cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🔞سِڪ💦ـسِ پُر عَذابــــ🔞

بیا توی این کانال و شب و روز حال کن!🍆 رمان های آنلاین: سکس پر عذاب(روزهای زوج) ناله های بی رمق(فایل فروشی) چادر سیاه حشری(فایل فروشی) بهشت کلوچه‌ای من ج ۱ و ۲(فایل فروشی) به قلم: رها

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
7 277
مشترکین
-824 ساعت
-607 روز
-31230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

- میتونم روز و شب بی وقفه باهات سکس کنم. شایان قدمی جلو میاد و من عقب‌تر میرم. خیره به برآمدگی شلوارش آب دهنم رو قورت میدم و با اخم میگم: - مگه سکس حیووناست که داری از قدرت‌هات میگی؟ حیوونای نر وقتی می‌خوان یه ماده رو به دست بیارن با هم میرن به جدال. پوزخندی زد و دستش روی همون نقطه برجسته نشست و جواب داد: -خوشگلم ما هم از خوی حیوانی گرفته شدیم. مثلا می‌تونم همین جا روی همین تخت طوری ترتیبت رو بدم که دور اول حامله بشی و فکر شوهر کردن به سرت نزنه. حتی فکرش هم ترسناک بود؛ مثلا خبرش می‌پیچید که وقتی خواستگار توی خونه منوچهر خان بوده برای دختر خونده‌اش، پسرش و دختر خونده توی تخت داشتن سکس می‌کردن. - شایان برو بیرون. واقعا اومدی این جا که درس زیست جانوری بدی و از سکسشون بهم بگی؟ پشتم به دیوار خورد؛ شایان دستاش رو دو طرفم گذاشت و خیره به چشم‌هام گفت: - با این یارو ازدواج نکن. با من ازدواج کن اون وقت روزی سی بار اورگاسم میشی. اشک تو چشمم جمع شد و با ناراحتی گفتم: - یعنی برادرم روزی سی بار به اورسگام برسونتم؟ خودت می‌فهمی چی میگی؟ ضربه‌ای به سینه‌ام زد که آخی گفتم و با خشم غرید: - چه برادری؟ چه کشکی؟ مثل این که باورت شده از واژن ننه من اومدی بیرون یا بابام تخم منو توی رحم مادر تو کاشته بوده. دوباره اصرار کردم و گفتم: - پدر مادر ما باهم ازدواج کردن. سری کج کرد و با تمسخر و حرص جواب داد: - که چی؟ مگه از سینه‌ی ننه‌ت شیر خوردم که بشی خواهرم؟ می‌خوام اعتراض کنم که درجا وا میرم. تن داغش رو بهم می‌چسبونه و لباش از روی گونه‌هام به طرف گوشم پیشروی می‌کنه و با حرارت لب می‌زنه: - ببین... خودت ببین. عین موم عسل داری توی بغلم حل میشی. شک ندارم لای پاهاتم الان مثل آبشار نیاگارا شره کرده. پس چرا مقاومت می‌کنی عزیزم؟ راست می‌گفت؛ خیسی شورتم رو خودمم حس می‌کردم. دستام که ناخودآگاه دور گردنش حلقه شدن، نگاهش برق زد و خیلی سریع روی تخت فرود اومدم. روم خیمه زد و درحالی که دکمه‌های شومیز توی تنم رو باز می‌کرد گفت: - امشب جای توی این اتاق جای خواستگاری، حجله عروس به پا می‌کنم. اون خواستگار ریقوتم فقط می‌تونه ملافه خونی که کار دست یکی دیگه‌ست ببینه. سرش رو بین پاهام می‌بره و با کاری که می‌کنه جیغم توی خونه پخش میشه. https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk همه ما رو خواهر برادر می‌دونستن؛ اما کشش و شهوت بین ما دوتا خلاف این رو ثابت می‌کرد. من عاشقش شدم و وقتی نتونستم فراموشش کنم، تصمیم به اغوا کردنش گرفتم. بهترین فرصت برای با هم بودنمون شبی بود که مامان من و بابای اون نبودن و ما با هم...❌♨️🔞 https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
نمایش همه...
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۴۱ سرمو تکون دادم و گفتم:‏ ‏_کی رفتی خریدیش؟‏ نیشششو باز کرد و گفت: همون روزی که جناب عالی قهر کردی و گفتی نمیای خرید...‏ خندید... منم باهاش خندیددم...‏ پیراهن قشنگی بود و بعدش که فرید با حوصله کمکم کرد که بپوشمش تازه فهمیدم که این لباس کجا اون یک کجا ...‏ خوش فرم تو تنم مونده بود و درسته که نشون میداد حاملم ولی با یقه گرد سنگ دوزی شده و آستین های حریرش گشادیش خیلی ‏ناز بود...‏ لبخندی به خودم توی آینه زدم...فرید پشتم ایستاد و دستاشو دور شکمم حلقه کرد ‏_حالا چی؟ میای عروسی یا نه؟ به طرفش برگشتم و ابروهامو براش انداختم بالا...‏ با تعجب گفت: باز چرا عروسکم؟ کراواتشو گرفتمو کشیدمش طرف خودم... منظورمو فهمید و در حالی که لبخند میزد بهم نزدیک شد.‏ آروم لبهاشو روی لبهام گذاشتو هر دو داشتیم با لذت همو همراهی میکردیم که صدای محکم در باعث شد با نفس، نفس از هم ‏جداشیم.‏ بهم نگاه کردیم که صدای داد صدف بلند شد:‏ ‏_اگه تا پنج دقیقه دیگه نیایدمن خودم تنها میرم عروسی...‏ بعدم با صدای آروم تری گفت "بیاید دیگه بابا...اه"‏ هر دو خندیدم...‏ داشت میرفت کلاس اول و یه لحظه هم ما رو تنها نمیذاشت... یعنی داستانی داشتیم ما باهاش... فرید که بعضی موقع ها واقعا از ‏دستش کلافه میشد...‏ فرید کمکم کرد تا مانتومو بپوشم و شالمم روی موهای صاف شدم گذاشتم و به طرف راه افتادم که نرسیده به در فرید کشیدم توی ‏بغلش و خم شد به طرفمو با یه چشمک آروم گفت: ‏ ‏_هنوز سه دقیقه دیگه مونده...‏ پایان❤️ 🖌به قلم بهار
نمایش همه...
👏 9👍 1
- میگن سکس با زن حامله خیلی می‌چسبه. چه برسه برچسب خواهرم روش خورده باشه. ترسیده نگاهم روی شایانی نشست که از شدت مستی روی پاش بند نبودم. دستم روی شکمم قرار گرفت و گفتم: - تو حالت خوب نیست شایان. مستی. باید بخوابی. قهقهه مستانه‌ای سر داد و بیشتر لرزه به جونم افتاد. با چشمای سرخش تیز نگاهم کرد. جلو اومد و خیره به شکم برآمده‌ام گفت: - شوهرت که نیست؛ زن حامله‌ام هورموناش چند برابر میشه. بده بکنیم هم من یه حالی ببرم هم تو. دستمو بالا بردم و یه سیلی محکم توی گوشش خوابوندم و با اشک و حرص گفتم: - به خودت بیا. من خواهرتم. پوزخندی زد؛ به بازوم چنگ زد و من رو جلو کشید و همونطور که تحریک شدگیش رو بین پاهام می‌مالید، گفت: - کدوم خواهر؟ مگه ننه‌ام تو رو پس انداخته؟ یا مگه من از اسپرم بابای خدابیامرز تو بودم؟ ما هیچ نسبت خونی نداریم. پس الکی نرین به اعصابم. دستش که پیشروی کرد تا روی سینه‌ام بشینه، هق زدم و سعی کردم جلوش رو بگیرم. مقاومتم بیشتر تحریکش کرد و با حرص غرید: - انقدر تقلا نکن. من امشب شده بزور هم جرت میدم. پس همکاری کن تا بچه توی شکمت آسیب نبینه. من رو همونجا خوابوند. پیرهن حاملگیم رو توی تنم جر داد و نگاهش با شهوت روی تنم نشست. خیره به شکم برآمده و بدن لختم زمزمه کرد: - خیلی وقت بود هوس تصاحب این تن به جونم افتاده بود کوچولو. حالا وقتشه. باز هم التماس کردم؛ من نمی‌خواستم تن به این رابطه اجباری با کسی که همه برادرم می‌دونستن بدم. گفتم: - تو رو خدا شایان. به خودت بیا. قول میدم به کسی چیزی نگم. بی‌توجه به التماس و لابه‌هام پوزخندی زد و شلوارش رو درآورد. با دیدنش از شدت شوک به سکسکه افتادم. نگاه ترسیده و گشاد شده‌ام رو که دید، نیشخندی روی لبش نشست و گفت: - می‌بینی چه گنده‌ست؟ مطمئن باش بهت حال لازم رو میده. روم خم شد و لبامو بین دندوناش گرفت. به شکمم فشار میومد. نالیدم و گفتم: - آخ شکمم. سینه‌ام روی توی مشتش گرفت و همونطور که خودش رو تنظیم می‌کرد، گفت: - خوبه. امشب یه تیر دو نشون میشه. هم با زن حامله‌ای که تو باشی سکس می‌کنم، هم اون توله سگ توی شکمت می‌میره و انتقامم رو می‌گیرم. https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 ♨️❌من شایانم؛ پدرم مادرم رو طلاق داد و با زنی ازدواج کرد که یه دختر نوجوون داشت. کاری که با مادرم کرد باعث شد تا به فکر انتقام بیفتم و چه طعمه مناسب‌تری از خواهر ناتنی خوشگل و کوچولوم؟ خواستم اغواش کنم اما با پسرخاله‌اش ازدواج کرد. اما هیچ وقت دیر نیست؛ وقتی حامله شد، یه شب که کسی نبود مست کردم و سراغش رفتم تا انتقامم رو بگیرم اما...🔞🔞 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 #تابو #اختلاف_سنی #اروتیک #انتقامی
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

- داداش! دلم ماساژ می‌خواد با دستای قوی یه مرد. شایان سرش را از موبایلش بالا آورد و نگاهی به شیدا انداخت؛ دخترک بی‌پروا یک ست نیم‌تنه و شورتک به تن داشت. اخم‌هایش در هم رفت و توپید: - این چه وضعشه؟ برو لباس درست بپوش. شیدا ابرویی بالا انداخت و نخودی خندید. با قدم‌های پر از ناز و عشوه به طرفش رفت و گفت: - برای ماساژ لخت میشن. نمیان چادر چاقچور کنن که. شایان بلند شد و با لحنی محکم گفت: - مگه تایلنده که ماساژ می‌خوای؟ این مسخره بازیا رو جمع کن. خواست برود که بازویش بند دست‌ شیدا شد؛ شیدا قدمی جلوتر برداشت و خیره به لب‌های پرِ او گفت: - من دلم ماساژ می‌خواد، با دستای یه مرد. مردی که تو باشی. نگاه شایان شعله کشید؛ محکم بازوهایش را فشرد و با خشمی سوزان گفت: - خفه شو شیدا. من داداشتم. حیا نمی‌کنی؟ شیدا پوزخندی زد و گفت: - کدوم داداش؟ چون مامان من با بابای تو ازدواج کرده، دلیل نمیشه داداشم حساب شی. شایان رهایش کرد و چند قدم فاصله گرفت. می‌خواست زودتر از آن جا بیرون برود که صدای شیدا مانعش شد. - صبر کن شایان. یه لحظه برگرد. شایان چرخید و ماتش برد. باورش نمی‌شد؛ شیدا کاملا لخت و برهنه بود. روی مبل نشسته و پاهایش را تا ته باز کرده و درحالی که دستش را روی فضای آب انداخته میانش قرار داده بود، با لحنی خمار و پرنیاز گفت: - می‌بینی؟ از فکر دست‌های تو روی تنم خیس شده. نمی‌خوای که این فرصت رو از هردومون بگیری؟ مرد بیچاره آب دهانش را قورت داد؛ با همان حال خرابش آخرین تلاش‌هایش را به کار بست: - تو نامزد داری شیدا، همه ما رو خواهر برادر می‌دونن. این کارو نکن. دخترک غرق در هوس خنده‌ای سر داد و گفت: - کسی نمی‌فهمه. ما نسبت خونی هم نداریم. بلند شد و با همان تن لخت به طرفش رفت؛ کنارش که رسید، روبرویش ایستاد و دستش را به دکمه‌های پیرهنش رساند و آرام گفت: - نه نامزدم می‌فهمه، نه پدر تو و مامان من. این خواهر برادری مسخره رو کنار بذار. دست مرد خشک شده را گرفت و بین پاهایش هدایت کرد و ما التماس گفت: - ماساژت هم از همینجا شروع کن. محکم و خشن. https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 همه ما رو خواهر برادر می‌دونستن؛ اما من این نسبت مسخره رو قبول نداشتم. عاشقش شدم اما نمی‌تونستم ابراز کنم. با پسرخاله‌ام نامزد کردم تا کسی شک نکنه اما همه‌اش نگاهم دنبال اون بود. تا این که یه روز وقتی کسی خونه نبود، شیطون مونث شدم و زیر جلدش رفتم تا باهام سکس کنه و... https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 - بیا؛ از اون ماساژ کذایی حامله شدی. می‌فهمی؟ شیدا با چشم‌های ناباور به جواب آزمایش در دست‌ شایان خیره ماند. حامله بود؟ از شایان؟ با استیصال نالید: - حالا چه کار کنیم؟ شایان پوزخندی روی لب نشاند؛ روی نزدیک‌ترین مبل نشست و با کلافگی چنگی در موهایش زد. شیدا بلند شد و به طرفش رقت و گفت: - شایان چه کار کنم؟ جواب نامزدم رو چی بدم؟ بگم هنوز عروسی نکرده با داداشم خوابیدم و ازش حامله شدم؟ شایان از شنیدن حرف‌هایش آتش گرفت؛ بلند شد و گردنش رو میان دستش گرفت و فریاد زد: - حالا شدم داداشت؟ حالا که خرت از پل گذشته و گند زدی به زندگی جفتمون؟ حالا که از من حامله شدی؟ شیدا اشکی روی گونه‌اش چکید که همین لحظه صدایی زنانه‌ و ناباور به گوششان رسید: - شیدا از داداشت حامله شدی؟ از شایان؟ نگاه هردویشان به طرف منبع صدا چرخید؛ ملیحه، مادر شیدا با بهت نگاهشان می‌کرد. همه چیز در یک لحظه بر سرشان آوار شد. https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

👍 4
- این چیه شیدا؟ این چیه ورپریده؟ کاندوم استفاده شده کنار تختت چه کار می‌کنه؟ سکوت شیدا را که دید، به سویش خیز برداشت و فریاد زد: - با توئم گیس بریده؟ با داداشت توی اتاق چه غلطی کردین؟ شیدا دستانش را حفاظ صورتش کرد و هر لحظه منتظر برخورد ضرب دست ملیحه با صورتش بود اما اتفاق نیفتاد. به آهستگی دستانش را برداشت و نگاهش به دستی افتاد که ساعد ملیح خانم را گرفته بود. شایان با خشمی در نگاهش خیره به صورت ملیح خانم گفت: - دستت به زنم نخوره ملیح جون مگه از سر محبت. رنگ از رخسار ملیح پرید؛ کاندوم از دست دیگرش رها شد و روی زمین افتاد. دستش روی قلبش قرار گرفت و با زاری گفت: - زنت؟ چی میگی شایان؟ شیدا خواهرته. شایان پوزخندی زد؛ این بار کنار شیدا ایستاد و دستش را دور کمر باریکش حلقه کرد و گفت: - من یادم نمیاد مامانم شیدا رو زاییده باشه یا شما من رو. وقتی زن مردی می‌شدین که یه پسر جوون داشت، باید فکر اینجاش هم می‌کردین. این بار به طرف شیدا چرخید و از عمد پرسید: - عشقم، حال بچه که خوبه؟ نترسیدی؟ ملیح نگاهش روی شکم دخترک هفده ساله‌اش خیره ماند و لب زد: - بچه؟ و بعد مانند بنایی سست فرو ریخت و روی زمین افتاد. شیدا جیغی زد و خواست به طرفش برود اما همان موقع دردی زیر شکمش پیچید و خون با شدت روی ران‌هایش روان شد. انگار بچه داشت سقط می‌شد. https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk من شایانم، پسر بیست و هشت ساله‌ای که عاشقی دختری میشم که نباید، عشقی که از نظر اطرافیان اشتباه و کفره. عاشق خواهر هفده ساله‌ای میشم که واقعا خواهرم نیست اما از همه ما رو خواهر برادر می‌دونن، مشکل از اونجایی شروع میشه که نمی‌تونم مقابل دلبریاش تاب بیارم و یه شب که کسی جز ما دوتا نیست... https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk - باید سقطش کنی، مگه نه مامانت رو طلاق میدم. شیدا هق زد و با لحنی ملتمس نالید: - بابا! منوچهر با نفرت و تمسخر پوزخندی زد و جواب داد: - بابات بودم و رفتی با پسرم خوابیدی و نتیجه‌اش هم شد حرومزاده توی شکمت؟ شیدا دستش را روی دهانش قرار داد تا جلوی هق هق شدیدش را بگیرد و گفت: - حرومزاده نیست. ما بهم محرمیم. منوچهر با سنگدلی از پشت میزش بلند شد و انگشت اشاره‌اش را به طرف دخترک گریان گرفت ودر حالی که تکانش می‌داد گفت: - از نظر من حرومزاده‌ست. همه شما رو خواهر برادر می‌دونن، این رو می‌فهمی؟ - همه کی باشن وقتی خود خدا هم ما رو به هم حلال می‌دونه بابا؟ شیدا با شنیدن صدای شایان ته دلش گرم شد؛ اما اخطار مجدد منوچهر ترس و دلهره را روانه‌ی وجودش کرد: - من برام حرف مردم مهمه؛ اگه هرزه‌ت حرومزاده‌ی توی شکمش رو سقط نکنه، مادرش رو طلاق میدم. https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk وقتی شرع و قانون مخالف عشقشون نیست اما عرف و مردم اونا رو خواهر برادر می‌دونن وعشقشون رو اشتباه😢😢 همه بهشون انگ هرزگی میزنن اما دختره یه کاری می‌کنه تا همه دلشون بسوزه😔 پارت Vip رمانشه که لو رفته😱😱 https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk https://t.me/joinchat/nyyCePtewW9kNTZk
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

#عاشقی_معکوس #پارت_۱۴۰ دستمو که توی دستش بود رو بوسید و گفت:‏ ‏_عروسکم تو زیاد چاق نشدی که اتفاقا خیلیم خوب و خوشگلی خب این حرفش گرچه درست نبود ولی به دلگرمیش می ارزید، ‏صدف عین قاشق نشسته پرید وسط حرفش:‏ ‏_وا بابایی کجای مامان چاق نشده؟! عین توپ شده... انگار تو هم مثل مامان به عینک احتیاج داری...‏ با صورت قرمز شده و اخم کرده برگشتم طرف صدف یعنی اگه الان کنار من بود...‏ فرید درجا بلند شد به طرف صدف رفت:‏ ‏_دخترم این چه حرفیه... حالا شما برو کفشتو بپوش تا ما هم بیایم و با این حرف صدف رو بیرون هل داد و در اتاق وبست و قفل ‏کرد.‏ ‏با لبخند گفت: - اگه بیرونش نکرده بودم خونش پای خوش بود نه؟‏ خندیدم:‏ ‏_هی بهم میگه توپ بعد هم فرار میکنه میدونه حرص میخورما ولی عین خودم سرتقه...‏ رو به روم ایستاد و آروم بغلم کرد:‏ ‏_چیزی نمونده عشقم تو یه ماه دیگه تحمل کنی همه چی تموم شده...‏ ‏_میترسم این یکی از اونم شیطون تر باشه...‏ آروم خم شدو لبهامو بوسید:‏ ‏_قبول داری که یکم زیادی تنگه؟  سرمو به معنی آره تکون دادم که ولم کرد وبه طرف کمد رفت پاکتی رو از توش در آورد و بازش کرد... یه پیراهن بلند یاسی رنگ که معلوم بود از زیر سینه کلوش میشه...‏ ‏_تو حامله ای و چه فرقی داره چاق نشون بدی یا نه... پس بی خیال تنگی شو اینوامتحان کن...‏ 🖌به قلم بهار
نمایش همه...
👍 20
- چطور داداش ناتنی‌مون رو به خودمون جذب کنیم؟ در نوار گوگل نوشت و سرچ زد. با دیدن نتایج هوفی کشید. حتی گوگل هم راه کاری برایش نداد. چه کار می‌کرد؟ - می‌خوای منو به خودت جذب کنی؟ با شنیدن صدای شایان از جا پرید و به طرفش چرخید. آب دهانش را قورت داد و لبخندی یکوری لب‌هایش را انحنا بخشید. - داداش تو این جا چه کار داری؟ شایان پوزخندی بر لبش نشاند و قدمی جلو آمد؛ در حالی که نگاهش روی سینه‌هایش می‌چرخید، زیر لب زمزمه کرد: - اومده بودم یه چیزی بهت بگم اما سورپرایزم کردی. شیدا نمی‌دانست چطور قضیه را جمع و جور کند. شایان دیده بود و جای انکاری نمی‌ماند. چیزی نگفت و شایان قدمی به جلو برداشت. با صدایی آرام گفت: - نیاز نیست از تو گوگل بگردی که چطور منو جذب خودت کنی. خودم بهت میگم. سپس دست به کمربند برد و کمی بعد شلوارش پایین افتاد. خیره به صورت شیدا و نگاه گشادش ناشی از دیدن حجم بزرگ پیش رویش گفت: - یکی از راه‌های جذب پسرا مهارتت توی زدن یه دارکوبی پر از توفه. شیدا آب دهانش را قورت داد؛ باورش نمی‌شد شایان، کسی که همه برادرش می‌دانستند حالا به او پیشنهاد اورال سکس داده بود. شایان که تردیدش را دید، با پوزخندی پرسید: - چیه؟ پشیمون شدی؟ شیدا با تته پته گفت: - تو داری بهم پیشنهاد میدی برات ساک بزنم؟ شایان جلو رفت؛ شیدا با نگاهی گرد به این حرکتش چشم دوخت. دستش را در موهای دخترک چنگ کرد و درحالی که سرش را جلو می‌کشید، گفت: - این پیش غذاست. خود غذا و دسرش بعدشه. - اما این کارمون گناهه. همه ما رو خواهر برادر می‌دونن. شایان بی‌طاقت چنگی به سینه‌اش زد و از بین دندان‌هایش غرید: - برای گناهش خرجش یه صیغه‌ست و ما مسئول افکار اشتباه بقیه نیستیم. اگه می‌خوای جذبم کنی، این راهشه دختر کوچولو. https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 دنبال راهی برای نزدیکی بهش بودم تا انتقامم رو از اون و مادرش بگیرم؛ کسی که مادرش جای مادرم رو گرفت و خودش هم برچسب خواهر من بهش خورد. اما خودش همه چیز رو برام ساده کرد. عاشقم شد و منم به این فرصت چسبیدم و ادای عاشقی براش درآوردم و انتقامم شروع شد... https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 - زدی دختررو حامله کردی اونم به خاطر انتقامت. همه شما رو خواهر برادر می‌دونن. حالا کشیدی عقب؟ بی‌حوصله دود سیگار را بیرون می‌فرستد و خسته از سرزنش‌های ناتمام شادمهر گفت: - منو سننه؟ اون موقع که خود دختره تنش می‌خارید بهم بده و دنبال راه و روش برای زدن مخ من می‌گشت، کجا بودن جلوش رو بگیرن؟ شادمهر عاصی از زبان نفهمی رفیق دیرینه‌اش غرید: - تو جلوش رو می‌گرفتی. شایان نیشخندی زد و نگاهی عاقل اندر سفیه روانه‌ی او ساخت و جواب داد: - کدوم گربه‌ای گوشتی که به سادگی افتاده دستش پس میزنه که من دومیش باشم؟ شادمهر نگران نگاهش کرد؛ شایان هنور پر بود. از کینه و نفرت حتی به اشتباه. آن دخترک هفده ساله‌ی بی‌گناه نباید تقاص اشتباه مادرش و پدر شایان را می‌داد. با دلهره از جواب احتمالی‌اش پرسید: - حالا چی کار می‌کنی؟ شایان کامی عمیق از سیگارش گرفت و با چشمی ریز شده و نگاهی خیره به دود حاصل از بازدمش جواب داد: - هیچی. به زودی شکمش بالا میاد و همه می‌فهمن چه گندی زده اون موقع اما من کانادام و دیگه برای همیشه دفتر اینجا رو می‌بندم. اون می‌دونه و بقیه. https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 https://t.me/joinchat/SjqrbLp19P03MWU0 😱😱😱دختر بیچاره طعمه انتقام برادرناتنیش شد😭😭😭😭 بدجوری رمانش قشنگه. لینکش رو بزور پیدا کردم.
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

- میگن سکس با زن حامله خیلی می‌چسبه. ترسیده نگاهم روی شایانی نشست که از شدت مستی روی پاش بند نبود. دستم روی شکمم قرار گرفت و گفتم: - تو حالت خوب نیست شایان. مستی. باید بخوابی. قهقهه مستانه‌ای سر داد و بیشتر لرزه به جونم افتاد. با چشمای سرخش تیز نگاهم کرد. جلو اومد و خیره به شکم برآمده‌ام گفت: - شوهرت که نیست؛ زن حامله‌ام هورموناش چند برابر میشه. بده بکنیم هم من یه حالی ببرم هم تو. دستمو بالا بردم و یه سیلی محکم توی گوشش خوابوندم و با اشک و حرص گفتم: - به خودت بیا. من جای خواهرتم. پوزخندی زد؛ به بازوم چنگ زد و من رو جلو کشید و همونطور که تحریک شدگیش رو بین پاهام می‌مالید، گفت: - کدوم خواهر؟ مگه ننه‌ام تو رو پس انداخته؟ یا مگه من از اسپرم بابای خدابیامرز تو بودم؟ ما هیچ نسبت خونی نداریم. پس الکی نرین به اعصابم. دستش که پیشروی کرد تا روی سینه‌ام بشینه، هق زدم و سعی کردم جلوش رو بگیرم. مقاومتم بیشتر تحریکش کرد و با حرص غرید: - انقدر تقلا نکن. من امشب شده بزور هم جرت میدم. پس همکاری کن تا بچه توی شکمت آسیب نبینه. من رو همونجا خوابوند. پیرهن حاملگیم رو توی تنم جر داد و نگاهش با شهوت روی تنم نشست. خیره به شکم برآمده و بدن لختم زمزمه کرد: - خیلی وقت بود هوس تصاحب این تن به جونم افتاده بود کوچولو. حالا وقتشه. باز هم التماس کردم؛ من نمی‌خواستم تن به این رابطه اجباری با کسی که همه جای برادرم می‌دونستن بدم. گفتم: - تو رو خدا شایان. به خودت بیا. قول میدم به کسی چیزی نگم. بی‌توجه به التماس و لابه‌هام پوزخندی زد و شلوارش رو درآورد. با دیدنش از شدت شوک به سکسکه افتادم. نگاه ترسیده و گشاد شده‌ام رو که دید، نیشخندی روی لبش نشست و گفت: - می‌بینی چه گنده‌ست؟ مطمئن باش بهت حال لازم رو میده. روم خم شد و لبامو بین دندوناش گرفت. به شکمم فشار میومد. نالیدم و گفتم: - آخ شکمم. سینه‌ام روی توی مشتش گرفت و همونطور که خودش رو تنظیم می‌کرد، گفت: - خوبه. امشب یه تیر دو نشون میشه. هم با زن حامله‌ای که تو باشی سکس می‌کنم، هم اون توله سگ توی شکمت می‌میره و انتقامم رو می‌گیرم. https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 ♨️❌من شایانم؛ پدرم مادرم رو طلاق داد و با زنی ازدواج کرد که یه دختر نوجوون داشت. کاری که با مادرم کرد باعث شد تا به فکر انتقام بیفتم و چه طعمه مناسب‌تری از خواهر ناتنی خوشگل و کوچولوم؟ خواستم اغواش کنم اما با پسرخاله‌اش ازدواج کرد. اما هیچ وقت دیر نیست؛ وقتی حامله شد، یه شب که کسی نبود مست کردم و سراغش رفتم تا انتقامم رو بگیرم اما...🔞🔞 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 https://t.me/joinchat/06AO4Bpg09I1NTQ0 #تابو #اختلاف_سنی #اروتیک #انتقامی
نمایش همه...
👍 2
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۳۹ کمکم کرد بلند شم و به طرف کیفش رفت و بعد دستای منو گرفت و با عشق بهم خیره شد و گفت:‏ ‏_ بریم خانومم؟‏ با لبخند گفتم: بفرمایین آقا...‏ ‏***‏ دوسال بعد لباس رو با هزار زور کشیدم پایین... اوف من چقد چاق شدم...‏ با صدای بلند غر زدم:‏ ‏_خدا نکشتت فرید که هر چی میکشم از دست تو....‏ ‏_ باز چی شده تو انداختی گردن من بیچاره عروسکم...‏ برگشتم طرفش که توی چار چوب ایستاده بود کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود همراه بلوز آبی روشن... لباس کاملا بهش ‏چسبیده بود و واقعا جذابش کرده بود...‏ به طرف آینه برگشتم...اوفــــــ... با اینکه پیراهن بلند ومشکی بود بازم زیادی چاق نشون میدادم...‏ با قهر نشستم روی تخت و گفتم:‏ ‏_اصلا من نمیام...‏ حرفم که تموم شد صدف هم اومد توی اتاق ...یه لباس کالباسی پرنسسی پوشیده بود که آدم دلش میخواست درسته قورتش بده فرید ‏کنارم نشست و صورتمو بوسید و گفت:‏ ‏_باز چی شده خانومی لباست که خیلی خوبه اذیتت میکنه؟ من همون روزم داشتی می خریدی گفتم این خیلی تنگه ممکنه اذیت ‏بشی...‏ با ناراحتی گفتم:‏ ‏_شما دو تا این همه خوشتیپ شدین و اونوقت من شدم یه گانبو گنده... خب میذاشتن چند ماه دیگه عروسی می گرفت چی ‏میشد... مگه دستم به میثم و سحر نرسه هر چی از دهنم دربیاد بهش میگم...‏ ‏ 🖌به قلم بهار
نمایش همه...
🥰 8👍 3
- با من می‌خوابی و بعد خواستگار راه میدی تو خونه؟ لبم رو گاز گرفتم و با ترس نگاهی به پذیرایی انداختم. خواستگارها مشغول صحبت بودند و به بهانه چای ریختن بیرون اومده بودم. - شایان تو رو خدا. آبروریزی راه ننداز. شایان با خشم پوزخندی روی لبش نشوند؛ دست بزرگش روی سینه‌ام نشست و با لحنی ترسناک که می‌دونستم آرامش قبل از طوفان بود، گفت: - نیما جونت می‌دونه چندبار اینا توی دستم مچاله شدن؟ این بار دستش بین پاهام سرید و ادامه داد: - می‌دونه چندبار این جا رو فتح کردم؟ با بغض لب‌هام رو گاز گرفتم و سعی کردم از در قربون صدقه و زبون نرم وارد بشم. دست‌هام روی بازوهای مرد عصبانی روبروم قرار گرفت و لب زدم: - شایان جان. قربونت برم. تو رو خدا آروم باش. فقط یه خواستگاری ساده‌ست. شایان فکم رو بین انگشت‌هاش قفل کرد و از بین دندون‌هاش گفت: - یه خواستگار ساده برای کسی که شوهر داره؟ تو زن منی. چطور می‌تونی ساکت بمونی؟ دیگه طاقت نیاوردم و اشک‌هام روی گونه‌هام ریخت و حتما به لطف ریمل رد سیاهی به جا گذاشتند. - چطوری بهشون بگم؟ می‌خوای ما رو عاق و طرد کنن؟ شایان از نظر همه ما خواهر برادریم حتی اگه نباشیم. نگاه نمی‌کنن که مامان من با بابای تو ازدواج کرده. اونا ما رو خواهر برادر می‌دونن حتی به غلط. من چه کار کنم؟ این بار از کوره در رفت و صداش رو بالا برد: - د تو که می‌ترسیدی غلط کردی اومدی زیرم خوابیدی و گفتی بکارتت رو بزنم. غلط کردی عشوه اومدی و من رو عاشق خودت کردی. حالا برای من یادت افتاده طرز فکر احمقانه بقیه چیه؟ دستمو روی دهنم قرار دادم و شونه‌هام از گریه تکون خوردند. تو نگاه خشمگین شایان خیره بودم که صدای بابا منوچهر، پدر شایان ما رو به خودمون آورد: - این جا چه خبره؟ چرا این طوری وایسادین؟ شایان دستت لای پای این دختر چی می‌خواد؟ شایان لب‌هاش انحنا برداشت و نیشخندی روی لبش نشست. به طرف افراد حاضر و نگاه‌های سنگین و بهت‌زده و پر از انزجارشون چرخید؛ دست‌هاش رو از هم باز کرد و گفت: - بهت تبریک میگم بابا. داری پدربزرگ میشی. این بار دستش رو دور گردن منی که ماتم برده بود و با دهن باز و شوکه به قیامتی که در آستانه وقوع بود نگاه می‌کردم، انداخت و به سمت خودش کشید و تیر آخر رو شلیک کرد. - این دختر زنمه و نوه‌ت رو بارداره. راستی ملیج جون به شمام تبریک میگم مادربزرگ شدین. https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk من شایانم؛ پدرم مجدد ازدواج کرد و صاحب یه خواهر ناتنی خوشگل شدم. پیوند خونی بینمون نبود اما همه ما رو خواهر برادر می‌دونستن. اما کم کم همه چیز عوض شد. خواهر ناتنی کوچولوم مثل یه اغواگر زیر جلدم رفت و من رو دیوونه‌ی خودش کرد. باهاش خوابیدم و بکارتش رو گرفتم. تا این که پای پسرخاله‌اش برای خواستگاری به خونه‌مون باز شد و من به جنون رسیدم و... https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

👍 1 1