی کردند و دکتر پیشنهاد پرتودرمانی برای اطمینان خاطر بیشتر داد. معتقد بود یک اقدام کاملا محتاطانه برای از بین‌بردن هرگونه شانس رشد غدد سرطانی‌ست. کاری که به سختی ولی انجام شد. دو هفته بعد از عمل من، مامان گلی به استرالیا آمد. این زن اسطوره مقاومت و صبر بود. یک‌تنه خانه را اداره می‌کرد، هوای حنا را داشت و به من می‌رسید. حامد هم اکثر اوقات پیش ما بود. خیالم از حضورشان راحت می‌شد، اینکه من و حنا تنها نیستیم. ماه پنجم بارداری بود و حنا وقت دکتر داشت. روی صندلی، بیرون خانه نشسته بودم، منظره گل‌های رز مقابلم. همان‌ها که حنا چندسال قبل کاشت. موهای سر و ابروهایم مدتی بود که رشد می‌کردند. حس دست چپم هنوز کامل نبود ولی فیزیوتراپی ادامه داشت. حنا با شکم برجسته‌اش سراغم آمد. دستش را گرفتم. - حاضر شدی؟ بریم؟ - آره، مطمئنی خودت می‌رونی؟ از جا بلند شدم. - بله، مطمئنم. بریم صدای این فسقلیا رو بشنوم. انگشتانش میان انگشتانم قفل شد. - بازم می‌گم، اینا هم‌جنسن. یه مدل وول می‌زنن.‌
نمایش همه...
👍 40 29
✈️✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️ ✈️✈️ ✈️ #دارکوب #پارت438 زیاد نگذشت که هِدی به همراه دکترم وارد اتاق شد. از روند آزمایشات پیش از عمل توضیح دادند. باید موهای سرم را می‌تراشیدند. هر مرحله سخت را با خنده و شوخی امین و حامد گذراندیم، حنا ساکت بود. شب را حنا کنارم ماند. روز بعد عمل! طبق قوانین باید روی تخت می‌خوابیدم. قبل از آخرین در، کنار تخت، دستم را گرفت. - حنا؟ - جانم؟ - هوس قرمه‌سبزی کردم. می‌پزی برام؟ دستم را فشار داد. - آره، منتظرتم. درها پشت هم باز و بسته می‌شدند. اتاق عمل، دکتر بیهوشی، پرستارانی در تردد. از حال عمومی‌ام می‌پرسیدند و خوش‌وبش می‌کردند. همان پرت کردن حواس مریض قبل از بی‌هوشی. حرکت مایعی سرد را داخل رگ‌های دستم حس می‌کردم و شدت نور زیاد شد. چیزی نفهمیدم. انگار خواب باشم. بازهم همان رویایی که یک‌بار دیده بودم. زنی سفیدپوش مقابلم، دختر و پسری با موهای بور، کپی همدیگر که دستهایش را گرفته بودند، بچه‌ها سمتم برگشت... "ددی؟.." بازهم همان‌جا از خواب پریدم. این‌بار شک نداشتم که زن، حنای خودم بود. صداهای اطراف مفهوم پیدا می‌کرد هرچند که گنگ بودم و بی‌حال. چندروزی طول کشید تا به بخش منتقل شدم. سردردهای طولانی، مسکن‌های قوی، دست چپم حس چندانی نداشت و پلک چپ هم مدام می‌افتاد. دکتر می‌گفت که اثرات عمل و فشار روی مغز باعث آن شده و موقتی‌ست. حنا را کمی بعد از بیدارشدنم دیدم. چشمهایش به خون افتاده بود، می‌دانستم گریه کرده.
نمایش همه...
👍 46 35🥰 1
✈️✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️ ✈️✈️ ✈️ #دارکوب #پارت437 اول وقت به بیمارستان رفتیم، خودم رانندگی کردم. در کمال تعجبم امین و حامد هم رسیدند. هدی با دکتر جراح که از دوستانش بود صحبت می‌کرد. با دیدن حنا همگی سکوت کردند، حق داشتند.  چشمان حنا تیز نگاهشان می‌کرد. حامد اولین نفر لب بازکرد. - حنا، ببین.. میان کلامش پرید و کف دست را به معنی "ساکت" مقابلش گرفت. - هیچی نگو حامد، نشستین زیر پاش که به من نگه؟ حامد اعتراض کرد. - ما؟ چی می‌گی تو؟ کچل کرد مارو که به حنا نگین، من خودم می‌دونم... حامد رو به من کرد. - خودت بگو بهش. مظلومانه به حنا نگاه کردم. حنا ادامه داد. - شماها باید می‌گفتین، گناهش به پای شماست. حامد توضیح می‌‌داد که امین به بازویش زد. - ول کن.‌ نمی‌بینی؟ اون رامین بدبخت الان پاش لبه گوره! حنا چشم غره رفت. - امین، مراقب شوخیات باش ها! - خبه جمعش کن دیگه. منطقی باش، ممکنه زیر عمل بره، قیافه‌شو ببین آخه! این از ترس تموم می‌کنه. حنا کنارم ایستاد. - خیلی هم شجاعه! امین به شانه من کوبید. - تو مطمئنی، اون داستان گوله خوردنت به خاطر فردین بازی بوده؟ شکار نرفته بودی، جای آهو بزنَنِت؟ اعتراض کردم. - عجب آدمیه ها! چرا من خریت کردم داستانشو برات گفتم؟ زیر لب خندید. - خریت کردی دیگه، خودت گفتی الان! یکی دوسال قبل وقتی موقع شنا، جای گلوله را دید، مجبورم کرد برایش از آن حادثه تعریف کنم. همان خاطرات، من ‌و امین را رفیق‌تر کرد.
نمایش همه...
👍 57 29
✈️✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️ ✈️✈️ ✈️ #دارکوب #پارت436 لبه تخت نشستم و دست لای موهایم فروکردم. - یه بلایی سرم بیاد چی؟ بمیرم که خوبه، کج‌و‌کوله نشم بیفتم روی دستت. تو نمی‌فهمی، حالیت نیست من چه وضعی دارم.‌ سرش پایین بود، جفت پاهای سفیدش روی زمین مقابلم. سربالا کردم. - ممکنه غده بدخیم باشه. ممکنه هم چیزی نباشه. - فکرای چرت و پرت کردی با خودت، شما طوریت نمی‌شه، اگرم بدخیم باشه حتما درمان داره. رامین تو با این وضع بخوایی بری زیرتیغ، غده بدخیمم نباشه، تو از ترس یه بلایی سرت میاد. دست بردم و بازوهایش را چسبیدم. - تو قوی هستی، می‌دونم، قول بده اگه طوریم شد، بری سراغ زندگیت. به چشمانم زل زد.‌ - اگه طوریت بشه خودم می‌کشمت. بلافاصله لب‌هایم را بوسید. بوسه‌ای که طعم دلتنگی داشت، شاید کمی محبت، مقداری دلسوزی، هرچه‌بود بی‌شهوت. سرش را عقب کشید. دست زیر چانه‌ام برد. - فک کردی خیلی زرنگی به من حرفی نزدی؟ سورپرایز؟ هان؟ جواب ندادم. خودش ادامه داد. - من حامله‌م. گفت و مثل اینکه از وضعیت هوا حرف زده باشد، عقب کشید. گوشهایم هوهو کردند. - چی گفتی؟ سمت دیگر اتاق برایم شانه بالا انداخت. - می‌خواستم یه سورپرایز برات طراحی کنم ولی خب، فک کنم به اندازه کافی سورپرایز هست برات. سمتش رفتم و در آغوش گرفتمش. - حنا! سرش را عقب کشید ولی دستش روی گونه‌ام نشست. - می‌ری، سالم برمی‌گردی. من نمی‌ذارم بچه‌م بی‌بابا بزرگ بشه. حق نداری مارو تنها بذاری. در آغوش کشیدمش، ان‌قدر تنگ که بخواهم به تنم بدوزمش. چرا ابلهانه نمی‌خواستم نزدیک‌ترین رفیق و همراه زندگی‌ام را از یک واقعه سخت کنار بگذارم؟ چرا فراموش کرده بودم که من، ما... همانی هستیم که در کنارهم ساختیم؟ از این هم عبور می‌کردیم.
نمایش همه...
👍 50 34
✈️✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️ ✈️✈️ ✈️ #دارکوب #پارت435 نی‌نی چشمانش می‌لرزید و دهانش مثل ماهی باز و بسته می‌شد. - ببین وقت عمل رو گرفتم. مامان گلی میاد اینجا، همه هستن، نمی‌خوام نگران چیزی باشی.‌ بهت زده، آب دهان قورت داد. صدایش می‌لرزید. - ب...بقی..قیه؟ کی؟ - امین اینا، حامد، خبر دارن. - اونا می‌دونستن؟ کاش می‌توانستم دروغ بگویم.‌ - آره. سرش را پایین انداخت، صدای نفس‌های عمیقش را می‌شنیدم. سعی می‌کرد به خودش مسلط شود. - وقت عملت کی هست؟ - فردا باید بخوابم برای آزمایشای قبل از عمل. پسفردا هم عمل.‌ یک مرتبه گونه‌ام سوخت. متعجب نگاهش کردم. اگر بی‌عکس‌العمل می‌ماندم، دومی را هم می‌زد.‌ دست چپش را روی هوا گرفتم.‌ - چرا می‌زنی زن؟‌ نکن قربونت برم. با دست راست خواست حمله کند. احساساتش مثل هوای بهاری از شوک به عصبانیت تبدیل شدند. - تو خجالت نمی‌کشی؟ الان باید به من بگی؟ هان؟ فردا قراره بری بیمارستان، الان به من بگی؟ لگدش به پایم خورد. وضع خراب‌تر از تصورم بود. سعی می‌کردم در آغوش بگیرمش، تنها راهی که می‌توانستم دست و پایش را کنترل کنم. - حنا، من فقط نخواستم نگران بشی! توی صورتم غرید. - تو غلط کردی جای من تصمیم گرفتی. فک کردی بری بی‌خبر از من بمیری؟ هان؟ دست‌هایم بی‌اختیار از تلخی حرفش شل شد. رهایش کردم، فوقش که با همان دست و پای لاغر مشت و لگدی نصیبم می‌کرد. - چیزی معلوم نیست. بازهم غرید. - معلوم نباشه! الان باید به من بگی؟ منِ خر سه هفته‌س دارم بال‌بال میزنم، آقا خیالش نیست۔ چه فکری کردی با خودت رامین؟
نمایش همه...
👍 48 25😱 6
✈️✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️ ✈️✈️ ✈️ #دارکوب #پارت434 همین استرسها سبب شد که حالات روحی‌اش مشوش باشد. دلم نمی‌خواست در آن شرایط خاص بار روی دوشش را مضاعف کنم. حتی نقشه می‌کشیدم به اسم پروژه یک ماهی خودم را گم و گور کنم. امین داد و بی‌داد کرد، هدی منطقی حرف زد ولی حرف جوان‌ترین فرد مرا مردد کرد. حامد دست به سینه ایستاد. - رامین، دو حالته. یا میری عمل، غده بدخیمه، وضعت خراب میشه. یا اینکه غده رو درمیارن، برمی‌گردی به زندگی ولی وقتی حنا بفهمه یه جوری دهنتو سرویس میکنه که آرزو می‌کنی کاش زیر عمل مرده بودی. احتمالا درست می‌گفت. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم جریان را با حنا درمیان بگذارم. به روشنی تصویرش را به یاد دارم. روی تخت با چشمانی اغواگر خیره من بود. پیغام رسیده از امین را روی گوش موبایلم خواندم. باید زودتر حنا را خبر می‌کردم، فرصت زیادی نداشتم.  - حنا، میشه حرف بزنیم؟ یک مرتبه روی تخت نشست.‌ - مارجانم خوبه؟ - همه خوبن حنا، چرا هول می‌کنی؟‌ سمت من آمد و دستم را گرفت. - ربطی به استرس من نداره رامین، یه جور دلشوره دارم، تقریبا مرز دیوونگی رسیدم. پیشانی‌اش را بوسیدم. - حنا، تو خیلی قوی هستی، می‌خوام یه چیزی رو باهات درمیون بذارم. خیره به من زل زد.‌ - سرگیجه‌هام یادته؟‌ در سکوت سرش را به علامت "بله" تکان داد. ادامه دادم. - من در مورد جواب آزمایشا، دروغ گفتم. سرگیجه‌ها مال کم‌خوابی نبودن. یه غده توی سر منه که باید عمل بشه. باید دربیارنش.
نمایش همه...
👍 40 18😱 10👏 3
✈️✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️✈️ ✈️✈️✈️ ✈️✈️ ✈️ #دارکوب #پارت433 زمان حال، استرالیا. سه سال گذشته بود از ازدواج ما، سه‌سال سرشار از خوشبختی و شادی. نه اینکه زندگی پستی و بلندیهایش را نشانمان ندهد ولی، زورش به ما نرسید. این همان عبارتی بود که حنا همیشه تکرار می‌کرد، "دنیا زورش به ما نمی‌رسه.".‌ شاید هم می‌رسید و ما دست‌کم گرفتیمش. دوسال بعد از ازدواج، برای گرفتن اقامت پدر و مادرانمان اقدام کردیم، فرآیندی پرهزینه و طولانی. می‌گفتند امکان دارد به بیشتر از هفت یا هشت سال هم بکشد. این میان بهم ریختن حال مامان گلی شد مزید بر علت. به هر مصیبتی شده درخواست ویزا دادم البته با همکاری حامد. حضورش کنار حنا لازم بود خصوصا با وضعیت من. برای چکاپ ساده دکتر رفتم و بررسی سرگیجه‌های هرازگاهی. ابدا فکر نمی‌کردم چیز مهمی باشد. حتی دکتر هم احتمال خاصی نمی‌داد، یادم هست که گفت:"اسکن کردن ضرر نداره.". ضرر که نداشت، از حضور غده‌ای در سرم آگاه شدیم. چندبار بی‌خبر از حنا سراغ دکتر و انجام آزمایشات مرتبط با آن رفتم. هِدی خبر داشت و کلیه هماهنگی‌ها را انجام داد. امین از طریق هدی باخبر شد و البته به حامد هم خبر داد. تنها نبودم ولی فکر عکس‌العمل و ناراحتی حنا هم دیوانه‌ام می‌کرد. علی‌رغم اصرار بقیه به حنا چیزی نگفتم. دلیل داشتم. یک‌سال تمام برای بچه‌دارشدن تلاش کردیم و اتفاق نمی‌افتاد. جلسه مشاوره با پزشک متخصص مشخص کرد که استرس زیاد مانع از باروری شده. حنای منطقی من نمی‌دانم چرا تصمیم گرفت بار این گناه نکرده استرس را، تنها بر دوش بکشد. اصرار می‌کردم که داستان استرس یک‌طرفه نیست، هردو دچار این هیجان بی‌دلیل شده‌ایم، به گوشش نمی‌رفت. حرف آخر دکتر را مدام تکرار می‌کرد. " گفت تخمکا قوی نیستن".
نمایش همه...
👍 42 17😱 5🤬 3