cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

گلاب | ریماه

قُلْ أَعُوذُ رَبِّ بوسه های تو شاعران ، قافیه پردازِ لبت! ——— عاشقانه/با ژانری متفاوت و جذاب به قلم: ریماه 💗🌸 پست گذاری منظم لینک ناشناس: https://t.me/HarfBeManBOT?start=OTU4MDUxMDY3

نمایش بیشتر
إيران176 106فارسی169 750دسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
458
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

درود دوستان امیدوارم که حالتون خوب باشه 💫 خواستم بگم که بخاطر اتفاقات اخیر یه مدت طولانی پست نداشتیم و از طرفی ام دسترسی به نت واقعا سخت شده اگه اوضاع نت بهتر شد سعی میکنم براتون حتما پست بزارم ریماه 💗🌸
نمایش همه...
پارت جدید شبتون زیبا 🌸💫
نمایش همه...
#part165 با ترس به اون سمت برگشتم و ملیحه خاتون و دیدم که آشفته وارد شد و گفت: ملیحه خاتون_ همه حالشون خوبه؟ کسی چیزیش نشده؟ با هول و ولا جلوتر اومد و نگاهشو تو آشپزخونه چرخوند. لرزون از جام بلند شدم، انگار بقیه‌ام مثل من پشت وسایل پناه گرفته بودن و کسی چیزیش نشده بود. ترگل زودتر از بقیه جلو اومد که ملیحه خاتون با نگرانی سر تا پاشو برانداز کرد و بعد سریع گفت: ملیحه خاتون_ زود باشین راه بیوفتین، نباید اینجا بمونین سمیه بازوی ساره رو که از ترس میلرزید، گرفت و همه با احتیاط پشت سر ملیحه خاتون راه افتادیم. ملیحه خاتون در آشپزخونه رو با دسته کلید بزرگی که نزدیک سی تا کلید توش داشت قفل کرد و ما رو به پذیرایی برد. ارباب زاده ها هم داخل پذیرایی بودن و همین که رسیدیم، شهرزاد خانم برگشت سمت ملیحه خاتون و پرسید: شهرزاد_ چیشد ملیحه خاتون؟ حال همه خوبه؟! ملیحه_ بله خانم، شکر خدا کسی چیزیش نشده نگاهم به ارباب افتاد که با ترس و آشفته وسط پذیرایی قدم رو میرفت. با عصبانیت و ترس واضحی تو چهره‌اش حرف میزد و میگفت: ارباب_ اومدن! واقعا اومدن! من میدونستم و بهت گفتم مادر، اونا دست بردار نیستن. باید چیکار کنیم... باید چیکار کنیم؟! اگه اینجا بمونم دوباره میان و منو میکشن! خانم بزرگ که حسابی اخماش درهم بود، نگاهی به ارباب انداخت و مقتدر گفت:
نمایش همه...
پارت جدید شبتون زیبا 🌸💕
نمایش همه...
#part164 بلافاصله صدای جیغ ساره بلند شد و عمارت و به تیر بستن!!! قلبم داشت از سینه بیرون میزد، اونقدر گیج و ترسیده بودم که متوجه اطرافم نمیشدم فقط تونستم با دست و پای لرزون رو زمین بشینم و پشت یه کابینت قایم بشم. با ترس تو خودم جمع شدم و دستامو محکم رو گوشام گذاشتم. گوشام از صدای کر کننده تیر اندازی سنگین شده بودن و سوت میکشیدن. صدای جیغ بقیه آدمای تو اتاق و تیراندازی یه لحظه‌ام قطع نمیشد، انگار بیست نفر همزمان داشتن به عمارت تیراندازی میکردن. اون بین صدای داد و ناله یه نفر از دور میومد و بیشتر منو میترسوند... ناخودآگاه به گریه افتادم و تو خودم جمع شدم. چشمامو محکم بسته بودم پشت کابینت قایم شده بودم، نمیدونستم بقیه تو چه حالی‌ان و فقط صدای جیغ و گریه ساره رو میشنیدم. خیلی آروم چشمامو باز کردم تا از گوشه چشم نگاهی بندازم، که همون موقع یه تیر به شیشه پنجره خورد و صدای شکستنش تو آشپزخونه پیچید! صدای جیغ و گریه و حرف زدنای نامفهوم حتی از قبلم بیشتر شد حس میکردم قلبم از ترس تو سینه وایساده! دست و پام قفل شده بودن و هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم... کم کم بین اون همه سر و صدا انگار گوشام کر شدن؛ ناخودآگاه به نفس نفس افتادم، ما قراره بمیریم؟! اونا میخوان هممونو بکشن! اشکام با سرعت رو صورتم ریخت، من قراره اینجا بمیرم؟ نه... نمیخوام بمیرم! نمیخوام اینجوری بمیرم... هنوز تو حال خودم بودم و حسابی ترسیده بودم، که سر و صدا کاملا قطع شد!! برای چند لحظه حتی صدای نفس کشیدن خودمم نمیشنیدم. چه اتفاقی افتاد؟ یعنی... رفتن؟! بقیه‌ام مثل من تو شوک بودن و صدا از کسی درنمیومد، فقط همون صدای ناله و گریه از دور بود که هنوز ادامه داشت خیلی آروم برگشتم تا نگاهی بندازم که در آشپزخونه به شدت باز شد!
نمایش همه...
پارت جدید 🌸💗
نمایش همه...
#part163 سر تکون دادم و با نفسای لرزون سینی و روی میز گذاشتم. اون روز خیلی زود گذشت و شب شد؛ هرچی هوا تاریک تر میشد بیشتر ترس برم میداشت! کل فکرم درگیر اتفاقی بود که واسه ارباب افتاده بود. به این فکر میکردم که واقعا ممکنه ارباب و بکشن؟! نه... خانم بزرگ گفت اتفاقی نمیوفته. خانم بزرگ تو دِه به اینکه زن خیلی عاقلیه معروفه، اگه اون همچین چیزی بگه پس حتما همینطوره. با اینکه خیلی دلم میخواست به بقیه بگم چه اتفاقی افتاده، ولی همش میترسیدم و دوباره ساکت میشدم هرلحظه استرسم بیشتر میشد، چون دیگه شب شده بود و اونطور که ارباب گفت تا شب بهش فرصت داده بودن. نمیدونستم الان که ارباب کاری که میخواستن و نکرده قراره چیکار کنن؟! به ساعت رو دیوار آشپزخونه نگاه کردم، ساعت نزدیک ده بود. داشتیم کارای آخر و تو عمارت انجام میدادم و بعدش قرار بود بریم بخوابیم، چون اونطور که سمیه گفته بود ساعت ده وقت خاموشیه از پنجره به حیاط نیمه تاریک عمارت خیره شدم امروز کارا خیلی زود پیش رفتن، کارای عمارت آسون بودن و فقط باید تمیزکاری و گردگیری میکردم. هرچند سمیه میگفت بخاطر اینه که امروز ارباب مهمون نداره... ولی هرچی که بود از کارایی که قبلا انجام میدادم خیلی آسون تر و بهتر بود. نفسمو آروم بیرون دادم. تا الان که اون آدما کاری نکردن، حتما یه تهدید الکی بوده... حق با خانم بزرگ بود. اونا که نمیتونن به این راحتی واسه ارباب و عمارت دردسر درست کنن! هیچکی همچین جرعتی نداره. با صدای سمیه که صدام میزد از فکر بیرون اومدم و به سمتش برگشتم: سمیه_ گلاب ظرفای... که بین حرفش، صدای بلند تیر هممونو از جا پروند!
نمایش همه...
پارت جدید شبتون خوش 💗🦄
نمایش همه...
#part162 خانم بزرگ با نگاه ترسناکی که نافذتر از قبل به نظر میرسید گفت: خانم بزرگ_ تو ارباب این روستایی. هرکسی نمیتونه تورو تهدید کنه که ارباب با تشویش از جا بلند شد و همونطور که وسط پذیرایی راه میرفت گفت: ارباب_ نه نه! اینکارو میکنن، میخوان منو بکشن! برای اونا اهمیتی نداره من کی هستم، با بی شرمی تهدیدم کردن و دم از ثروت و نفوذشون میزدن! ارباب با حرص روی مبل نشست ولی فورا دوباره بلند شد! با غضب ادامه داد: ارباب_ اونا زمینا رو میخوان، باید زمینا رو از اون رعیت بگیرم... بهم گفتن ما مضحکه تو و ابراهیم خان نیستیم که تو بدی و اون پس بگیره! عصاشو با عصبانیت به سمت گلدون روی میز پرت کرد، که گلدون با تکون محکمی روی زمین افتاد و هزار تیکه شد! زهره ترک شده عقب تر رفتم، دستام میلرزید و با چشمای گرد و لرزون به گلدون شکسته خیره بودم ارباب_ همش تقصیر اون پسره! اون عصبانیشون کرده... تا شب بهم فرصت دادن، اگه تا شب زمین و برنگردونم... خانم بزرگ با صدای قاطع و بلند بین حرفش پرید: خانم بزرگ_ کافیه حشمت! درست فکر کن، هیچ کاری از اونا ساخته نیست. جرعت و توان آسیب زدن به ارباب یا عمارت رو ندارن! تهدید چند مرد فرومایه نباید دغدغه ارباب باشه. واضحه که در این حد نیستن، آروم باش ارباب یکم با سکوت به خانم بزرگ خیره شد و همین که خواست چیزی بگه، نگاهش به من افتاد. انگار تازه متوجه حضورم شده بود چون بلند داد زد: ارباب_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟! برو پی کارت! از ترس قلبم تو سینه وایساد! فورا فنجون و با دستای لرزون روی میز گذاشتم و با ترس و لرز از پذیرایی بیرون رفتم. همین که وارد آشپزخونه شدم سمیه به سمتم برگشت و پرسید: سمیه_ قهوه خانم بزرگ و دادی؟
نمایش همه...
پارت جدید شبتون زیبا 🌸💗
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.