cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال رسمی «زهرا سادات رضوی»

👑﷽👑 رمان‌های بنده👇 💟 گیسو (فایل فروشی) 💟 مرواریدی در صدف(قرارداد چاپ) 💟 بی‌نفس در گرداب(قرارداد چاپ) پیج اینستاگرام نویسنده❤️⁩👇 https://instagram.com/zahra.sadat.razavi76

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
40 687
مشترکین
-11124 ساعت
-4027 روز
-56630 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
کانالvip👇👇👇 https://t.me/c/1449256770/28216
8110Loading...
02
Media files
4350Loading...
03
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk
3020Loading...
04
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
1280Loading...
05
عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسم‌زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....🔻🔻🔻 #پست۶۲ - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که... عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. - غم شما قابل جبران نیست... این را سبحان آهسته‌تر و نرم‌تر می‎گوید و ادامه می‎دهد: - می‎دونم که هیچ‎وقت هیچ‎جوره نمی‎شه جبرانش کرد اما...اگر هر موقع فکر می‎کنید که من یا خانواده تو هر امری می‎تونیم کمکی بهتون بکنیم، که شاید دلتون رو شاد کنیم، غم از روی غم‌‎هاتون برداریم، رو ما حساب کنید! دانه‎ی کوچک اشک رایحه بر گونه‌اش می‎افتد و راه می‎گیرد. سبحان می‎گوید: - من یه بوتیک تو کوروش دارم. بوتیک سبحان. اونجام خیلی‎وقتا، اگه کاری داشتید یا لباسی چیزی خواستید... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 💚 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است گیسو‌ی شب(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
7760Loading...
06
- بابا چطور راضی میشی دخترت بشه هَوو یه زن دیگه؟ دیگه چشمام از اشک تار می‌دید اما می‌دونستم مرغ بابا مثل تمام یک هفته‌ی گذشته یک پا داره و امکان نداره نظرش عوض بشه. ناامیدانه التماس کردم: - نکن! به من رحمت نمیاد به اون زن بدبختش رحم کن. کلافه الله اکبری گفت و غرید: - تو مو میبینی و من پیچش مو بچه جون! من صلاح و مصلحت تو رو می‌خوام. این مردی که می‌خوای بشی زن دومش، یه تهرون جلوش خم و راست می‌شه! مکثی کرد و با لحن نرمی ادامه داد: - بعدش هم بابا جان..جرم که نکرده! می‌خواد دوتا زن بگیره. خدا وپیغمبرش هم حلال کردن. تو می گی حرومه؟ دیگه نتونستم تحمل کنم از این همه تبعیض و تفکر مرد سالاری جیغ کشیدم: - این مرتیکه اگه شاه هم بود من باز زن دوم نمی‌شدم بابا!نمی‌خوام زن دوم کسی بشم. اونم کسی که تاحالا یه بار هم ندیدمش چرا متوجه.. حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت و از شدت ضربه‌ی بابا روی زمین افتادم. داد کشید: - مگه دست توی بی آبروعه؟ چمدونت رو می‌بندی راننده‌ی هامین خان میاد دنبالت تو هم مثل آدم میری خونه‌ی.. - سلام. با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرم، بابا توی همون حالت خشک شد و حرف توی دهنش ماسید. سر من هم سمت صدا چرخید. با دیدن مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار مارک و بوی عطری که از صد فرسخی قیمت میلیون دلاریش رو داد می‌زد وبا اخم غلیظی به من خیره شده بود،دهنم باز موند. بابا با لکنت، دستشو روی سینه‌ش گذاشت و با احترام مضاعف گفت: - سلام هامین خان! چه..چه بی‌خبر اومدید..فکر کردم که راننده‌تون رو می‌فرستید پس هامین خان معروف این بود نیم نگاهی به پدرم انداخت با لحنی که غرور و تحکمش رو فریاد می‌زد گفت - در حیاط باز بود صدای جر و بحث تا سر کوچه میومد فکر کردم اتفاقی افتاده بابا شرمنده سر پایین انداخت و خواست ماست مالی کنه که هامین بی توجه به بابا با همون نگاه برزخی اومد سمت من خم شد و بازومو گرفت کشید جوری که یک ضرب ایستادم کنارش و بوی عطرش بیشتر و غلیظ‌تر توی بینیم‌ پیچید نگاه خیره و مرموزش روی گونه‌م سنگینی کرد و من نمی‌دونم چرا از لحظه‌ای که دیدمش خفه خون گرفته بودم با لحن جدی‌ای گفت: - زدیش؟ به اجازه کی؟به چه حقی؟ بابا ترسیده خواست حرفی بزنه که هامین دستشو به معنی سکوت بالاآورد - توضیح اضافه نمی‌خوام شاهرخ در حالی که نگاهش رو به من دوخت دستوری خطاب به بابا ادامه داد - می‌برمش همین امروز خونه خودم شنبه واسه عقدمون توی محضرباش با این حرفش من تازه موقعیتمودرک کردم شروع کردم به تقلا تا دستمو آزاد کنم و در همون حال نالیدم - ولم کن!از همه‌تون بدم میاد!من اینجا عروسک خیمه شب بازی شما هستم یا ملک جنابعالی که داری سرم معامله می‌کنی بدون اینکه نظرمو بپرسی؟زن داری تو!حالیته؟ گوله گوله اشک می‌ریختم واون بدون این که ولم کنه خیره تو صورتم با بی رحمی لب زد - دختر جون کلاهتو هم بنداز بالا که بخوای زن من بشی! فکرکردی بمونی تو خونه این بابای طماعت عاقبتت چی می‌شه؟فکر کردی دختر شاه پریونی آخه؟ می‌دونی با چند میلیون طاقت زده؟ من برم در بهترین حالت می‌دتت به یه پیرمرد زن مرده! مات تو صورتش موندم که ادامه داد: - آره زن دارم منکر این نمی‌شم که قراره بشی زن دومم ولی مطمئن باش، هم هووی عزیزت از ماجرا خبر داره هم واسه کارم دلیل دارم الان هم اگه نمی‌خوای که بابات پول منو پس میده و تو هم میمونه متتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدت! دستمو ول کرد و سمت خروجی رفت. برای یه لحظه کل آرزو هام از جلو چشمم رد شد. بابا منو به پول فروخته بود؟ اشکم روی صورتم شدت گرفت‌. تو افکارم بودم که بابام جلوش رفت با التماس آستین کتشو کشید: - آقا تورو خدا این بچه‌س خره نمی‌فهمه! شما یکم صبوری کنید من خودم راضیش میکنم قبل از اینکه هامین حرفی بزنه، با صدایی خفه‌ای لب زدم - قبوله یک ماه می‌گذشت و بالاخره بهش اجازه داده بودم بهم دست بزنه توی تخت بودیم و از استرس بدنم لرزش داشت ویخ زده بودم روی تنم خیمه زد لب زد - هیش اذیتت نمی‌کنم که باشه قشنگم؟ نلرز اینطوری با بغض تو چشماش که میلی متری صورتم بود خیره شدم - درد داره؟زنت اذیت شد؟ یعنی اولین باری که باهاش خب یعنی اونم دختر بوده و.. از استرس چرت وپرت می‌گفتم وسط حرفام پرید - اون اولین بارش بامن نبود مات زده تو صورتش موندم که پیشونیش و چسبوند به پیشونیم - به اون فکر نکن اون نمی‌تونست حامله بشه خودش پیشنهادداد تورو برای بارداری بگیرم من و اون زن هیچ حسی بهم نداریم ازدواج ما بیشتر واسه معامله بودتا از سر احساس الان هم فقط به این لحظه وخودمون فکر کن نه چیز دیگه قطره اشکی رو صورتم سر خورد که با دستش پاکش کرد بوسه ای به پیشونیم زد و پچ زد - باهام راه بیا و من چاره ای جز قبول کردن شرایط نداشتم و.. https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0
3792Loading...
07
و محدثه‌ای که پا به میدون می‌ذاره...🤞 به زودی بنرهایی که عضو کانال شدید رو می‌تونید بخونید... کپی ببینم از بنرهایی که پارت‌های رمانم هستن بدون شک برخورد جدی می‌کنم باهات دوست گرامی که حتی به جملات ساده تو کانالم رحم نمی‌کنی!🙂
1 1680Loading...
08
Media files
7711Loading...
09
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩 فقط #چندساعت‌کوتاه فرصت عضویت دارید❌ #پست_۲۱ - برو بیرون! امیرعلی با نیشخندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده، می‎گوید: - هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری! سوگند هوفی می‎کند و خاکستر سیگارش را در کاسه‎ی توالت می‎تکاند. در حال کشیدن سیفون، این‌بار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به ته‎سیگار میان انگشتانش می‌‏زند و قدم به سمت امیرعلی برمی‎دارد. وقتی روبه‎رویش می‏ایستد دود سیگارش را از میان لب‎های سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت می‎کند. چنان حرفه‎ای که انگار سال‎هاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب می‎زند: - به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...! نگاه برمی‎گیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یک‌قدم نرفته که او از پشت سر بازویش را می‎کشد. دخترک قدمی به عقب می‎آید و امیرعلی بی‎رحمانه بازوی او را میان انگشتان خود می‎فشارد: - فکرِ حال داداشتم که نمی‎رم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب می‎دونستم این زبونِ نیم‌متری رو چه‌جوری... حرفش در گلو خفه می‎شود، وقتی دخترک به‌ناگهان برمی‌گردد و ته‎سیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او می‎فشارد و لگدی هم محکم به پایش می‌کوبد! صدای ناله‎ی خفه‎ی امیرعلی بالا می‎رود! سرخ می‎شود، چشمانش از درد به‌خون می‎زند و دستش مشت می‎شود و دخترک را با درد به عقب هل می‎دهد... سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خنده‎ی بی‎صدایی می‎کند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش می‎گوید: - فکرِ حال داداشمم که نمی‎رم بذارم کف دستش بگم اون‎شب چه‎طوری جای غزل‌جونش منو بوسیدی...! از چشمان امیرعلی خشم و خون می‎بارد و همان‎طور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب می‎زند: - خفه‌شو... سوگند می‎خندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل می‎گوید: - بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو می‎گم! عشق‌جونت... https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8 https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8 💜 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
1 0330Loading...
10
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
2590Loading...
11
- بابا چطور راضی میشی دخترت بشه هَوو یه زن دیگه؟ دیگه چشمام از اشک تار می‌دید اما می‌دونستم مرغ بابا مثل تمام یک هفته‌ی گذشته یک پا داره و امکان نداره نظرش عوض بشه. ناامیدانه التماس کردم: - نکن! به من رحمت نمیاد به اون زن بدبختش رحم کن. کلافه الله اکبری گفت و غرید: - تو مو میبینی و من پیچش مو بچه جون! من صلاح و مصلحت تو رو می‌خوام. این مردی که می‌خوای بشی زن دومش، یه تهرون جلوش خم و راست می‌شه! مکثی کرد و با لحن نرمی ادامه داد: - بعدش هم بابا جان..جرم که نکرده! می‌خواد دوتا زن بگیره. خدا وپیغمبرش هم حلال کردن. تو می گی حرومه؟ دیگه نتونستم تحمل کنم از این همه تبعیض و تفکر مرد سالاری جیغ کشیدم: - این مرتیکه اگه شاه هم بود من باز زن دوم نمی‌شدم بابا!نمی‌خوام زن دوم کسی بشم. اونم کسی که تاحالا یه بار هم ندیدمش چرا متوجه.. حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت و از شدت ضربه‌ی بابا روی زمین افتادم. داد کشید: - مگه دست توی بی آبروعه؟ چمدونت رو می‌بندی راننده‌ی هامین خان میاد دنبالت تو هم مثل آدم میری خونه‌ی.. - سلام. با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرم، بابا توی همون حالت خشک شد و حرف توی دهنش ماسید. سر من هم سمت صدا چرخید. با دیدن مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار مارک و بوی عطری که از صد فرسخی قیمت میلیون دلاریش رو داد می‌زد وبا اخم غلیظی به من خیره شده بود،دهنم باز موند. بابا با لکنت، دستشو روی سینه‌ش گذاشت و با احترام مضاعف گفت: - سلام هامین خان! چه..چه بی‌خبر اومدید..فکر کردم که راننده‌تون رو می‌فرستید پس هامین خان معروف این بود نیم نگاهی به پدرم انداخت با لحنی که غرور و تحکمش رو فریاد می‌زد گفت - در حیاط باز بود صدای جر و بحث تا سر کوچه میومد فکر کردم اتفاقی افتاده بابا شرمنده سر پایین انداخت و خواست ماست مالی کنه که هامین بی توجه به بابا با همون نگاه برزخی اومد سمت من خم شد و بازومو گرفت کشید جوری که یک ضرب ایستادم کنارش و بوی عطرش بیشتر و غلیظ‌تر توی بینیم‌ پیچید نگاه خیره و مرموزش روی گونه‌م سنگینی کرد و من نمی‌دونم چرا از لحظه‌ای که دیدمش خفه خون گرفته بودم با لحن جدی‌ای گفت: - زدیش؟ به اجازه کی؟به چه حقی؟ بابا ترسیده خواست حرفی بزنه که هامین دستشو به معنی سکوت بالاآورد - توضیح اضافه نمی‌خوام شاهرخ در حالی که نگاهش رو به من دوخت دستوری خطاب به بابا ادامه داد - می‌برمش همین امروز خونه خودم شنبه واسه عقدمون توی محضرباش با این حرفش من تازه موقعیتمودرک کردم شروع کردم به تقلا تا دستمو آزاد کنم و در همون حال نالیدم - ولم کن!از همه‌تون بدم میاد!من اینجا عروسک خیمه شب بازی شما هستم یا ملک جنابعالی که داری سرم معامله می‌کنی بدون اینکه نظرمو بپرسی؟زن داری تو!حالیته؟ گوله گوله اشک می‌ریختم واون بدون این که ولم کنه خیره تو صورتم با بی رحمی لب زد - دختر جون کلاهتو هم بنداز بالا که بخوای زن من بشی! فکرکردی بمونی تو خونه این بابای طماعت عاقبتت چی می‌شه؟فکر کردی دختر شاه پریونی آخه؟ می‌دونی با چند میلیون طاقت زده؟ من برم در بهترین حالت می‌دتت به یه پیرمرد زن مرده! مات تو صورتش موندم که ادامه داد: - آره زن دارم منکر این نمی‌شم که قراره بشی زن دومم ولی مطمئن باش، هم هووی عزیزت از ماجرا خبر داره هم واسه کارم دلیل دارم الان هم اگه نمی‌خوای که بابات پول منو پس میده و تو هم میمونه متتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدت! دستمو ول کرد و سمت خروجی رفت. برای یه لحظه کل آرزو هام از جلو چشمم رد شد. بابا منو به پول فروخته بود؟ اشکم روی صورتم شدت گرفت‌. تو افکارم بودم که بابام جلوش رفت با التماس آستین کتشو کشید: - آقا تورو خدا این بچه‌س خره نمی‌فهمه! شما یکم صبوری کنید من خودم راضیش میکنم قبل از اینکه هامین حرفی بزنه، با صدایی خفه‌ای لب زدم - قبوله یک ماه می‌گذشت و بالاخره بهش اجازه داده بودم بهم دست بزنه توی تخت بودیم و از استرس بدنم لرزش داشت ویخ زده بودم روی تنم خیمه زد لب زد - هیش اذیتت نمی‌کنم که باشه قشنگم؟ نلرز اینطوری با بغض تو چشماش که میلی متری صورتم بود خیره شدم - درد داره؟زنت اذیت شد؟ یعنی اولین باری که باهاش خب یعنی اونم دختر بوده و.. از استرس چرت وپرت می‌گفتم وسط حرفام پرید - اون اولین بارش بامن نبود مات زده تو صورتش موندم که پیشونیش و چسبوند به پیشونیم - به اون فکر نکن اون نمی‌تونست حامله بشه خودش پیشنهادداد تورو برای بارداری بگیرم من و اون زن هیچ حسی بهم نداریم ازدواج ما بیشتر واسه معامله بودتا از سر احساس الان هم فقط به این لحظه وخودمون فکر کن نه چیز دیگه قطره اشکی رو صورتم سر خورد که با دستش پاکش کرد بوسه ای به پیشونیم زد و پچ زد - باهام راه بیا و من چاره ای جز قبول کردن شرایط نداشتم و.. https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0
1 0402Loading...
12
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
2570Loading...
13
🕊#زهرا_سادات_رضوی 🕊#بی‌نفس_در_گرداب 🕊#پارت_132 -نمی‌دونم زنگ می‌زنم، می‌پرسم. کامیار رسمی و کوتاه حرف می‌زند، اما طرف مقابلش طولانی مشغول صحبت است. با اینکه صدایش مبهم است، اما لحظه‌ای می‌توانم نام مکمل را بشنوم که گوش‌هایم تیز می‌شوند. -با خودش حرف زدی؟ خود را مشغول خوردن سالاد نشان می‌دهم. -باشه بهت خبر میدم فعلا. تماس را خاتمه می‌دهد که با آوردن غذاها از پشت میز بر‌می‌خیزد و با لبخند رو به من می‌گوید: -من دستامو بشورم میام، تو شروع کن. -نه منتظر می‌مونم. به سمت تابلوی سرویس بهداشتی می‌رود. حس ششمم می‌گوید کامیار ارتباطی به ماجرای سه شب پیش دارد و این تماس هم به همان شب مربوط است. ماجرایی که جرئت گفتنش را به هیچ کس نداشتم و ندارم. چرا که پای کیومرث‌خان در میان است و حتم دارم اگر بفهمد که من آن شب در شرکت بوده‌ام و شاهد ماجرا، بدون شک اخراجم می‌کرد و می‌گفت زن را چه به کار کردن در محیط بیرون؟ نباید ریسک می‌کردم و باید در مورد این موضوع محتاطانه رفتار می‌کردم. در سه روز گذشته هم دیگر حرکتی از کسی ندیده بودم و همه چیز امن و امان بود. اما هنوز هم باور ندارم که از آن شب نحس نجات یافته‌ام. کامیار که از منطقه دیدم محو می‌شود، در یک حرکت گوشی‌اش را که صفحه‌اش هنوز روشن است و نشان می‌دهد قفل نشده، به سوی خود می‌کشم. این کارم خلاف اصول اخلاقی‌ هست که به آن باور دارم. اما خودم را توجیه می‌کنم که قصد بدی ندارم و باید بفهمم زیر سرم چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است. با نگاهی به روبه رو و ندیدن کامیار به سرعت وارد لیست تماسش می‌شوم و به آخرین شماره‌ای که با آن مشغول حرف زدن بود، نگاه می‌کنم. اما چشمانم به آن تماس آخر توجه‌ای نمی‌کنند و نگاهم قفل دو شماره پایین‌تر از آن می‌شود. این شماره... ممکن نیست! چرا باید هشت بار تماس گرفته باشد و کامیار هم پاسخی به آن نداده باشد؟ صاحب این شماره را چه به این‌گونه تماس‌ها با کامیار؟ با دیدن کامیار که از دور در حال خشک کردن دستانش است، در یک حرکت و به سرعت تلفنش را به سمت دیگر میز می‌فرستم و منتظر آمدنش می‌مانم. -خب شروع کن که می‌دونم تو هم خیلی گشنه شدی. بیا اول از این شروع کن. تکه کبابی که به سمتم گرفته را می‌گیرم و با ذهنی مشوش و آشفته به این فکر می‌کنم چرا شماره محدثه باید در لیست تماس‌های کامیار باشد و هشت بار هم تماس گرفته و پاسخی نگرفته باشد؟ چرا هر لحظه آشفتگی ذهنم بیشتر می‌شود اما کمتر نه؟                                      **** 🔥هزینه vip بی‌نفس‌درگرداب 39 هزارتومان(هفت ماه جلوتر از اینجا و هفتگی ۱۲ پارت) 🔥قیمت فایل‌گیسو 35 تومن 🔥فایل گیسو+vip بی‌نفس‌درگرداب با تخفیف فوق ویژه به جای 74 تومان به مبلغ 63 هزارتومان. 🔥برای دریافت موارد بالا هزینه رو به شماره کارت زیر واریز کنید👇 ۶۰۳۷ ۹۹۸۲ ۴۴۸۶ ۲۰۲۴ زهرا سادات رضوی و فیش واریزی رو به آیدی ادمین زیر بفرستید👇 @paeezsozan
2 4237Loading...
14
بریم پارت؟
2 9710Loading...
15
کانالvip👇👇👇 https://t.me/c/1449256770/28216
1 5870Loading...
16
Media files
2 3321Loading...
17
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
9044Loading...
18
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
9282Loading...
19
-این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده می‌خواد بدتت به من ادبت کنم. ۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید. بدو بدو سمت آقاجون که با حاج آقا درحال صبحت بود دویدم: -آقاجون منو نده هامین اذیتم می‌کنه. نگاهش به من نه ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید: -هامین؟! ساکت شد، ۲۱ سالش بود و هنوز از آقا جون حساب می‌برد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم: -قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین. -هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره... سر آوردم بالا: -نه همش اذیتم می‌کنه. خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت: -آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت می‌کنن. هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاج‌آقای کنارش گفت: -حاجی خیلی بچه‌ن ها مطمئنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده هنوز، بعد می‌خواید بدینش به پسر سرایدارتون؟ آقاجون نگاهش رو به حاج‌آقا داد: -استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم دختر که می‌دونی مونس آدمه دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما تویه تصادف با شوهرش عمرشو داد به شما موند این یادگاریش... دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد: -می‌دونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر مال و منالن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه. شنونده بودم هیچی نمی‌فهمیدم که ادامه داد: -حاجی همین پسر درسته پسر سرایداره اما من بزرگش کردم می‌شناسمش خاکش جنسش خوبه می‌خوام این همه مالو بدم به اون جای اون پسرای پول پرست. با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون: - جونم حاجی... -پسرم روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم میزنم به نامت این دختر از تمام اون دارایی‌هایی که دارم بهت میدم با ارزش‌تره. هامین نگاهش روم نشست و لبخندی زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم: -اقاجون نده منو بهش می‌خوام پیشت بمونم. آقا جون خندید: -من تا وقتی زندم پیش من می‌مونی فرفری... و این بار صدای هامین بلند شد: -قول میدم آقا‌جون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست. آقا جون سری تکون داد: -اگه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نذاره باور کن. -چشم و آقا جون دوباره رو کرد به حاج‌آقا و ادامه داد: -بخون حاجی صیغه عقد و بینشون بخون. https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk (ده سال بعد...) -یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمی‌رسه هیچی به نام خودش نبود؟ وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد: -هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید. نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث! یکی از عمو ها داد زد: - پس به نام کیه؟ حرفش تموم نشده بود که در دفتر باز شد: - به نام من.... نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست. مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود.‌.. عمو اخماش پیچید بهم: -شما؟! وارد دفتر شد: -هامین افروز به جا آوردین؟ و با پایان جملش به من خیره شد و من بدنم یخ بست از مرور خاطرات، انگار ترس و تو چشمام دید که لبخند ملایمی بهم زد اما من با اخم نگاه ازش گرفتم. اون الان شوهرم بود، شوهری که بعد از همون عقد که تو اوج بچگیم بینمون خونده شد دیگه ندیده بودمش تا الان...!! مردی که آقا جون تمام داراییشو بهش داده بود به علاوه‌ی من... https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
1 54910Loading...
20
امروز رمان جدید #زهراقاسم‌زاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانواده‌ها مخالف بودن اما پا روی همه‌ی خط قرمز ها می‌ذاره و با پسر مورد علاقه‌ش ازدواج می‌کنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانواده‌ها می شه... مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو می‌شنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت می‌کنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد می‌فهمه بچه‌ش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که...عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk 📌عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسم‌زاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....
1 6423Loading...
21
کانالvip👇👇👇 https://t.me/c/1449256770/28216
5 0140Loading...
22
#شر‌وع_رمان👆 شما با پارت واقعی عضو شدید
5 3410Loading...
23
Media files
3 3700Loading...
24
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید... گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید... صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟ زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت: -عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ... گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد. با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد... بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد: -چرا...؟ جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...! و البته که داد! بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...! به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..! انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید: - سلام کجایی؟بیرونی؟ بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟ یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟ ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند... شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد: -الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟ رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد... -شاهو من ...حا -شاهو عزیزم!چیزی شده؟ صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود. طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد: -سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟ زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است... گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...! هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ... او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...! اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...! از نای افتاده تلخندی زد: -همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم... شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید: -چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟ هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...! صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید: -من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...! https://t.me/+mwkZPSwRnMViZTk0 https://t.me/+mwkZPSwRnMViZTk0 شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
2 3004Loading...
25
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم. هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت.. همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب.. شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم. یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد. ماهیت شغلم تغییر کرد. حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش.. یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد.. حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد.. آخر دیر فهمیدم که او...... #یه_قصه_ی_حال_خوب_کن https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
1 3142Loading...
26
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
2 2725Loading...
27
چادر رو محکم‌تر به تن نیمه‌برهنه‌م ‌فشردم… سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع داشتم. جو پاسگاه و صدای مأمورا و آدمای دورم حالمو بهم می‌زد. یک‌دفعه خم شدم و هر چی خورده بودم رو بالا آوردم! صدای مأمور زنی که کنارم بود با داد بلند شد: -صاف بایست! چادر و بگیر دورت دختر چیکار می‌کنی صاف بایست میگم ! نمی‌تونستم صاف وایسم. همون موقع صدای مردونه‌ی آشنایی به گوشم خورد: -سروان شما مرخصید. -سرگرد ولی... -گفتم مرخصین! سرم رو بالا اووردم. به خاطر تهوع انگار چشمام باز شده بود. امیرپارسا بود؟! با چشمای قرمز و رگ گردن متورّم، مچ دستمو گرفت و سمت یکی از اتاق‌ها کشید. نالیدم: -امیر... اهمیتی نداد. محکم هولم داد تو اتاق؛ طوری که چادر از دورم افتاد و در و پشت سرش بست! فقط نگاهش کافی بود تا بفهمم از خونم نمی‌گذره. تندتند لب زدم: -به خدا نمی‌دونستم پارتیشون این قدر مستهجنه! نمی‌رفتم وگرنه به خدا ! داشت دیوونه می‌شد. یکی محکم زد تو گوش خودش! جیغ کوتاهی زدم. داد زد: -خاک تو سر من! یکی محکم‌تر زد: _ خاک تو سر من بی غیرت که نامزدم و باید از پارتی‌ای که رابطه‌ی نامشروع و‌ زنا توش آزاده بکشم بیرون! اونم با این وضع! بدون لباس!... خاک خاک خاک! با هر حرفش محکم‌تر می‌کوبید تو صورتش. من با چشمای گریون چادر و دور خودم گرفتم و گوشه ی اتاق کز کردم. داد زد: -واس همینا عقد و هی عقب می‌ندازی! واس همین کثافت کاریات می‌ترسی با من به اندازه‌ی اون مهمونی و آدماش خوش نگذره بهت!! لب زدم: -امیر چی میگی‌‌... -خــــــفـــــــــه شــــــو... دهنتو ببند پناه! هقی زدم که ادامه داد: -این سریو کوتاه نمیام! میری پزشک قانونی زنگ میزنم آقا جونم همین الانم بیاد و نوه‌ی خاندان جواهریان و تو این وضع، بی لباس تحویل بگیره!! جیغ زدم: -نه ترو‌ خدا امیرپارسا! گوش کن به خدااا من نمی‌دونستم. نمی‌دونستم. تو همچین مهمونی بهم مواد دادن. نمی‌دونم چیکار کردن. دوستم باهام بود. گوش بده به حرفم. چیزی نگفت. حالش داغون بود. ادامه دادم: -منو از تیم ملی حذف میکنن اگه خبر پخش بشه برم پزشک قانونی! امیر نکن! آقا جونم منو می‌کشه! همه چیز زیرو رو میشه نکن این کارو! -من کاری نکردم بچه جون! خودت گل گرفتی به سرت! پناه تو گند زدی! گند زدی به عشقمون! به همه‌چی! نگاهش رو روی تنم پایین کشید و با خشم و بغض خفه‌ای گفت: _ دعا کن کار از کار نگذشته باشه… وگرنه منی که یه عمر واس داشتنت جلو همه وایسادمم از دست میدی! برام مهم نبود! مهم نبود اونو از دست بدم! من هیچ وقت مثل اون دوستش نداشتم. مردی با عقاید قاجاری و قانونای سفت‌ و سخت، به دردم نمی‌خورد. اما این مهمونی هم از اون مهمونی‌هایی که همیشه می‌رفتن نبود. یکی قشنگ برام پاپوش درست کرده بود تا از تیم ملی حذف بشم... نفس نفس زدم: -اگه خبر بپیچه از تیم حذفم می‌کنن! تروخدا مگه دوستم نداری؟ به خدا من نمدونم چی شد! اهمیتی نداد فقط تلخند زد. حالش خراب بود. از اتاق خارج شد و صداش رو شنیدم: -سروان، به خانم داخل اتاق رسیدگی کنید. بعدشم ببریدش پزشک قانونی برای بقیه مراحل. با این حرف زجه زدنام شروع شد. مامور زنی سمتم اومد. جیغ زدم و تقلا کردم: -نمیام نمیام! کثافتا ولم کنید نمیام! من کاری نکردم! نمیاممممم ولم کنننن! با صدای جیغ و دادام، مامور دیگه‌ای‌ام اومد تا مهارم کنه. امیرپارسا جلوی در ایستاده بود و خیره به من و جیغ زدنام نگاه می‌کرد. -امیر نذار ببرنم! من خیلی من منتظر بودم به اینجا برسم! امیر ترو خدا امیرررر ! با اخم دردناکی راهش رو گرفت و رفت. گریه‌هام قطع نمی‌شد. -نمی‌بخشمت نمی‌بخشمت امیر جواهریان! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk -آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقا امیرپارسا جواهریان در بیاورم؟ صدای عاقد برای بار سوم تو سالن پیچید. اگه می‌گفتم نه چی می‌شد؟! حتما باز می‌رفتم زیر مشت و لگدای اقاجون و دوباره تو خونه اسیر بودم. نگاهم رو به امیر دادم. منتظر زل زده بود به دهن من. کاش می‌دونست با دوست داشتنش چه بلایی سر زندگیم اوورد... مردی که کل آرزوهامو نقش بر آب کرد! ناچار گفتم: _بله صدای کل و جیغ و دست بلند شد. نیشخند زدم؛ چون تمام این جمع فردا برای به خاک سپردنم دوباره جمع می‌شدن و همین کِلارو بالا سر سنگ قبرم می‌کشیدن. من امشب خودم رو زنده نمی‌ذاشتم... امیر خم شد و پیشونیم رو بوسید. زمزمه کردم: _نذاشتی برسم به چیزی که دوست دارم! نگاهش رو به چشمام داد: _چی؟ -منم نمی‌ذارم تو برسی به من، چیزی که دوست داری... https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
1 2698Loading...
28
بچم چقدر بی‌ذوقِ🚶‍♀
1 0900Loading...
29
Media files
5602Loading...
30
سه سال بزور باهاش بودم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما نامدار را دوست داشت حرفی نمی زد - مادر اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق! به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به مادرش سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش غذا پخته بود. حتی کیک را هم... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود، قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه با لبخند منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. خاتون که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را از مبل بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته یاس؟ چرا چرت و پرت می گی؟ دخترک خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی مرد نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... پارت جدیدش 😭😭 https://t.me/+NsimWZPwZfQ4OWY0 https://t.me/+NsimWZPwZfQ4OWY0 https://t.me/+NsimWZPwZfQ4OWY0
8690Loading...
31
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk ❌ پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
1651Loading...
32
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ ملحفه را محکم گرفته بودم: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل ، بذار ببینم چیکار کردم باهات! _کارای خوب! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن کبودی ها و آثارِ دیشبش ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی بس کنم؟ صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون نمیخواستم بس کنی ! شاید چون دل منم برات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار: میخوای یه چشمه از دیشب بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتشش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
1860Loading...
33
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم: -ببوسمت؟ نگاهم نمی‌کرد، خیره شده بود به بازوی برهنه‌ام. مثل خودم آرام جواب داد: -برام فرقی نداره، دوست داری ببوس... این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود. دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم. بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی. گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم. باید امشب تا تهش را می‌رفتم. نباید اراده ام را چیزی می‌لرزاند. نه بی حسی‌میانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود. چانه‌اش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند. نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن  ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان  غمگینش برنمی‌آمد. خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم می‌آمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر. خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که می‌دانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته. همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی می‌کرد، گفتم: -اگه اذیت شدی، بهم بگو. سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد. زمزمه آرامش حال خرابم‌ را خراب تر کرد: -فقط زود تمومش کن، لطفاً. در نقطه‌ی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم. شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمی‌آورد ولی من دلم می‌خواست روی سرکشش را حالا نشان دهد. نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطره‌ی اشک سرازیر شده از گوشه‌ی  چشمش، از نگاهم دور نماند. در تمام طول مدت همه‌ی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفه‌ی روی تخت می‌انداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد. این دنیا زیادی بد تا می‌کرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنه‌اش را در شکم جمع کرده بود‌. چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم. دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم: -اینجور بدتر اذیت می‌شی، بذار... حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید: -نمی‌خوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی. و بلافاصله به ملحفه چنگ  آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند. خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم. قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر می‌داد؟! دست روی پهلو‌اش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش. درگیر خودش بود و فارغ از حضور من. -حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟! https://t.me/+54GEYYXF5uEzMjA0 https://t.me/+54GEYYXF5uEzMjA0 https://t.me/+54GEYYXF5uEzMjA0 https://t.me/+54GEYYXF5uEzMjA0 پارت واقعی
2420Loading...
34
چه عجب این بشر یه حرفی زد بالاخره🚶‍♀
1 0890Loading...
35
کانالvip👇👇👇 https://t.me/c/1449256770/28216
9970Loading...
36
_هوی هوی ! خیانت چیه؟ خوب کرده . به چه حقی دست روی پسر من بلند می کنی مرتیکه ؟ پدرم از حرص سرخ می شود و می خواهد مادر شوهرم را کنار بزند که او دست به کمر می ایستد . _حتما دخترت یه ایرادی داشته . حتما  به پسرم نرسیده که اون رفته با یکی دیگه  . ببین ایراد کجای دخترت بوده . سه ساله بچه‌ اش نمیشه حتما نمی ذاره پسرم بهش دست بزنه ! دهانم بسته شده است . قفل شده و نمی توانم اعتراضی کنم ... شوهرم را با خواهرم روی تخت خوابمان درحال عشق وحال دیده ام و اکنون من مقصرم😭 https://t.me/+5a7dBsTuWHVhODZk
2381Loading...
37
Media files
9251Loading...
38
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk ❌ پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
2582Loading...
39
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ ملحفه را محکم گرفته بودم: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل ، بذار ببینم چیکار کردم باهات! _کارای خوب! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن کبودی ها و آثارِ دیشبش ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی بس کنم؟ صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون نمیخواستم بس کنی ! شاید چون دل منم برات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار: میخوای یه چشمه از دیشب بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتشش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
3291Loading...
40
تو گوه خوردی دست رو بچه من بلند کردی! غرش نامدار خانه را برداشته بود که یاس حیرت زده دست روی لب هایش گذاشت - نامدار! چرا داد میزنی مهمون داریم... یسنا مامانی چیشده؟ دخترک با فین فین کم جانی عروسکش را در بغلش فشرد که عاطفه دخالت کرد - چی میخواستی بشه؟ بچه برادرمو یتیم گیر آوردی! بفرما داداش گفته بودم از این زنیکه برات زن در نمیاد... واسه خاطر قر و فر خودش بچه رو کتک زده! یاس مات شده زمردی هایش درشت شده بود. - من؟ من زدمت مامانی؟ نگاه نامدار هم سمت دخترکش چرخیده بود که یسنا با ترس خودش را به نامدار فشرده و لب زد: - زدی... دیگه دوست ندارم یاسی. یاس با غم دست جلو برده بود برای گرفتن دلبرک کوچک که مچش اسیر دست نامدار شد. - دستت و از بچم بکش! قلبش با سرو صدا شکستنش را به رخ می کشید اما لبخند هنوز روی لبش بود. مهمان ها داشتند نگاهشان می کردند - باشه بریم تو اتاق حرف می زنیم مهمون داریم نامدار جان! گفته و با گرفتن دست در هوا مانده اش به بازوی نامدار او را همراه خودش سمت اتاق برد. - دیونه چرا داد می زنی؟ مهمونا... مردش اما امروز بی رحم تر از همیشه شده بود که غرید: - مهمونا چی؟ با اجازه کی مهمونی گرفتی تو خونه من! لحن نامدار آن قدر تند و تیز بود که یاس ناباور لبخند روی لبش خشک شد -‌ چ...چت شده نامدار؟ آرومتر میشنون...یعنی چی خونه من؟ نامدار با غیظ دکمه های پیراهنش را باز کرده و پیراهن را روی تخت کوبید یسنا تنها داشته از مریم بود بزرگ ترین نقطه ضعفش... - غیر اینه مگه؟ اینجا خونه ی مریمه تو مهمون چهار روز بودی... بچه مو به خودت عادت دادی موندگار شدی! حالام کتکش می زنی نه؟ لبخند روی لب های دخترک ماسید. فکر می کرد نامدار شوخی می کند اما... صدایش از ته چاه می آمد و زمردی هایش کمی امید داشتند - ا...اینا رو جدی میگی نامدار؟ ی...یعنی تو این سه سال منو دوست نداشتی بخاطر یسنا نگهم داشتی؟ نامدار پوزخند حرصی زد دیوانه شده بود از چشمان گریان یسنا - دوست داشتن؟ برو بگرد دور سر بچه‌م یاس... یسنا نبود‌ اینجا نبودی! ردی از شوخی در چهره مردانه اش به چشم نمی خورد. کاملا جدی بود و قلب یاس بی قرارانه می‌کوبید - و... ولی... یعنی کل این سه سال دروغ بوده؟ م...ما ما سه سال رو همین تخت خوابیدیم نامدار... من... با هر کلمه اش جلو رفته که حالا با زمردی های اشکی در یک قدمی نامدار ایستاده بود. مرد نامردی که امروز زیادی از حد بی رحم شده... - زنم بودی قرار نبود برم دست کسی دیگه رو بگیرم بیارم تو این خونه که... به وظیفت رسیدی! می‌گوید و با عقب کشیدنش نمی بیند شکستن دخترک را... - بار آخرت باشه... دیگه بی خبر تو خونه ی من مهمونی نمیگیری! تو زن این خونه نیستی یاس بفهم! می گوید با بازشدن در نگاهش سمت دخترکش می رود. یسنایی که تماماً شبیه یاس بود... - بابایی بیا بازی... او می رود و یاس را وسط اتاق جا می‌گذراد. دست خودش نیست... یاس دختری بود که جای عشق او را در این خانه گرفته بود به دخترک گفته بود فکر و خیال بیخودی نکند... - نامدار مادر؟ دست خانومت درد نکنه... ماشالله ماشالله چه تدارکی دیده... حرف خاتون تمام نشده عطیه از آن سمت گردن می کشد و پچ می زند - داداش؟ تو چی خریدی برای یاس؟ اون واست ساعت خریده... متعجب یسنا را رها می کند. - کادو واسه چی؟ چشمان عطیه درشت میشود - وا داداش! تولد یاسه دیگه... یاسی خودش کیک درست کرده میگفت تو کیک بیرون نمیخوری. چیزی در دلش خالی میشود. تولد یاس بود! چرا هیچ چیز از دختری که سه سال زنش بود نمی دانست! - عروسم؟ چرا لباس عوض کردی مادر؟ سیاه پوشیدی شگون نداره.. نگاهش در پی یاس می چرخد. همان نیم ساعت پیش که در اتاق رهایش کرده بود دیگر ندیده بودش و حالا... - ل...لباسم کثیف شد. بفرمایید سر میز... من کیک رو میارم.‌ دخترک شکسته ای که لباس های سیاه بر تنش زار می زد یاس نبود نه آن یاس همیشگی و نامدار نمی دانست که یک روز قرار بود برای دیدن آن چهره ی شکسته هم کل دنیا را بگردد... https://t.me/+NsimWZPwZfQ4OWY0 https://t.me/+NsimWZPwZfQ4OWY0 https://t.me/+NsimWZPwZfQ4OWY0
9080Loading...
کانالvip👇👇👇 https://t.me/c/1449256770/28216
نمایش همه...
Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk
نمایش همه...
👍 2
Repost from N/a
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسم‌زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....🔻🔻🔻 #پست۶۲ - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که... عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. - غم شما قابل جبران نیست... این را سبحان آهسته‌تر و نرم‌تر می‎گوید و ادامه می‎دهد: - می‎دونم که هیچ‎وقت هیچ‎جوره نمی‎شه جبرانش کرد اما...اگر هر موقع فکر می‎کنید که من یا خانواده تو هر امری می‎تونیم کمکی بهتون بکنیم، که شاید دلتون رو شاد کنیم، غم از روی غم‌‎هاتون برداریم، رو ما حساب کنید! دانه‎ی کوچک اشک رایحه بر گونه‌اش می‎افتد و راه می‎گیرد. سبحان می‎گوید: - من یه بوتیک تو کوروش دارم. بوتیک سبحان. اونجام خیلی‎وقتا، اگه کاری داشتید یا لباسی چیزی خواستید... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 💚 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است
گیسو‌ی شب(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
نمایش همه...
Repost from N/a
- بابا چطور راضی میشی دخترت بشه هَوو یه زن دیگه؟ دیگه چشمام از اشک تار می‌دید اما می‌دونستم مرغ بابا مثل تمام یک هفته‌ی گذشته یک پا داره و امکان نداره نظرش عوض بشه. ناامیدانه التماس کردم: - نکن! به من رحمت نمیاد به اون زن بدبختش رحم کن. کلافه الله اکبری گفت و غرید: - تو مو میبینی و من پیچش مو بچه جون! من صلاح و مصلحت تو رو می‌خوام. این مردی که می‌خوای بشی زن دومش، یه تهرون جلوش خم و راست می‌شه! مکثی کرد و با لحن نرمی ادامه داد: - بعدش هم بابا جان..جرم که نکرده! می‌خواد دوتا زن بگیره. خدا وپیغمبرش هم حلال کردن. تو می گی حرومه؟ دیگه نتونستم تحمل کنم از این همه تبعیض و تفکر مرد سالاری جیغ کشیدم: - این مرتیکه اگه شاه هم بود من باز زن دوم نمی‌شدم بابا!نمی‌خوام زن دوم کسی بشم. اونم کسی که تاحالا یه بار هم ندیدمش چرا متوجه.. حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت و از شدت ضربه‌ی بابا روی زمین افتادم. داد کشید: - مگه دست توی بی آبروعه؟ چمدونت رو می‌بندی راننده‌ی هامین خان میاد دنبالت تو هم مثل آدم میری خونه‌ی.. - سلام. با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرم، بابا توی همون حالت خشک شد و حرف توی دهنش ماسید. سر من هم سمت صدا چرخید. با دیدن مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار مارک و بوی عطری که از صد فرسخی قیمت میلیون دلاریش رو داد می‌زد وبا اخم غلیظی به من خیره شده بود،دهنم باز موند. بابا با لکنت، دستشو روی سینه‌ش گذاشت و با احترام مضاعف گفت: - سلام هامین خان! چه..چه بی‌خبر اومدید..فکر کردم که راننده‌تون رو می‌فرستید پس هامین خان معروف این بود نیم نگاهی به پدرم انداخت با لحنی که غرور و تحکمش رو فریاد می‌زد گفت - در حیاط باز بود صدای جر و بحث تا سر کوچه میومد فکر کردم اتفاقی افتاده بابا شرمنده سر پایین انداخت و خواست ماست مالی کنه که هامین بی توجه به بابا با همون نگاه برزخی اومد سمت من خم شد و بازومو گرفت کشید جوری که یک ضرب ایستادم کنارش و بوی عطرش بیشتر و غلیظ‌تر توی بینیم‌ پیچید نگاه خیره و مرموزش روی گونه‌م سنگینی کرد و من نمی‌دونم چرا از لحظه‌ای که دیدمش خفه خون گرفته بودم با لحن جدی‌ای گفت: - زدیش؟ به اجازه کی؟به چه حقی؟ بابا ترسیده خواست حرفی بزنه که هامین دستشو به معنی سکوت بالاآورد - توضیح اضافه نمی‌خوام شاهرخ در حالی که نگاهش رو به من دوخت دستوری خطاب به بابا ادامه داد - می‌برمش همین امروز خونه خودم شنبه واسه عقدمون توی محضرباش با این حرفش من تازه موقعیتمودرک کردم شروع کردم به تقلا تا دستمو آزاد کنم و در همون حال نالیدم - ولم کن!از همه‌تون بدم میاد!من اینجا عروسک خیمه شب بازی شما هستم یا ملک جنابعالی که داری سرم معامله می‌کنی بدون اینکه نظرمو بپرسی؟زن داری تو!حالیته؟ گوله گوله اشک می‌ریختم واون بدون این که ولم کنه خیره تو صورتم با بی رحمی لب زد - دختر جون کلاهتو هم بنداز بالا که بخوای زن من بشی! فکرکردی بمونی تو خونه این بابای طماعت عاقبتت چی می‌شه؟فکر کردی دختر شاه پریونی آخه؟ می‌دونی با چند میلیون طاقت زده؟ من برم در بهترین حالت می‌دتت به یه پیرمرد زن مرده! مات تو صورتش موندم که ادامه داد: - آره زن دارم منکر این نمی‌شم که قراره بشی زن دومم ولی مطمئن باش، هم هووی عزیزت از ماجرا خبر داره هم واسه کارم دلیل دارم الان هم اگه نمی‌خوای که بابات پول منو پس میده و تو هم میمونه متتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدت! دستمو ول کرد و سمت خروجی رفت. برای یه لحظه کل آرزو هام از جلو چشمم رد شد. بابا منو به پول فروخته بود؟ اشکم روی صورتم شدت گرفت‌. تو افکارم بودم که بابام جلوش رفت با التماس آستین کتشو کشید: - آقا تورو خدا این بچه‌س خره نمی‌فهمه! شما یکم صبوری کنید من خودم راضیش میکنم قبل از اینکه هامین حرفی بزنه، با صدایی خفه‌ای لب زدم - قبوله یک ماه می‌گذشت و بالاخره بهش اجازه داده بودم بهم دست بزنه توی تخت بودیم و از استرس بدنم لرزش داشت ویخ زده بودم روی تنم خیمه زد لب زد - هیش اذیتت نمی‌کنم که باشه قشنگم؟ نلرز اینطوری با بغض تو چشماش که میلی متری صورتم بود خیره شدم - درد داره؟زنت اذیت شد؟ یعنی اولین باری که باهاش خب یعنی اونم دختر بوده و.. از استرس چرت وپرت می‌گفتم وسط حرفام پرید - اون اولین بارش بامن نبود مات زده تو صورتش موندم که پیشونیش و چسبوند به پیشونیم - به اون فکر نکن اون نمی‌تونست حامله بشه خودش پیشنهادداد تورو برای بارداری بگیرم من و اون زن هیچ حسی بهم نداریم ازدواج ما بیشتر واسه معامله بودتا از سر احساس الان هم فقط به این لحظه وخودمون فکر کن نه چیز دیگه قطره اشکی رو صورتم سر خورد که با دستش پاکش کرد بوسه ای به پیشونیم زد و پچ زد - باهام راه بیا و من چاره ای جز قبول کردن شرایط نداشتم و.. https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0
نمایش همه...
و محدثه‌ای که پا به میدون می‌ذاره...🤞 به زودی بنرهایی که عضو کانال شدید رو می‌تونید بخونید... کپی ببینم از بنرهایی که پارت‌های رمانم هستن بدون شک برخورد جدی می‌کنم باهات دوست گرامی که حتی به جملات ساده تو کانالم رحم نمی‌کنی!🙂
نمایش همه...
👌 10
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩 فقط #چندساعت‌کوتاه فرصت عضویت دارید❌ #پست_۲۱ - برو بیرون! امیرعلی با نیشخندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده، می‎گوید: - هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری! سوگند هوفی می‎کند و خاکستر سیگارش را در کاسه‎ی توالت می‎تکاند. در حال کشیدن سیفون، این‌بار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به ته‎سیگار میان انگشتانش می‌‏زند و قدم به سمت امیرعلی برمی‎دارد. وقتی روبه‎رویش می‏ایستد دود سیگارش را از میان لب‎های سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت می‎کند. چنان حرفه‎ای که انگار سال‎هاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب می‎زند: - به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...! نگاه برمی‎گیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یک‌قدم نرفته که او از پشت سر بازویش را می‎کشد. دخترک قدمی به عقب می‎آید و امیرعلی بی‎رحمانه بازوی او را میان انگشتان خود می‎فشارد: - فکرِ حال داداشتم که نمی‎رم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب می‎دونستم این زبونِ نیم‌متری رو چه‌جوری... حرفش در گلو خفه می‎شود، وقتی دخترک به‌ناگهان برمی‌گردد و ته‎سیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او می‎فشارد و لگدی هم محکم به پایش می‌کوبد! صدای ناله‎ی خفه‎ی امیرعلی بالا می‎رود! سرخ می‎شود، چشمانش از درد به‌خون می‎زند و دستش مشت می‎شود و دخترک را با درد به عقب هل می‎دهد... سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خنده‎ی بی‎صدایی می‎کند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش می‎گوید: - فکرِ حال داداشمم که نمی‎رم بذارم کف دستش بگم اون‎شب چه‎طوری جای غزل‌جونش منو بوسیدی...! از چشمان امیرعلی خشم و خون می‎بارد و همان‎طور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب می‎زند: - خفه‌شو... سوگند می‎خندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل می‎گوید: - بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو می‎گم! عشق‌جونت... https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8 https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8 💜 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است
گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
نمایش همه...
Repost from N/a
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
نمایش همه...