cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

هــــونیــــ👄ــا

🔞رمان هونیا♨💯 کپی حتی با ذکر منبع هم ممنوع✔🚫 هرروز پارت داریم😻👌

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
8 881
مشترکین
-724 ساعت
-507 روز
-38130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Photo unavailable
خدایا بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن تویى پروردگار ما پس قرار دہ بى نیازى در نفسمان یقین در دلمان بصیرت در قلبمان.. شبتون بخیر🌹 ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
نمایش همه...
#پارت483 یک لحظه حس خیلی بدی بهم دست داد.. چطور به بچه ی کسی که باهام اون کار رو کرده بود شیر میدادم؟... اخم هام تو هم فرو رفت.. منی که تا قبل از به دنیا اومدنش براش بی تابی می کردم، حالا حس می کردم با بغل کردن و شیر دادن بهش از کار اون عوضی گذشت کردم.... بچه ای که من مادرش بودم، یک پدر عوضی داشت که من رو به بدترین شکل ممکن خورد کرده بود.... چطور می تونستم با دیدن این بچه یاد اون روز نیوفتم... بدترین ظلم در حق من همین بچه بود.. داشتن و دیدنش برام مرگ تدریجی میشد.. همین که هنوز بین دوست داشتن و دوست نداشتنش گیر کرده بودم، برام یک عذاب بزرگ بود....
نمایش همه...
Photo unavailable
خدای مهربانم روزمان را با عشق تو آغاز میکنیم بخشندگی از توست عشق در وجود توست عشق و بخشندگی را به ما بیاموز تا مهربان باشیم.. صبحتون بخیر🌹 ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
نمایش همه...
#پارت482 خمار به افسون و بردیا که کنار تخت نشسته بودن نگاه کردم... بردیا زودتر متوجه بیداریم شد.. لبخندی زد و خم شد طرفم: -سلام خانم..خسته نباشی..خوبی؟.. صدام به زور درمیومد و خیلی ضعیف و گرفته بود: -خوبم!.. افسون هم خم شد پیشونیم رو بوسید و گونه ام رو نوازش کرد و گفت: -خداروشکر..دیگه می خواستم بیدارت کنم.. پلکی زدم و هیچی نگفتم.. کمی تو سکوت گذشت تا اینکه افسون با لبخند مهربونی گفت: -نمی خواهی درمورد گل پسرت بپرسی؟.. -زنده اس؟.. ابروهاش رو انداخت بالا: -پس چی..یه نینی قرمز و خوشگل..تازه پرستار گفت بخش نوزادان رو گذاشته روی سرش از بس گریه کرده..گشنشه بچه..الان میارن تا بهش شیر بدی.....
نمایش همه...
Photo unavailable
شب ها آرامشی دارند از جنس خدا پروردگارت همواره با تو همراه است امشب از همان شب هایی است که برایت شب بخیر خدایی آرزو کردم.. شبتون بخیر🌹 ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
نمایش همه...
#پارت481 ============================= دهنم خشک شده بود و شدیدا به اب نیاز داشتم.. زیر دلم می سوخت و به طرز عجیبی حس می کردم شکمم خالی شده... بی حال و بی جون بودم.. به سختی لای پلک هام رو باز کردم و نگاهم رو گرد اتاق چرخوندم... افسون کنارم روی صندلی به خواب رفته بود.. امروز خیلی اذیت شده بود، برای همین دلم نیومد بیدارش کنم... انقدر بی حال بودم که دوباره چشم هام رو بستم و خیلی سریع خوابم برد... با صدای افسون بیدار شدم اما چشم هام رو باز نکردم.. بردیا هم بود و داشتن با هم حرف می زدن.. زیر شکمم بیشتر از قبل می سوخت.. از تشنگی و سوزش زیاد  مجبور شدم لای پلک هام رو کمی باز کنم...
نمایش همه...
Photo unavailable
بار دگر آن صبح بخندید و بتابید تا خفته صدساله هم از خواب درآمد بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد خیزید که آن فاتح ابواب درآمد.. صبحتون بخیر❣ ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
نمایش همه...
#پارت480 بردیا رو دیدم که با موهای ژولیده و صورت ترسون دوید سمتمون و وحشت زده صدامون کرد.... حس می کردم تمام لباس هام خیس شده.. بردیا زیر بغلم رو گرفت و اروم بردم سمت اسانسور... سه تایی تو اسانسور بودیم و بردیا داشت با افسون حرف میزد اما من هیچی از حرف هاشون نمی فهمیدم.... فقط هرلحظه به بیهوشی نزدیک تر میشدم.. این رو با تمام وجود حس می کردم که داشتم از حال می رفتم... اسانسور که ایستاد زود زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم... همینطور که هرلحظه صدای جیغ هام بلندتر میشد، جون هم از تنم می رفت... جلوی چشم هام تار شده بود و همه چی رو محو می دیدم... سرم رو شونه ی افسون بود و پشتی صندلی جلویی رو چنگ می زدم... اخرین چیزی که یادم موند سرعت وحشتناک بردیا و صدای گریه افسون بود... چشم هام بسته شد و فقط تونستم بگم: -مر..مراقبش..با..باشین..
نمایش همه...
Photo unavailable
روز دیگری آغاز شد ساعت دلت را بر روی شادی تنظیم کن تا با هر تیک تاک لبخند بزنی و به یاد داشته باش خوشحالی بزرگترین هدیه امروزست.. صبحتون بخیر🌹 ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
نمایش همه...
#پارت479 من رو روی مبل نشوند و صورتم رو تو دست هاش گرفت: -نه نترس طوریش نمیشه..زنده می مونه قول میدم..نگران نباش حالت بدتر میشه... همینطور که خم شده بودم، بلندتر زدم زیر گریه.. اگه طوریش میشد من باید چکار می کردم.. نزدیک نه ماه بود که داشتم باهاش زندگی می کردم... نمی تونستم از دستش بدم.. دردم هر لحظه شدیدتر میشد و تحمل من هم کم کم داشت تموم میشد... لبم رو محکم گاز می گرفتم که جیغ نزنم.. طعم خون رو تو دهنم حس می کردم.. همزمان با بلند شدن صدای ایفون، تحمل من هم تموم شد و جیغ بلندی کشیدم... همینطور گریون و نفس زنان، افسون رو دیدم که با ساک بچه دوید بیرون و در رو باز کرد... بعد اومد سمت من و زیر بازوم رو گرفت.. خم شده و اروم، کنارش قدم برمی داشتم و لب هام رو محکم گاز می گرفتم که صدام بلندتر نشه....
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.