cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال رسمی "فاطمه قیامی"

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
12 429
مشترکین
-1024 ساعت
-1317 روز
-72330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

من نیکی‌ام، دختر نازپروده‌ی پرویز محتشم. یکی یدونه‌ی خاندان محتشم‌‌ها که کسی حق نداشت بهش بگه بالای چشمش ابروئه! اما یهو یه اتفاقی افتاد که فهمیدم همه‌ی عمر کسایی که دوسشون داشتم بهم دروغ گفتن!! خواستم برم دنبال مادرم. کسی که ازش فقط عکس داشتم و یه آدرس توی جنوبی‌ترین نقطه‌ی کشور. هیچکس حاضر نبود تو این راه کمکم کنه جز اون!! مردی که تازه از زندان دراومده بود و میگفتن سال‌ها قبل یه دانشجوی نخبه بوده. می‌گفتن پرونده سیاسی داره و از دانشگاه اخراج شده... اما اون تنها کسی بود که قبول کرده بود منو ببره تا مادرمو پیدا کنم و من چاره‌ای نداشتم جز همراهی با بیشعورترین و کله‌خراب‌ترین مرد دنیا! https://t.me/+eZpt_FSo-YYzNjE0
نمایش همه...
3🌭 1
سلام ادامه رو فردا میذارم❤️
نمایش همه...
38👍 4
خب😁 تا اینجا رو بازنویسی شده داشتم براتون گذاشتم ادامه داستان به میزان استقبالتون بستگی داره. اگر تعداد ری‌اکشن‌ها بالا بود ادامه میدم❤️ #تابعد
نمایش همه...
177👍 24🥰 16😍 7💩 4
#پارت_8 #فاطمه_قیامی ایستادم و ایستاد. عمیق و معنادار نگاهش کردم: -انقد منو بیچاره دیدی؟ -چرت نگو..شوخی هم سرت نمیشه تو؟ پوزخند زده و نگاهم را بین دخترهایی که مشغول چیدن گلدان‌های گل روی میز بودند؛ چرخاندم. فریاد کشیدم: -خانم پاکپور؟! طفلک با شنیدن صدای بلندم، دوان دوان از انتهای  کنار آخرین میز‌ داخل حیاط خودش را به ما رساند: -جانم؟ به دو سه میز انتهای باغ اشاره کردم و توپیدم: -اون چندتا میز چرا گل هاش با بقیه فرق میکنه؟ دست‌پاچه و شرمنده گفت: -شرمندم به خدا. گل‌های رز قرمز تموم شده بود، فکر کردیم اشکالی نداره گل رز صورتی بذاریم. دست به کمر گرفتم و چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شم.همین طوری هم حاج محمود به من اعتماد نکرده بود و سامان را فرستاده بود، وای به حال وقتی که می‌فهمید کم گذاشته‌ام! بی‌نگاه به سامان روبه پاکپور کردم: -یه حرف رو چندبار باید تکرار کنم؟ گفتم هرچی کم و کسر بود به آقای شعبانی میگی. چرا سرخود کار میکنی؟ من‌من‌کنان گفت: -آخه...آقای شعبانی نبودن. دست به پیشانی ام کشیدم: -خیلی خب برو سرکارت. با دور شدن هیکل گرد و تپلش سمت سامان که با نگاهی نافذ و اخم کرده خیره ام بود، چرخیدم محکم و جدی گفتم: -لطفا دیگه راجع به اون آدم با من حتی شوخی هم نکن! آرام‌تر اضافه کردم: -میشه لطفا بری ببینی کار سفره عقد تموم شده یا نه؟ قدمی نزدیکم شد و پچ زد: -باشه. فقط قبلش جهت یادآوری میگم؛ من همیشه و همه جا طرف تو بودم. پس وقتی داری از اون حتی تو ذهنت یاد میکنی منو قاطیش نکن. گفت و با گام های بلندی فاصله گرفت.
نمایش همه...
👍 54 14🥰 5👎 3
#پارت_7 #فاطمه_قیامی کمی بعد با هم به طرف آشپزخانه رفتیم. کنار قابلمه‌ای بزرگ که روی اجاق گاز قرار داشت و آب داخلش قل قل می‌کرد ایستادم. بوی پیاز داغ تمام آشپزخانه را برداشته بود و بچه‌ها همگی مشغول بودند‌. خیره‌ی دستان فرز یکی از کارگرها که گوشت را قطعه قطعه می‌کرد؛ سرآشپز را صدا کردم. آقای محمدی، مرد ۵۰ ساله‌ای که پیشبند سفید به تن داشت، نزدیکم شد: -بله خانم؟ دستورات لازم را موبه مو برایش توضیح دادم. در پایان به سامان که جلوی در ایستاده و بی‌حرف تماشایمان می‌کرد، اشاره کردم: -هرمشکل یا کم و کسری هم بود به آقای افشار می‌گید. نمیخوام هیچی کم بذارین. مراسم امشب خیلی مهمه. دست روی سینه‌اش گذاشت و پلک بست: -چشم. خیالتون راحت خانم. از کنارش گذشتم. سمت سامان رفتم و با دست اشاره کردم دنبالم بیاید. چنگی میان موهایش کشید و کنارم قرار گرفت: -حس آویزون بودن دارم. بالبخندی محو از گوشه ی چشم نگاهش کردم و وارد محوطه ی سرباز باغ شدیم. از کنار میز و صندلی‌هایی که با ساتن نباتی رنگ و پاپیون قرمز تزئین شده بودند گذشتیم و حین اینکه حواسم بود، همه چیز مرتب و درست باشد؛ پرسیدم: -به همین زودی خسته شدی؟ دست داخل جیب شلوار پارچه‌ای خوش دوختش فرو برد و با شیطنت خندید: -حس می‌کنم قراره عقده‌هایی که از اون مرتیکه داری سر من خالی کنی امشب.
نمایش همه...
👍 36 13
#پارت_6 #فاطمه_قیامی آنطرف میز مقابلم ایستاد و به طرفم خم شد: -یکی دیگه فاتحه خونده به زندگیت... یکی دیگه باوراتو خرد کرده... چرا سر من خالی میکنی مهرناز؟ ما از قبل از اینکه تو با اون نسناس آشنا بشی باهم رفیق بودیم. نبودیم؟ خیره‌ی ساعت مچی‌اش که از زیر آستین پیرهن سفید رنگش بیرون آمده بود، نفسم را سنگین بیرون دادم: -بودیم. چایی میخوری یا قهوه؟ سرجایش برگشت: -چای. تلفن روی میز را برداشتم: -دوتا چای لطفا. سیستم را روشن کردم و وارد پوشه ی موردنظر شدم: -امشب عروسی پسرِ خانواده ی پولادیه. فکر کنم حاج محمود فکر کرده یه وقت گند می‌زنم و آبروش رو جلوی رفیق قدیمی‌ش می‌برم، برای همین هم از تو خواسته بیای. مکث کردم: -من نمیدونم باید چیکار کنی. همه چیز برنامه ریزی شده و آماده‌ست. زنگ بزن به حاج محمود و ازش بپرس چیکار باید بکنی. همین لحظه تقه‌ای به در اتاق خورد و محسنی با سینی چای وارد شد. سینی را روی میز گذاشته و کمر راست کرد: -امری نیست خانم؟ -نه، ممنونم. محسنی که اتاق را ترک کرد، سامان با لحن گله‌مندی گفت: -شمشیر رو از رو بستی ها! لبخند بی‌رمقی زدم: -چاییت رو بخور تا بریم بگم باید چه کنی البته اگه بهت برنمیخوره یه زن بگه چیکار کنی.
نمایش همه...
👍 34 14
از ۸۰ نفری که پارتا رو دیدن فقط ۲۱ نفر تمایل دارن؟
نمایش همه...
سلام چطورین؟ این قصه رو قراره که بازنویسی کنم با تغییرات. هامین این قصه خیلی برام عزیزه. اگر دوست دارین همگام با ویرایش برای شما هم پارتگذاری کنم لطفا این پیام رو لایک کنین تا اگر دیدم مشتاقین پارتگذاری رو ادامه بدم❤️
نمایش همه...
👍 118 60🔥 1
#پارت_5 #فاطمه_قیامی پوزخندم ناخواسته بود: _دانیال کجاست؟ حالش خوبه؟ مراقبش که هستی؟ _همین جاست و خوبه. می‌زنمت ها مهرناز! کمی تعلل کردم و در نهایت گفتم: _کِی میاریش؟ _میارمش آخر شب. -باشه. خداحافظ. تماس را قطع کردم و گوشی تلفن را سرجایش برگرداندم. سراغ جعبه‌ی دارو‌ها رفتم و از میان داروهای رنگارنگ، بسته‌ی کدئین را برداشتم. دو قرص را همزمان بالا انداختم و به زور آب فرو دادم. وارد اتاق شدم و بدون روشن کردن لامپ، زیر لحاف خزیدم. سعی کردم بخوابم اما بی‌فایده بود. به پهلو شدم و ذهنم پر کشید به سال ها قبل و مهمانی‌های خانه‌ی محمود افشار. روزهایی که تمام همّ و غمم این بود، طوری لباس بپوشم و جوری رفتار کنم که او خوشش بیاید و دوست داشته باشد. خیره به اشک‌هایی که از گوشه‌ی چشمم راه گرفته و روی روبالشتی گلدارِ زیر سرم سقوط می‌کردند؛ نالیدم: _برای کی گریه می‌کنی بدبخت؟ برای کسی که نخواستت؟ *** ماشین را گوشه‌ی از حیاط پارک کردم و حین تکان سر برای کارگرهایی که از نیسان آبی‌رنگ گل‌های رز را خالی می‌کردند، سری تکان دادم و راهی ساختمان تالار شدم. وارد اتاق مدیریت که شدم؛ سامان با دیدنم از روی مبل بلند شد و جلو آمد. لبخند زد: -سلام. چطوری؟ شوکه لبخند زدم و دستش را فشردم: -سلام‌. از این ورا؟ روی مبل های چرمی مشکی نشست: -عمو گفت بیام کمک. مثل اینکه امشب مراسم دارین. روی صندلی چرخان نشستم و کیفم را روی میز گذاشتم: -مراسم که هر شب داریم. شغلت عوض شده یا حاج محمود فکر میکنه من دیگه از پس اینجا برنمیام؟! سرزنشگر نگاهم کرد: -این چه حرفیه؟ عمو فقط گفت بیام کمک دستت. پنجه هایم را در هم قفل کرده و روی میز قراردادم: -لابد چند روز دیگه‌م این کمک قراره همیشگی شه و کم‌کم عذرمو بخواین نه؟ اخم کرد: -ما رو اینجوری شناختی؟ عمو هیچی اصلا. من همچین آدمی‌ام؟ لبخند تلخی زدم: -تجربه ثابت کرده از هیچکس هیچ چیزی بعید نیست. منم نتیجه‌ی اعتمادمو قبلا دیدم.
نمایش همه...
👍 33 9