cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

.ᷝ‌.ᷟسـایـه‌مـاهـ 🌙

فایل رمان های رایگان مهتاب.ر ♦️این فایل ها رو میتونید برای هر کسی که دوست دارید بفرستید،فقط به شرطی که گرایش داشته باشن و این مدل فانتزی ها رو درک کنن🎯 فایل تمام رمان های رایگانم رو از قسمت فایل ها تو بیو پیدا کنید و بخونید 😇🥰

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
829
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-57 روز
-5130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

وای بچه‌ها...خیلی ناراحتم که تنبل شدم تو پارت نوشتن:(((
نمایش همه...
👍 4🤬 3👎 2 1😁 1😱 1
#سایه_ماه #پارت_358 همین که قطع کردم ونداد فوری گفت ×تا نرسیده بیا اینجا به پاش اشاره زد... روی پاش نشستم و پاهام رو دوطرف بدنش گذاشتم و دستام روی شونه‌هاش جا گرفت خنده ریزی کردم..میدونستم بعداز اونهمه استرس الان دلش چی میخواد خودش جلو اومد و همین که اومدم لباش رو ببوسم عقب کشید عنق نگاهش کردم که خنده موزیانه‌ای زد و دوباره جلو اومد و حین بوسیدن چنان گازی از لبم گرفت که اشک توی چشمام جمع شد با این حال خودمو عقب نکشیدم و بیشتر چسبیدم بهش متعجب کمی عقب کشید اما رها نکرد لبامو خودمو بین پاهاش کشیدم...مشخص بود که مقاومت میکنه و به وضوع منقبض شدن پاهاش رو متوجه میشدم کمی بعدازم جدا شد که بدون توقف کمی پایین تر رفتم و نوک سینش رو زبون کشیدم و روی گردنش رو میک زدم آه ریزی کشید و زیرلب گفت ×کاش ساواش بیدار بود کمی عقب کشیدم و روی زمین نشستم...وقتی دلش اونو میخواست نه منو منم مجبورش نمیکردم که با من باشه...اصلا مگه‌ مهم بود؟ متوجه شد که ناراحت شدم و دستشو روی شونم گذاشت و خواست چیزی بگه که از جا پریدم و ازش فاصله گرفتم و به سمت دستشویی رفتم توی یه لحظه تمام حس خوبم تبدیل شد به حسای بد...دست خودم نبود شاید اگه اونقدر توی ذهنم همه چیز رو عالی تصور نکرده بودم یا اصلا به روی خودمم نمیاوردم حرفش رو همه چیز میتونست ارومتر باشه اما نشد متوجه نچ گفتنش موقعی که ازش فاصله گرفتم شدم اما هیچ دنبالم نیومد چند لحظه بعد صدای تقه‌ای که به در خورد منو از جا پروند ×روناک...بیا بیرون +نمیخوام دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم هرچند مسخره بنظر میومد اما حس میکردم میخوام توی تنهاییم ازش ناراحت باشم ×روناک بیا توی لحنش برعکس همیشه هیچ زور و تهدیدی نبود هرچند که واسش سخت بود که اینجوری حرف بزنه و لحنش پراز زور نباشه اما داشت سعیش رو میکرد ×بدو دیگه...تو که نمیخوای باباییو عصبی کنی...میدونی که عصبی میشه چه شکلی میشه..بیا و بزار بابایی از دلت دربیاره اونقدر محو کلماتش شدم که نفهمیدم چطور درو باز کردم به خودم که اومدم دیدم روبه روش ایستادم و اون با همون نیم تنه لخت داره نگاهم میکنه...دلم نمیخواست توی چشماش نگاه کنم دستش رو دوطرف بدنم گذاشت و بلندم کرد و توی بغل گرفت دستام رو دورش نگرفتم و فقط سرم رو روی شونش گذاشتم ×نمیخواستم ناراحتت کنم...هیچوقت نمیخوام ناراحتت کنم تو بهترینی...توی همه چیز و از همه لحاظ ، با تو بودن برای من همه چیزه...اون حرف فقط درحد یه حرف بود...خب؟ وقتی جوابی نشنید دوباره کمی بلندتر گفت ×خب؟ +متوجه شدم ×خوبه...دیگه ناراحت نیستی؟ +شاید...یکم ×چی میخوای ازم؟ مکثی کردم که قلقلکی به شکمم داد ×خوب فکر کن چون این شانس کم گیر کسی میاد که بتونه از من چیزی رو درخواست کنه و بهش برسه خنده کجی کردم...هنوزم ردی از ناراحتی روی دلم بود اما نه اونقدری...
نمایش همه...
10
#سایه_ماه #پارت_357 ونداد لباساش رو دراورد و یه راست رفت حموم و ساواش هم کمی لم داد تا خستگی از تنش بیرون بره منم توی اشپزخونه مشغول کارا شدم ونداد با حوله دور تنش از حموم بیرون اومد و بعداز اینکه اب موهاش رو با یه حوله کوچیک تر گرفت با همون ضربه‌ای به تن نیمه لخت ساواش زد ×پاشو یه دوش بگیر عرق مستی دیشبت بپره -چه مستی...دیشب هرچی نسیب من شد جز مستی ×اره....اگه نبود تو یه ساعت هم نمیموندی اونجا ساواش خندید و چشماش رو مالید -یه ساعت بخوابم بعد میرم ×پاشو بهونه نگیر تا دوش نگیری نمیزارم بخوابی به کل کل‌شون گوش میدادم و همراهشون میخندیدم اما اصلا قصد دخالت نداشتم انگار ساواش بی اعتنایی کرد و خوابید که ونداد با همون حوله دور تنش به اشپزخونه اومد و از یخچال اب پر کرد و لیوان اول رو خورد و لیوان دوم رو با خودش برد بلافاصله فهمیدم میخواد چیکار کنه دستش رو کشیدم و گفتم +ولش کن خستس....یکم دیگه بیدارش میکنم بره ابرویی بالا انداخت ×واقعا مهربون شدیا و بی توجه بهم سمت ساواش رفت +خب حداقل اب به اون سردی رو نریز رو سرش سرما میخوره دیگه دیر شده بود برای انجام هرکاری و اب سرد روی سر ساواش بدبخت فرود اومد و اون هم با هزار و یه جور غر و پیچونده شدن گوشش به حموم رفت...وقتی اومد لباساش رو با لباسای گرم و نرمی عوض کرد و روی تخت لم داد گوشیم رو برداشتم که با دیدن میس کال از یکی از دوستام فوری بهش زنگ زدم صداش با همون حالت همیشگی توی گوشم پیچید ÷بح چطوری؟عروسی خوش گذشت؟ با یاداوری دیشب گفتم +اره چه جورم...جونم زنگ زده بودی... وسط حرفم پرید ÷اره...ببین من بدجور گیر کردم یه گره کور افتاده به کارم میتونی بیای خونمون کمکم کنی؟ +خونتون؟... ونداد اونطرف نشسته بود اما خوب میدونستم که گوشش اینجاست...بنده‌ی خدا تقصیری نداشت حواسش بیش از حد جمع بود و همه چیز رو باید میفهمید وگرنه سرش رو راحت روی بالشت نمیتونست بزاره +فکر نکنم بتونم بیام خونتون میخوای بیار دانشگاه ÷نه نمیشه باید تا پس فردا تحویل بدمش تا اونموقع هم نمیبینمت که +نمیدونم...میخوای واسم عکسش رو بفرستی من درستش کنم؟ ÷کمکی نمیکنه...میخوای من با شوهرت صحبت کنم؟ من منی کردم... +نه مسئله اون نیست من خودم راحت نیستم ÷حالا گوشیو بده بهش.. +نه.... هول شده مونده بودم چی بگم که ونداد نه گذاشت نه برداشت و یه کلمه فقط گفت ×بگو اون بیاد حتی سرش رو از توی گوشیش درهم نیاورده بود فوری گفتم +تو چرا نمیای؟امشب بیا هم کمکت میکنم هم میبینمت ÷کاد من نهایتا یه ساعت دوساعت طول بکشه عصر بیام فوری تمومش کنیم منم مزاحمتون نشم +مزاحم چیه...باشه پس منتظرتم خداحافظی فوری صورت گرفت و بعد هم قطع کردم
نمایش همه...
6🤔 1
#سایه_ماه #پارت_356 همین که جلوی در خونه ایستاد صورتم رو پقابل صورتش قرار دادم و زمزمه کردم +فقط محض احتیاط... و بعد لبام رو روی لباش فشوردم و بعداز بوسه‌ی کوتاهی از ماشین پیاده شدم و کلید خونه رو از توی کیفم دراوردم مثلا امشب باید خوشحال ترین ادم میبودم ولی ببین چی شد.... وارد خونه شدم و درارو از پشت قفل کردم تا نزدیکا صبح ونداد به قولش عمل کرد و هربه یکساعت ایموجی که مشخص کرده بودیم رو میفرستاد تا من مطمئن بشم که حالشون خوبه تقریبا هوا کاملا روشن شده و بود و دیگه از تاریکی دیشب هیچ خبری نبود...و من با ارایش نصفه و نیمه و لباسای دیشب روی مبل بین خواب و بیداری دستو پا میزدم وقتی نوی به چشمم خورد فوری از جا بلند شدم و که با دیدن ساعت رسما برق از سرم پرید به دستشویی رفتم و ابی به صورتم زدم و اون ارایش ماسیده و از هم پاشیده رو از روی صورتم پاک کردم با حس سبکی روی صورتم لباسام رو با پیرهن ساواش عوض کردم و با خیال راحت نشستم روی مبل به ونداد پیام دادم +جلسه مهمتون تموم نشد؟ بعداز نیم ساعت بالاخره لطف کرد و جواب داد ×من از همینجا میرم سرکار ولی ساواش داره میاد سمت خونه +برگرد خونه یه امروزو نرو سرکار ×به چه مناسبت؟ +امروز از دنده مهربونی بلند شدم گفتم شاید بخوای بهره‌مند بشی چیزی نگفت که بلند شدم و شروع کردم به درست کردن صبحانه؛اماده که شد خوردم چون اونقدری گشنم بود که حتی نتونم یه ثانیه هم صبر کنم واسه‌ی رسیدن ساواش زنگ درو که زدن اول چایی ساز رو روشن کردم و بعد درو زدم و طبق معمول به محض شنیدن صدای پا در ورودی رو باز کردم با دیدن جفتشون از جا پریدم و با ابروهای بالا پریده گفتم +سلام... ×چیه چرا تعجب کردی؟ +فکر کردم گفتی میخوای بری سرکار -ظاهرا مهربون بودن تو اونقدری توش واسش هیجان بوده که سرکارو بیخیال شده خندیدم و گفتم +من همیشه مهربونم بیتربیتا ونداد وارد شد و جلو اومد با خیال اینکه میخواد بوسم کنه جلو رفتم که یهو گازی از گونم گرفت +اخ ولم کن ضربه‌ای به سینش زدم که عقب کشید و خندید از چشماشون مشخص بود که خستن ولی اینم مشخص بود که خبری از اتفاقای بد نیست یا حداقل میشه امیدوار بود
نمایش همه...
8🔥 1
دلتون واسه پسرم ونداد تنگ شده بود؟🫠
نمایش همه...
🤬 3👍 2😁 2
#سایه_ماه #پارت_355 ونداد بدون اینکه به حرفای ارکان توجهی بکنه گفت ×وقتی گفته باید صحبت کنید و تضمین کرده که اتفاقی نمیوفته اونجا یعنی باید بریم...اگه بمونی اینجا میمیری از دست منم کاری برنمیاد حداقل دلت واسه فرزاد بسوزه آرکان با دودلی رضایت داد و بلندش کردیم ونداد وقتی اونارو توی ماشین نشوند گفت ×ساواش ببرشون واسم لوکیشن بفرست تا یکساعت دیگه میام ساواش بدون سوال پرسیدن سری تکون داد و سوار شد و ماشین رو استارت زد فوری برگشتم +چرا باهاشون نمیریم؟ ×باید برسونمت خونه +نه...میترسم ×میترسی یا میخوای ببینی بعدش قراره چی بشه؟ +من به راحتی از هرکدومتون حرف میکشم...فقط نمیخوام تنها باشم...اگه قراره اتفاقی بیوفته میخوام هرسه باهم باشیم متوجه دلخوریم شد و درحالی که ماشین با سرعت باورنکردنی حرکت میکرد گفت ×میفهمم ولی اینبار نمیشه..موضوع اونقدرام جدی نی کم کم دو سه بار درسال همچین اتفاقی میوفته ولی خب بهتره که نباشی توشون چون حرفایی که زده میشه قرار نیست به مزاجت خوش بیان +میدونم به فکر منی ولی لطفا نباش و بزار بیام سری به طرفین تکون داد ×کاش میتونستم وقتی فهمیدم قرار نیست بهم اعتنایی بکنه بیخیال اصرار کردن شدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم +فقط.. وقتی دید ادامه حرفم رو نمیزنم گفت ×بگو... چطور باید میگفتم...نمیخواستم بفهمه چقدر دلم داره میجوشه و نگرانتر از اینی که هست نکنمش ولی نمیشد...میترسیدم...دفعه قبلی نزدیک بود ساواش رو از دست بدم و اینبار معلوم نبود مثل سری قبل شانس باهامون یار میشد یا رهامون میکرد تا از بین بریم +لطفا...خیلی مواظب باشید...نمیخوام هیچکدومتون اتفاقی براتون بیوفته...لطفا... بغض نزاشت ادامه حرفم رو بزنم و فقط سرم رو برگردوندم دستش روی دستم قرار گرفت و انگشتش رو نوازش وار روی دستم کشید ×فسقلی...چیزیمون نمیشه... +باید قول بدی نفسشو با فشار بیرون داد +میبینی...هیچی مشخص نیست...توروخدا منم با خودتون ببرید...من نمیخوام توی دلهره بمونم و ندونم چه اتفاقی داره واستون میوفته ×برو خونه...یکی دوساعتی که توی راهم رو باهات تلفنی حرف میزنم بعد که رسیدم هربه یکساعت بهت ایموجی میدم ایده‌ی بدی نبود بااینکه تمام چیزی که میخواستم هم نبود
نمایش همه...
6👍 2
Repost from N/a
بچه‌ها واسه پارت کیا هستنننن؟ میخوام آپ کنممم🌚
نمایش همه...
👍 13🥰 1
Repost from N/a
بچه‌ها یکم صبوری کنید من سرما خوردم یکم بهتر بشم میام پا تا رو اپ میکنم واستون مرسی از درکتو🫶🏻
نمایش همه...
👍 10 2🥰 1
پارتای اونورو بخونین🫠
نمایش همه...
👍 2
#پایان #پارت2 نگاه دقیقی روی صورتم انداخت انگار میخواست خوب چهرم رو حفظ کنه؛از کنارم رد شد که بوی عطرش توی بینیم پیچید...لعنتی... سرجام نشستم و برگه‌هام رو از توی کیفم دراوردم چند دقیقه‌ی بعد بچه‌ها توی کلاس جمع شدن و استاد کم کم درس رو شروع کرد؛این استاد رو خیلی دوست داشتم و درسش از عسل واسم شیرین‌تر بود.وسطای کلاس بود که باز آرش پیام داد -کلاست با اون مردک کی شروع میشه؟ +حدود دو ساعت دیگه...الان سر یه کلاس دیگم -باشه...بلافاصله بعدش میام دنبالت +کلاسام تا اونموقع تموم نمیشه -میدونم +اذیت نکن...هرروز که میام دانشگاه باید یجور انگشت تو روز من کنی؟ -یباره بگو مزاحمم دیگه +خب داری اذیت میکنی که نمیزاری درست حسابی بمونم تو دانشگاه... ایموجی خنده‌ای فرستاد -اخه تو که میدونی من طاقت اینهمه دوری ازتو ندارم باید باهات حرف بزنم ببینمت بوتو حس کنم اصلا نیستی یچیزی کمه +باشه زبون باز...میبینمت دقیقا نقط ضعف من رو بلد بود...البته بلد نبود...خودش نقطه ضعف من بود تنها کسی بود که اینهمه بهش اهمیت میدادم و واقعا واسم مهم بود بودنش واسه‌ی منم همین بود...اگه یک ساعت بهم پیام نمیداد یا ازش خبری نمیشد دیوونه میشدم با نگاه خیره‌ی استاد فوری گوشی رو گذاشتم کنار و سعی کردم از نوشته‌های روی تخته چیزی بفهمم همین که شروع کردم به انالیز تخته ،تخته رو پاک کرد صدای اعتراضم بلند شد +استاد هنوز ننوشته بودم ÷من توی کلاسم میرزا بنویس نمیخوام اگه درس رو گوش نمیدی پس جزوه هم نباید داشته باشی عذرخواهی ریزی کردم که مطمئن بودم شنید اما به روی خودش نیاورد خوبی استاد خردمند این بود که همه‌ی نگات رو جز به جز روی تخته مینوشت اما سختگیریش توی درس دادن و امتحان گرفتن زبون زد خاص و عام بود؛ کلاس بعدیم هم بخیر گذشت.وسایلم رو تند تند جمع کردم
نمایش همه...
👍 4
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.