cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دختری از جنس تاریکی

رمان تکست دلنوشته عکس پروفایل و کلی چیزای باحال دیگه که شاید غمگین باشه ولی واقعیت و زیبایی های نهانی داره. زندگی رنج است اما در این میان گاهی شادی رخ نمایان میکند🙃 ایدی ادمین👇👇 @mis13699

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
480
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

℘ू℘ نــام گــپــ:😍🌦دورهمی ۶۰تی ها 🌦😍 ⚒🗞تـ℘ूـوضـ℘ूـیـحا℘ت: 👯متاهل ها مجردها👯 ورود دهه 60تی ها چت کن لذت ببر 🌷 🕸مزاحمت پیوی خانم هاممنوع🕸 زیر۲۴سال ممنوع 🔗لــیــنــڪــ: https://t.me/joinchat/zX1wdb8EMG4xNjA8 ‌╅━━━━┅═❂═┅┅──╰╮
نمایش همه...
💞کلبه دوستی💞

سلام دوستای گلم خوش اومدین 😍 یه گپ زدیم آس😃 خواهش میکنم احترام همو داشته باشید🙏 که یه دوستی خوب به جا بزاریم👑 این گروه کاملا آزاد ، حرف وشوخی های ۱۸+ ممنوع🔞 💖ویس کلا ازاد ۲۴ساعته💓 😎مازندران مازندران😎

.
نمایش همه...
روزی که بتونی با پولدارتر از خودت هم‌نشینی کنی و معذب نشی با فقیرتر از خودت بشینی و خردش نکنی با باهوش‌تر از خودت باشی و هم صحبت شی با کم‌هوش‌تر از خودت باشی و مسخرش نکنی با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی تو زندگی شخصی بقیه سرک نکشی اونوقت می تونی بگی انسانی . . . @dokhtari_az_jensetariki
نمایش همه...
💟 یک زن مردی ثروتمند یا زیبا، یا حتی شاعر نمی خواهد!!! او مردی می‌خواهد که چشمانش را بفهمد آنگاه که اندوهگین شد با دستش به سینه اش اشاره کند و بگوید: اینجا سرزمینِ توست! @dokhteri_az_jensetariki
نمایش همه...
چــه تکـــراری از ایـــن خــوشــتر بگــویــــــم دوســـــــتت دارم لبــت را《 تــــــــو 》بخــندانـــی بگــــویی مــــــن کمــی بیـشـتـر ❤️❤️@dokhtari_az_jensetariki
نمایش همه...
سلام به همه. یکی دوروزه یه مشکل برام پیش اومده نمیتونم رمان بزارم ببخشید
نمایش همه...
بی تو در آبی این شهر پرستویی نیست پشت این پنجره ی بسته فراسویی نیست تو که باشی؛ هیجان هست تکاپویی هست تو نباشی که در این گوشه هیاهویی نیست 🍂🥀@dokhtari_az_jensetariki
نمایش همه...
یه هدیه برای ماریا و دخترش خریدم،رفتم خونشونو کلی خوشحال شد، بالاخره تونستم یه دوست واقعی پیدا کنم. اون ترمو با نمرات خوب به پایان رسوندم، بلافاصله ترم بعدی شروع شد، داستان عاشقی من از ترم دوم شروع شد... ولی تو این مسیرم با چالش های زیادی روبه رو بودمو برام آسون نبود که بتونم به یه ثبات تو زندگی عاشقانم برسم، بالاخره دو بار بهم تجاوز شده بود، هر کی اینو میفهمید نمیتونست باهاش کنار بیادو هزار تا فکر بد راجبم می‌کرد... شروع ترم دو بود که وارد کلاس شدم، اخرین صندلی نشستم، استاد که وارد شد از روی لیست اسمارو میخوند، رسید به اسم منو گفت:تو شاگرد اول ترم قبل شدی؟ سرمو گرفتم بالا یه نگاهی به استاد کردمو گفتم بله، چطور مگه؟ استاد:هیچی خیلی بهش دقت نکردم ولی از عینکایی که زده بود معلوم بود کل عمرش درس خونده، شاید منم یه روزی عینکی بشم، چون منم فقط درس میخونم بعد از کلاس رفتم کافی شاپ سرکار، همون روز یکی از پیشخدمتامون نیومده بود و من مجبور بودم جای اون سرویس بدم...یکی از سفارشارو داشتم میبردم برای مشتری، گذاشتم رو میز جلوشو که مشتری سرشو گرفت بالا و گفت:شاگرد اول کلاس... استادم بود، رنگم رفت یه لحظه و هل شدمو گفتم :بله جناب، چیزی لازم دارید؟ استاد :همین کافیه، ممنون، امروز برای همین سرکلاس ازت پرسیدم تو شاگرد اولی، چون اینجا دیده بودمت قبلا، فکر نمیکردم اینقد فعال باشی... من در حالی که لپام از خجالت سرخ شده بود گفتم:بله، من کار دارم باید برم... از اونجا دور شدم، خیلی خجالت میکشیدم که منو تو اون وضعیت دیده ولی خب کار که عار نیست، بزار هر فکری میخواد بکنه... مشغول کارم شدمو شب خسته و کوفته رسیدم خوابگاه. درگیر درس و کار بودم، روزای دوشنبه کلاسم با اون استاد بود، مرتب درس میخوندم که جلوش کم نیارم، دوشنبه ها بعد دانشگاه میومد همون کافه، من اونو میدیدم ولی اون متوجه من نمیشد، چون من دیگه کارم تو آشپز خونه بود. وسطای ترم بود که مشاور دانشگاه بهم پیشنهاد کرد که توی دفتر انتشارات دانشگاه کار کنم، از خدام بود و قبول کردم، پولش کم بود ولی کار راحت تری بود، یه روز که تو انتشارات نشسته بودمو سرمم خلوت بود استاد کیهان، یعنی همون استادی که تو کافه منو دیده بود اومد پیشمو با لحن جدیش گفت:اسمتو دادم برای دانشجو هایی که نیاز به کار دارن، خوشحالم که اینجا میبینمت، جای تو، تو اون کافه نبود... با این حرفش یخ کردم، یه جورایی انگار غرورم شکسته شد ولی کم نیوردمو گفتم:ممنون، نیازی ندارم کسی برام کاری کنه، ولی اگه خواست شما بوده پس حتما از من خوشتون اومده و میخواستین توجه منو جلب کنین #Part49 @dokhtari_az_jensetariki @dokhtari_az_jensetariki
نمایش همه...
ماریا خیلی بهم روحیه میدادو کمکم کرد بتونم خودمو جمع کنم و رو پام وایسم، هیچ وقت فکرشو نمیکردم ماریا بهترین دوستم تو این دنیا بشه... رفتم خوابگاه و مستقر شد، با هیچی آشنایی نداشتم، دانشگاه خیلی بزرگ بود، وسیلامو که داشتم میچیدم یه نفر اومد تو اتاقمو گفت :خب خوشکله پس تو هم اتاقیم هستی، چه خوب خوش حالم میبینمت، اسمش پریصا بود و خیلی زود مستقر شد و لباساشو عوض کردو یه تیپ خفن زدو گفت :میرم تو شهر دور بزنم میای بریم؟ گفتم نه، اونم قبول کرد و گفتم خودم میرم، داشت از اتاق خارج میشد که گفتم فقط حواست باشه سوار تاکسی بشی، نه هر ماشین غریبه ای، پریصا خندیدو گفت :خیلی ساده ای دختر اون رفت و منم برنامه کلاسیمو نگاه کردم، امروز ساعت 10تا 12 کلاس داشتم، همون مانتو شلوار ماریا رو پوشیدمو رفتم سمت دانشکده، کلاسو پیدا کردم، کلاسمون مختلط بودو من به شدت از پسرا متنفر شده بودم و خیلی ازشون فاصله میگرفتم، اینقد که وقتی دیدم استادمون مرده حتی نخواستم سوالات درسیمو ازش بپرسم... چند روزی گذشت و من از خوابگاه بیرون نمیرفتم، فقط کلاسارو میرفتم... پریصا ولی یه دوست پسر پیدا کرده بودو بیشتر وقتا با اون بیرون بود هر چند که من همش بهش میگفتم اینقد به پسرا اعتماد نکن ولی اون میخندیدو میگفت طرز فکرت واقعا قدیمیه دختر، یکم به روز باش... برای تهیه کتابا به پول احتیاج داشتمو فقط از ماریا میتونستم کمک بگیرم، زنگ زدم بهشو سریع خودشو رسوند دانشگاه، تمام کتابامو برام خریدو یه مقدار پول بهم داد، بعد از مدتی سعی کردم از انزوا بیام بیرونو دیگه نمیخواستم کسی از روی ترحم بهم کمک کنه، مدرسه یه بخش مشاوره داشت، دلو زدم به دریا و با روانشناسش صحبت کردم و اون باعث تسکین دردم شده بود، یه جورایی بعد از 10 جلسه تونستم به خود باوری برسمو زندگیمو نجات بدم، حرف زدن از اون تجاوز لعنتی یکم آرومم کرده بود، کم کم تو درسام داشتم پیشرفت میکردم، یه جورایی که شاگرد اول کلاس بودم، ولی درس برام کافی نبود من به پول نیاز داشتم، تصمیم گرفتم یه کار پاره وقت نزدیک دانشگاه پیدا کنم، پرس و جو کردم و تونستم توی یه کافه نزدیک دانشگاه کار پیدا کنم، ساعت کاریش از یک ظهر تا 8ونیم شب بود و فقط باید کارای توی آشپزخونه رو انجام میدادم، چون نزدیک دانشگاه بود به موقع میتونستم برسم به خوابگاه و حاضری بزنم، برخورد با آدمای متفاوت منو قوی تر کرده بود، شبا سخت درس میخوندم تا شاگرد اول بشم ترم اولو، یکی از همکلاسیام که وضع مالی خوبی داشت بهم پیشنهاد داد جای اون یکی از پروژه های درسیشو انجام بدم اونم پول خوبی بهم داد، با پولش یه هدیه... #Part48 @dokhtari_az_jensetariki @dokhtari_az_jensetariki
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.