دخترکنویسنده|𝒏𝒆𝒗𝒊𝒔𝒂𝒏𝒅𝒆𝒉
نِوّیسَنّدِگی •-• نویسنده آثار: تاراج عشق، ارتحال هور، دخترک موهایت کو، معجزه فوتبالی، انقراض بشریت، شعر دلنوشته، دکلمه،شعر، تیزر رمان و داستان، و... 🌌🌙 نوشتن غمیست که نقش خون در رگم را دارد🖤👀 انتشار آثار و بات:
نمایش بیشتر195
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
رفیق:
مانند تاریک ترین گوشهی اتاقت
مانند عروسک های خاک خورده با چهره ی خندانِ گوشه ی انباری
ماننده دسته گلِ رزِ سرخی که به گوشهی خیابان پرت شده
مانندِ کودکی که در مهدک کودک، هیچکس هم گروهیاش نشد
مانند علف های هرز گوشه و کناره باغ
مانند خارِ روی گلها
مانند معلم زنگ هنر؛ که چون داد نمیزد کسی به حرفش گوش نمیداد همه مشغوله دیگری بودند.
و مانند معلم زنگ ریاضی؛ که هنجرهاش از تقلا برای گوش دادن دانش آموزان به درس به درد آمده بود و همه این فریاد ها برایشان عادی شده و مشغول دیگری بودند...
حالم مانند همهی اینهاست:)
@nevisandehayda ...
𝒗𝒂 𝒅𝒂𝒓 𝒗𝒂 𝒏𝒂𝒅𝒂𝒓𝒆𝒅𝒆𝒍𝒆 𝒃𝒊 𝒚𝒂𝒓𝒆 𝒎𝒏
𝒆𝒚 𝒅𝒆𝒍𝒃𝒂𝒓 𝒑𝒐𝒓 𝒅𝒂𝒓𝒅𝒆𝒃𝒊 𝒂𝒎𝒂𝒏 𝒗𝒂𝒌𝒉𝒂𝒏𝒅𝒆 𝒚𝒆 𝒑𝒐𝒓 𝒈𝒆𝒓𝒚𝒆𝒉 𝒚𝒆 𝒎𝒏
رفیق:
یه سریا وقتی گریه میکنم میگن
حالا برای چی گریه میکنی
مگه
دنیا به آخر رسیده
ولی من اون لحظه ترجیح میدم دنیا به آخر برسه
تا اینکه هردیقه قلبم بسوزه
و هربار یه آغاز جدید باشه...
@nevisandehayda 🙂
دلبر
نمیدانی
که چه
اشعار عاشقانه ای
از میان لب هایت
با هر تنفست
با هر تبسمت
سروده میشود...
#آیدا_زینالی
@nevisandehayda 🥺🫀
میگی پشت مسافر گریه نمیکنن
ولی میدونی
وقتی تو از این شهر میری احساس میکنم یه گوشه از جونم رفته
توی خونه ی خودمم، شهر خودمم، اما وقتی پاتو ازین شهر بیرون میزاری انگار توی غربتم::)
دلبر چی میشد نری؟ یعنی کی میای؟
تو که میری غربت بغلم میکنه... سفت منو توی بغلش میگیره، به اندازه ی بغل تو شیرین نیست!
وقتی میری، انگار یه تیکه از وجودمو میکنی و با خودت میبری:)
دلبر، هنوز یه ساعت نشده رفتی و انگار به اندازه ی صد سال تنها شدم:)
تو که میری
انگار منی هرگز وجود نداشته و شهر خالیه.
#قسمتیازمتنرمان
#پسرک_آرام_نیست
نگاه روشنک روی درب مطب و پلیس ها ثابت میماند؛ قدمهایش را تند میکند و به سمت آن ها میرود. تنها کسی که کلید آنجا را داشت یاشار بود و او برای پلیس ها در را باز کرده بود.
مأموران مشغول بررسی محل جرم بودند و روشنک ماتم زده به اتاقک مینگریست. تمام سلول های تنش از تصور اینکه قلبی اینجا از تپیدن ایستاده، چشمانی بسته شده و تنی منجمد گشته؛ میلرزند.
درد و درمان هردو در همین مطب... هردو مرده؛ بیمار و پزشک! کلافگی در نگاه یاشار مشهود بود و بوی مرگ خویش را شلاق وار به سر و صورت روشنک و یاشار میکوفت.
پلیس ها چند سوالی از او و یاشار پرسیدند. هوای خفقان آور مطب توان نفس کشیدن را از ریههایش صلب مینماید و خویش را مهمان تنفسی تازه، بیرون از مطب میکند.
نگاهش به چیزی کرمی رنگ به پشت چمنهای اطراف محوطه ی مطب میافتد، سنگینی نگاهی خیره را روی خویش حس میکند و سرش را بالا میآورد و با چیزی رو به رو نمیشود. پا تند میکند و نام یاشار ناگریز از میان لب هایش میگریزد.
@nevisandehayda
#قسمتیازمتنرمان
#پسرک_آرام_نیست
جلو میرود، اتاق بوی مرگ را میداد! بوی مرگی تدریجی و بی سر و صدا، از سرمای اتاق میلرزد. پشت مادر آرامش میایستد و دستش را روی شانههای خمیدهی او میگذارد:
- خاله، کمتر خودتو عذاب بده! خواهش میکنم، اون دیگه رفته...
مادر آرامش برمیگرد که چشمهای به خون نشسته و رخسارهی گریانش، یاشار را متعجب میکند. حال صدایش میلرزد:
- آرامش رفته... بیخیال شو! تموم کن عذاب دادن خودتو.
و باز هم سکوت مادر آرامش، مادری داغدار که تارهای صوتی حنجرهاش را به شدت در همتنیده بودند!
یاشار بی حرف از اتاق خارج میشود، نگاه آخرش را که به اتاق انداخته بود، فقط و فقط عذاب و مرگ بود که در فضا حسمیشد. تک تک سلول های مغزش درگیر بیماری روح و روان آرامش و تمام چیزهایی که در فلش دیده بود میشود، آزار جسمی خود، تلاش هایش برای رهایی از زندگی... جملات جنون وارش و در این اواخر، سکوت پر حرف و آرامش قبل از مرگش.
با صدای زنگ گوشی افکار مسوم خویش را به پسلهای پرتاب میکند و پاسخ میدهد:
- بله؟
صدای پر متانت و آرامش روشنک به گوشش میخورد:
- ساعت یازده و نیمه آقا یاشار! باید دوازده مطب آرامش باشیم.
یاشار نیز سخنش را تایید میکند که روشنک میگوید:
- صحنه ی مرگ میبینمتون!
سخنش به قدری کلمه در خویش گنجانده بود که حتی نفهمید کی قطع کرد!
سری تکان داد و از خانه خارج شده و به سمت مطب رهسپار میشود.
@nevisandehayda 💜🦾
#قسمتیازمتنرمان
#پسرک_آرام_نیست
***
یاشار از جای برمیخیزد و صدایی خواب آلود تلفن آقای زند را پاسخ میدهد:
- سلام آقای زند. بفرمایید!
- امروز باید بیاین به محل قتل یعنی مطب آرامش امیری، خبر که دارین آقای سلطانی؟
یاشار پس از اندکی مکث میگوید:
- بله بله! ساعت دوازده با روشنک خانوم اونجاییم.
- باشه اگه کاری داشتین در خدمتم پسرم، خدانگهدار.
یاشار نیز با خداحافظی ای کوتاه قطع میکند. نمیتوانست از گلستان خارج شود و تصمیم گرفته بود به خانهی مادر آرامش برود که آنها نیز با روی باز پذیرایی او بودند. شب را هرگز نتوانست وارد اتاق معشوقهی مردهاش شود، اتاقی که در جای جای دیوار هایش نقشِ اشک های دخترک بود و در تک تک صفحه های کتابهایش، رد نگاه آبنوس گون مستأصل او!
بی طاقت و کلافه از جای برخاسته و لباسهایش را عوض میکند، پس از پوشیدن ملبسه از اتاق بیرون میرود. نگاهش به درِ باز اتاق آرامش میافتد و جلو میرود.
چشمهای آبیاش را به قامت خمیده ی مادر آرامش میدوزد که شال سفید آرامش را میبویید.
@nevisandehayda 👣🫀
#قسمتیازمتنرمان
#پسرک_آرام_نیست
- روشنک تویی؟
روشنک مستأصل از ماجرایی دیگر که مطمعن است المیرا آن را شروع میکند، پوفی میکشد و میگوید:
- بله خودمم.
صدای نفس های کلافهی المیرا گوش هایش را میخراشد و پس از دقایقی به حرف میآید:
- از اداره ی پلیس بهمون زنگ زدن و میگن تو شاهد مرگ امیررضا بودی!
روشنک راه خانهرا در پیش میگیرد و بلهای آرام زمزمه میکند. المیرا با شک و تردیدی که کینهی جنون واری در آن تازیانه میکوبد، لب میگشاید:
- چرا نجاتش ندادی؟ چرا نگفتی؟ چرا هرچی میکشیم باید از دست یه دختر عوضی که الان جنازش زیره خاکه باشه؟
با شنیدن این جمله، گویی شعله های سرکش خشم در صدایش میدود و تمام افکار و متانت قبلیاش را میپراند، به آرامشی که حال زیر خروار ها خاک در آن قبر سرد خفته چه ها میگویند!
تمام تنفر و انزجارش نسبت به دختری که پشت خط بود را به نجوایش تزریق میکند و لب میگشاید:
- عوضی تویی! عوضی امسال تو ان، عوضی شما هایین که آرامش رو دیوونه کردین، عوضی یاشاری بود که یه دخترو اونقدر عذاب داد اونی بود که تمام زندگیشو ازش گرفت، عوضی جامعهای بود که زندگی آرامش و امیررضا و امسالشو نابود کرد. عوضی تویی، تو!
سپس تلفن را قطع کرده و چشمهایش به خون جاری روی کف دستش میافتد، آنقدر محکم دستهایش را مشت کرده بود که زخم شده بودند.
لایه ی بلورگونی که تمام چشمهایش را از اشک احاطه نموده بود، مانع از دیدش میشد. چشمهایش را باز و بستهای میکند و درب قهوهای رنگ خانه ی اجارهای و آپارتمانی اش را میگشاید و وارد میشود، از زمانی که آرامش مرده بود او نیز قادر به دل کندن از گلستان نشده بود و تنها زندگی میکرد و مشغول به کار در انتشاراتی بود که آرامش آرزویش را داشت.
@nevisandehayda
#قسمتیازمتنرمان
#پسرک_آرام_نیست
در مقابل چشمان ماتم زدهی یاشار و چشمان جستجوگر آقای زند از اتاقک خفقان آور خارج میشود. با دیدن شلوغی دادگستری غم عالم به دلش سر ریز شده و سپس مغموم به همان زن چادری که پشت در ایستاده بود خیره میشود.
زن پس از کمی مکث میگوید:
- میتونی بری.
روشنک با شنیدن این جمله، بدون حرفی راه خروج را در پیش میگیرد و از فضای متشنج و عذاب آور و پر تعب اداره خارج میشود.
ذهن مشوشش ثانیه ها را برای یافتن کلمهای میکاوید و هیچ عایدش نمیشد. با درماندگی دستهایش را داخل جیب های کت مشکی رنگش فرو میبرد و نفسش را به شدت از ریه هایش خارج میکند.
لبهای یخ زدهاش را تکانی میدهد:
- اگه مامان بفهمه چی! نه... نه من قاتل نیستم!
با صدای زنگ تلفن همراهش، چشم از آن طرف خیابان و ماشینها میگیرد و تلفن را از جیبش خارج میکند.
شمارهی ناشناسی روی آن خودنمایی میکند، توجهی نمیکند و باز به رو به رو زل میزند، گویا این همه تشویش، توان راه رفتن را از پاهایش سلب نموده بودند!
صدای زنگ تلفن خط و خشی گوش خراش بر شیشهی شکنندهی افکارش میاندازد.
بی حوصله و رمق پاسخ میدهد:
- بفرمایید!
صدای پر کینه ی المیرا بند دلش را پاره میکند، خواهر امیررضا!
@nevisandehayda 🔪💜
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.