دنیایترجمه××منتظرشباش_ناگهانتو
کانالی با سه ترجمه همزمان: 🏅منتظرشباش 🏅ناگهانتو 🏅تظاهرنکن کانال کتابهای فروشی ما: https://t.me/world_of_translates
نمایش بیشتر8 030
مشترکین
-1224 ساعت
-797 روز
-11530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#Suddenly_You
#Part_175
#مترجم_پردیس
جک گفت:
_ تو هیچوقت نباید اینو به یه مرد بگی. این باعث میشه بخوام خلافش رو بهت ثابت کنم.
دوست داشت که بتواند آماندا را دستپاچه کند، کاری که حدس میزد کمتر مردی قادر به انجام آن باشد. او خندهٔ لرزانی سر داد، همچنان داشت گلگون میشد و بهنظر میرسید که نمیتواند به پاسخی فکر کند.
جک سر انگشتان شستش را بهآرامی روی دو طرف گونههایش کشید که پوستی سرد و ابریشمی بود.
میخواست او را گرم و سرشار از آتش کند. سرش را پایین آورد و کنار صورتش را نوازش کرد. اجازه داد لبهایش روی پوست نرم او بچرخد.
_ آماندا... چیزیکه من بهت گفتم... برای جلب همدردیت نبود. میخواستم بفهمی که من چه جور مردی هستم. نه نجیب هستم و نه تابع اصول و قوانین.
آماندا با تندی گفت:
_ منم هیچوقت فکر نکردم که شما چنین مردی باشید.
و باعث شد جک روی گونهاش بخندد و لرزش را حس کرد.
_ جک...
آماندا گونهاش را روی گونهٔ او فشار داد، گویی از احساس پوست تراشیدهاش لذت میبرد.
_ بهنظر میرسه همهش دارید در مورد خودتون بهم هشدار میدید، هرچند نمیتونم دلیلش رو بفهمم.
_ تو نمیفهمی؟
جک عقب کشید و عمیقاً به او نگاه کرد، درحالیکه میلش نسبت به او بهطور پیوسته در میان همه ملاحظات منطقی درحال سوختن بود. چشمان نقرهای آماندا درشت بودند، مثل باران بهاری خنک و با طراوت. جک میتوانست تا ابد به آنها خیره شود.
_ چون من میخوامت.
از خشن شدن ناگهانی صدایش، خودش را مجبور کرد بهآرامی حرف بزند.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #35 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 18🥰 4👍 3🔥 3
16300
#Suddenly_You
#Part_174
#مترجم_پردیس
اما حمایت و درک آماندا برایش نگرانکننده بود. بهنظر میرسید که جک نمیتوانست از او دور شود، مهم نیست که آن لحظه چقدر طول کشیده بود. جک عاشق قدرت آماندا، طرز برخورد رک و بیپردهٔ او نسبت به زندگی بود و اینکه احساسات دلسوزی غلوآمیز در برابر هیچ موضوعی نداشت.
به ذهنش خطور کرد که زنی مثل آماندا همان چیزی است که همیشه به آن نیاز داشته، کسیکه از غوغای عظیم جاهطلبی و آشفتگی که در تمام زندگی جک او را آزار میداد، نمیترسید.
آماندا به توانایی خودش برای کوچک شمردن هر مشکلی، اعتماد بسیار زیادی داشت.
_ جک.
آماندا بهآرامی گفت:
_ کمی بیشتر بمونید. ما توی نشیمن با یه نوشیدنی از خودمون پذیرایی میکنیم.
جک صورتش را درون موهای او برگرداند، جاییکه قسمت پشتی موهایش از کنار گوشش به انبوهی از فرهای سرکش تبدیل شده و سنجاق شده بود.
جک پرسید:
_ از تنها موندن با من توی سالن نمیترسی؟ یادت میاد که آخرین بار چه اتفاقی افتاد.
جک میتوانست سیخ شدن موهای پشت گردن او را احساس کند.
_ اگه نظر منو بخواید، میتونم بهخوبی از پس شما بربیام.
اعتمادبهنفس او جک را خوشحال کرد. عقب کشید و صورت گرد او را در کف دستش گرفت و از وزن خودش برای فشار دادن پشت آماندا به دیوار استفاده کرد.
پاهای از هم باز او پاهای آماندا را درون وزن خشخش دامنهای مخملی کهرباییاش گرفتار کرد.
غافلگیری در چشمان خاکستری شفافش میدرخشید و سرخی شرم روی صورتش جاری شد. او پوستی زیبا داشت و وسوسهانگیزترین دهانی که تا بهحال دیده بود، نرم و به رنگ رز و زمانی که به عادت همیشگیاش لبهایش را بههم نمیچسباند، حالت قیطونی زیبایی داشت.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #35 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 17🔥 3👍 1
15200
#Suddenly_You
#Part_173
#مترجم_پردیس
سر سیاهش تقریباً تا شانه آماندا پایین آمد. آماندا دستش را روی گردن او گذاشت، جاییکه پوست گرمش با لبه ترد یقهاش برخورد میکرد.
_ جک...
او میخواست لحنش دلسوزانه بهنظر برسد، اما یک جورهایی صدایش مانند همیشه قاطع به گوش رسید.
_ کاری که تو انجام دادی نه غیرقانونی بود و نه غیراخلاقی و مطمئناً هیچ فایدهای نداره که بخوای وقت خودت رو با پشیمانی تلف کنی. لزومی هم نداره که خودت رو بهخاطر چیزیکه نمیتونی تغییر بدی سرزنش کنی و به قول خودت چارهای نداشتی. اگر میخوای از پدر و خواهر و برادرات بهخاطر رفتارشون با خودت انتقام بگیری، من بهت پیشنهاد میکنم که خودت رو صرف شاد بودن کنی.
نسیم خندهای کوتاهی گوشش را نوازش کرد.
جک زمزمه کرد:
_ پرنسس قاطع من.
و دستانش دور کمر او محکمتر شد.
_ کاشکی اونقدر راحت بود که تو میگی؛ اما بعضی از آدما برای شاد بودن ساخته نشدن__آیا تا بهحال به این مسئله فکر کردی؟
برای مردی که هر دقیقه از زندگی خود را صرف مدیریت، کنترل، مبارزه و پیروزی میکرد، این لحظه تسلیم مثل یک تجربه عجیب و غریب میمانست.
جک احساس گیجی میکرد، انگار مه گرمی ناگهان روی او فرود آمده بود و لبههای دنیای بیرحمی که اطرافش را اشغال کرده بودند را تار میکرد.
او مطمئن نبود که چه چیزی باعث اعتراف تند و تیزش به آماندا شده، اما به گونهای یک کلمه به حرفی دیگر منجر شده بود، تا اینکه رازهایی را که هرگز برای کسی نگفته بود را فاش کرده بود.
نه حتی فرتول و استابین و نزدیکترین معتمدانش.
ترجیح میداد آماندا او را مسخره کند، یا بهشدت او را از خود براند... تا جک میتوانست با طنز و طعنه، آنطور که دلش میخواست دفاعها و بهانههایش از کاری که کرده بود را برایش ردیف کند.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #35 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 16👍 3
15300
#Wait_for_It
#Part_189
من گفتم "اغوا کردن!" خیلهخب. من هیچوقت این کلمه رو بلند نگفته بودم؛ اما خب هر چیزی یه اولین باری داره. یه توقف کوتاه معذبکننده بهوجود اومد قبلاز اینکه دهان گشادم باز شروع به چرت گفتن کنه.
-از اونجاییکه ما توی یه خیابون روبهروی هم زندگی میکنیم من دوست دارم که باهم دوست باشیم، اما اگه این چیزی نیست که تو تمایل داشته باشی انجام بدی، مشکلی نیست. من نمیرم به خاطرش گریه کنم.
یه احتمال بزرگی وجود داشت که اون قسمت آخر حرفهام خیلی ضروری نبود، اما نمیدونستم دیگه چی بگم. آدم قرار بود چه کار کنه وقتی یکی نمیخواست باهات دوست باشه یا حداقل رفتارش دوستانه باشه و تو هم بیشترین سعیت رو کرده باشی؟ فکر میکنم من واقعاً آدم خوبی بودم. یک همسایه خیلی خوب. من هیچکاری نکردم که اون معذب بشه. یا حداقلش، خالصانه فکر نمیکنم کاری کرده باشم.
کف دستهام رو بالای رونم مالیدم و نفس عمیقی رو بیرون دادم که انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. دیدم که همچنان زل زده توی چشمام انگار که میخواد مطمئن بشه توی چشمام قلب و ستاره نمیبینه.
مامانم همیشه میگفت من خیلی احساساتم به چشم میاد.
-خب لازمه که بزنم به چاک یا نه؟
پلک همسایهام یهکم روی قرنیههای طلایی_سبز_قهوهایش پایین اومد.
-هیچکس تا حالا بهت گفته مشکل خیرهشدن داری؟ (یعنی وقتی زل میزنه خیلی دیربهدیر پلک میزنه.)
مطمئن شدم برای یک ثانیه نذارم پلک بزنم، هرچند که واقعاً دلم میخواست بزنم.
-هیچکس تا حالا به تو گفته که خیلی قوه تخیل قویای داری؟ (برای اینکه فکر کرده دایانا بهش نخ میده.)
هیچکدوممون پلک نزدیم. من قرار نبود ببازم. معلوم بود اونم داره سعیش رو میکنه که کم نیاره. به تلاشش احترام میذارم.
📣📣📣📣
🏅برای خرید #رمان #منتظرشباش ❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 24😁 15👍 5🥰 1
34700
#Wait_for_It
#Part_188
-سلام، دالاس.
قبلاز اینکه همسایهام جواب سلامم رو بده، تریپ دستش رو تو هوا تکون داد.
-من باید برم. دین توی ماشین منتظره. دالاس تگزاس، فردا میبینمت. عزیزم، امیدوارم فردا تو رو هم ببینم.
تریپ درحالیکه داشت میرفت بهم چشمک زد. اون واقعاً یه چیز دیگه بود و اون یه چیز دیگه باعث شد اون لبخند مصنوعیم به یه واقعی تبدیل بشه.
وقتی تریپ سوار ماشینش شد و درحالیکه داشت از جای پارک درمیاومد باعث شد ما از پشت ماشین فاصله بگیریم، به همون اندازه که فکرش رو میکردم موقعیتمون معذبکننده بود. یه نفر رو توی تاکسی عقبی دیدم. والدین زیادی نمونده بودند که این دور و بر باشند، اما بهاندازهٔ کافی ازشون بود و منم نمیتونستم سنگینی نگاه خیرهشون به ما رو ندید بگیرم. من خوشم نمیاومد خیلی بهم زل بزنن ولی دیگه اجتنابناپذیر بود، نبود؟
تا دالاس اومد دهانش رو باز کنه که هر چی توی ذهنش بود رو بگه، من اول شروع کردم:
-هی، من فقط میخوام اوضاع بینمون رو روشن کنم. اگه من کاری کردم که باعث شده تو معذب بشی.
اینکه توی یه بار اومدم به سمتت یا در مورد عوض کردن برنامه پرخاشگر بودم _دوتا گزینه ای بودند که تو نظرم بود.
-متأسفم. من هیچ منظوری ازشون نداشتم. گاهی سعی میکنم که مفید باشم؛ اما شاید بهتره بهجاش سرم به کار خودم باشه. اما واقعاً ازشون هیچ منظوری نداشتم که غیرحرفهای یا غیردوستانه بوده باشه.
اون نگاه خیرهای که به من میکرد اصلاً دلسردکننده نبود. اصلاً.
-فقط برای اینکه بدونی، آره، به نظر من تو مرد خوشقیافهای هستی، اما اصلاً مدل مورد علاقه من نیستی. قسم میخورم که من هیچ تلاشی نمیکنم که باهات سکس داشته باشم یا هر چی. من میتونم حلقه ازدواجت رو ببینم و من از این مدل کارا نمیکنم.
اون هنوز حرفی نزده بود و برای اینکه مطمئن بشم چیزفهم شده ادامه دادم:
-تو و تریپ خودتون جاش رو انتخاب کردید. اینطوری نبوده که من سعی کنم اونو توی تیم بیارم تا بتونم تو رو اغوات کنم یا یه همچین چیزی.
👏 18👍 10😁 6❤ 1🥰 1
33801
#Not_Pretending_Anymore
#Part_286
جولیا سینههاش رو به قفسه سینهام فشار داد و برای یه بوسه پیش قدم شد. خوشبختانه موفق شدم روم رو به موقع برگردوندم و به جاش لباش روی گونهم نشست.
بن، یکی از دو مدیر تازه کار که برای جایگزینی من فرستاده بودن از راهرو داخل شد، چونهم رو بلند کردم و گلوم رو صاف کردم.
-بن.
جولیا احتمالا فکر میکرد به همین دلیل از قفل کردن لبهامون اجتناب کردم و به عقب برگشتهام.
بن گفت:
-سلام دکلن حالت چطوره؟ جولیا نگفت که میای.
-جولیا خبر نداشت.
جولیا ذوق زده شد.
-منو سوپرایز کرد.
عالیه! حالا جولیا فکر میکرد که به جای اجتناب از صحبت کردن باهاش، میخواستم غافلگیرش کنم.
-این به این معنیه که به زودی به شرکت برمیگردم؟
سرم رو به تایید تکون دادم.
-ممکنه. به شرکت گفتم که ما دورهم جمع میشیم و اوضاع رو بررسی میکنیم و میبینیم قبل از راه اندازی به چندنفر- نیرو نیاز داریم.
چشمای جولیا برق زد.
-اوه من دقیقا نیروها و جاهایی رو که بهشون نیاز داریم رو میشناسم.
لعنت!
وقتی که افراد برای جلسه به اتاق کنفرانس وارد میشدن، خیالم راحت شد.
این بهم فرصتی داد تا از چنگال جولیا در برم، اما مهمتر از همه اینکه بتونم تلفنم رو چک کنم.
جولیا دوست داشت جلسه رو خوب اجرا کنه، پس من نشستم و اجازه دادم در کانون توجه قرار بگیره در حالی که به موبایلم به امید دیدن یه پیام جدید خیره بودم.
جلسه بیش از دو ساعت طول کشید، اما بالاخره پنج دقیقه قبل از پایان جلسه تلفنم به صدا دراومد.
خونم شروع به پمپاژ کرد؛ ولی فقط بلیندا بود که میخواست ببینه دارم چیکار میکنم.
نمیخواستم اونو ناامید کنم، بنابراین تا اونجا که می تونستم به طور مبهم و بدون دروغ جواب دادم.
بلیندا: چیکار می کنی کابوی (گاوچرون )؟
جواب دارم:
دکلن: اونجا آویزونم. منتظر حرف زدن با مولیم.
بلیندا: برو دنبالش پسرک عاشق پیشه. بذار همه ما دخترا بدونیم چطوری از پس این کار برمیای. ما دنبالتیم.(چشم انتظارتیم)
👍 39❤ 12🥰 5
42500
#Not_Pretending_Anymore
#Part_285
وقتی تماشا می کردم که پیام از حالت فرستاده شده به دریافت شده برای خوندن تبدیل میشه، احساس می کردم توی مدرسه راهنمایی هستم. نبضم تند تند میزد و دوباره شروع به عرق کردن، کردم.
حداقل احتمالا نباید زیاد منتظر بمونم. مولی معمولا خیلی سریع به پیامکها جواب میداد.
اما نیم ساعت بعد، هنوز جوابی نداده بود.
به جای این که بشینم و صبرکنم تا تلفنم به صدا دربیاد، زیر دوش پریدم و شروع به اماده شدن برای کار کردم. که یه مشکل دیگه از سری مشکلات پیچیدهام بود. البته رئیسم می دونست داشتم به شیکاگو برمیگشتم.
دو روز پیش بهش گفته بودم که میخوام قبل از تصمیمگیری در مورد موندن یا نموندن، اوضاع رو بررسی کنم.
رئیسم در مورد تغییر در آخرین لحظه، عالی رفتار کرده بود؛ اما اون به عهده خودم گذاشته بود تا به جولیا خبر بدم یا نه و من هنوز این کار رو نکرده بودم. مشخصا، من هم مقداری کار نیمه کاره اونجا داشتم که باید بهشون رسیدگی میکردم.
ساعت ۸:۴۵، وقت رفتن به دفترکار بود و هنوز از مولی خبری نداشتم. میدونستم که پیامم رو خونده، بنابراین فکر کردم شاید اون توی مشغول زایمان یا یه همچین چیزی گیر کرده. از رفتن به سر کار بدون صحبت کردن باهاش متنفر بودم، اما حالا توپ تو زمین اون بود (نوبت اون بود )
توی دفتر، جولیا رو توی اتاق کنفرانس پیدا کردم.
دیوارها همه شیشه ای بودند، بنابراین می تونستم از راهرو (اتاق کنفرانس) ببینم، اما اون سرش شلوغ بود و اولش متوجهم نشد.
در رو باز کردم و گفتم: تق تق
-دکلن!
تمام صورتش روشن شد.
-اینجا چی کار میکنی؟
به نظر میرسید که برای یه جلسه اماده شده بود. یه پروژکتور بالای میز نصب شده بود و اون بستههای کاغذ رو جلوی هر صندلی قرار میداد؛ اما با دیدن من در استانه در ایستاد و با عجله به سمتم هجوم آورد. از اونجایی که اتاق کنفرانس شبیه یه تنگ ماهی کوچیک و تنگ بود، قبل از اینکه خودش رو بهم برسونه و بازوهاش رو دور گردنم حلقه کنه، به بیرون راهرو نگاه کرد تا چک کنه که ساحل تمیزه (همه چی مرتبه – اوضاع امنه )
👍 34❤ 11
39000
#Not_Pretending_Anymore
#Part_284
سرش رو به تائید تکون داد.
چند ثانیه بعد، اشتیاق و میل به فرار کردن انگار داشت قفسه سینهم رو خورد میکرد. به سمت همسفرم برگشتم.
-میتونی بهم یه لطفی کنی؟
-چی؟
-نذار از این هواپیما پیاده شم.
ابروهاش رو بالا برد.
-در این مورد مطمئنی؟
نفس عمیقی کشیدم.
-کاملا.
مرد هیکلی دستاش روروی سینهش جمع کرد و پاهای کلفتش رو دراز کرد تا مسیرعبور منو مسدود کنه.
-خواستهات انجام شد.
***
تصمیم گرفتم یه هتل رو بررسی کنم.
وقتی توی شیکاگو بودم، احساس عجیب و غریبی داشتم، اما نمیخواستم که مولی به خاطر موندن کنارش احساس تحت فشار بودن کنه.
اگه صحبتامون رو می کردیم و اون بهم میگفت نمیخواد باهام باشه چه اتفاقی میافتاد؟
میتونستم شب به خیر بگم و تو اتاق کناریش بخوابم؟ اینکار اشتباه بود.
بنابراین مسافرخونه همپتون در اطراف بیمارستانی که اون کار می کرد رو چک کردم و اونجا رفتم.
از اونجایی که دیر شده بود، تصمیم گرفتم یه شب خوب بخوابم و تا فردا صبر کنم تا باهاش تماس بگیرم.
مطمئن نبودم که ایا اون سر شیفت بود یا نه، پس فکر کردم وقتی که معمولا از خواب بلند میشه، زنگ بزنم.
اما معلوم شد یه خواب خوب؛ یه خیال خامِ برام.
در عوض، تمام شب رو هی بالا و پایین شدم و توی جام غلتیدم، هنوز مطمئن نیستم که کار درستی انجام میدم یا نه.
بهترین کس رو برای مولی میخواستم و در اخر شاید اون کس، من نباشه.
نور صبح هم بحر و بار زیادی نداشت. (منظور توی خوب کردن حال دکلن فلک زدهست)
برای صبحونه مجانی ساعت ۶ صبح- برای مقدار بیشتری قهوه ضروری به طبقه پایین رفتم. بعد از مصرف کافئین کافی به تلفنم خیره شدم و سعی کردم تصمیم بگیرم چه پیامی بهش بدم. در نهایت، خیلی ساده پیش رفتم.
دکلن: سلام تازه از سرکارت برگشتی؟ امیدوار بودم بتونیم حرف بزنیم.
❤ 31👍 13
39000