cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

「ڪافه عین ڪاف」

مارا به سخـــت جانــــے خود این گمان نبــود.... میزبان شما هستم https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-20676-rDAyhK1 1403.1.2 شـــــروع دوباره...

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
3 357
مشترکین
-924 ساعت
+6177 روز
+1 60630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

حوالی غروب
نمایش همه...
گاهی وقتا تنهایی اندازه تنت نیست خیلی بهت تنگه مثل یه خلق تنگ غروب جمعه که نه دل رفتن داری نه حوصله ی موندن...
نمایش همه...
من برای کسایی که دوسشون داشتم همیشه کسی بودم که خودم دلم می‌خواست داشته باشم.
نمایش همه...
«می‌خواهد گریه‌ام بگیرد، اما غمگین‌تر از آنم.»
نمایش همه...
درحال حاضر تنها چیزی که بین هممون مشترکه، اینه که حوصله آدم جدید نداریم..
نمایش همه...
دلم می‌خواست خانه‌ات باشم که از خستگی‌هایت به من برگردی. حمید سلیمی
نمایش همه...
اگر حوصله داشتید و خوندید برام از حستون بگید https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-20676-rDAyhK1
نمایش همه...
میام خونه میبینم همه برقا خاموشه ذبیح رو صدا میکنم همینطور که کفش هامو در میارم گوشمو تیز میکنم یه صدایی از تو اتاق میاد دستم میره سمت چراغ که میگم بیخیال شاید ذبیح خونه است ذبیح از نور خوشش نمیاد همیشه وقتی دلیلش رو میپرسم یه نقل قول از ننه اش میگه . می‌گفت زمان جنگ وقتی بمب از آسمون می‌بارید تنها چیزی که به ذهنمون می‌رسید خاموش کردن چراغا بود می‌گفت اینجوری از مردن احتمالی جلوگیری میکردیم چون جت هایی که موشک ول‌میکردن‌رو سر مردم جا های روشن رو میزدن... اصلا اینکه میگن باد با چراغ خاموش کاری نداره حقیقته علی منم چراغ هارو خاموش میکنم که غم راه خونمو پیدا نکنه همینجوری مادر زاد یه غم بزرگ باهام زاییده شده دیگه ظرفیت برای غم بیشتر ندارم این حرفا تو سرم یادآوری میشه خود ذبیح گوشه ی اتاق دراز کشیده و مثل همیشه وینستون باریک بین انگشت هاش جا خوش کرده یالله میگم یهو از جا میپره مهره های کمرش رو با دیوار میزون میکنه علی ... کی اومدی ...؟ چند دقیقه ای میشه ذبیح لباس هارو عوض نکرده میرم‌تو آشپزخونه یه قهوه بذارم قد بلندی میکنم و از بالای اپن ذبیح قهوه میخوری ؟؟؟ سیگارش رو تو زیر سیگاری سرامیکی که خودم براش سفارش دادم چون فکر میکردم‌اگر هرموقع میخواد سیگار بکشه یه نگاهی بهش میندازه و بیخیال میشه خاموش میکنه ... به خودم میگم همیشه اونی نمیشه که ما فکرشو میکنیم... کف زیر سیگاری نوشته انقدر سیگار نکش ذبیح میمیریا... و ذبیح از عمد یا غیر عمد با سیگار اون نوشته رو نا خوانا میکنه از پارسال که ننه اش مریض شد یه آدم دیگه ای شد... دیگه خنده هاشو ندیدم شیطنت کردناش... شوخی هاش با لهجه ی بوشهری از دلبر گفتناش وقتایی که دلتنگه دیگه هیچ چیز ذبیح شبیه قبل نشد جز همین سیگار کشیدن هاش... ذبیح ... ذبیح ... کجایی پسر دوسه تا بشکن میزنم جلو چشماش برق میاد پشت آمپر چشماش قهوه تو بخور سرد شد یه نگاه به دستاش میکنه میگه اصلا نفهمیدم کی فنجون رو دستم گرفتم میگم ذبیح اصلا این روزا رو زمین نیستی لامصب اگر جای بهتری پیدا کردی یه دعوت نامه بفرست ماهم بیایم پیشت این پایین هیچی بدرد نمیخوره.. میگه پیش دلبر بودم علی تنها پلی که میتونه منو از این برزخ نجات بده سیر کردن تو گذشتمه... میپرم تو حرفش میگم لااقل یکی از اون خوباشو تعریف کن تلخی قهوه مون رو بشوره ببره صداشو صاف میکنه و تکه میده به دیوار دوتا زانو هاشو بهم نزدیک میکنه که فنجون رو بذاره روشون... خسته ام اما حوصله شنیدن حرفاشو دارم نگاه میکنه به انگشتاش وقتی داره از دلبرش حرف میزنه انگشت هاش مثل دیوار مرگ که با موتور توش میچرخن ،دور تا دور لیوان رو طی میکنه... حواسم رو جمع حرفاش میکنم یه روز انقدر دلتنگ و گله مند بودم دلتنگ از اینکه چند روز بود زندگی رمقم رو طوری کشیده بود که جنازه ام به رخت خواب می‌رسید و مجال دیدنش رو نداشتم گله مند از اینکه چرا دنیا انقدر حسوده که یه عشق و یه زندگی ساده به ما نمیبینه تا میای یه قرار برای غرق شدن تو هم میذاری مثل ناجی های دریا میپره وسط جلوتو میگیره علی به خدا قسم غرق شدن تو دریای دوست داشتن کسی که همه چیزته خیلی کمه... دوست داری مثل قند تو چایی حل بشی... یه روز قید همه چیز رو زدمو بی‌خبر رفتم سراغش سوارش کردم و رفتیم به اولین کافه ای که تو مسیرمون بود انقدر دلتنگ دیدنش بودم که حتی حیف دونستم تا کافه ی همیشگی مون بریم نشست رو به روم اصلا انگار یه سطل رنگ آبی آسمونی پاشیدی به اتاق سیاه دلم وجودم قنج رفت براش دستشو گرفتم و گفتم تو انقدر قشنگی که آدم دوست داره هم قربون صدقه خودت بره هم خدات... به قول عباس معروفی عجب حوصله ای داشته خدا وقتی که تورو خلق میکرده... به خودم میام میبینم منم مثل‌ذبیح‌زانوهام رو تو بغلم گرفتم نگام به چشماش میوفته که از شدت ذوق سرخ شده و میشه رگ های چشمش رو شمرد دلم نمیاد از خلسه ی یارش بیرون بیارمش بیکلام سامان احتشامی رو میذارم و کنار فنجون قهوه ام دراز میکشم تو دلم میگم ذبیح جان عشق بازی کن یه روزای خوشی دیگه برگشتنی نیستن همین که میتونی تو ذهنت دوباره زندگیشون کنی کفایت میکنه برار چون زمان بر خلاف اینکه میگن همه چیو درست میکنه... خیلی از آدم هارو خراب میکنه... یهو برمیگردی میبینی اونی که‌دلیل خنده ات بوده رغبت نمیکنی خاطره ی خوبشو به ذهنت بیاری خلاصه که دنیای واقعی‌دنیای مزخرفیه ذبیح جان همونجا بمون و عشق بازی کن با دلبر بی وفات منم میخوابم شاید دلتنگیم رفع شد شاید تو خواب حالم خوب بود تنها نبودم و تنم زخم نداشت... #ذبیح #عین_کاف
نمایش همه...