cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

⚡️𝒉𝒂𝒓𝒓𝒚 𝒑𝒐𝒕𝒕𝒆𝒓⚡️

┈┈✦•┈┈✦•┈┈ ❧ Harry Potter is more than just a story for us. He taught us that the power of love is far more powerful than hatred:))🕯 ❧ Welcome to the Harry Potter channel. ❧ 2020:June/13 ❧ bot: @Yeganeh12y1_bot , @Nazanin8080_bot ┈┈✦•┈┈✦•┈┈

نمایش بیشتر
إيران327 490زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
179
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#Emily_Potter_Secret نگاهی به گزارش رون انداختم، بعد روی کاغذ دیگه ای مشغول نوشتن شدم _لی لی، میخوام ازت یه سوال بپرسم " بیخیال گفتم " خب بپرس " با سوالی که رون پرسید لحظه ای از نوشتن دست برداشتم " چرا هیچ اطلاعات دقیقی از تو نیست؟ " لب پایینم رو با زبون تر کردم، لبخندی زدم. همونطور که مشغول نوشتن بودم گفتم " همین که پرفسور دامبلدور درموردم اطلاعات دقیق و کامل داره، کافیه! نیازی نیست وزارت سحر و جادو بدونه من چه کسی هستم. البته این نظر پدرخونده امه! " مکثی کردم و پرسیدم " حالا چرا این برات سوال شده؟ " هرماینی به جای رون جوابم رو داد " خیلی مشکوکی! نه اسمی از خانوادت گفتی و نه نامه ای از اونا داری فقط مدام میگی پدرخونده پدرخونده اصلا اسم پدرخوندت چیه؟ " اولین اسمی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم " رابینسون … هاپرین رابینسون. " بلافاصله پشیمون شدم که چرا اسم اونو انتخاب کردم رون دهن باز کرد تا چیزی بگه که نزاشتم، گزارش و کاغذ دست نوشته ی خودم رو بهش دادم و گفتم " خب تموم شد. بنویس " بعد بلند شدم و گفتم " من بهتره برم بخوابم. شب بخیر " بعد بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهشون بدم رفتم عجیب هری فقط سکوت کرده بود اوف آمبریج کم بود اینام اضافه شدن وای مرلین هر چقدر بیشتر اینجا میمونم اوضاع برام سختر و بدتر میشه #پارت_34 #Sedna ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗     ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️  @Harrydh ⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
☁️🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗    ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️ @Harrydh⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
🍂✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗    ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️ @Harrydh⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
#پروف💚🍏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗    ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️ @Harrydh⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
1:38:04
Video unavailableShow in Telegram
بیستمین سالگرد هری پاتر:بازگشت به هاگوارتز 🪄🔮 زیرنویس فارسی کیفیت360 #درخواستی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗    ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️ @Harrydh⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
242.72 MB
#Emily_Potter_Secret روز یکشنبه توی سالن عمومی به هری و رون توی انجام تکالیف کمک میکردم ولی زیاد نمیتونستم کمک کنم چون هرماینی مدام بهم چش غره می رفت و آخر سر منو برد پیش خودش تا با اون و جینی صحبت کنم کج پا، گربه ی دوست داشتنی هرماینی حسابی سرم رو گرم کرده بود جوری که به کل گذر زمان رو از یاد برم وقتی به خودم اومدم که ساعت یازده و نیم بود هرماینی درحالی که خمیازه می کشید به سمت هری و رون رفت بلند شدم میخواستم برم بخوابم اما نگاهم به جغد خیلی خوشگلی که لبه ی پنجره ایستاده بود افتاد خطاب به اون سه تا پرسیدم " این جغد کدومتونه؟ " هر سه تاشون اول به من بعد به جغد خیره شدن هرماینی متعجب خطاب به رون پرسید " این هرمس نیست؟ " هرمس؟ رون به آرومی گفت " اره، خودشه! " متعجب پرسیدم " این جغد توعه، رون؟ " رون از جاش بلند شد و گفت " نه، برای برادرمه " بازم؟ یه برادر دیگه؟ رون در ادامه گفت " برای چی پرسی واسه من نامه نوشته؟ " رون به طرف پنجره رفت و بازش کرد جغدی که اسمش هرمس بود به داخل سالن پرواز کرد و نامه ای که به پاش بسته شده بود رو جلو آورد رون نامه رو ار دور پای هرمس باز کرد هرمس فورا رفت. رون روی صندلی راحتی نشست و به نامه خیره شد " اره، این دست خط خود پرسیه. بنظر شما چی نوشته؟ " هرماینی مشتاقانه گفت " بازش کن. " هری هم سری به نشونه ی تایید حرف هرماینی تکون داد کنجکاو دست به سینه منتظر موندم #پارت_32 #Sedna ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗     ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️  @Harrydh ⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
#Emily_Potter_Secret رون نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن هر لحظه اخم های رون غلیظ تر میشد، ما سه نفر به همدیگه نگاه میکردیم یکهو نامه رو به طرف ما گرفت هر سه خم شدیم تا نامه رو بخونیم با هر کلمه خوندن نامه بیشتر شوکه می شد بخصوص اون یه تیکه که درمورد من بود قلبم رو به تپش انداخت " … امسال یک دانش آموز جدید سال پنجمی به هاگوارتز امده است لطفا از اون دوری کن چون هیچ اطلاعات دقیقی از او نداریم من نگران تو و مدالت هستم پس از هری پاتر و آن دانش آموز جدید دوری کن … " ناراحت به رون خیره شدم و گفتم " میتونی بهش بگی زیاد با من صمیمی نیستی تا نگران تو و مدالت نباشه " هری که وانمود میکرد که انگار همه چیز شوخیه گفت " خب … اگه تو میخوای … اِ … چی نوشته بود؟ " نگاهی به نامه انداخت و در ادامه گفت " اهان، اره … اگه میخوای با من قطع رابطه کنی، قسم میخورم که وحشی و خطرناک نشم " رون نامه رو گرفت و گفت " بده به من، ببینم " بعد شروع کرد به پاره کردن نامه " پرسی … بزرگترین … اشغال … دنیاست " بعد تکه های نامه رو انداخت تو آتیش بعد گزارش پرفسور سینیسترا رو به سمت خودش کشید و گفت " بیا، هری، ما باید تا قبل از طلوع آفتاب اینو تموم کنیم " هرماینی فورا گفت " اونا رو بده به من ببینم " رون متعجب پرسید " چی؟ " به هرماینی نگاهی انداختم و گفتم " فکر کنم بهتره برین بخوابین من و هرماینی میتونیم اینو انجام بدیم، مگه نه؟ " هرماینی لبخند زنان سری تکون داد رون که انگار خسته شده بود گفت " راست میگین؟ آه … هرماینی، لی لی، شماها ناجی ما هستین! چی میتونیم … " من و هرماینی همزمان گفتیم " قول بدین دیگه تکالیفتونو برای این وقت شب نزارین " رون زمزمه وار گفت " شدن دوتا! " #پارت_33 #Sedna ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗     ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️  @Harrydh ⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
فامیلی لونا به چی تشبیه شده بودAnonymous voting
  • لونی:احمق
  • اونی:خنگ
0 votes
#درخواستی🐬 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗    ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️ @Harrydh⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
#Emily_Potter_Secret برای اولین بار دیگه چهرش خونسرد نبود بلکه پر از نگرانی بود نگرانی برای چی؟ نگرانی برای از دست دادن من؟ یا … دستام رو توی دستاش گرفت و گفت " میدونم که پدرخوندت بهت گفته که چی شده … برگشت اسمشونبر باعث در خطر بودن تو میشه بخصوص اگه من همراهت باشم! " ناراحت پرسیدم " منظورت چیه؟ " لب پایینش رو با زبون تر کرد و گفت " امیلی، بیا روراست باشیم، باشه؟ من باید برم! نمیتونم بمونم باید برم. لطفا هیچ سوالی نپرس چون نمیتونم جوابت رو با صداقت کامل بدم " چندبار پلک زدم " یعنی … یعنی میخوای بری و تنهام بزاری؟ " انکار کرد " نه … امیلی، تو تنها نیستی. پدرخوندت پیشته " اخمام رفت توهم " این هیچ ربطی نداره. چون سوروس رو دارم دلیل نمیشه که تو نباید کنارم باشی " دست راستش رو بالا آورد و روی گونم گذاشت " امیلی، درکم کن. اگه من کنارت باشم اسمشونبر بی هیچ تردیدی تورو میکشه چون میدونه تو نقطه ضعف من به حساب میای " چرا؟ چرا منو میکشه؟ اصلا اسمشونبر از کجا میخواد بفهمه من نقطه ضعف اونم؟ چرا اون هیچوقت نمیگه اون چه ربطی به اسمشونبر داره؟ نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم " کجا … کجا میری؟ تا کی منتظرت بمونم؟ هوم؟ کی برمیگردی؟ اصلا … اصلا برمیگردی؟ " قلبم تند تند به سینه ام می کوبید اگه جوابش نه باشه چی؟ لبخندی زد و گفت " البته که برمیگردم، امیلی " من اون روز مثل ابله ها حرفشو باور کردم و دیگه اونو ندیدم حتی با اینکه نزدیک به یک سال گذشته اصلا شاید تا الان به دست اسمشونبر مرده باشه! حتی فکر کردن به این موضوع باعث میشه اشک تو چشمام جمع شه چه برسه به اینکه … #پارت_31 #Sedna ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╗     ғᴏʀ ᴊᴏɪɴ➺⚡️  @Harrydh ⚡️ ╚═∞═๑☆9¾☆๑═∞══╝
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.