cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

☘༺ رمان آنلاین ༻☘

🔻مجموعه بی پناهان تاج دار✨ 🔻رمان آواز درنا🦢 🔻به قلم آراید✔️ 🔻رمان تاراج خون( کامل شده جهت فروش)🥀 🔻رمان کودتای لبخند🌺 🔻به قلم جمیله کاظمی✔️ 🚫تمامی رمان ها به نام نویسندگان ثبت شده هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی به همراه دارد🚫 ✨لینک دعوت👇

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
415
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️ طرفدارای رمان های کاپلی دست بجنبونید که قراره تو این چنل چندتا داستان جذاب و هات🚫 پارت گذاری بشه..... #عمارت_عشق_یا_گناه #در_آغوش_یک_قاتل #برایت_میمانم #خانه_آسمان همه این داستان های جذابی که اسم بردم تو همین پیج همزمان آپ میشه👌
نمایش همه...
#عمارت_عشق_یا_گناه #fic_Mansion_of_love_or_sin کاپل:چانوی، چانبک، کوکوی خلاصه: خانه ای بزرگ در اشرافی ترین منطقه سئول که ساکنینش زندگی خوب و شادی را کنار هم سپری میکنن ولی این آرامش با تماس عجیبی بهم می ریزد تماسی که خبر از گناه چندین ساله ساکنین عمارت می دهد. ⭕️توجه کنید: فیک عمارت توی پیج در حال پارت گذاری بود که متاسفانه به مشکل برخوردیم و قرار شده اینجا ادامه پیدا کنه. داستان تازه داره به روند اصلی خودش میرسه پس پیشنهاد میکنم از دستش ندین😉 https://t.me/fiction_kpopp90 https://t.me/fiction_kpopp90 https://t.me/fiction_kpopp90
نمایش همه...
attach 📎

🪡توجه کنید آراید هستم یه خبر خوب و یه خبر بد دارم براتون... خبر بد اول بگم رمان آواز درنا قرار نیست دیگه پارت گذاری بشه پس همینجا متوقف و از کانال پاک میشه💯 ....... اما خبر خوب از مهر با یه داستان تخیلی فانتزی زیبا برمی‌گردم. این داستانمون قراره پارت گذاری منظمی داشته باشه و به احتمال زیاد هر روز خواهد بود... رمان کودتای لبخند از خانم کاظمی عزیز هم به روال پارت گذاری قبل برمیگرده. ممنون از همراهی همه شما عزیزان ❤️
نمایش همه...
00:05
Video unavailable
یکی از خوانند های عزیزمون اینو فرستاده. #طلوع رمان #آواز_درنا 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢
نمایش همه...
9.78 KB
🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢 🦢🦢🦢🦢🦢 #آواز_درنا #پارت_بیست_و_سوم هردو به اقامتگاه اژدهای سیاه که متعلق به جناب واریون بود رفتند و منتظر موندند که بعد از لحظات کوتاهی واریون اومد ولی جلوی در اتاقش با دیدن دانا عصبانیش بیشتر شد و گفت: ـ شاهزاده دانا شما می تونید به اقامتگاه خودتون و یا خوابگاه شاهزادگان برگردین. دانا بی اهمیت روبروی کتابخانه کوچیکش ایستاد و گفت: ـ قصد رفتن ندارم. واریون عصبی به پسرش نگاه کرد که طلوع سرشو پایین انداخت. بی احترامی های دانا تمومی نداشت و به لطف پدرش هیچکس نمیتونست توبیخش کنه مثل الان که خودشو مشغول نشون میداد ولی تمام حواسش پیش اونا بود. واریون روبروی پسرش ایستاد و پرسید: ـ دیشب کجا رفتین و علت اینکارتون چی بود؟ دانا: من ازشون خواستم یه گشت زنی شبانه داشته باشیم. ـ گشت زنی توی جنگل؟ خودت جواب بده طلوع. طلوع به پدرش نگاه کرد که دانا دوباره جواب داد: ـ بله گشت زنی توی جنگل... خب جناب واریون اگه سوالاتتون تموم شد ما بریم. ـ لطفا برید بیرون شاهزاده دانا من این بی احترامی ها رو قبول نمیکنم. ـ شما سوال پرسیدن منم جواب دادم. جناب واریون دچار توهم شدین؟ طلوع سریع جلوی دانا ایستاد و همونطور که اونو از پدرش دور میکرد گفت: ـ دانا میخواست قدم بزنه منم باهاش همراه شدم و بعد برایان باهامون اومد و پیشنهاد داد اگه تعدادمون بیشتر باشه بهتره... همش همین بود. ـ توی قصرت میمونی و قوانین تامیلا رو صدبار برام مینویسی و تا تمومشون نکردی حق نداری از اقامتگاهت بیرون بری و یا کسی به دیدنت بیاد. دانا خواست مخالفت کنه ولی طلوع فشار کمی به دستش داد و گفت: ـ چشم پدرجان. واریون چشم غره ای به هر دو رفت و دانا بیخیال بهش نگاه کرد و بدون ادای احترام عصبی دست طلوع رو کشید و اون رو دنبال خودش کشید وقتی بیرون رفتن غرید: ـ اصلا پدرت عقل داره؟ تو مطمئنی پدرته؟ صدبار از روی قوانین... دیوونگیه. ـ قبلا هم نوشتم چیزی نیست. دانا بهش نگاه کرد دیوونگی بود اگه همینجا بغلش میکرد ولی مگه قلبش چقدر میدونست تحمل کنه بی فکر طلوع رو سمت خودش کشید و بغلش کرد که نفس توی سینه نه تنها طلوع و دانا بلکه واریون هم حبس شد از پنجره بهشون نگاه میکرد نزدیکتر رفت و دستشو از عصبانیت مشت کرد ولی دانا که متوجهش شده بود برخلاف حرفای طلوع و تلاشش برای جدا شدن اونو محکمتر توی بغلش نگهداشت و پوزخندی به چهره عصبی واریون زد این کارش فقط برای این بود همه بفهمن شایعات خواستگاری طلوع دروغه و پسر رهبر دنیای افسانه ها به خودش تعلق داره و حتی ترسی هم از پدرش نداشت که شاید تنبیهش کنه هرچند عالیجناب دومان هیچوقت پسرشو بازخواست نمیکرد و همین رفتارش باعث شده بود دانا خودسر بزرگ بشه. #آراید 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢
نمایش همه...
Photo unavailable
رمان #آواز_درنا پارت گذاری مجدد🪡 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢
نمایش همه...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🦌 🌺🦌 #کودتای_لبخند #پارت_بیستم تهمینه کمی مکث کرد و با لبخند سرش را تکان داد و او را تنها گذاشت و اتاق صیغه سلطنتی باز به سکوت گذشته برگشت و خیره به بقچه، اشک پهنای صورتش را خیس کرد. شهنواز سلطان دیگر به حرمسرا نیامد و هیچ پاسخی برای نامه های گرد آفرید ننوشت بلکه ملکه را این مدت با خود هنگام قدم زدن همراه می کرد و هیچ کس از احوال طبیب مخصوص سلطان که در زندان به سر می برد خبر نداشت. سورن کاتب با شنیدن خبر سلامتی خواهرش حال آسوده خاطر شد ولی تا زمانی که نتوانست با چشمان خودش او را ملاقات کند دلتنگ بود. کیهان از پنجره کوچک زندانش نگاهی به بیرون انداخت شب بر همه جا سایه انداخته بود و ستاره ها به زیبایی همیشه در آسمان مدیا می درخشیدند فقط برای لحظه‌ای فکرش به سمت گذشته کشیده شد، شب های پر ستاره خانه شان که بر پشت بام مشغول درس خواندن می شد و گرد آفرید در کنارش دراز می کشید و ستاره ها را می شمرد، در آن خاطرات دور کیهان و گرد آفرید آینده را در کنار هم می دیدند در خانه ای که مردش طبیب و زن پر از حس های زیبای شعر و شاعری که با عشق خانه را برای مردش گرم نگه می داشت ولی سرنوشت چیزی دیگری برای شان رقم زده بود، کیهان هرگز فکرش را هم نمی کرد موفقیت در آزمون طبابت دربار گرد آفرید را از او بگیرد. هزار بار خود را لعنت می کرد که اجازه داده بود دختر رویاهایش برای تبریک موفقیت در جشن آزمون به پایتخت بیاید و زمانی که سلطان فهمیده بود که سورن کاتب خواهری دارد او را خواستگاری کرد و هیچ راه مخالفتی برای شان نماند و شبی که گرد آفرید به حرم سلطان برده شد سورن از کاتب سوگند گرفت که برای همیشه گرد آفرید را فراموش کند و دیری نگذشت که متوجه شد گرد آفرید سریع تر از آنچه که فکرش را می کرد کیهان و عشقش را به فراموشی سپرد و شد دلداده سلطان مدیا و کیهان طبیب سلطنتی دربار که بخاطر مهارت در کارش در مدت زمان کوتاهی جایگاه طبیب ارشد را تصاحب کرد ولی الان در زندان و بی خبر از فردایش به جرم ناکرده گرفتار بود. فراتاگون دامن گلدوزی شده ای که تهمینه به او هدیه کرده بود را رو به رویش باز کرد و به ملاقات شان فکر کرد به اینکه تهمینه گفت او بهترین دوستش بوده هنوز هم هنر دستانش به ظرافت گذشته بود و ملکه به گذشته رفت و به زمانی که در اتاقی به همراه دو دختر دیگر لبخند می زد و هر شب آخرین چراغی که در دانش سرا خاموش می شد اتاق آن سه نفر بود زیرا همیشه در انجام تکالیف روز بعد به همدیگر کمک می کردند، فراتاگون خط می نوشت و تهمینه گل دوزی می کرد و آتوسا با صدایی که برای هر سه واضح باشد درس ها ر ا تکرار و می خواند، فراتاگون و تهمینه نیز بعد از او تکرار می کردند تا یاد بگیرند.گذشته مثل همیشه برایش درد داشت دیگر آتوسا در این دنیا نبود و تهمینه پس از سال ها آن هم به طمع دیدار گرد آفرید به سراغش آمده بود او تنها بود و هیچ کس بار این تنهایی را با شریک نمی شد نه شهنواز و نه تهمینه با اینکه ملکه تاجدار سرزمینش بود ولی ملکه شدن برای فراتاگون فقط تنهایی به بار آورد. همان شب به دستور سلطان، گرد آفرید را از حرمسرا به اقامتگاه دیگری منتقل کردند که تا زمان زایمانش باید آنجا می ماند، اقامتگاهی خارج از قصر که در گذشته به دستور سلطان پیشین که یکی از همسرانش به او خیانت کرده بود ساخته شد و زن به آنجا انتقال داده شد و بعدها با زهر محکوم به مرگ شد و در همان اقامتگاه دفن گردید و حال با وجود یک خدمتکار و آشپز و سه سرباز که برای گرد آفرید غریبه بودند بیشتر احساس خفگان می کرد حتی به او اجازه نداده بودند که خدمتکار مخصوص خودش را بیاورد گویا در مرداب فرو می رفت. 🌺🦌 🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🦌
نمایش همه...
🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢 🦢🦢🦢🦢🦢 #آواز_درنا #پارت_بیست_و_دوم دومان توی کتابخونه مخصوص خودش که رفت و آمد همه به جز جناب واریون و لایوس بهش ممنوع بود اسنادی رو مهر میکرد و واریون کنار لایوس پشت پنجره ایستاده بودن صدای خنده های آنجلا و شاران باز بلند شده بود و آریا هم همراه با اونا شیطنت میکرد و این میتونست زیباترین تصویر برای لایوس مهربان باشه. دومان مهر سلطنتی رو داخل جعبه مخصوصش جا داد که همون لحظه نگهبان پشت در گفت: ـ سرورم سربازی از نگهبانی خواستار ملاقات با عالیجناب واریون هستند. واریون فکرش از صبح تا حالا مشغول بود که با تعجب نگاهی به دومان و لایوس انداخت و در آخر اخم کرده از کتابخانه بیرون رفت و با دیدن آدریان تعجبش بیشتر شد. اون پسر باعث میشد حس عجیبی داشته باشه انگار که فرد روبروش هر لحظه اژدهای درونش رو بی تاب میکرد. ابرویی بالا انداخت و جلوتر رفت که آدریان تعظیمی کرد و گفت: ـ سرورم باید در رابطه با موضوع مهمی باهاتون حرف میزدم. ـ میشنوم. ـ دیشب من شاهد خروج پنج شاهزاده از قصر بودم اونا به سمت جنگل رفتن راهی که به کوهستان برفی میرسه ولی وارد قلمرو گرگینه ها نشدن. واریون دو دستش رو پشتش قفل کرده بود که با این حرف دستش عصبی مشت شد و پرسید: ـ کدوم شاهزاده ها؟ و درست چه زمانی؟ ـ بعد از نیمه شب چون دروازه ها بسته شده بود. شاهزاده دانا، شاهزاده خانم الف، شاهزاده خانم کامیلیاو... و شاهزاده طلوع با شاهزاده خوناشام. اسمشونو نمیدونست ولی مشخصات نوولند و برایان رو داد که واریون ازش خواست این موضوع جایی دیگه بازگو نکنه و رو به نگهبان کتابخونه گفت: ـ شاهزاده طلوع رو به اقامتگاه من ببرید و تا زمان که خودم نیومدم حق خروج نداره. نگهبان با تعظیمی ازش دور شد و واریون دوباره به کتابخونه برگشت دومان و لایوس منتظر حرفی از طرف اون بودن ولی واریون با گفتن دوباره برمیگردم از اونجا رفت. عصبی بود و به هیچ وجه این بی نظمی رو از طرف طلوع قبول نمیکرد پسرش رو طوری بزرگ کرده بود که بتونه روزی جانشین خودش بشه و عنوان رهبر دنیای افسانه ها رو مال خودش کنه اما به تازگی طلوع سرکش شده بود و هرچند نمیخواست بدبین باشه ولی میدونست علت تمام رفتارهاش دوستی غلطش با شاهزاده برایان و شاهزاده دانا هست این دو نفر همیشه چیزی برای قایم کردن داشتن. طلوع مضطرب بود اینو دوستاش از لرزش دستاش وقتی که میخواست بگه چیز مهمی نیست فهمیدن. دانا هنوز اخم کرده و عصبی بود و نوولند توی خودش قدرت مقابله با خشم جناب واریون رو نمی دید که برایان کلافه شده گفت: ـ من باهات میام بهرحال مطمئنم پدرت جلوی من تنبیهت نمیکنه. ـ نیازی نیست خودم حلش میکنم. نوولند قول میدم پدرم چیزی از رازت نفهمه. نوولند لبخند مهربونی بهش زد و طلوع از گوشه چشم به دانا نگاه کرد بعد اون حرفا عملا نادیده اش میگرفت. ناراحت نگاهشو از اون گرفت و از جمع دوستاش دور شد تا با اون سرباز همراه بشه که لحظه آخر دانا دستشو گرفت و با همون اخما بدون اینکه نگاهش کنه راه افتاد و گفت: ـ خودم جواب پدرتو میدم. ـ دیگه ازم ناراحت نیستی؟ دانا جوابشو نداد و همونطور که دستشو گرفته اونو دنبال خودش کشید. #آراید 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢
نمایش همه...
00:11
Video unavailable
شبتون زیبا پارت جدید رمان #آواز_درنا به قلم #آراید 🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢🦢
نمایش همه...
1.83 MB
تب ۲۴
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.