هــــونیــــ👄ــا
🔞رمان هونیا♨💯 کپی حتی با ذکر منبع هم ممنوع✔🚫 هرروز پارت داریم😻👌
نمایش بیشتر8 765
مشترکین
-1624 ساعت
-587 روز
-34330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Photo unavailable
روزتون سرشار از آرامش
که با ارزش ترین حس دنیاست
براتون یه دنیا آرامش، یه دنیا تندرستی
خوشبختی و برکت از خدا خواستارم..
صبحتون بخیر🌹
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄
51420
#پارت493
نگاهی به صورت پر از ارامشش تو خواب انداختم..
هنوز هم هرچند دقیقه یکبار، ریز هق میزد..
نگاهم خیره به صورتش بود که تقه ای به در خورد..
لباسم رو مرتب کردم اما چیزی نگفتم..
در باز شد و اول افسون و بعد بردیا اومدن داخل..
نگاهم رو از روی صورت بچه اصلا جدا نکردم که نگاهم بهشون نیوفته...
افسون یک طرف تخت نشست و دستش رو روی شونه ام گذاشت...
بردیا هم روی صندلی نشست و سنگینی نگاهش رو حس می کردم...
باز هم بهشون نگاه نکردم..
من رو با یک بچه یک روزه ول کردن و رفتن..
انگار نه انگار که من تازه عمل کرده بودم و نمی تونستم حتی به راحتی تکون بخورم...
49310
Photo unavailable
شب قشنگترین اتفاقیست که تکرار میشود
تا اسمان زیباییش را به رخ زمین بکشد
خدایا ستاره ها را سقف خانه دوستانم کن
تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد..
شبتون بخیر🌹
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄
59710
#پارت492
واقعا ما تنها بودیم..
بردیا با گذاشتن بچه و بیرون رفتنشون، یک چیز مهم بهم یاداوری کرده بود...
اینکه هرچقدر هم دورم شلوغ بود، اخرش همه می رفتن و فقط من می موندم و پسرم...
حالا می فهمیدم تنها کسی که برای من بود و باهام می موند، فقط بچه ام بود و بس...
حالا که تو بغلم بود و جز خودش به کسی فکر نمی کردم، دوست داشتم تمام زندگیم رو به پاش بریزم....
کمی که گذشت، اروم اروم مک زدنش کم و کمتر شد تا اینکه کلا سینه ام رو ول کرد...
خوابیده بود..
دستش رو گرفتم و بوسه ای به انگشت های سفید و تپلش زدم...
اروم کمی خم شدم و کنارم روی تخت خوابوندمش..
کمی که تکون می خوردم انگار شکمم رو پاره می کردن..
انقدر می سوخت و درد می گرفت که دلم می خواست بمیرم اما این درد تموم بشه...
57220
Photo unavailable
خدایا امشب از تو میخواهم دلهایمان را چون
آب روشن زندگیمان را چون گرمای آتش
دلچسب وجودمان را چون ماه آسمان آرام
و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کن..
شبتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄
69110
#پارت491
انقدر تند تند مک میزد که می ترسیدم خفه بشه..
هرچند من هم هنوز شیر انچنانی نداشتم..
دستم رو نوازش وار روی سرش کشیدم و نجوا کردم:
-اروم تر..خفه نشی یه وقت پسر خوشگلم..
همینطور که هنوز دستم رو روی سرش می کشیدم، هق زدم:
-ما تنها نیستیم پسرم..ما همدیگه رو داریم..هیچوقت تنهات نمی ذارم..همه کس من تویی مامانی..یادم نمیره تو اون روزای سخت تو بودی که از رفتنم جلوگیری کردی..درست وقتی که تصمیم گرفته بودم از این دنیا برم فهمیدم تو شکمم یه فرشته دارم..تو همه چیز مامانی..من خیلی تنهام..حالا که تو اومدی منو از تنهایی درمیاری مگه نه؟!..منو تنها نذاریا وگرنه میمیرم..تورو هم نداشته باشم دیگه کلا بی کس و تنها میشم..چطور میشه تو رو دوست نداشت؟..انگار یه تیکه از قلبمو گرفتم تو دستام..یه وقت ناراحتی نشی از حرفایی که زدم و گشنه موندنت..آخه من اون موقع فقط به بابای نامردت فکر می کردم..اصلا حواسم نبود که تو فقط مال منی..تو از وجود من اومدی..تو همه کس مامانی..ببخش منو پسرم..ببخش!.....
آهی کشیدم و همینطور مشغول نوازش کردن سرش و لپ هاش شدم...
66920
Photo unavailable
دعای امروز یک صبح دلنشین
یک لبخند از ته دل یک شادی بی دلیل
و خدای همیشه همراه
با هزار آرزوی زیبا تقدیم لحظه هایتان..
صبحتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄
87350
#پارت490
گریه ام شدت گرفت..
دستم رو به جای سینه اشتباه گرفته بود..
دیگه تحمل اینطوری گرسنه دیدنش رو نداشتم..
الهی بمیرم که برای یک ذره چیزی که سیرش بکنه چه گریه ای می کرد...
کمی کشیدمش بالاتر و با گریه پیشونیش رو بوسیدم..
جلوی لباسم رو به سختی اما سریع باز کردم..
بلد نبودم..
واقعا نمی دونستم چطوری باید بهش شیر می دادم..
اما با اعتماد به غریزه ی مادرانه ام، هرطور که بود سینه ام رو تو دهنش گذاشتم...
همین که نوک سینه ام رو تو دهنش حس کرد، با ولع شروع کرد به مک زدن...
لرزیدم و یک حس خیلی خیلی قشنگ بهم دست داد..
یک حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم..یک لذت ناب و خاص...
انگار یک تیکه از وجودم تو دست هام بود..
82520
Photo unavailable
وقتی تنور دلتان گرم باشد
نان مهربانیش را می خوری از طرفی
مهربانیت بیشتر و روزگارت آبادتر ست
الهی که تنور دلتون گرم گرم باشد..
صبحتون بخیر🌹
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄
1 04440
#پارت489
تو بغلم که گرفتمش، یک لرز خفیف تو تنم افتاد..
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به صورتش انداختم..
صورت گرد و سرخ و سفید..پرزهای ریز مشکی روی سرش..بینی و دهن کوچولو...
چشم هاش رو بسته بود و با همه ی وجود گریه می کرد...
دلم سوخت..
هم برای خودم، هم برای این بچه..
گناه ما چی بود که محکوم شده بودیم به این زندگی؟..
بردیا درست می گفت، اگه من هم به این بچه بی اهمیت باشم و بهش محبت نکنم، دیگه خیلی تنها میشد و حقیقتا ظلم بزرگی در حقش می کردم....
دست لرزونم رو بردم سمت صورتش و روی گونه ش کشیدم..
یهو چشم های خیسش رو کمی باز کرد و صورتش رو چرخوند سمت دستم...
86420
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.