cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

❨شکآف❩

لینک ناشناس: https://t.me/BChatBot?start=sc-11550-Rj9hYjg چنل دوم: https://t.me/blue_error رمان‌ها: بعد من💫(فایل) خاکستر💫 6 feet under 💫 به قلم:ashtel❤️ عضو انجمن نودوهشتیا💕

نمایش بیشتر
إيران385 756زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
130
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
وقتی از ظرافت حرف میزنم: بیاین یادبگیریم برای هرکاری از نهایتمون استفاده کنیم>: #𝐣𝐚𝐬𝐡↝🍧🤍↜ @ashtelnvl ↝🐻‍❄️🧊↜
نمایش همه...
00:15
Video unavailable
فکر کنم خودمون باید دست به کار شیم و لپ لپ آدمی زادی وارد بازار کنیم #𝐣𝐚𝐬𝐡↝🍧🤍↜ @ashtelnvl ↝🐻‍❄️🧊↜
نمایش همه...
4.85 MB
00:30
Video unavailable
چقدر ظریف و تمیز و واقعی طور<: مدیر، برا تولدت از اینا میخ- میسازم😂 #𝐣𝐚𝐬𝐡↝🍧🤍↜ @ashtelnvl ↝🐻‍❄️🧊↜
نمایش همه...
3.98 MB
#شکاف 🌿 #پارت_32 به سمت هال هدایتم کرد و روی یکی از مبل های سلطنتی نشستم و اون رفت، اطراف رو با نگاهم کنکاش کردم و روی عکس خانوادگیشون زوم کردم، سیاوش بود و پدرش، مادرشون توی عکس نبود. دلیلش؟ نمیدونم! شنیدم بعد از به دنیا اوردن سیاوش عفونت تنش رو پر کرده و مرده، ولی خب نمیدونم بازم... تو فکر خودم بودم که صدای خدمتکار منو به خودم اورد - خان و خان زاده در اتاق مطالعه منتظرتونن. از جام بلند شدم و رفتم سمت راه پله ها و خودمو به اتاق مطالعه رسوندم. در زدم به رسم احترام و صدای خان اومد و به داخل دعوتم کرد، وارد شدم و در رو پشتم بستم و جلو رفتم. سیاوش، کنار خان ایستاده بود و انگار نه انگار که دیروز منو بوسیده بود، خان پشت میزش نشسته بود و فضا دقیقا عین قبل بود. سرمو خم کردم و گفتم - سلام جفتشون سرشونو تکون دادن، خان اشاره کرد که بشینم و گفت - امیدوارم بعد از مرگ مادرت همه چیز الان برات عادی شده باشه. هه... توی صداش هیچ حالت همدردیی نبود، ضمن اینکه از اولشم مرگ مادرم برام عادی بود، من هیچ تعلقی نداشتم! حرفامو توی دلم نگه داشتم و گفتم - ممنون بابت ابراز همدردیتون ولی اومدم که راجع به موضوع دیگه ای صحبت کنم. رنگ نگاه سیاوش نگران شد، سر تا پامو نگاه کرد ولی به روی خودم نیوردم و گفتم - میرم سر اصل مطلب، میخوام روستا رو بازسازی کنم. ابروهای پهن و پر پشتش بیشتر از قبل توی هم رفت و واقعا دیگه چشماش مشخص نبود.
نمایش همه...
#شکاف 🌿 #پارت_31 روی تخت مهناز دراز کشیدم و کتابام رو جلو کشیدم و مشغول مطالعه و خوندن درسام شدم که شب شد و مثل شب های قبل با یه شام سبک و چای تازه دم خودم رو تشویق کردم بابت کارای خوب روزم و به تختم رفتم **** صبح زود نزدیک ساعت هشت از خواب بیدار شدم. دیشب خوب خوابیده بودم چون امروز باید خیلی پر انرژی میبودم. سعی کردم سر تا پا مشکی بپوشم با چاشنی سفید چون شنیده بودم با رنگ مشکی ادم قابل اعتماد تر و جدی تر بنظر میاد. ارایش نکردم فقط کرم ضد افتاب زدم و ریمل کمرنگ با رژلب، توی اینه مشغول بودم با لبام که یاد دیروز افتادم... باید وانمود کنم اتفاقی نیفتاده، این بهترین راهه! خودشم احتمالا به روی خودش نمیاره که همچین اتفاقی بینمون افتاده. کارم رو تموم میکنم و با چندتا برگه و مداد توی کوله پشتیم، راه میفتم و از خونه بیرون میرم. در رو قفل کردم و کلیدش رو داخل جیبم گذاشتم و دوییدم تا خونه ی خان تا بدنم رو از خشکی بی ورزش بودن در بیارم، به در که رسیدم بازش کردن برام و داخل رفتم، پله های ورودی رو بالا رفتم و کیفم رو توی دستم فشردم، کمی استرس داشتم ولی اگر مجاب نمیشد اونموقع واقعا اینجا رو ترک میکردم! حداقل حسرت نمیخوردم که تلاش نکردم براش... یکی از خدمتکارا اومد پیشم و گفت - کاری دارین؟ داخل بودم و کفشام رو در میارم و جدی میگم - با خان و خان زاده کار داشتم، وقت دارن؟ نگاهی به سر تا پام کرد و جدیتمو که دید گفت - چند لحظه فرصت بدید تا برم و ازشون بپرسم، شما هم بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید. به سمت هال هدایتم کرد و روی یکی از مبل های سلطنتی نشستم و اون رفت، اطراف رو با نگاهم کنکاش کردم و روی عکس خانوادگیشون زوم کردم، سیاوش بود و پدرش، مادرشون توی عکس نبود. دلیلش؟ نمیدونم!
نمایش همه...
#شکاف 🌿 #پارت_30 به فکر فرو رفتم، راست میگفت...میتونستم اینجارو درست کنم، زندگی ببخشم بهشون. یهو از دنیای افکارم پرت شدم بیرون و از داغی لبش روی گوشه ی لبم شوکه شدم! لبام تکون نمیخوردن ولی اون با حس لبامو به بازی گرفته بود، نوک انگشتام یخ زده بودن و همونجا بود که قدرت گرفتم و هلش دادم عقب تا ولم کنه، اهمیتی ندادم که هولم افتاد زمین و خاکی شد. صدام از سرما میلرزید - تو... چطور جرات... میکنی؟ حوله و چادر رو برمیدارم و میرم داخل و دیگه توجهی نکردم بهش، داغی لباشو هنوز روی لبام حس میکنم... ف*اک! درو بستم و همونجا نشستم، من میتونم روستا رو نجات بدم! حتی روستای رو به رو رو.... احتمالا افراد سورن دیگه حمله نکنن به اینجا! میتونم شرط بزارم... اما همه ی اینا به شرطی بود که اینا عملی بشه! چند لحظه همونجا نشستم تا بدنم از کرختی در بیاد و بعدش از جام بلند شدم، امروز نمیتونم کاری انجام بدم، درسامو میخونم و فردا میرم برای بررسی خاک! امیدوارم خان بزاره که یسری کاری انجام بدم و کشاورزا رو بفرسته کمکم تا زمین هاشونو بررسی کنم. به اتاقم برگشتم و لباسام رو عوض کردم و لبام رو جلوی اینه نگاه کردم، بهش فکر نکن، بی جنبه نباش دختر! یه بوس بود... روی تخت مهناز دراز کشیدم و کتابام رو جلو کشیدم و مشغول مطالعه و خوندن درسام شدم که شب شد و مثل شب های قبل با یه شام سبک و چای تازه دم خودم رو تشویق کردم بابت کارای خوب روزم و به تختم رفتم....
نمایش همه...
#شکاف 🌿 #پارت_29 به وضوح میلرزیدم و چادرم از سرم افتاد روی شونه هام و چنگ زدم به حوله که اون دیگه نیفته. نگاهش رفت سمت موهام و رنگ نگاهش کمی به نگرانی تغییر کرد - حموم بودی؟ سرمو به معنی اره تکون میدم و گونه هام سرخ میشن، هوا ابری بود و نزدیک بود بارون بگیره. با خجالت زیر زیرکی نگاهش کردم که چادر رو کنار زد و سرشونه هام پیدا شدن و پنجه هامو محکم تر دور حوله پیچیدم. به بدنم زل زده بود و اروم گفت - بچه که بودیم یادمه فقط با من خوب بودی، با همه قهر میکردی و فقط با من دوست بودی (سرشونه هامو نوازش کرد) من فقط گیسوی همون موقع رو میخوام اخم کردم و سرمو بالا اوردم تا چیزی بگم ولی نفسم با دیدن نزدیکی بیش از حدش بند اومد، این زیادیه... نمیتونم! قفل بودم و دلم میخواست بکشه عقب ولی زیر لمسش میلرزیدم و چشمام دو دو میزد. - گیسو همینجا بمون. بیا عمارت، کمکمون کن اینجارو بسازیم دوباره، زمینا رو اباد کنیم، درست رو که خوندی، حتی بهت حقوق میدم بابت اینکار! قول میدم. زمینامون اباد نیستن، مردم گشنه ان، بودجه و پولمون داره تموم میشه، مردم خوبی داریم که از هم دزدی نمیکنن! به فکر فرو رفتم، راست میگفت...میتونستم اینجارو درست کنم، زندگی ببخشم بهشون. یهو از دنیای افکارم پرت شدم بیرون و از داغی لبش روی گوشه ی لبم شوکه شدم!
نمایش همه...
#شکاف 🌿 #پارت_28 حداقل باید تا چهلم مامانم اینجا میموندم، بعدش میرم... اینجا جهنمه برام! سیاوش، سورن، ادما، همه چیز برام عجیب ازار دهنده بود! فقط امیدوارم این وسط با بابام رو به رو نشم! چون میدونم ممکنه جنازش به اون خوک دونیش برگرده! لباسارو که شستم همه رو توی بغلم گرفتم و گوشیمو زیر بغلم گرفتم، لباسام خیس شدن ولی خب چاره ای نبود، باید دفعه ی بعدی سبد بیارم با خودم. همونطور که برمیگشتم به منظره زمین های خشک نگاه کردم، هیچوقت دلم نمیخواست یه روزی اینجا رو تو این وضعیت ببینم. اینجا همیشه سرسبز بود... تا رسیدن به خونه ی غلام علی تو فکر بودم و اعصابم بهم ریخته. باید یه فکری بکنم، درسته خاطره ی خوبی از اینجا ندارم، ولی دلیل نمیشه اینجوری بزارم از بین بره! به خونه رسیدم و لباسارو دونه دونه اویزون کردم و به حموم رفتم، غلام علی با پسرش به شهر رفته بودن برای چند روز، کلید خونه و همه ی وسایل دست من امانت بود تا اونا برگردن. بعد از پهن کردن لباس ها به حمام رفتم و بدن خسته و کوفتم رو با اب اروم کردم. اومدم بیرون که کلون در به صدا در اومد، کسی قرار بود بیاد؟ همونطور که حوله دورم بود یه چادر سرم کردم و رفتم بیرون، هوا سرد شده بود و چون بدنم نم داشت لرزش خفیفی افتاد تو بدنم و ضعف کردم. سریع رفتم دم در و بازش کردم که در عرض یک ثانیه به دیوار کوبیده شدم و سیاوش اومد جلو و درو بست! این دیگه اینجا چیکار داشت...؟ نفسم از سردی دیوار و گرمای تنش حبس شد، شوکه زل زدم بهش که از عصبانیت چطور نفس نفس میزد. با حرص شروع کرد به زمزمه کردن جوری که فقط خودمون بشنویم - چیو ازم قایم میکنی؟ این حرکاتت برای چیه؟ نکنه فکر کردی میتونی تا ابد قایمش کنی؟! به وضوح میلرزیدم و چادرم از سرم افتاد روی شونه هام و چنگ زدم به حوله که اون دیگه نیفته. نگاهش رفت سمت موهام و رنگ نگاهش کمی به نگرانی تغییر کرد - حموم بودی؟
نمایش همه...
#شکاف 🌿 #پارت_27 این اینجا چیکار میکنه؟ نکنه امروز روز سرکشیه؟! اخم کردم که گوشیو از دستم قاپید و گذاشت کنار گوشش، عصبی داد زدم - چه غلطی داری میکنی؟! شروع کرد به حرف زدن، صداش میلرزید و سوراخای بینیش شدیدا باز و بسته میشدن - تو کی هستی؟ سعی کردم گوشیو از دستش بگیرم ولی نتونستم چون قدش خیلی بلندتر بود! به علیرضا گفت - مامانت بهت یاد نداده با خان درست رفتار کنی جوجه شهری؟ جوش اوردم همون لحظه و با نوک کفشام زدم به زانوش، از درد صورتش جمع و دستش شل شد و خم شد. همون لحظه گوشیو قاپیدم و دوییدم تا ازش دور بشم. گوشیو کنار گوشم گذاشتم و وقتی به رودخونه رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم - بب... ببخشید! پشت خطی؟ صداش شوکه و لرزونش اومد - اونجا چخبره گیسو... اون کی بود؟ به راه اومده نگاه کردم، دنبالم نیومد خدارو‌شکر! - خان زاده روستا... همبازی بچگیام چیزی نگفت ولی قطع هم نکرد، اروم گفتم - من باید لباسارو بشورم، باید قطع کنم، میشه فردا حرف بزنیم؟ - اره اره... خدافظ، مراقب باش - باشه، بای گوشی رو قطع کردم و خم شدم روی زمین و لباسارو کنار رودخونه گذاشتم، یادمه هنوز مامانم چطور اینارو کنار رودخونه میشست ولی ادم از کت و کول میفتاد! مشغول شستن شدم و کمی تاید از زن هایی که چند متر اونور ترم داشتن لباس میشستن گرفتم. مشغول شستن اونا و فکر کردن شدم... حداقل باید تا چهلم مامانم اینجا میموندم، بعدش میرم... اینجا جهنمه برام!
نمایش همه...
#رمانی_غمگین_که_با_خوندنش_نابود_میشی از دستش نده خیلی قشنگه لعنتی👌🏿😪 https://t.me/joinchat/l4xQ8Ea72XE0OWY0
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.