cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

✍قلـــم مجــاهــد

دست به قلم می‌برم تا شاید در هیاهوی ظلمی که به بهترین امت‌ها می‌شود، یاد آور دردی باشم که مرهمش فقط جهاد است.

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
495
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

حمله بر پست فوجی در «کلاچی» امروز در ولایت «ڈی آئی خان» منطقه «کلاچی» در علاقه «گلداد گرہ» بر یک پست فوجی مجاهدین تحریک طالبان پاکستان با آر پی جی و AK-47 حملہ کردند در حمله امکان قوی هلاکت ها وجود دارد در حالی که نقصان جزئی به پست وارد شد محمد خراسانی سخنگوی تحریک طالبان پاکستان 10/رجب المرجب/1444ھـ ق یکم فروری/2023ءگ
نمایش همه...
روشنایی ماه بر دل آب می‌تابید. همه‌جا در تاریکی فرو رفته بود. صفیه خیره به آب، در حالی که اشک‌هایش آرام بر گونه‌هایش جاری بود، نشسته بود. در دلم گفتم: این مناطق أمن نیستند، تنها اومدنش به صلاح نیست اگه خدای نکرده بلایی سرش بیاد چی؟ گرگی، چیزی بهش حمله‌ور بشه اون وقت چی؟... از این همه احساس نگرانی برای او متعجب شدم، گویا برایم مهم شده بود. دروغ چرا! وقتی فهمیدم ماجرا از چه قرار است، احساس ناراحتی و بی‌قراری یک لحظه رهایم نمی‌کرد. به‌طوری‌که بی‌هدف از خانه خارج شدم و خودم را اینجا یافتم. شاید این‌همه نگرانی فقط بخاطر این بود که به تنهایی از خانه خارج شد! برای اطمینان‌خاطر از این‌که چیزی خطرناک او را تهدید نمی‌کند، پشت سرش راه افتادم! امّا با این حرف‌ها خودم را گول می‌زدم.  وقتی او را با حالت گریه دیدم و فهمیدم شعیب خواستگار اوست با حالتی مبهم دست‌وپنجه نرم می‌کنم. از هجوم افکار به‌یک‌باره کلافه شدم و مثل همیشه دستم را در موهای پریشانم فرو کردم... به اطراف نگاهی انداختم و اطمینان یافتم که چیزی او را تهدید نمی‌کند. آهی سر دادم و تصمیم گرفتم برگردم. عقب‌گَرد کردم، قدمی جلو نگذاشته بودم که در آن تاریکی زیرِ پاهایم خالی شد، به پایین سُر خوردم، روی بازوی زخمی‌ام افتادم. بدون توجه به درد و خون‌جاری از زخم، حواسم پرت او بود و ناله‌کنان گفتم: واویلا لو رفتم... الآن میفهمه که من اینجا بودم...                          *** "صفیه" - عموجان شعیب... خب... - شعیب چی دخترم بگو... به‌هرحال من که راضیم... با حرف عمویم دنیا بر سرم خراب شد. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. بی‌اختیار بلند شدم. اشک‌ها مجال نمی‌دادند و بی‌وقفه جاری بودند. به سمت چادر فلسطینی پدرم رفتم و آن را برداشتم. به سرعت راه خروجی اتاق را در پیش گرفتم. به محض باز کردن در، ناگهان با دو چشم متعجب و سرد روبه‌رو شدم. سریع سرش را پایین گرفت و خود را به کناری کشید تا رد شوم. چادر را در دستم فشردم و با سرعت از خانه خارج شدم. به پناهگاه همیشگی‌ام پناه بردم. کنار آب با شُرشُر پر از حرفش و سکوتِ ماه با نور مهتابیش که عکسش در آب افتاده بود، نشستم. به آب روان خیره شدم. اشکها راهشان را پیدا کرده بودند و بی‌اختیار می‌ریختند. امّا... می‌دانستم که اشک‌های الآن بخاطر شعیب نیست، فقط نمیدانستم بخاطر چه چیزی بند نمی‌شوند. شاید، شاید نگاهِ سرد فائز! وای خدای من، من به خودم اجازه نمی‌دادم که نامش را بر زبان بیاورم. بار اول بود که اسمش بر زبانِ‌دلم می‌آمد!... نگاهی به چادر کردم، خاطرات گذشته در مقابل چشمانم جان گرفت؛ مادرم همیشه  این چادر را بر سر پدرم می‌بست و با خنده می‌گفت: «شدی مجاهد من، ابوصفیه!» با این حرف هر دو می‌خندیدند. کلمه "مجاهد" قبل‌ها برای من واژه‌ای نامفهوم امّا بسیار شیرین‌ و زیبا بود. اندک‌اندک با این کلمه اُنس گرفتم و به مرور زمان غرقش شدم. تمام این دوسال که پدر، مادر و برادرکوچکم را از دست دادم، فکروذکرم و حتی خواب‌های هر شبم، شد میدانی با صدای نعره‌های تکبیر و شهیدانی با چهره‌های‌ نورانی! چقدر این رویاها زیبا و ناب بودند. دوسال قبل، آخرین حرف مادرم در زیر گوشم این بود: «صفیه، مجاهده کوچکم، آرزوم برات اینه که با یک دلیرمرد هم رکاب رسول الله(صلی الله علیه وسلم)... یعنی واضح‌تر بگم با یه مجاهد همسفر بشی.» دستم را در دستان مهربانش گرفت و فشرد، با این حرفش گونه‌هایم گُل انداختند و سرخ شدند. از آن‌ زمان بود که کم‌کم رویاهایم وسعت گرفتند. زندگی با یک مجاهد و خدمت به مسلمانان همراه با او زیباترین آرزویی بود که در قلب داشتم. من همانند دخترهای دیگر به‌هیچ‌عنوان به جهیزیه و مراسم عروسی فکر نمی‌کردم. من افکاری بزرگ در سر داشتم. بسیار بلند و بالا، "از شهادت تا ثریا"... این چادر با خون یک مجاهد مُزین شده بود. قلب فرمان شستن و پاک کردن این خون را از روی چادر نمی‌داد. به یادش افتادم، شب اول؛ لحظه‌ای که پشت در به حرف‌هایشان گوش سپرده بودم و عمویم گفت: «درسته؟ مجاهدی؟»، با شنیدن نام "مجاهد"  قلبم مسرور گشت. چنان سرخوشی که تابحال تجربه نکرده بودم! در همین حین که در عالم افکار غرق بودم  احساس کردم چیزی به پایین پرت شد. با ترس ایستادم و گفتم: سرباز یهودی بود؟ یا نه، یه حیوون وحشی؟ اطرافم را خوب پاییدم تا چشمم به چوبی افتاد، آن را با سرعت برداشتم. دلهره توان حرکت را از من سلب کرده و پاهایم میخکوب زمین شده بودند. در آن تاریکی چیزی مشخص نمی‌شد. با خودم گفتم: یعنی اون چی بود؟! نکنه واقعأ یه حیوون وحشی باشه! میدونم که سربازی نیست اگه بود حتمأ تا الآن منو زنجیر بند کرده بود... ولی چرا تکون نمی‌خوره؟! آره فکر کنم گرگی چیزی باشه...
نمایش همه...
من هم با شیطنت می‌گفتم: باشه بابا فهمیدم نمی‌خواد نوحه‌سرایی کنی، بیا بگیر... چقدر تو زن‌ذلیلی معاذ! همین دیروز حرف زدی! با خنده جواب می‌داد: طالبوکِ حسود... همه را به خنده می‌آورد. آه ای‌معاذم! از فراق تو و معاویه جگرم خون می‌گرید. کاش زودتر به نزدتان بیایم... با صدای یعقوب رشتهٔ افکارم پاره شد. - فائزجان بریم که وقت نمازه. به مسجد روستا، که به‌خاطر درگیری‌ها نیمه‌ویرانه شده بود، وارد شدیم. امام مسجد که مریض احوال بود رو به جمع کرد و پرسید: کسی برای امامت داوطلب است؟ دستم را بالا گرفتم و گفتم: من نماز میدم. پیش‌قدم شدم. نماز را شروع کردم؛ در رکعت اوّل آیات سوره "نور" و در رکعت بعد آیاتی از سوره "محمّد" را تلاوت کردم. بعد از نماز، برای نصرت اسلام و مسلمانان، و مجاهدان راه حق دعا کردم. بعد از آن‌که از مسجد بیرون آمدیم، هر کسی به راه خود رفت و شعیب هم همراه ما شد. وقتی به خانه رسیدیم، رو به یعقوب گفتم: باید با احمد تماس بگیرم. - خب پس من و شعیب  داخل میریم تو هم تماستو بگیر. - باشه. بعد از رفتن آن‌ها، گوشی را در دستانم فشردم، صفحه را روشن کردم و شماره احمد را گرفتم. با "بسم‌الله" گوشی را به گوش چسباندم. بعد از سه بوق صدای احمد در گوشی پیچید. با شنیدن صدایش با خوشحالی سریع گفتم: الو احمد؟ احمد منم فائز... صدایم را که شنید لرزش خفیفی را که ناشی از خوشحالی بود، در تُن صدایش احساس کردم. - فائز تویی اخی؟ کجایی پسر کل منطقه رو دنبالت گشتیم؟ وقتی پیدات نکردیم ناامید شدیم، فکر کردیم اسیر شدی. با خنده گفتم: تو بترس که اونا اسیر نشده باشن! خنده‌ای کرد و گفت: از تو یکی که بعید نیست!... خب، بگو کجایی تا دنبالت بیام، این مأموریت رو ختمِ بخیر کنیم که دیر شده اخی... موقعیتم را برایش شرح دادم. گفت: یکم سخت میشه تا دنبالت بیام، منطقه یکم ناأمنه و هنوز دنبالمونن. نامردا هویتمون و اطلاعات رو فهمیدن. خیلی کم باشه حداقل دو سه روزی طول می‌کشه که از راهِ أمنی خودمو بهت برسونم. با کلافگی گفتم: باشه فقط مواظب باش هنوز مأموریتمون رو تموم نکردیم. "باشه‌ای" گفت که ادامه دادم: راستی حال یاسر چطوره؟ - الحمدالله خوبه، فقط بخاطر بی‌خبری از تو، بهانه‌ات رو می‌گرفت. إن‌شاءالله بهش خبر بدم که خدا رو شکر سالمی. تشکّر کردم. مأموریت خطرناکی بود. باید احتیاط می‌کردیم. قرار شد احمد بعدِ سه روز این‌جا باشد تا با هم مأموریت نیمه‌تمام را یا تکمیل کنیم یا به سمت شهادت برویم. تماس که قطع شد به سمت در ورودی رفتم، وقتی داخل راهرو شدم، نرسیده به اتاق، صدای خفیف هق‌هق گریه‌‌ای توجه‌ام را به خود جلب کرد. دستم را از روی دستگیره درِ اتاق برداشتم، دو قدم به عقب آمدم. صدا از اتاق صفیه می‌آمد. صدای یعقوب را از لابه‌لای آن صدا شنیدم که گفت: - ببین صفیه، دخترم من نمیدونم تا فردا هستم یا نه! همش فکر و ذکرم پیش توئه... شعیب پسرخوبیه، باخداست، سر به زیره، مهم‌تر از همه پسرعمته! چرا قبولش نمی‌کنی و راضی نمیشی؟ دلیلت چیه دخترم؟ صفیه با صدای لرزانی گفت: عموجان شعیب... خُب... - شعیب چی دخترم بگو؟ به‌هرحال پسر بهتری از شعیب برات پیدا نمی‌کنم، از فردای خودمم خبر ندارم. این رو بهت بگم که، من راضیم... ناگهان در را باز شد و صفیه با دیدن من پشتِ در، خشکش زد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود. با شرمندگی سرم را پایین کردم. برای عبور، خودم را به کناری کشیدم. متوجّه حالش شد و دوان‌دوان  به سمت در رفت و از خانه خارج شد. وقتی یعقوب از اتاق خارج شد از این‌که ناخواسته حرف‌هایشان را شنیده بودم عذر خواهی کردم. یعقوب آهی کشید و گفت: یعقوب آهی کشید و گفت: نمیدونم دلیلش واسه رد کردن شعیب چیه! من این دختر رو به کی بسپرم آخه! آدم از فردای خودشم خبر نداره که چی میشه... تازه دوهزاری‌ام جا افتاد، پس شعیب خواستگار صفیه بود! یعقوب به این وصلتی که بابِ‌میل صفیه نبود، راضی بود! نمیدانم چرا امّا لحظه‌ای از درون، شعیب را با نگاهی دیگر نظاره کردم، حقیقتأ اندوهگین شدم علّتش را هم نمی‌دانستم.   یعقوب: آه... بیا بریم پسرم شعیب داخل نشسته. سکوت کردم. دلم نمی‌خواست وارد اتاق شوم، بهانه آوردم و گفتم: بااجازه من برم وضو بگیرم بعد میام. به بهانه وضو خارج شدم. نمی‌دانستم  کجا می‌روم فقط با احساس جدیدی هم‌گام می‌شدم. با ذهنی آشفته در بیرون خانه پرسه می‌زدم. وقتی به خود آمدم، صفیه را در کنار رودخانهٔ‌ کوچک دیدم. نشسته بود و عمیق در فکر فرو رفته بود و آن چادر فلسطینی آشنا را هم در دستانش محکم می‌فشرد. متحیّر و کنجکاو نزدیک‌تر رفتم و... #چادرفلسطیـــنی♡ *قسمت هشتم*
نمایش همه...
✍قلـــم مجــاهــد: #چادرفلسطیـــنی♡ *قسمت هفتم* با وجود ظلم بیگانه‌ها و از دست‌دادن عزیزانشان، باز هم با تَوکل بر خدا برادرانه دورِهم نشسته بودند. پسری که سنش حدود بیست‌ودو سال را نشان می‌داد، وارد جمع شد. سلام کرد و در کنار یعقوب نشست. یعقوب رو به من کرد و گفت: این شعیبه، خواهرزاده من. تو همین روستا با پدر و دوتا خواهر برادر کوچیکش زندگی می‌کنه. مادرش رو یک سالی میشه از دست داده. - الله حفظش کنه. رو به شعیب ادامه داد: این فائزه، یکی از دوستام. شعیب سرش را تکان داد، من هم همانند او جواب دادم.   آسمان هنگام غروب‌آفتاب با رنگ زیبایش دلبری می‌کرد. آه... من عاشق غروب بودم، چه مغرب‌هایی که من و معاذ از عشقمان به "شهادت" می‌گفتیم و خوش بودیم. یادش بخیر برادر شهید من...    با معاذ و معاویه در افغانستان در اوایل جهاد آشنا شدم. معاذ مسئول آموزش ما بود. دوسال زودتر از من مشرف به این عزت شده بود. معاویه هم چند ماه بعد از من آمد. روز آشناییِ ما، روز بسیار زیبایی بود. گویا همین دیروز بود؛ ساعت هشت صبح، به صورت منظم در صف‌ها ایستاده بودیم. معاویه پشت‌سر من بود. اولین روز آموزشی بود. منتظر مافوقمان بودیم تا آموزش را شروع کند. شخصی با چهره‌ای بشاش وارد شد و مستقیم سرِ اصل مطلب رفت: منو امیر و فرمانده ندونید، منم یکی از خودتونم، برادرِ شما و مجاهدی مثل خود شما. با زبان شیوایش ادامه داد: برادران من، در این راه قرار نیست که بخورید، بخوابید و استراحت کنید! بلکه شما در این راه گام برداشتید تا با جان‌ و خون‌ خودتون سپر اسلام بشید. شما در این راه داوطلب شدید تا تِکه‌تِکه بشید امّا نزارید پرچم اسلام ذرّه‌ای کج بشه. شما دراین راه سختی‌هایی را متحمل می‌شید، موردِ آزمایش الهی قرار می‌گیرید؛ با زخمی شدن، گرسنگی، بی‌خوابی، حتی با اسیر و شکنجه شدن و به‌اذن الله با شهید شدن... پس بدونید که این راه، راه آسونی نیست که بگید؛ چون محبتش تو قلبم اومد، راه افتادم و اومدم! نه، کسانی بودن که نتونستن تحمّل کنن، الله این عزّت رو ازشون گرفت و به زندگی دنیایی برگشتن. کسانی بودن که با غرورشون خوار و خفیف شدن... و کسانی بودن که تقوای الهی پیشه کردند و با نوشیدن جام شهادت، از جمله رستگاران قرار گرفتند. یاالله ما رو از جمله رستگاران قراربده. همه با صدای بلند "آمین" گفتیم. همان‌جا بود که مهرِ فرمانده در قلبم رَخنه کرد. با صدای بلند گفت: ای مجاهدین! ای دلیر مردان! ای کسانی که به خاطر عشق و شوقِ دیدار الله و رسول، دنیا و خوشی‌هاشو رها کردید؛ از ته دل تکبیـــــــــر... ما هم، عاشقانه با قلبی که دیوانه‌وار می‌کوبید نعره زدیم: الله اکبــــــــــــــــــــر... در آن لحظه مبارک در کنار یاران جنّتی، ندای الله اکبرِ ما فضای آسمان را پرکرد. از آن همه شوروشعف، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. بعد از این همه سال با یادآوریش تپش‌های قلبم نامنظم می‌شود گویا در آن لحظه تمنای پرواز داشت. معاذ با لبخند گفت: خیلی خب حالا سرجاتون بشینید. طبق دستور نشستیم. بسیار شوخ‌طبع بود. با مزاح گفت: چرا چشماتون گیج می‌زنه؟! فکر کنم به جای زدن هدف تو چشمای آمریکایی‌ها، منو کور کنید! بعد کی بهتون آموزش بده؟! این‌طوری کسی قبول‌تون نمی‌کنه... همه زدند زیر خنده. با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، مِهرش بیشتر و بیشتر بر قلب‌هایمان می‌نشست. برای نشانه گرفتن، وقتی که نوبت به من رسید، معاذ کنارِ دستم ایستاد. نگاه مهربانش را به من دوخت. لبخندی زد و گفت: اسمت چیه؟ - فائز هستم اخی. -  ببین فائز اینطوری تفنگ رو بگیر... راهنماییم کرد. اوّلین شلیکم چندان خوب نبود، ناامید به او زُل زدم. گفت: عیبی نداره، من روز اول اصلأ نفهمیدم کجا شلیک کردم! حالا باز خوبه کسی شهید نشد. تبسّمی که از محبت درونی سرچشمه می‌گرفت، بر لبم نشست. گفتم: اخلاق نیکی داری! الله ازت راضی باشه. با لبخندی که گویا هیچگاه از لبانش جدا نمی‌شد سرش را پایین گرفت و "آمین" گفت. وقتی سرش را که بلند کرد نگاهش را بر نگاهم دوخت گفت: فائز مِهرت تو قلبم نشسته، چهره‌ات منو به یاد یکی از امیران شهیدمون میندازه، مثل تو ساکت بود و هم چهره نورانی داشت. با تبسّم گفتم: استغفرالله! من کجا و امیرالمجاهدین کجا؟! لحظه‌ای سکوت در بین ما حاکم شد. گویا در فکر فرو رفته بود. به خود که آمد بی‌وقفهٔ گفت: خب طالب‌جان بیا بریم سر تمرین که دیر شد. دوستانه دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: بریم. از "طالب‌جان" گفتن‌هایش بسیار مسرور می‌شدم. یخِ میانمان در همان ملاقات اوّل آب شده بود، بعدها که بسیار صمیمی‌تر شده بودیم، وقت‌هایی که به گوشی‌ام نیاز داشت تا با همسرش تماس بگیرد، با مظلومیتی که چاشنی صدایش می‌کرد  پشت سرم می‌ایستاد، صدایم می‌زد: طالب جان! فائز جان!
نمایش همه...
لینک کانال توییت های مجاهدین هرکی داره بفرسته لطفاً
نمایش همه...
اخوان هرکس کدام این داستان داره بفرسته لطفاً جزاکم الله خیرا
نمایش همه...
07:50
Video unavailableShow in Telegram
👑 عروس زندان، عشق جاودان... 💍 ازدواجی که در زندان شکل گرفت... 🔹داستان ازدواج امینه قطب و کمال سنانیری 💠با صدای رامی محمد و زیرنویس فارسی 🔸کیفیت متوسط
نمایش همه...
18.37 MB
#فاریاب✨ سبحان الله هوای امروز چقدر زیباست عطر های گوناگون به مشام می‌رسد از خاک پاک این سرزمین شاید مشک خون شهیدانی است که در دل این خاک خفتن نسیم خوش هوا بشارت به این است که بهار نزدیکه🌸
نمایش همه...
0.19 KB
#فاریاب سبحان الله هوای شهر ما امروز چقدر زیباست عطر های گوناگون به مشام می‌رسد از خاک پاک این سرزمین شاید مشک خوش شهیدانی است که در دل این خاک خفته نسیم خوش هوا بشارت به این است که بهار نزدیکه🌸
نمایش همه...
0.19 KB
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_دهم یک ماه از برخورد ما با عثمان می‌گذشت. احسان هم وارد مدرسه‌ی دینی شد. بعد از رفتن او خانه سوت‌وکور شده بود و دیگر اجازه خروج از خانه را نداشتیم. دلتنگی برای پدرِ شهیدم و پدر مبارز و برادرهای عزیزم چون خونی از قلبِ زخم‌خورده‌ام چکه می‌کرد. روزها را با غصه به شب می‌رساندم و شب را با گریه به صبح. ساعت از نیمه گذشته بود. کنار پنجره ایستادم. آسمان سُرخِ شب، برف را مهمانِ زمینِ می‌کرد. اکنون پدرم و مجاهدین، در این هوای سرد چه حالی دارند و چه‌کاری انجام می‌دهند؟ پروردگار بینا خود محافظ آن‌ها باشد و یاری‌شان کند. * عثمان تنها دارایی‌ام در این دنیای زودگذر نماز بود که سکون را هدیه‌ی قلبم می‌کرد. برای خواندن قرآن مشتاق بودم؛ کم‌وبیش یاد داشتم. خانواده‌ام متعجب بودند و پسرعمویم نمازخواندنم را مسخره می‌کرد. پدرم با من حرف نمی‌زد. اوایل اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشتم. کنار پنجره رفتم و به برفِ در حال باریدن نگاه کردم. مدتی بود در درونم احساسِ خلأ می‌کردم؛ حس می‌کردم دیگر این‌جا جای ماندنم نیست و باید بروم. بی‌قرار بودم. آن شب فهمیدم قلبم خواهانِ میدان جهاد است. آن‌جا را ندیدم اما برای رفتن به آن‌جا مشتاق بودم! با صدای بسته شدنِ در، رشته‌ افکارم پاره شد. مادر وارد اتاق شد. لبخندی زد و گفت: «هنوز نخوابیدی؟» _ «نه. خوابم نمیاد.» _ «عثمان‌جان! پدر و عموت تصمیم‌گرفتن بیست‌روز دیگه تو و پسرعموت جمشید رو به شهر برای ادامه‌تحصیل بفرستن...» _ «چی؟!... مادر چی می‌گین؟! اصلا از من اجازه گرفتن که منو می‌فرستن؟! شاید دوست نداشتم برم!» _ «خب پسرم، چه اشکالی دارد؟ برای آینده‌‌ی خودت خوبه. بعدش این تصمیم پدرته‌، کسی هم حق نداره رو حرفش حرفی بزنه! خودت که بهتر می‌شناسیش.» _ «تو این روستا مگه نمی‌شه درس خوند؟!» _ «پدرت می‌گه مدرسه‌های شهر خیلی بهترن. ماهم به خونه خودمون که تو شهره می‌ریم.» نمی‌دانستم چه بگویم. مادر تَعللم را که دید رفت. به‌ سمت مونس همیشگی‌ام رفتم. نماز را به پایان رساندم و با حالی آشوب دراز کشیدم. * گوزل صبح‌هنگام، ابرهای سیاه کنار رفته و به خورشید اجازه‌ی طنازی می‌دادند. برف‌ها همه‌جا را سفیدپوش کرده بودند. اکنون با آفتاب زمستانی همه‌جا می‌درخشید. از اتاق خارج شدم که با مادر روبه‌رو شدم. خندان نگاهم می‌کرد. فاطمه هم آمد. مادر گفت: «دخترا، برادرهاتون تو راهن و دارن میان.» از خوشحالی دست‌هایم را به هم کوبیدم. _ «خدایا شکرت... از این بهتر نمی‌شه. کی می‌رسن؟!» _ «ان شاءالله تا ظهر اینجان... یه خبر دیگه؛ پدرتونم امشب میاد.» فاطمه به هوا پرید. دل‌تو‌دلمان نبود و بلند می‌خندیدیم. قبل از آمدن‌شان خانه را گردگیری و نهار را آماده کردیم. بعد از نماز ظهر چشم به انتظار نشسته بودیم. درب حیاط باز شد. برادرهایم پرانرژی وارد خانه شدند و سلام کردند. با فاطمه به سمت‌شان دویدیم. در طی این چند ماه بزرگ‌تر و خوش‌سیماتر شده بودند. آن‌ها را نسبت به گذشته دارای هیبتی مردانه و با خُلق‌وخویی متواضعانه می‌دیدم. نماز خود را خواندند. سفره را انداختیم. بعد از مدت‌ها گِرد هم نشسته بودیم و غذا می‌خوردیم. با هیجان از مدرسه و خاطره‌هایشان تعریف می‌کردند. بعد جمع‌کردن سفره، هر دو عازم بیرون شدند. مادر گفت: «الآن که هوا خیلی سرده!» احسان گفت: «زود برمی‌گردیم.» _ «خیلی خب پس مواظب خودتون باشین.» احسان رو به ما گفت: «شماها نمیایین؟» مادر گفت: «نخیر! این دوتا دیگه بزرگ‌شدن. باید از نامحرما دوری کنن.» بی‌حرف رفتند. *** عثمان جمشید وارد اتاقم شد. باخوشی گفت: «عجب برفی اومده! جون میده برای برف‌بازی... عثمان بریم بیرون یکم برف‌بازی کنیم.» حوصله‌ بچه‌بازی را نداشتم، ولی به‌خاطر دلِ خوش پسرعموم همراه‌اش شدم. از عمارت خارج شدیم. در روستا می‌گشتیم که احسان را همراه با پسری دیگر دیدم. جلو رفتیم و دست دادیم. نسبت به قبل خوش‌برخوردتر بودیم. پرسیدم: «برادرته؟» _ «اره. منصور برادر بزرگمه.» گوشی جمشید زنگ خورد. با عجله جواب داد و رفت. فرصت را از دست ندادم رو به آن دو کردم. _ «احسان منصور، من از شماها یه درخواستی دارم... لطفاً منو ببرین پیش مجاهدین. می‌خوام مجاهد باشم!» در چشمان‌شان حیرت نشست و ابروها‌ی‌شان بالا پرید. منصور گفت: «از کجا مطمئن باشیم که راست می‌گی و نیت دیگه‌ای نداری؟» _ «به‌خداقسم راست میگم. باور کنین که هدفم فقط جهاده.» _ «ما باید با پدرمون حرف بزنیم، ببینیم چی می‌شه... پس شماره‌تو بده تا خبرت کنیم.» با خوشحالی تشکر کردم و شماره‌ام را دادم. با دیدنِ چند سرباز، از هم جدا شدیم و آن‌جا را ترک کردیم. ان‌شاءالله ادامه دارد...
نمایش همه...