cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

-محکوم-

{🖤_بیا و منو از این محکومیت ابدی نجات بده} "فیک محکوم"🖤🌙 ¹⁵ . . . ناشناس نویسنده: .https://t.me/BChatBot?start=sc-37040-EVxpb25 💜💙 چنل ناشناس: https://t.me/+4Q5grorq5cE3MTQ0

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
400
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

"تو قلبم، از رگای توش در جریان تری"✨ ....... منتظر نظراتتون هستم✨ https://t.me/BChatBot?start=sc-37040-EVxpb25 جواباتون: https://t.me/+4Q5grorq5cE3MTQ0
نمایش همه...
#part89 -امیر تو ماشین، در حالِ رفتن به خونه ی مشترکِ سابقم با شادی برای جمع کردنِ وسایلم بودم. فردا ظهر با رهام همسفر میشدم. تقریبا مطمئن بودم که رفتن از این راه و غیرقانونی اشتباهه، حتی شاید هیچ وقت دیگه برگشتی نداشت، ولی موندن هم همونقدر ریسک و اشتباه بود. تصمیمِ آخرم این بود که نذارم رهام به احتمالِ یک درصد به خاطرِ مهراد پاش به دادگاه و زندان باز شه.نمیخواستم اجازه بدم بیشتر از این آینده ی نداشتش تباهِ من شه و عمرش با شنیدنِ جمله ی "قاتلِ بچه ی امیری؟"یا حتی شایعه ی این موضوع نابود شه. بار خاصی قرار نبود با خودمون ببریم،در حد چند کیلو حق داشتیم. تنها سهم من از اینجا هم، همین بود.یک کوله ی پر، که داخلش با چندتا قابِ عکس از عزیزترینام، چندتا از لوازمِ شخصی و دو سه تا یادگاریِ مهم از گذشتم با رهام و آرسام و یکم پول که فقط بشه باهاش تا لبِ مرز رسید، پر میشد؛ نه بیشتر و نه کمتر.همین. از وجودِ پسرم، خاکش هم برام نمیموند، فقط سه تا تصویر و یک پتو که شاید دیگه بوی تنش ازش محو شده بود. جمع کردن همه چیز تو ی کیف برایِ من سخت نبود؛ مگه آدمی که بچشو از دست داده بود،وسیله ی مهمتری برای از دست دادن داشت؟ با صدایِ رهام سرمو به سمتش برگردوندم. +شادی خواب نیست؟ _فکر نمیکنم بعد از اون اتفاق، شب ها چشم روی هم بذاره. رهام جدی گفت: +خانوادش شاید خواب باشن. عصبی،با صدایِ نسبتا بلندی گفتم: _مهم نیست رهام، انقدر به فکرشون نباش. نگاهِ سریعی بهم کرد و لبخندِ ملیحی زد. +آدم موقعی که عزیزش حالش خوب نیست دوست نداره بقیه مزاحمش بشن، میخواد خودش مراقبش باشه. _نزدیکِ دوماهه که اون ها خوابو از ما گرفتن، آرامشِ زندگیِ تو رو برای همیشه بهم زدن. با همون لبخندِ ملیح ادامه داد: +وقتی کسی واردِ حریمِ خودت و عزیزت میشه دوست داری سر به تنش نباشه.الان باهامون بد رفتار میکنن، مهراد به اندازه ی کافی مغزشونو شست و شو داده. _این حسو این شب ها خودت تجربه کردی؟ +هر باری که مهراد به تلفنت زنگ زد یا اومد جلویِ در‌‌،میخواستم بیرونش کنم. دوباره سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم. +نه برای اینکه مهراد زندگیمو خراب کرده، چون هردفعه میومد، نفسِ تو تنگ میشد. لبخندِ محوی زدم. _شادی با دیدنِ من نفسش تنگ نمیشه. +به فکرِ بند اومدنِ نفسِ زنت... عصبی حرفشو قطع کردم. _چطور هنوز، با دیدنِ اون فیلم و فهمیدن دلیلش، میگی زنت؟ سرعتِ ماشینو آروم کرد و به روبروش خیره شد. انگار تازه اون فیلم بهش یادآوری شد. _دفعه ی پیش که از شمال برمیگشتیم، گفتی باید برگردی پیش زن و بچت، من گفتم تنها دلیلِ این زندگی آرسامه. صدامو آروم کردم، هنوز از گفتنِ این جمله میترسیدم‌. _الان دیگه آرسامی هم نیست... جملمو که تموم کردم، قلبم سوخت. نمیخواستم درگیرِ فکر به آرسام بشم و باز نفسم بند بیاد. برگشت و بهم نگاهِ عمیقی کرد. میفهمیدم که میخواست ی دور برایِ همیشه تصمیمشو راجع به این موضوع بگیره. نگاهمو ازش گرفتم. _تا قبل از همسفر شدنِ همیشگیم باهات، راجع به اون فیلم.. قاطع و محکم حرفمو قطع کرد. +الان اصلا وقتِ حل کردنِ سوالاتِ ذهنیِ من نیست. _نمیخوام من تو قلب و مغزت گره باشم. آروم و کوتاه، با خنده ای گفت: _با همون گره ها برگشتم. جدی بهش نگاه کردم. _من خیلی خستم رهام، نمیخوام تنها کسی که هم تو این دنیا باهام هست، تو وجودش، من و کارهام گره باشه. صداشو آروم کرد و با لحنی که به اندازه ی قبل قاطع نبود جواب داد: +تو قلبم، گره نیستی، اونجا از خونِ توش در جریان تری. مثلِ تمامِ این چندماه، هروقت میخواست جمله ی محبت آمیزی بگه، صداش آروم میشد. هنوز اونقدر مطمئن و بی پروا نشده بود که به قولِ خودش، عشقشو بهم فریاد بزنه.انگار هنوز میترسید که از اون یکم حریمِ باقی مونده ی بینمون رد بشه. اما، من، دیگه نمیخواستم شک داشته باشه، نمیخواستم نامطمئن راجع به من حرف بزنه.میخواستم دلمو قرص کنه که دیگه اندازه ی قبل باعثِ بی خوابیش نیستم؛ که حتی یک ذره هم که شده آتیشِ دلش از دیدنِ اون فیلم ها آروم تر شده. _پس تو سرت هنوز باهام درگیری؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد. _هنوز، تا صبح نمیخوابی، با امیرِ تو قلبت میجنگی؟ تو کوچه به سمت راست پیچید و همونجور که فرمونو میچرخوند، بدون نگاهی بهم، گفت: +خیالت راحت، فعلا تو و قلبم بردید. _نمیخوام اصلا جنگی دوباره شروع بشه. از تو آینه بهم لبخندِ تلخی زد. با همون تلخی بهم خیره شد و ادامه داد: +از ذهنم پاک نمیشه، اونقدر مثلِ قلبم لطیف نیست. با صدایِ خیلی آرومی زمزمه کردم: _اگر امیر تو تک تکِ بافتایِ مغزت نفوذ کنه، صاحبشون بشه و نرمشون کنه؟
نمایش همه...
-ادامه پارت ۸۹- مثل خودش، از تو آینه به واکنشش نگاه کردم. ابروهاش از تجعب بالا پرید و به وضوح، بهت زده شدنش از جملمو حس کردم. با خودش زمزمه کرد:"نمیتونی،امیر نمیتونی.." +فکر میکردم، امیر خسته تر از این حرف ها باشه. با همون صدایِ آروم جوابِ جمله ای که فکر میکرد من نشنیدم رو دادم. _شاید، یک روزی دوباره، وقتی که شاید از این بهتر شده بودم، شاید جون گرفته بودم، کاری کردم، منطقت بفهمه حتی تلاشش برای جنگ با قلبت، بی فایدست. لبخند محوی زد. _همین الان، من و حتی خودت نمیدونیم چرا برگشتی، فقط قلبت میدونه. زیرلب و بازم جوری که نشنوم زمزمه کرد: +شایدم...دیگه تعدادِ باخت دادن های عقلم بهت، از شمار دررفته. از تو آینه چندثانیه بهش نگاه کردم. چندثانیه با خونه فاصله داشتیم. هرچقدر به رهام اصرار کرده بودم خودم تنها میرم، باهام اومد.عذابِ وجدان اون شب که منو تنها پیشِ اون دونفر ول کرده بود، ولش نمیکرد و میترسید دوباره منو به اون حال بندازن. خبر داشتم که تمامِ این مدت، مهراد پیشِ شادی تو اون خونه مونده بود، خانوادش، نفیسه، دوستاش و فامیلاش هم اکثر روزا اونجا بودن؛ دورش به اندازه ای که باید بعد از مرگِ پسرش، شلوغ میبود، شلوغ بود. به اندازه ی تمامِ اون آدمایی که پیشش بودن، رهام تک همدردِ من برایِ عزاداری تو این جهان بود و کافی. طبقِ معمول این مسیرو تا خودِ کوچه و خونه رهام رانندگی میکرد،کوچه ای که احتمالا آخرین بار بود میدیدم. بالاخره بحثو عوض کردم. _مامانم تو این چند روز بازم بهت زنگ زد؟ +هر چند شب یک بار زنگ میزنه حالتو میپرسه. پوزخند زدم. با لحن جدی ای گفت: +نگرانته. با شک گفتم: _فردا قبلِ رفتن میخوام باهاشون خداحافظی کنم.شاید ته دلشون، نخوان دیدنِ من براشون حسرت شه. +جایی بیرون باهاشون قرار بذارم؟ لبخند تلخی زدم. _میترسی مثلِ اوندفعه رو بزنی، داخل راهم ندن، نه بشنوی؟ جوابی نداد. _دلم برایِ خونمون لک زده.بریم اونجا، شاید برای آخرین بار فرصت داشتم ببینمش. +ایندفعه، احتمالا مثل دفعه ی پیش پست نمیزنن، خیلی نگرانتن.حتی علی از همیشه بیشتر، نگران توعه.بالاخره مادرته، بهش بگیم داریم میریم دلش میلرزه. _همه با من، مثل تو نیستن رهام.
نمایش همه...
t.me/HidenChat_Bot?start=115975872 باتِ ناشناس از دیشب خرابه،نظراتتونو اینجا میخونم✨کسایی هم که نظر دادن اکثرش برام باز نشده اگر خواستید دوباره کپی کنید بفرستید ممنون
نمایش همه...
Hidden Chat

کانال اطلاع رسانی: @HidenChat ادمین پشتیبانی: @HidenChat_Admin

"برای دلِ تو محکوم میشم"! ....... منتظر نظراتتون هستم✨ https://t.me/BChatBot?start=sc-37040-EVxpb25 جواباتون: https://t.me/+4Q5grorq5cE3MTQ0
نمایش همه...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport

_تو باید بری که زندگیتو به مهراد نبازی. با تلخ خندی گفتم: +بعد از دیدنِ اون فیلم ها زندگیِ من تموم شد امیر. کمی‌مکث کردم و با جدیت پرسیدم: +با من میای؟ با عوض کردنِ لحنم ادامه دادم: +اگر همراهم نشی،برای هرازگاهی شنیدنِ صدایِ همین نفسای نصفه نیمت اینجا میمونم. _به جونت و آبروت فکر کردی؟ +برای ما دوتا مگه آبرویی هم مونده؟ هردومون لبخند زدیم. _اگر باهات بیام،تضمین میکنی از اون مرز سالم رد شی؟ +این مسیرِ نامعلومیه که منو تو باید با هم بریم،تضمینی وجود نداره. عصبی و با صدای خشدار بلندی گفت: _نمیتونی انقدر راحت راجع به خطر افتادنت حرف بزنی. صداش بی جون بود و از ی حدی بالاتر نمیومد. _اگر اونجا شروع به تیراندازی کنن و نتونی رد شی؟ +احتمالش کم نیست،اونجوری تو به جای منم برو. چشماشو بست و دستشو دوباره روی سینش فشار داد. با تلخ خندی گفت: _راحته برات حرف زدن راجع بهش؟ عصبی به دستاش اشاره کردم. +وقتی جلویِ چشمِ من خودتو تو آتیش سوزوندی برای من سخت نبود؟ سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت. قبل از اینکه دوباره شروع به فکر کردن و تصویر سازیِ منفی و نگران شدن کنه،با جدیت برای بارِ چندم پرسیدم: +همسفرم میشی؟
نمایش همه...
#part88 -رهام دستمو روی چندتا از مهره های کمرش آروم و نوازش وار حرکت دادم. چهره ی حیرت زده و ناباورشو از داخلِ آینه ی روبرومون نگاه کردم. این آینه قبلا خاطراتِ زیادی ثبت کرده بود و تصویری که الان، چشمام از خودمون،اینجوری نزدیک به هم میدید،شبیه به رویا و نفس گیر بود. کوچکترین صدایی از من و امیره نفس حبس شده درنمیومد. با دستِ چپم آروم ادکلنو از زیر دستش که هنوز محکم،نگه دارِ اون شیشه بود بیرون کشیدم. +دیگه نیازی بهش نداری. عطرو روی میز گذاشتم. چشماشو بست و نفس سنگینی کشید. به سینه و قلبش خیلی فشار وارد شده بود؛مثل همه ی این چند هفته،دوباره من باعثش بودم.باعثِ بدتر شدنِ حالِ جسمی و روحیش،مسببِ بیشتر گرفتنِ رگای قلبش‌. _هنوز بدون تو نمردم. لبخند تلخی روی لبام شکل گرفت. بوی عطرش تو هوارو نفس کشیدم و به چشمای بی رمقش نگاه کردم. خسته تر از اونی بود که حتی با فکر به نرفتنم لبخندی کوچک بزنه. خودشو از بین دستم بیرون کشید و به سمتم برگشت. عصبی و کلافه گفت: _چی جاگذاشتی؟بردار و برو. بدون مکث و محکم گفتم: +تورو. سرشو بالا آورد و با اخمی که داشت از هم باز میشد نگاهم کرد. زمزمه کرد: _وقتِ رفتنته. خیره به صورتش،آروم گفتم: +من شاهزاده ی قلبت بودم.. چند قدم بهش نزدیک تر شدم و آروم زمزمه کردم: +نتونستم الان شازده ی نامردت باشم.. قبل از اینکه جمله ای بگه،نوک انگشت اشارمو برای چندثانیه ی کوتاه و سریع روی لبِ پایینش کشیدم. ممنوعه ترین چیزی که باعث شده بود به این اتاق برگردم و از فکرم خارج کردم و با آرومترین صدا لب زدم: +این..نذاشت.. خودم هم از این حجم از بی پرواییِ خودم برای لحظه ای تعجب کردم. طعم اون بوسه و شیرینیِ اون حس به قدری روی لبام و تک تک اجزای وجودم مونده بود و بی قرارم کرده بود که از خود بی خود شده بودم. ناخودآگاه اسممو با حالت عجیبی صدا کرد. _رهام.. برای عوض کردنِ بحث،خودم سریع ادامه دادم: +این رهامِ هرچقدر نامرد و ترسو،هنوز انقدر بی رحم و بی عرضه نشده که تورو پیشِ این عوضیا امانت بذاره. لبخندِ محوی زد. _اون دوستت که بیرونه دره هم جزءِ این دسته محسوب میشه؟ این حالت از موضوع عوض کردنش تو این موقعیت به خاطرِ رادین برام خنده دار بود. +آره،رادینم همون رفتار مشابه بقیرو باهات داشت. صدای پوزخندش تو اتاق پیچید. یکدفعه رویِ تخت نیم خیز شد،احتمالا بدنش خالی کرده بود. دستشو روی سینش گذاشت و چشماشو محکم روی هم فشار داد. کنارش نشستم و منتظر موندم تا آروم تر شه. +یکم استراحت کن. _میخوای بمونی و تا ابد اسمِ قاتل از پشت اسمت نیوفته؟ +نمیخوام بمونم.گفتم که،مهمترین کسی که باید همراهم باشه جا موند.. لبمو تو دهنم کشیدم تا باقی مانده ی اون مزرو برای بار هزارم بچشم. بی توجه به حرفم،آروم پرسید: _برنامت چیه؟ +تغییری نکرد،فقط فردا شب حرکت میکنم. دوباره پوزخند زد. _فکر میکنی یک شب بیشتر طول بکشه راحت تر دل میکنی؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. +چندماهم بگذره راحت نمیشه. چشماشو باز کرد و عجیب نگاهم کرد. _پس حاضری برای من اینجا بمونی؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم. با صدای آرومتری گفت: _یعنی فقط برایِ دلتنگیت،میتونی بمونی و مظنون قتلِ بچه ی من بشی؟ به چشمایِ خاموشش خیره شدم. _یعنی اگر بخوام فرار نمیکنی و با دادگاه و مهراد میجنگی؟ لبخندِ محوی زدم. +اگر باهام نیای،میمونم. _اگر با مدرکای ساختگیش،هرجوری ثابت کنه،پاپوش بدوزه و محکوم به قتل شی،جایی جز پشتِ شیشه ی ملاقاتِ زندان نمیتونیم همو ببینیم،بازم اگر نیام برای من میمونی؟ دوباره با چشمام تایید کردم. نشخندی زد و با تمسخر گفت: _فقط برای دل منه تیکه پاره و بدونِ نفس؟ لبخند محوی بهش زدم. +برایِ دلِ تو محکوم میشم. برای یک ثانیه دلش ریخت. چشماش برقِ کوچکی زد و لباش کمی بدون اینکه دندوناش معلوم شه کش اومد. به چشمام ناباورانه و عاشقانه خیره شد؛پرده ی اشکی که تو چشماش کم کم جمع شدو میدیدم. دستش از بغلش کمی روی تخت بهم نزدیکتر شد. هرچند دفعه ی آخر،مستِ چشماش میشدم و دل کندن از نگاهش،آسون نبود. زیرلب و با صدای تحلیل رفته ای گفت: _نمیخوام با مهراد بجنگی،حتی اگر برنده شی،چیزی ازت نمیمونه،مثلِ من. +تو فکر میکنی برنده شدی؟ با لبخند تلخی گفت: _من که همه چیزمو باختم،هم تورو هم آرسامو،هم خودم و زندگیمو. از جمله ای که میخواستم بگم و تا این حد پیشروی هنوز مطمئن نبودم.شاید یکم ترس داشتم از دل بسته شدن و وابسته شدنِ بیشتر از این. با تردید و صدایِ آرومی زمزمه کردم: +هنوز منو نباختی. با چهره ای که اخمی نداشت و تعجب و شاید احساسِ پنهانی جاشو گرفته بود بهم نگاه کرد.
نمایش همه...
بالاخره سلام. ی نگاهی به چندپارتِ قبلی برای یادآوری داستان بندازید،امشب بعد از مدت ها پارت داریم،ازتون میخوام نظرات و نوشته هاتونو امشب بعد از این پارت و این همه مدت تو ناشتاس دریغ نکنید تا منم مثل قبل محکومو قوی و اون جوری که باید و با انگیزه تقدیم نگاهتون کنم و این نیمه ی آخرِ داستانو پرقدرت و انرژی و همراه شما برم جلو،ممنون از صبوریتون،بعد از پارت پذیرای نظراتتون هستم💚
نمایش همه...
سال نوتون مبارک باشه💚✨
نمایش همه...
تو چنلِ ناشناس ی شات داریم،مشتاقِ نگاهتون هستم✨ https://t.me/c/1763676152/884
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.