واسماس
[تعطیل؛ تا اطلاع ثانوی] لطفا برای شادی روح پدرم فاتحه بفرستید.
نمایش بیشتر433
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
:))))) امسال هم تقریبا همینگونه. چقدر تغییر کردهام. البته از حق نگذریم امسال سه نفر تولدم را تبریک گفتند. حتی یک کادو هم دریافت کردم. یک کتاب به اسم آرزوهای دستساز. روز تولدم بیمارستان بودم به خاطر پدرم که در سی سی یو بخش قلب بستری بود. پیشنهاد میکنم چیزهایی که در مورد تولد پارسالم نوشتهام را بخوانید، جالباند. ولی مطمئنم یک روز، از این تولد با کلاسها میگیرم، از اینهایی که احتمالا در یک کافه زیباست که من خیلی اتفاقی قرار است به کافه بروم و کلی جا بخورم و در همین حین چند دوربین عکاسی حرفهای ازم عکس بگیرند. یکی از دوستانم برف شادی به سروصورتم بپاشد و بچهها کاری کنند که صاحبکافه از اینکه آنجارا در اختیار ما گذاشتهاست پشیمان شود. الان بیست و سه را تمام کردم و از قدیم گفتهاند؛ صد سالِ اولش سخت است. چیزی تا صد سال نماندهاست. این روزها کارهایی میکنم. هنوز نتیجه ندادهاست پس نوشتنی هم ندارد. نوشتنی که شد مینویسم.
هفده اردیبهشت هزاروچهارصد
این دوره هفتصد هزارتومانی را میخواهم ثبتنام کنم. اگر شما هم به ریاضی، فیزیک، برنامهنویسی علاقه دارید و بنا بر داستانهایی الان دانشجوی علوم پزشکی هستید فکر میکنم خوشتان بیاید. قیافه مهندس های برنامهنویسیشان یکم عجیب بود اما به نظرم در کل دوره خوبی است. هوش مصنوعی در سلامت.
nabzgroup-AI-course-full-introduction.mp448.93 MB
یک بچه خرمگس نسبتا بالغ از عصر در اتاقم به سیاحت میپردازد. از وقتی با من آشنا شده، یک دل نه صدل دل عاشقم شدهاست. البته من را به خاطر خودم نمیخواهد، بیشتر دماغم را دوست دارد. چندباری به خیالِ گرفتنِ خرمگسِ نوجوانِ چموش، خودزنی کردم. اما هر بار فرار کرد. الان هم که دارم این متن را مینویسم بر روی صفحه لپتاپ چسبیدهاست. چیزهایِ کثیفِ زیادی در اتاقم وجود دارد. یعنی اگر خودم را فاکتور بگیرم؛ پوست های پرتقال چندشب پیش، جوراب های کثیف لنگاوالنگهام در گوشه اتاق، پوست های شکلات که روی زمین ریختهام و هزار چیز دیگر. اما این بچه خرمگس از عصر گیر دادهاست به من. حتی یک بار برایش چشمغره رفتم گفتم با دم شیر بازی نکن ممکن است بزنم از وسط دونیمت کنم شَتَک شوی اما انگار نه انگار.
حالا دقیقا نمیدانم چگونه اما میخواهم از این بچه خرمگس یک درس زندگی بگیرم. از همین مدل درسهایی که فردوسی از آن مورچه زباننفهم گرفت که هی میخواست از دیوار بالا برود و میافتاد.. همه چیز پشتکار است. یک دوستِ خُنُکی دارم که اگر الان اینجا بود میگفت نه بعضی چیزها هم جلوی کار است. ولی خارج از شوخی، پشتکار و تلاش خیلی مهم است. پس پیشنهاد میکنم شما هم بچه خرمگس نوجوان چموشی باشید که به یک چیز مهم، یک کار خوب، سفت میچسبد. از هیچ چیز نمیترسد. کاری به چشم غره های افراد ندارد و پرقدرت ادامه میدهد. همین.
شش اردیبهشت هزاروچهارصد
حرفها اگر جان داشتند، ریشههای نازک گیاهی بودند که نفوذ میکنند در خاک تن. آدم با حرف زدن احیا میشود. این را منِ آدمگریز میگویم. هر بار از گفتگوی دو نفرهمان برمیگردم، انگار آن چاه سرریز شده دوباره خالی میشود و دنیا بهاندازهی زمانی که بر ما گذشت، تحملپذیر. میدانم که در این گفتگوها چیزی هست. مخصوصاً وقتی به همهچیز و هیچچیز اشاره میکنیم. برخلاف همهی وقتها، در جوار یار موافق، دلم میخواهد وراجی کنم چون همهی کلمهها، حتی بیهودهترینشان از میان قلبمان عبور میکنند و عاری از همهی چیزهایی هستند که در مناسبات اجتماعیمان تلاش میکنیم، حفظشان کنیم. انگار ادامه پیدا میکنی در آدمی که رازهایت را با خودش میبرد. انگار هستیات وجه تازهای پیدا میکند وقتی فاش میکنی خودت را و غریقِ رنگهایی میشوی که از کلمههای دیگری در تو میریزد.
-نعیمه بخشی
بچه تر که بودم آخرهای خرداد که میشد هوایی میشدم برای تابستان. روز آخر امتحانات که میشد بعد از اتمام امتحان دقیقا نمیدانم چه فعل و انفعالاتی در بدنم رخ میداد که خیلی شنگول میشدم. دیگر سوار خط نمیشدم. تا خودِ خانه پیاده با بچه ها میگفیتم و میخندیدیم. گزینه هایم خیلی زیاد بود. نمی دانستم با بچه های محل گل کوچیک بازی کنم یا برویم گیم نت، کانتر – یک بازی تفنگی محبوب در گیم نت ها – بزنیم. تابستان ها هم خیلی طولانی بود. اصلا هر چه به ما خوش میگذشت و مسافرت میرفتیم تمام نمیشد. دیروز امتحاناتم تمام شد و تا نیمه خرداد چیزی ندارم. ولی گزینه خاصی ندارم. زمان هم خیلی سریعتر میگذرد.
امشب با دوتا از دوستانم به دخمه رفتیم. گورستان زرتشتیان. شهر ما زرتشتی خیلی زیاد دارد. خودم هم دو دوست زرتشتی خیلی خوب دارم. البته امشب با دوستان مسلمانم رفته بودم. مهم این است آدم، آدم باشد. حالا آیین و مسلکش خیلی برایم مهم نیست. دوستانم جفتشان خیلی دیلاق هستند. وقتی با آنها بیرون میروم احساس آدم کوتولو های شکم گنده بهم دست میدهد. تا بالای بالا رفتیم. وسط های راه دوستم از دیدن ارتفاع زیر پای ما ترسیده بود. مسیری که رفتیم مسیر اصلی آدمرو نبود. ما مثل بز کوهی بالا رفتیم. یکی از دو دیلاق، از یک جایی به بعد دیگر بالا نمیآمد. به پایین نگاه کرده بود و ارتفاع و شیب تندش را دیده بود. ترسیده بود. میگفت تورا به حضرت عباس به آتش نشانی زنگ بزنید یکی بیاید مرا نجات دهد. در نقطه ای بودیم که نه میتوانستیم بالا برویم نه پایین. من هر چقدر تلاش میکردم خندهام بند بیاید نمیشد. آخر یک خرس گنده 120کیلویی دست و پایش شل شده بود میگفت به آتشنشانی زنگ بزنید. میگفت تا صبح آنجا بمانیم و وقتی هوا روشن شد و دیدمان بهتر شد برگردیم. هنوز خندهام بند نمیآمد. صدای دوستم کمی میلرزید. البته خدا نصیب نکند ولی واقعا ترسناک بود. ارتفاعش خیلی زیاد بود. دلستر خریده بودیم و سه تا از این بستنینانی های زرد خوشمزه. دستم را روی قلبش گذاشتم واقعا خیلی شدید میزد. میگفت اگر سنکوب – حالتی ک برای لحظاتی خون به مغز نمیرسد و آدم بیهوش میشود – کنم چه میکنید؟ افتاده بودم روی دور خنده یک جوری که دیگر شل شده بودم با خنده میگفتم من خودم کولت میکنم نترس به مولا. یک ساعتی گذشت با ترس و لرز آوردیمش پایین. خوش گذشت جایتان خالی.
سی فروردین هزاروچهارصد
کارنامه ترم قبل. اکثرِ روزها به خارمادرِ اساتید به خاطر سختی امتحانات و درسها، درود میفرستادم. این آشی بود که خودم پخته بودم. ولی ما عادت داریم در سختیها دیگران را مقصر بدانیم. من هم اساتید را.
به هر حال خدا را شکر از این ترم هم جان سالم به در بردم. [ترم قبل ترش]
۲۸فروردین۱۴۰۰
این هزاروشونصدوهفتادوسومین باری است که به خودم قول میدهم. یک بار نشد مثل آدم در طول ترم همراه با استاد جلو روم و درس هایم را بخوانم. ولی این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. در آستانه اتمام ترم هفت هستم و کلا هفت هشت واحد تا استاجر شدن فاصله دارم. به خودم قول دادهام اگر امتحان بعدی را همراه تدریس اساتید درس نخوانم ریش و سیبیلم را بزنم. مثلا مثل قدیمیها سیبیلم خیلی برایم مهم است. همیشه دوست داشتم از این ریش و سیبیل در یک جایی استفاده کنم. برای کسی یا چیزی گرویش بگذارم.
یک آدمک درسخوان اتوکشیده در مغزم دارم. از این هایی که حال آدم را بهم میزنند و ردیف جلوی کلاس مینشینند و با شوق و اشتیاق میگویند استاد تورو به هر کسی میپرستی یک کوییز یا امتحانِ یهویی بگیر تا این مطالبی که در کلهمان کردیم در کاغذ برای شما بپاچانیم. همیشه این آدمک درسخوان مغزم در تقابل با یک آدمک یا شاید بگویم گروهی از آدمک های دیگر است! این گروه عاشق الواطی و عیاشی و مسخره بازی و شیطنت هستند. هر کاری به جز کارهای مفید! از سواری گرفتن از گاوِ مادهِ زائو تا دیدزدنِ دخترهایِ خوشگلموشگللِ همسایه. البته ما همسایه هامان دختر ندارند.
ماشاالله هر کدام از همسایه ها یک نره خر در خانه دارند که یکی از یکی خرتر . غروب که میشود این نره خران به دوستان نرهخرشان از محله های دیگر می گویند بیایند تا وسط کوچه فوتبال بازی کنند. کوچه ما کمی پهن است و جان میدهد برای فوتبال. بگذریم. کورس تنفس را ترم قبل پاس کردهام و اردیبهشت درسی ندارم.
الان آدمک درسخوان مغزم میگوید بروم دنبال خواندن کتاب غیردرسی خوب، زبان خواندن، خواندنِ درس های عقب افتاده ترم قبل و الخ. اما آدمک های دیگر ورجهوورجه کنان از اینکه تا یک ماه درس ندارم به فکر سفر در شرایط کرونا، به فکر پول در آوردن از فارکس و یک سری فکر های دیگر هستند که از نوشتنشان معذورم. خانواده نشسته است. یکشنبه پاتو و فارمای قلب دارم. آنرا بدهم یک روز مانند این شترکوچولوها که خیلی ناناز و گوگولی هستند استراحت میکنم. بهشان میگویند لاما، موهای کلهشان خیلی بامزه است، کلن همه چیزشان. بعد از آن وقت برداشتن قلم و کاغذ است. حداقل برای ساکت کردن آدمک اتوکشیده تنفرآمیز مغزم باید برنامهریزی کنم. برنامهریزی میکنم.
بیستوپنج فروردین هزاروچهارصد
وقتهایی که سرزده مهمان میآید؛ یک کمد بزرگ داریم که همه چیز را باید در آن بچپانیم. در واقع استراتژیِ اصلیِ تمیزکردن ِخانه، در مواقع اضطراری چپاندن همه چیز در آن کمد است. فرقی نمیکند چه چیزی است. مهم این است باید سریع منتقلش کنیم در کمد بزرگِ مخصوصِ چپانده شدن وسایل. در آن کمد از سوزن تهگرد و میخ منگنه پیدا میشود تا قطعات قدیمی پرینتر، کارت بانکی، کرم مرطوب کننده و هزار چیز جورواجور دیگر. بعضی چیزها برای همیشه در آنجا میمانند و به عبارتی گم میشوند! سال ها بعد، به دنبال گشتن چیزی دیگر بعضی چیزها پیدا میشوند. من هم یک کمد کوچک چپاندن وسایل دارم که مخصوص خودم است. فرقی نمیکند مهمان بیاید یا نیاید هر وقت بخواهم اتاقم را تمیز کنم همه چیز را در آن کمد فرو میکنم. به خاطر همین اکثر اوقات لباس هایم چروک است. مگر اینکه بخواهم چیتانپیتان کنم و مثلا بروم یک مهمانی مهم یا همایش که مجبور باشم گردنم را کج کنم و دست از پا درازتر از خواهرم خواهش کنم لباسهایم را اتو کند. خودم اتو کردن بلد نیستم و علاقهای هم به بلد بودنش ندارم. به کارم نمیآید.
میخواستم ببرمش کبابی بناب. اگر به مهمانی بخواهم خیلی حال بدهم و دوستش داشته باشم میبرمش آنجا. ولی همه شهر تعطیل بود. حتی پارک را هم نوارهای رنگی زرد که مخصوص کارهای ساختمانی است زده بودند و با حروف بزرگ نوشته بود DANGER. یک شب خوابید و برگشت شهرشان. مادرش اینجا بستری است. تخت شماره سی و پنج. قرار است هفته دیگر باز بیاید و پدرش را هم بستری کند! زندگی عجیبی دارد. همکلاسیام بوده است و دو ترم هماتاقیم.
بیستوچهار فروردین هزاروچهارصد
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.