cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

من، سارا آناهید، کلمه‌نشانم؛ می‌کوشم کلمه‌ها را در جای درست‌شان بنشانم. • • نشانی اینستاگرامم: https://instagram.com/anahid.sara?utm_medium=copy_link راز دل خود با ما تو بگو: @Anahidam

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 207
مشترکین
+124 ساعت
+47 روز
+630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

کلاس دیشبم کنسل شد. وقتی خبردار شدم، گفتم ایول بیشتر کار می‌کنم! بیشتر که... یعنی می‌مانم شرکت و تسک‌هایم را دان می‌کنم. یک ویژگی عجیب من (گرچه می‌دانم مختص خودم نیست) این است که میزان کار کردنم بر مبنای تسک‌هایم است نه ساعت کارم. تسک‌هایم را هم بر مبنای آن‌چه باید بشود می‌چینم نه آن‌چه در توانم است! به این ترتیب یک شنبه‌ای می‌آید که تا ده‌ونیم شب شرکت بمانم و کار کنم. گاهی از خودم می‌پرسم که چی بشود؟ واقعا نمی‌دانم. یعنی موضوع انگار از مسئولیت و کارِ مطلوب و این‌ها گذشته اما هنوز درست نمی‌دانم این ماجرا از کجا آب می‌خورد. ح به من می‌گوید تو آن‌قدری که از کار کردنت حرف می‌زنی، روزمرگی‌های دیگرت را ابراز نمی‌کنی. مخصوصا این‌که تا دیروقت کار می‌کنی، زیادی خفن به‌نظر می‌رسد. آدم از دور که می‌بیند، فکر می‌کند اصلا در زندگی کسی شبیه تو جایی دارد؟ همه چیز زندگی‌ات روی روال است و خودت داری همه چیز را برای خودت می‌سازی. همه چیز روی روال است؟ جدی؟ من وقتی ساعت یازده شب می‌رسم خانه، فکر می‌کنم آشفته‌ترین زن روی زمینم (با اغراق البته)! چند وقت پیش فیلمی می‌دیدم درباره‌ی یک آژانس تبلیغاتی که تازگی یک مدیر خلاقیت زن جذب کرده بود. از فیلم‌هایی که کاراکترهایش یک‌جورهایی هم‌سرنوشت من‌اند، خوشم می‌آید. یک شب این خانمِ مدیر خلاقیت برای پرزنت ایده‌ی تازه‌شان تا دیروقت مانده بود شرکت. همکار مردش هم همین‌طور. مرد آمد توی اتاق و به زن گفت «تو واقعا پشتکار داری!» زن گفت «من بیشتر تنهام.» واقعیت ماجرا این است که کار کردن زیاد، به من حس تنهایی می‌دهد؛ گرچه آغشته است به موفقیت و خودبسندگی و این‌ها که دوست دارم. این‌که ساعت یازده شب برمی‌گردم خانه و به‌جای آن‌که رومیزی توری جدیدم را روی میز بیندازم، لباس‌هایم را می‌اندازم روی میز و می‌خوابم، به من حس تنهایی می‌دهد. همین است که شنیدن حرف ح برایم عجیب بود. احتمالا درست هم هست. یعنی من دارم همه چیز را برای خودم می‌سازم، بله احتمالا تا حدی هم برای خودم و کارم خفن هستم، بله ولی این‌که همه چیز روی روال است؟ نه واقعا. این روالی نیست که دوستش داشته باشم. 🌱 @Sara_Anahid #روزها
نمایش همه...
7
دوباره تاریک شده‌ام و به گوشه‌ی خانه بند خورده‌ام؛ تقریبا بیست‌ساعت! منهای یک‌ساعتی که میهمان داشتم و لامپ‌ها را روشن کردم. بخشی به خواب گذشته و بخش‌های بیداری به چک‌کردن‌های بیهوده‌ی اینستاگرام و جابه‌جایی میان مبل و تخت از نوشتن این سطرها بیزارم و برای همین زیاد نمی‌نویسمشان. گرچه می‌دانم نوشتن، به احوال بد آدمی نظم و سامان می‌دهد اما این را هم مثل هزار کار دیگر که می‌دانم باید انجام شود و نمی‌شود، انجام نمی‌دهم؛ مثل ورزش کردن، روتین داشتن و تغذیه درست‌وحسابی! حالا بد نیست به بهانه‌ی تغذیه‌ی مناسب بروم ماکارونی بپزم. لباس‌ها را هم از رخت‌آویز جمع کنم و اپیزود پناه بر خانه‌ی مهسا نعمت را بشنوم. احتمالا بعد از این‌ها اوضاع قدری متفاوت شود. باید ببینم. 🌱 @Sara_Anahid #روزها
نمایش همه...
14👍 4
Repost from ابرکانه
آدمی که امید دارد منتظر می‌ماند و انتظار، آدم را افسرده می‌کند. انتظار یعنی ابهام و تعلیق! یعنی ندانستن این‌که می‌شود یا نه؟ یعنی دلی که هزار راه می‌رود! این همان امید است که می‌تواند منجر به انتظاری کشنده شود. می‌تواند کاری کند دق که ندانی که چیست بگیری. می‌دانید؟ این‌که آدم به‌موقع و به اندازه‌ی کافی ناامید شود، موهبت است. ناامیدی کم که هنوز آغشته است به امید، می‌تواند سمی و کشنده باشد اما چیزی که ما به آن نیاز داریم این است که در زمان درست به ناامیدی مطلق برسیم. که بدانیم بعد از این نقطه، سیاهی محض است و قرار نیست حتی جرقه‌ای دل‌مان را خوش کند. این ناامیدی است که می‌تواند نجات‌دهنده باشد نه امیدی که تو را به انتظاری منفعل می‌رساند. صدیقه‌نوشته‌ها https://t.me/abrakaneh
نمایش همه...
16👍 1
نفس‌های رخ‌داده در سینه می‌دانمت!
نمایش همه...
11👎 2
دلم برات تنگ شده جونم 🌱 @Sara_Anahid #از_خنیاها
نمایش همه...
Reza Sadeghi - Boghze Taraneh (UpMusic).mp36.82 MB
9
دیشب خواب دیدم یک گربه‌ی سفید خیابانی آمده توی خانه. این‌که می‌گویم خیابانی و نمی‌گویم دی‌اچ‌اس، برای این است که کثیف بود و موهای کمرش به‌هم چسبیده بود و خیلی دل نداشتم بهش دست بزنم یا بگذارم توی خانه بچرخد. دوستم گفت چرا نگهش نمی‌داری؟ و من فکر کردم خیلی دوست دارم اما اگر نتوانم چه؟ به‌هرحال یک کارتن آوردم و گذاشتمش آن تو‌و. توی کارتن چیزهای دیگری هم بود. یادم نیست‌. روغن زیتون و این چیزها. بعد انگار یادم رفت آن بچه آن‌جاست و رفتم پی کارم. چند وقتی گذشت تا یادم آمد‌. سراسیمه رفتم سراغش، درِ کارتن را برداشتم و دیدم از همان چیزها برداشته و خورده. احساس بیخود و به‌دردنخوری داشتم. پرسیدم گرسنه‌ای؟ جالب است که سر تکان داد و گفت آره! بعد دوباره ولش کردم و رفتم سر کار‌. توی جلسه یادم آمد من توی خانه یک گربه دارم و نمی‌توانستم وسط کار برگردم. تا بیدار شوم توی این هول‌وولا بودم که چه بلایی سرش آمده! این خوابی است که بارها برایم تکرار شده. یک‌بار گلدانی داشتم که پژمرد. سگی داشتم که گمش کردم. گربه‌ای که یادم رفت برایش غذا بگذارم و مجموعه تصویرهایی که بهم می‌گویند تو نمی‌توانی مراقب خوبی باشی درواقع نمی‌توانی مادر خوبی باشی! چرا؟ 🌱 @Sara_Anahid #خواب‌ها
نمایش همه...
17
رفتم ناخن‌هایم را ریمو کردم و حالم جا آمد‌. این‌که همیشه خدا چیزی روی ناخن‌ها باشد اصلا مدل من نیست. الآن هم حس می‌کنم دلم واقعا برای صدف ناخن‌های خودم تنگ شده بود. (حالا چه‌قدر هم ناخن‌ناخن کردم!) وقت برگشتن، آقای راننده پیچید توی کوچه و گفت «عجب کوچه‌ی باصفایی!» گفتم شما اولین کسی هستید که این را می‌گویید. اغلب راننده‌ها می‌گویند «چه کوچه‌ی تنگ و شلوغی‌‌. جای دور زدن داره؟» مضمون نهان این سؤال هم این است که می‌شود سر کوچه پیاده شوی؟ من هم که به روی خودم نمی‌آورم. گفت «آره شلوغه ولی خیلی باصفاست. دو طرف درخت!» پیاده شدم و داشتم به حس خوب آقای راننده فکر می‌کردم و زاویه نگاه آدم‌ها که در همان لحظه یک کبوتر روی صاعدم رید! لابد روی یکی از شاخه‌های یکی از درخت‌های قشنگ کوچه نشسته بود به این صورت 🌱 @Sara_Anahid #روزها
نمایش همه...
😁 23 16
معلوم نیست چه گندی به اینترنت زده‌اند که موقعیت من را در فرودگاه امام نشان می‌دهد. راننده اسنپ هم نمی‌تواند مسیرش را پیدا کند. بنابراین از حافظه‌اش کمک گرفت و یک دور قمری شریعتی و سیدخندان و هفت تیر و پلیس را زد! واقعا چرا روزهای بعد همه‌اش بد می‌آورد؟
نمایش همه...
😁 6 4
تمام مسیر خانه داشتم به این فکر می‌کردم که حالا می‌رسم، پیچِ کوچه را رد می‌کنم و می‌بینم جمعیتی جلوی ساختمان‌مان ایستاده‌اند و سوختنِ خانه‌ی طبقه دوم را تماشا می‌کنند؛ یعنی خانه‌ی من! بله، این ترس دیروزم بود. چون شنبه‌شب، همین که از شرکت برگشتم، لباس عوض کردم، دست و صورتم را شستم و داشتم موهایم را شانه می‌زدم، صدای انفجاری توی خانه شنیدم. حالا نه انفجار مهیبِ آن‌چنانی، مثلا فکر کردم لوله ترکیده. رفتم آشپزخانه را چک کردم و لوله سر جایش بود. پس برگشتم به اتاق و برس را یک دور دیگر روی موها کشیدم که صدای شعله‌ی آتش شنیدم. باز رفتم آشپزخانه و دیدم از کمد آبگرمکن تکه‌های آتش می‌افتد پایین. آدم فکر می‌کند این چیزها فقط برای بقیه اتفاق می‌افتد اما من دقیقا آن‌جا بودم. بی‌حرکت توی چارچوب آشپزخانه و زل‌زده به گدازه‌هایی که از کمد می‌ریخت. تنها کاری که کردم، یا بهتر بگویم تنها کاری که توانستم بکنم این بود که روی تکه‌های آتش، آب بریزم که به‌هم نرسند و بزرگ نشوند. بعد پریدم سمت گوشی و چند ثانیه مکث کردم که به کی زنگ بزنم؟ (یادم باشد یک وقتی درباره‌ی این هم بنویسم: اولین کسی که در موقعیت‌های بحرانی به او زنگ می‌زنیم.) دست‌هایم می‌لرزید و شماره برادرم یادم نمی‌آمد. اسمش را پیدا کردم و گفتم «آبگرمکن آتش گرفته.» او واقعا توی مدیریت بحران خوب است. پیش‌تر هم در چند موقعیت خودش را با این ویژگی نشان داده. موقعیت‌هایی مثل دادن خبر مرگ عزیز یا عمل مامان و چیزهای شوکه‌کننده‌ی دیگر. من در آن موقعیت هیچ قدرت تصمیم‌گیری نداشتم. فقط دو تا دست و پا بودم که اجرا می‌کرد. دست‌ها اول گاز را بستند، بعد در کابینت را لمس کردند. داغ نبود، یعنی شعله آن‌قدرها بزرگ نبود. بازش کرد و آتش پیدا شد. اندازه‌ی یک توپ فوتبال بود. بعد زنگ زدم به آتش‌نشانی. یک مانتو پوشیدم و پله‌ها را دو تا یکی پایین رفتم. توی آن چند ثانیه فکر می‌کردم اگر آتش جان بگیرد، باید چه کنم؟ وسایل شخصی‌ام را بردارم و بروم بیرون و سوختن خانه‌ی قشنگم را تماشا کنم؟ از فکرش هم پاهایم می‌لرزید. زنگ واحد طبقه اول را زدم و بی‌سلام گفتم «آبگرمکن من آتش گرفته» مرد داشت دکمه‌های پیراهنش را می‌بست. کفش‌هایش را پوشید. وسط این مخمصه نگران بودم نکند شورتی چیزی به جایی از خانه آویزان باشد و مرد همسایه ببیند. که چیزی نبود. مرد آمد بالا. کف آشپزخونه را آب برداشته بود از بس که من روی گدازه‌های آتش آب ریخته بودم. پرسید «کپسول داری؟» که نداشتم. با جارو چند بار به شعله‌ها زد و خاموشش کرد. آتش‌نشانی زنگ زد که وضعیتم را بپرسد. گفتم انگار خاموش شده اما من نمی‌توانم حرف بزنم. گوشی را دادم به مرد همسایه. برایشان توضیح داد که گاز بسته است. آتش خاموش شده و به‌نظر می‌رسد خطر گذشته. قرار شد آتش‌نشانی هم نیاید. مرد خداحافظی کرد و من فکر کردم خوب شد مبل‌هایم را خریدم و او خانه را این شکلی دید. زنگ زدم به برادرم که بگویم تمام شد و زدم زیر گریه. گفت «ترسیدی؟» گفتم «خیلی ترسیدم.» گفت «من هم خیلی ترسیدم.» یک ربع بعد آمد پیشم. خانه را واکاوید. صورت سیاه از اشک من را پاک کرد و دیگر به‌نظر می‌رسید آب‌ها از آسیاب افتاده باشند، آتش‌ها هم. گرچه من تمام شب با هر صدای کوچکی از خواب می‌پریدم و می‌رفتم خانه را چک می‌کردم و روز بعد هم در مسیر خانه تصور می‌کردم مبادا در نبودم خانه سوخته باشد و جدی جدی این چیزها قرار نیست برای بقیه اتفاق بیفتد. چون آنی که شنبه‌شب به شعله‌های آبگرمکن زل زده بود، من بودم! 🌱 @Sara_Anahid #روزها
نمایش همه...
38👍 2👎 1
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
✍️معرفی دوره‌های تخصصی نوجان (باشگاه ادبی نوجوان) 🌱دوره‌های باشگاه ادبی: ۱-اصول و فنون نویسندگی خلاق ۲-طنزنویسی ۳-شاهنامه خوانی 🌳در این دوره‌ها استعداد ادبی شرکت‌کنندگان با انجام تمرین و خوانش و بررسی آثار پرورش می‌یابد. مدرس دوره های ادبی دکتر رضایی، استاد دانشگاه، نویسنده و منتقد ادبی هستند. ضمناً آثار برتر هنرجویان در بسترهای مختلف منتشر می‌شود. برای ثبت‌نام پیام دهید. 📞09196490040 @nojaanhouse
نمایش همه...
👍 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.