cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

×سُقوطِ مُوازی×

گفت: "خانه‌ها در غیاب ساکنانشان خواهند مُرد" و سپس به قلبش اشاره کرد.

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
321
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

°پارت جدید° از تو چه پنهان دلم دریای طوفانیست تو ترانه، تو غزل، شعر های سهراب چیست؟ 👇👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-292478-3Xxt28S
نمایش همه...
#part116 ✓رهام با صدای گرفتش آروم صدام کرد + رهّام قلبم لرزید - جانم؟ جانم شیرین ترینم؟ دور رهام... با پیچیدن صدای بوق تو گوشم لال شدم چرا قطع شد استرس عجیبی قلبمو به بازی گرفت تلفنو از گوشم فاصله دادم و مشغول گرفتن شمارش شدم اما به جای بوق خوردن؛ صدای زنی تو گوشم پیچید که از خاموش بودن موبایل امیر بهم خبر میداد از درد قلبم اخمام تو هم رفت نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ من الان باید چه غلطی می کردم وقتی حتی خبر نداشتم کجاست! لبامو بهم فشردم و چنگی به موهای شقیقم زدم با تصور اینکه اتفاقی افتاده قلبم داشت زیر و رو می شد باید یه کاری می کردم از جا بلند شدم و با قدم های محکم اما تو خالی ای سمت در رفتم، از خونه بیرون اومدم سمت ماشینم رفتم و سوار شدم اولین جایی که تو ذهنم اومد رفتن پیش کاوه بود با سرعت سمت خونه ی کاوه روندم حس های بد وجودمو تو خودش غرق کرده بود طوری که مسیرو از حفظ روندم و نفهمیدم چطور به خونه کاوه رسیدم از ماشین پیاده شدم و با قدم های تند سمت در رفتم دعا دعا می کردم امیر پشت این در باشه نه جای دیگه دستمو رو آیفون گذاشتم صبری نداشتم و بی‌وقفه آیفون رو می فشردم سکوت کوچه ی تاریک با صدای زنگ آیفون شکسته می شد اما تنها صدایی که سکوت سنگین مغز من می شکوند صدای امیری بود که صدام می زد در با صدای تیکی باز شد وارد که شدم با دیدنم زهر خندی زد کاوه: گفته بودی دیگه قرار نیست همو ببینیم داشت راجب درگیری قبلمون حرف می زد درگیری ای که دور از چشم امیر بود پیشونیم نبض می زد اخمی کردم و آروم گفتم - می دونی امیر کجاست؟ اخم ریزی کرد و در جا بلند شد کاوه: یعنی چی؟ کمی صدامو بلند تر کردم - می دونی یا نه؟ نمی خواستم وقتمو هدر بدم وقتی چشم های خشمگین و‌ نگرانمو دید سمتم اومد کاوه: من خبری ازش ندارم، خیلی وقته که ندیدمش نفس عمیقی کشیدم کاوه: چی شده؟ اتفاقی برا... نمی خواستم اتفاقی براش بیفته حتی نمی خواستم بقیه تو حرفاشون از این جمله برای امیر من استفاده کنند پس بی درنگ غریدم - دهنتو ببند و ببین می تونی پیداش کنی ساکت شد از جاش بلند شد و با گفتن«زود میام»سمت اتاق رفت روی مبل نشستم وموبایلمو برداشتم تا دوباره شانسمو امتحان کنم نا امید شمارشو گرفتم منتظر شنیدن اینکه موبایلش خاموشه موندم ولی در کمال ناباوری صدای بوق تو گوشم پیچید قلبم تند خودشو به قفسه سینم کوبید الان صداشو می شنیدم از جام بلند شدم و با استرس دستی بین موهام کشیدم یه بوق دو بوق سه بوق بالاخره جواب داد بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم پرسیدم - کجایی؟ صدای نفسی که از اونور خط به گوشم رسید برای امیرِ من نبود اخم ریزی بین ابروهام نشست حس نگرانی داشت ذره ذره قلب عاشقمو می سوزوند با شنیدن صداش؛ وجودم از درون آوار شد رها: انقدر نگرانشی؟ چشمامو محکم بستم اون پیش امیر بود؟ - کجا هستید؟ من باید امیرو ببینم رها: ببینیش یا بیای دنبالش؟ عصبی با لحن تندی گفتم - به تو ربطی داره؟ صدای خنده ی سرد و بی روحش گوشمو نوازش کرد رها: آره بهم مربوطه اخمام به شدت تو هم رفت کاوه همون لحظه از اتاق بیرون اومد با دیدنم تو جاش ایستاد کاوه: رهام خوبی؟ سمتم قدم برداشت که غریدم - رها بنال کجایید! رها: عصبی نشو عشقم، جای خوبی هستیم با صدایی که داشت بلند می شد گفتم - باهام بازی نکن، بنال امیر کجاست من با تو کاری ندارم.. ساکت شد آروم اما با بغض گفت رها: کارت اشتباه بود؛ تو باید عاشقِ من می شدی ساکت شد ولی بعد چند ثانیه مثل دیوونه ها زمزمه کرد رها: وقتی بهت نرسیدم؛ نمی زارم بقیه هم بهت برسن... داشتم از فکر و خیال دیوونه می شدم بلایی سر امیر نیاورده باشه - امیر کج... همون لحظه صدای عصبی امیر به گوشم رسید که گفت + موبایل من دست تو چیکار می کنه؟ دختره ی هرزه رها: داشتم با رهام صحبت می کردم خیالم راحت شد از اینکه حال امیر خوبه نفس راحتی کشیدم و روی مبل نشستم پاهام سست شده بود از فشار و تنش هایی که تو همین مکالمه ی کوتاه بهم وارد شده بود کاوه: چی شده رهام؟ - امیر پیش رهاعه؛ می دونی رها کجاست؟ کاوه: پیش مادر امیر اخمام درجا تو هم رفت امیر پیش مهتاب بود کاوه: می خوای بریم اونجا؟ با پیچیدن صدای امیر از موبایلم سریع موبایلی که از گوشم فاصله گرفته بودو نزدیک گوشم کردم + رهّام چرا حرف نمی زنی؟ این پتیاره چی زر زر کرد باهات؟ - حالت خوبه؟ سوالی که با استرس ازش پرسیدم باعث شد بیخیال گشتن برای جواب سوالی که پرسید بسه + حالم خوبه؛ ببینمت بهتر میشم - خونه مهتابی؟ میام دنبالت ساکت شد بلند شدم + رها گفت؟ به کاوه نگاه کردم - من پیش کاوه ام + نه رهّام تو نیا، من خودم میام با صدای بلند گفتم - چرا نیام؟ امیر من باید ببینمت!! صدای بلند و عصبیم باعث شد سکوت کنه بازم دلشو شکوندم بازم شدم همون رهامی که می گفت عاشقش نیست ولی خبر نداشت این رهام عاشق تره...
نمایش همه...
قسمتم نبودی که نشد هر سری خداحافظ عشق بچگی نمیره یادم دیگه تو رو... «ر.ه - دلبر کوچک»
نمایش همه...
@rap1farc & @playlist_daily.mp33.31 MB
#part115 تازه غذامونو خورده بودیم ساعت نه شب بود کاوه مشغول صحبت با رهامی بود که تمام مدت جز نگاه بی حس به کاوه ری اکشنی نداشت اما من تمام این مدت نگاهم قفل رها بود؛ تمام این مدت زیر نظرش داشتم تا هدفشو بفهمم نمی خواستم باور کنم رفیقم عاشق عشقم شده عاشق مردی که برای من بود حتی با فکر اینکه رها به رهامِ من حسی داشته باشه؛ پتانسیل کشتنش رو پیدا می کردم نمی دونم چند دقیقه بود که به رها خیره شده بودم ولی با تلاقی شدن نگاهم با نگاش؛ پوزخندی زدم چشمای قرمزم باعث تعجبش شد، دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی این من بودم که لب باز کردم + بنیامینو یادته؟ گوشه ی ابروش بالا رفت رها: آره + مراقب خودت باش تا سرنوشتت شبیه اون نشه اخماش در جا تو هم رفت با صدای تقریبا بلندی گفت: یعنی چی این حرفت؟ از صدای بلندش کاوه دست از حرف زدن کشید و نگاهش همراه با نگاه رهام رو ما قفل شد اما من تغییری تو حالت خونسردانه و سردم ندادم مستقیم به چشم های رها خیره موندم + واضح نبود برات؟ - چیزی شده؟ می دونستم مخاطب حرف رهام منم؛ اما به جای من رها بود که با گله لب باز کرد رها: داره منو تهدید می کنه... کاوه: رها بچه شدی؟ قبلا انقدر بی ظرفیت نبودی - امیر چیزی شده؟ ایندفعه سوالشو با خطاب کردن من پرسید و این دلمو گرم می کرد که به حرف رها اهمیتی نداد سرمو چرخوندم و به چشماش چشم دوختم تو چشم های تیره اش کی تونستم انعکاس تصویر خودمو ببینم تصویر پسری که برای حفاظت از مردش حاضر بود هر کاری کنه + رها یه حسی داره که باید راجبش توضیح بده؛ اگه درست حدس زده باشم... ادامه ندادم و دوباره به رها چشم دوختم ایندفعه از لحن جدی و خشمگینم کاوه هم متوجه شد که نیت من از حرفم خندیدن یا شوخی کردن نیست - امیر راجب چی داره صحبت می کنه؟ رها نگاهشو به زمین دوخت با شنیدن نفس های مقطعش بخاطر بغض تیر خلاصی به قلبم خورد عاشق عشق من بود! نفهمیدم چطور ولی زمانی به خودم اومدم که میز مقابلم وارونه روی زمین افتاده بود و نفسام بخاطر فریاد های بلندم سر رها تند شده بود دستای رهام رو صورت سرخم نشست و سرمو سمت خودش چرخوند صدای گریه های رها برام محو شد زمانیکه رهام با نگرانی نگام کرد با لحن و صدای آرومی گفت - امیر رها چیکار کرده؟ نفسام آروم تر شد؛ دستمو رو دستش که روی صورتم بود گذاشتم و فشردم + رهام اون عاشقِ... دای بلند رها که همراه با گریه بود حرفمو قطع کرد رها: امیر بزار خودم توضیح بدم سمت رهام اومد که شریع بینشون ایستادم به شونش ضربه ای زدم که قدمی عقب برداشت غریدم + دورشو خط بکش کاوه: امیر این چه رفتاریه؟ و عصبی نگام کرد + رها داره بد پا رو دمم می زاره کاوه: رها امیر چشه؟ هر سه نفر منتظر به رها چشم دوختیم رهام و کاوه برای دلیل رفتارمون و من به امید اینکه اشتباه فکر کردم منتظر جوابش موندم اما برخلاف تمام امیدی که داشتم رها با مردمک چشم هایی که می لرزید به چشم های رهامم خیره شد و جمله ای رو به زبون آورد که باعث به درد اومدن قلب عاشقم شد رها: رهام من دوست دارم؛ خیلی دوست دارم طوری که تو این مدت فهمیدم به جز تو کسی تو این دنیا برام مهم نیست حتی خودم... صداش گنگ شد مات خیره به رها شدم داشت حرف می زد اما دیکه نمی شنیدم تا قبل از این حرفش عصبی بودم و توانایی هر کاری رو داشتم چون باور نداشتم به حقیقتی که الان رها به زبونش آورده بود آروم و گیج سر تکون دادم قدمی عقب برداشتم که به رهام برخورد کردم نمی دونم قیافم چطور شده بود که حتی رها هم دست از صحبت کشید و بهم چشم دوخت با فشرده شدن شونم توسط رهام سرمو سمتش کج کردم منو سمت خودش برگردوند و حالا مستقیم می تونستم به چشماش نگاه کنم تا آرامش ازشون دریافت کنم آروم لب زد - چیزی نشده آروم باش بغض به گلوم چنگ زد یعنی رها هم مثل من با دیدن چشماش آروم می گرفت مثل من دلش برای صداش می رفت اصلا رها کجا فهمید عاشقش شده؟ چی شد که دل رها هم به مرد من باخت؟ با این افکار بغضم شدت می گرفت و چشمام هر لحظه لبریز تر می شد حالا دیگه اون پسر قوی نبودم پیش رهام من شکننده ترین آدمی بودم که تو عالم وجود داشت با دیدن بی قراریم دستاش صورتمو قاب کرد - امیر منو نگاه کن؛ چرا بغض کردی؟ دلبر من قرا... با صدای بلند رها، رهام دست از ادامه ی حرفش برداشت چشمامو عصبی بستم و دستمو مشت کردم چرا نذاشت از صداش آرامش بگیرم رها: دلبرِ تو؟ تمام آرامشی که از صداش گرفتم با شنیدن صدای رها از بین رفت • پایان فلش بک •
نمایش همه...
دوست دارید پایان دلبر کوچک(سقوط موازی) چطور باشه؟Anonymous voting
  • خوش❤️
  • تلخ🖤
  • هر چی خودت تصمیم بگیری🤞
  • پایانِ چی؟ :/
0 votes
این شات سد اند رو تقدیم می کنم به سحر گوتی🚶 امیدوارم دلش برخلاف این شات همیشه شاد باشه 👇👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-292478-3Xxt28S
نمایش همه...
دستاشو از زیر دستم کشید و از روی صورتم برداشت - یعنی چی؟ چشمامو محکم بستم چند قطره اشک از چشمام روی گونم ریخت حلقه مو در آوردم و سمت جاده پرت کردم + یعنی این! سمت حلقه اش که روی زمین افتاده بود رفتم، حلقشو برداشتم + بگیرش مات نگام می کرد غم سنگین تو چشماش حال غریبی بهم میداد دستشو گرفتم، هنوز همونطور نگام می کرد با گریه مشتشو باز کردم و حلقه رو کف دستش گذاشتم مشتشو بستم و با گریه به چشماش نگاه کردم + منو ببخش سمت ماشین رفتم، درو باز کردم و سوار شدم صداشو شنیدم که صدام زد ولی قبل اینکه بهم برسه ماشینو با دستای لرزونم روشن کردم و راه افتادم از آینه بهش نگاه کردم سمت جایی که حلقه امو انداختم رفت درست روی خط سفید وسط خیابون نگامو از آینه گرفتم و خواستم سرعتمو بیشتر کنم ولی... صدای بوق بلند و ترمز ماشین بند دلمو پاره کرد پامو محکم روی ترمز کوبیدم از آینه به جایی که رهام ایستاده بود نگاه کردم چسمام تار می دید، جز ماشینی که متوقف شده بود چیزی نمی دیدم در ماشینو باز کردم از ماشین که پیاده شدم، پاهام سست شد و روی زانوهام افتادم قلبم طوری تند می زد که نفسام سخت شده بود ترسیده بودم از اتفاقی که مغزم می گفت افتاده ترسیده بودم دستامو رو زمین گذاشتم تا بلند بشم + چیزی نشده، الان میرم بهش میگم قرار نیست برم! آره چیزی نشده... بلند شدم، چند قدم برداشتم که دیدم جلوی اون ماشین لعنتی شلوغ شده و صدای شیون های زنی میاد آب دهنمو محکم قورت دادم، همون لحظه پرهام با دو از باغ بیرون اومد و سمت جمعیت رفت فریاد گوش خراشش رو که شنیدم تمام وجودم لرزید پرهام: رهاااام! لبامو بهم فشردم جمعیت رو کنار زدم، چشمام قفل خونی که روی زمین ریخته شده بود نفسام سخت تر شد صدای شیون و گریه های خاله فرزانه گوشمو‌ پر کرده بود کنار جسمی که بی نهایت شبیه رهامم بود نشستم کت و شلوار مشکی دامادیش پیراهن سفیدش حالا خیس از خون بود چشمام می سوخت انگار داشتم گریه می کردم دستمو روی صورتش کشیدم دستم خیس شد از خونی که برای رهامه من بود سرمو کج کردم به صورتش نگاه کردم چشماش بسته بود و صورت سفیدش غرق تو خون بود + رهامی؟ جوابی نداد لباش تکون نمی خورد لبخند آرومی زدم + رهامم؟ داشتم از درون می سوختم مگه می شد صداش کنم و جوابمو نده دستمو از روی صورتش برداشتم، دست مشت شدشو گرفتم با لمس دستای یخ و خونیش، لرزش بدنم بیشتر شد یاد چند دقیقه قبل افتادم که چطور دستام قفل دستای گرمش بود باور نمی کردم باورم نمی شد اما وقتی مشتشو باز کردم و تو دست بی جونش، حلقه ی خونیمو دیدم... صدای آژیر آمبولانسو گنگ می شنیدم، تمام صداها برام نامفهموم بود انگار کف استخری پر از آب نشستم صداها خفه و گنگ، ریه هام تشنه ی هوا و‌بدنم سست و سبک تر از همیشه بود دنیا یکباره برام رنگ باخت تمام سینم به سوزش افتاد نفسم گرفت اکسیژنی برای تنفس نبود نور قرمز آژیر آمبولانس به صورتم می خورد دنیام سیاه شد دهنم باز و بسته می شد اما صدایی ازم در نمی یومد نفهمیدم مامور اورژانس چی گفت، صدای شیون ها بلند تر شده بود چشمام تار تر از همیشه می دید نمی خواستم باور کنم که برای آخرین باره صورت رهامو می بینم برای آخرین باره لمسش می کنم ولی وقتی بلندش کردن و روی برانکاردی گذاشتنش و روی صورتش پارچه ای سفید رنگ کشیدن وقتی صدای افرادی که برای گفتن تبریک اومده بودن و حالا داشتن تسلیت می گفتنو شنیدم فهمیدم اونی که رفت من نبودم این نفسِ من بود که برای همیشه رفته بود! °پایان°
نمایش همه...
°حلقه° اشک جمع شده ی تو چشماشو می دیدم ولی برق حلقه ی توی دستش، مانع از توجه ام به برق چشمایی که از اشک می درخشید می شد سرمو کج کردم به چشم های مشکیش نگاه کردم داشت با خودمون چیکار می کرد با عشقی که چند سال دلیل نفسامون بود دستاش که تو دستای دخترونه ی مینا قفل شد، بغض لعنتی مانع از نفسم شد انگار فشار بین دستاشون، روی گلوی من بود و اجازه ی نفس کشیدنو ازم گرفته بود دلم می خواست برم کنارش وایستم بزنم رو شونش و بگم « این رسمش بود؟ تو که بهم گفتی همش سوری هست! » سوری بود؟ از نظر من دستای قفل شدشون، خیلی واقعی بود قلبم تیر می کشید قدمی عقب برداشتم کدوم آدمی می تونست تو مراسم نامزدی عشقش دووم بیاره که من باید تاب میاوردم قدم دیگه ای به عقب برداشتم که به شخصی برخورد کردم سریع سمت عقب برداشتم با دیدن پرهام، چشمام ناخواسته لبریز از اشک شد از دیدن حالم تعجب کرد حقم داشت اون چه می دونست از منی که بخاطر برادرش به این حال افتاده بودم پرهام: حالت خوبه؟ جوابی بهش ندادم به سرعت از باغ بیرون اومدم، سمت اونور خیابون رفتم تا سوار ماشین بشم ولی... درست زمانی که دستم روی دستگیره ی ماشین قرار گرفت، قبل از باز کردن در بازوم به سمت عقب کشیده شد به سمتش برگشتم خودش بود، با همون چشم های خیس و نگاه پر از نگرانیش... بازومو از دستش بیرون کشیدم با بغض و لبایی که می لرزید بهش نگاه کردم - کجا میری؟ با چشم هایی که مردمکش به وضوح می لرزید بهش نگاه کردم + بیشتر از این نخواه، بخدا دارم زجر می کشم چشماش غمگین بود ولی حالا حتی همون برق محو قبلو نداشت - نمی مونی؟! بغضم شکست دستامو روی صورتم گذاشتم تا بیشتر از این تیکه تیکه شدن قلبمو نبینه تو آغوشش که غرق شدم، اشکام شدت گرفت نمی خواستم و نمی تونستم با کسی شریک بشم سر داشتنش نمی تونستم این آغوش گرم وپر از عشقشو با هیچ کسی شریک بشم ولی حالا... پشتمو نوازش می کرد صدای گرفتش کنارگوشم شنیده می شد - جونم؟ گریه می کنی؟ نکن تو رو جون رهام... با گریه صورتمو بیشتر به شونش فشردم + رهام من نمی تونم؛ بخدا نمی تونم!! روی سرمو بوسید اونقدری محکم بوسید که گرمای لباش حتی بعد جدا شدن لباش روی پوست سرم قابل حس بود - رهام فدای اشکات بشه آخه؛ چیکار کنم تا آروم بگیری؟! سرمو از شونش بلند کردم با چشمای اشکیم به صورتش نگاه کردم + بیا با هم بریم لبخند محوی به چهره ی بی قرارم زد - کجا بریم؟ مگه جایی برای رفتن داریم؟ از بغلش بیرون اومدم به موهام چنگ زدم + هر چی دارمو می فروشم تا از این جهنم بریم! سمتم قدمی برداشت و ساعد دستامو گرفت در حالی که دستامو از بین موهام بیرون میاورد گفت - بدون خانوادت می تونی؟ + من اینو می دونم که بدون تو نمی تونم دستاشو از ساعد دستام تا کف دستام کشید دستمو تو دستاش گرفت با انگشت های شصتش پشت دستامو نوازش کرد - الان حالت بده، می دونم که پشیمون میشی با شنیدن این حرفش،وجودم آتیش گرفت یعنی انقدر منو بچه می دید؟ دستامو از دستاش بیرون کشیدم مشتام گره شد + مگه من بچه ام؟ با تعجب به چهره ی برافروخته ام نگاه کرد با مشت به سینم کوبیدم + من بچه هستم؟ - منظورم این نبود! لبامو بهم فشردم، سمتم اومد ولی قبل اینکه بهم برسه باز قدمی عقب برداشتم زجر می کشیدم اما یه حس لجبازی مزخرف اجازه نمیداد بزارم لمسم کنه + من بچه ام، مگرنه کدوم خری مراسم خاکسپاری خودش میاد؟ و به باغ اشاره کردم که از توش صدای بلند ساز و آواز می یومد - امیر من منظورم اون نبود، من فقط... حرفشو با بغض قطع کردم + تو دیگه منو نمی خوای، اگه منو می خواستی اون جای اون حلقه، حلقه ی خودمون دستت بود بی منطق شده بودم ولی حقیقت بود، تو دستش حلقه ای نبود که ستش تو دست خودم بود - امیر یادت نرفته که همه ی اینا سوری هست، هفته ی دیگه به بهونه ی نداشتن تفاهم ازش جدا میشم! سری تکون دادم همونطور که سرمو به چپ و راست تکون میدادم با بغض لب باز کردم + تو دیگه منو نمی خوای سمتم اومد با صدای خشداری بلند گفت - من می خوامت، می خوامت که بخاطرت به جای اینکه بشینم دنبالت اومدم. می خوامت که الان قلبم با دیدن اشکات داره درد می کشه حلقه رو از دستش در آورد، به سمتی پرتاب کرد و گفت - اگه مشکلت اینه، بیا!! اگه قراره با یه حلقه فکر کنی نمی خوامت گوربابای حلقه... روبروم ایستاد، دستاشو دو طرف صورتم گذاشت - تموم شد؟ + نه؛ رهام نمیشه اخماش تو هم رفت و لبخند محو رو لباش از بین رفت - باز برای چی؟ دستامو رو دستاش گذاشتم + الان نمی تونی برگردی، اون تو هزارتا آدم منتظرت و با نرفتنت دل خانوادت و آدمای دیگه می شکنه
نمایش همه...
#shot 🥀
نمایش همه...
رفت دیوارا بام می زنن حرف رفت نفسم رفت! ..... برای شات👇
نمایش همه...
Shahab-Mozaffari-Raft-320.mp310.85 MB
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.