هانیهوطنخواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
نمایش بیشتر19 863
مشترکین
-4024 ساعت
-2537 روز
-99630 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from هانیهوطنخواه|رمان ۲۸ گرم
❌تخفیف ۵۰ درصدی عیدانه❌
📚 فایل کامل رمان گلوگاه : به جای 50 هزار تومان تنها ۲۵ هزارتومان
📚 وی آی پی رمان ۲۸گرم : به جای 50 هزار تومان تنها ۲۵ هزارتومان
📚رمان ماز : به جای 50 هزار تومان تنها ۲۵ هزارتومان
📚 پکیج کامل رمان ها شامل تخفیف می شود : به جای ۷۵ هزارتومان، تخفیف ویژه ۶۵ هزارتومانی برای کل پکیج درنظر می گیریم‼️
❌جهت خواندن رمان ها مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
👍 2
4010
Repost from N/a
-نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
55410
Repost from N/a
_سرآشپز نیست که لعنتی، کراش العالمینه...!
با خنده به مبینا که از پشت خط قش قش می خندید گفتم.
مبینا با خنده گفت:
_نشنوه یه وقت دختر ابروت به باد بره...
با خنده پاهام و روی صندلی جمع کردم.
_نبابا ایرپاد تو گوششه فعلا گرفتمش بکار قراره واسم غذا مخصوص درست کنه...
لعنتی نمیدونه خودش یه غذای خوشمزه اس...
مبینا بلند خندید.
_خدا لعنتت کنه بهراز... خوبه تو پسر نشدی... وگرنه دخترارو با لباس قورت میدادی...
با خنده گفتم:
_اخه نیستی ببینی... یه بازوهایی داره اصن اوفف.. فک کن دیگه شکمش چطوریه... حتما شیش تیکه اس... تازه یه صدای گیرایی هم دارم اصن نگممم...
مبینا با خنده گفت:
_نخوریش حالا...
_لعنتی یه جیگریه اصلا نمیشه ازش گذشت... کیف میده فقط دست بکشی رو عضله هاش...
_انقد دوست داری امتحانش کن...؟
ترسیده با صدای سرآشپز از روی صندلی پریدم.
_ااا... شما اینجا چیکار میکنید ؟
تو یه حرکت دستش پشت کمرم نشست.
_مگه نمی خواستی بدنم و ببینی و دست بکشی روی عضله هام...؟
ترسیده خواستم از آغوشش بیرون بیام که نذاشت و با نشستن لب های داغش روی ترقوه ام، نفس تو سینه ام حبس شد و...
https://t.me/+URxs0fyxOQ0zZDU0
https://t.me/+URxs0fyxOQ0zZDU0
روایت عاشقانه سرآشپز معروف با بهراز شر و شیطون😂😍❤️
38100
Repost from N/a
امروز رمان جدید #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍
رایحه دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه!
واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...
مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!
اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه!
رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...
و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!
وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...
https://t.me/+wyv0B4YZ_3MwM2Rk
https://t.me/+wyv0B4YZ_3MwM2Rk
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
-غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+wyv0B4YZ_3MwM2Rk
https://t.me/+wyv0B4YZ_3MwM2Rk
📌عاشقانه ای دیگر از #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....
.
31510
Repost from N/a
پدرش بعد از جواب سلام، سریع زبان به شکایت باز کرد:
"تو نباید بیای خونه؟! مثلا فردا خواستگاریته، نباید بیای یه دستی به خونه و زندگی بکشی؟!"
نفس عمیقش را با آه بیرون داد.
"خواستگاری در کار نیس. به هم خورد."
جا خوردن پدرش را کاملا حس کرد.
"چی؟ چرا؟ باز چه گندی زدی که طرف نیومده پشیمون شد. تو کی میخوای آدم بشی؟! تقصیر خودت نیس. تقصیر اون افروز هرزه و هرجاییه که تو رو مثل خودش کرده."
خشم با جریان خون در رگها جوشید. گر گرفت. صدایش بالا رفت و فریاد کشید:
"بسه! بسه! از بیعرضگی توئه که زن و دخترت به این روز افتادن..... هر وقت باید پدری میکردی، فقط دهنت رو باز کردی و زر مفت زدی..... الانم ناراحتی که شر من از سرت کم نشده که بتونی راحت با زنی که همسن دخترته حال کنی."
"خجالت بکش!"
"چرا؟! مگه من با یکی کوچکتر از خودم هستم؟..... اصلا میدونی اونی که قرار بود بیاد خواستگاری کی بود؟...... برات مهم نیس! فقط فهمیدی پولداره کافی بود...... مهم نیس اگه بدونی همسن خودته! مهم نیس که چه مرام و چه اخلاقی داره! مهم نیس بدونی چه غلطایی کرده و میکنه. مهم اینه که شر مهرناز رو از سر زندگیت کم کنه تا وقتت تمام و کمال در اختیار سوگلیت باشه. همونطور که به دستور خانوم، وحید بدبخت رو شوت کردی اون سر دنیا."
به نفسنفس افتاد. در اتاق باز شد و یگانه نگران در میان در ایستاد و نگاهش کرد. دستش را روی گلویش گذاشت شاید درد این بغض خفهکننده کم شود.
"باز دیوونه شدی و داری چرت و پرت میگی!"
با صدایی بغضآلود نالید:
"آره دیوونه شدم. وقتی میبینم هیچ ارزشی برای کسی ندارم، وقتی پشت و پناهی ندارم و هرکی رد میشه یه لگد بهم میزنه، میخوای عاقل بمونم؟ وقتی حسرت پدر و مادر درست و درمون تو دلمه، وقتی میبینم پدرم به خاطر حرف یه زن غریبه برادرم رو برخلاف میلش میفرسته تا مزاحمش نباشه، دیوونگی نداره؟...... میدونم زنگ زدی از خواستگاری خیالت راحت بشه، اما یارو تو زرد از آب در اومد. نمیخواد دلت بلرزه که مزاحم زندگیت باشم."
یگانه جلو آمد و دست دور شانهاش انداخت. دستانش میلرزید و توان سر پا ایستادن را نداشت. بدون توجه به صدای پدرش که میپرسید: «یارو چه کار کرده؟» تماس را قطع کرد.
"پدرسگ اسم خودش رو گذاشته پدر. جز جفنگ گفتن هیچی غلطی نمیکنه!"
"هیش! قرار نیس برای هر حرفی خودت رو اذیت کنی."
"حرف حالیش نمیشه! میگم خواستگاری کنسله، میگه مثل مادرت فلانی!"
https://t.me/+_PKrVOiFdNczODBk
https://t.me/+_PKrVOiFdNczODBk
https://t.me/+_PKrVOiFdNczODBk
بیشتر از ۳۰۰ پارت آماده داخل چنله و پارتگذاری منظمه🤩
21700
#رمان_28_گرم
#پارت_265
ذوق صدایم ، غم نگاهش را عقب راند.
لبخند خجولی زد.
- چشم...هر جور شما صلاح بدونید.
با لبخند لیوان چایم را بالا آوردم و قلپی نوشیدم.
- راحیل!
گردنم چرخید.
شاهرخ خسروانی در آستانه در آبدارخانه ایستاده بود.
اخم هایش کمی درهم بود.
و نگاهش ذره ای از شوخ طبعی شب گذشته را در خود نداشت.
پوشیده در آن لباس های رسمی هم ، بیشتر خسروانی رئیس مآب می شد در نظرم.
از جایم برخاستم.
راحیل گفتنش زیادی برای این محیط صمیمی بود.
نبود؟!
- بله؟
- بیا بریم...عصری سرم شلوغه.
بیا برویم ، گفتنش هم زیادی صمیمی بود.
نبود؟
از جا برخاستم.
پالتویم را از پشتی صندلی برداشتم.
هاشم هم ایستاده بود.
این که برابر هاشم اینچنین صمیمی بود ، ناراحتم کرد.
نمی خواستم جز دوستان نزدیک و خانواده او کسی از موضوع چیزی بداند.
با خداحافظی کوتاهی از بچه های بنگاه که به دیدنم حسابی ابراز دلتنگی کرده بودند ، سمت ماشین شاهرخ رفتم.
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
🫀⭕️در وی ای پی به عاشقانه ها رسیدیم✌🏻🌱
📚 وی آی پی رمان ۲۸گرم : ۵۰ هزارتومان
❌جهت خواندن رمان مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
❤🔥 33👍 17❤ 9
83990
Repost from هانیهوطنخواه|رمان ۲۸ گرم
من فرهانم
مرد خشن و زن گریزی که خودم رو توی تاریکی زندگیم حبس کردم...از آدما متنفر بودم از هر چی که منو به گذشتهام وصل میکرد نفرت داشتم و بالاخره این ماجرا کار دستم داد. قلبم مشکل پیدا کرد و آماده بود که هر لحظه زندگیم رو بگیره و منم همین رو میخواستم. میخواستم برای یک روز دیگه نزنه پس دنبال درمانش نرفتم تا اینکه یه روز با اون آشنا شدم. دختر ریزه میزه با موهای لخت مشکیای که دکتر شخصی من شده بود تا هر جور شده منو توی این زندگی نکبت بار زنده نگه داره و در نهایت اون تنها کسی بود که رامم کرد...
جوری که وقتی توی اون بیمارستان لعنتی جفتمون تنها بودیم و یه شب...
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
بیش از ۵۰۰ پارت آماده❌
74200
من فرهانم
مرد خشن و زن گریزی که خودم رو توی تاریکی زندگیم حبس کردم...از آدما متنفر بودم از هر چی که منو به گذشتهام وصل میکرد نفرت داشتم و بالاخره این ماجرا کار دستم داد. قلبم مشکل پیدا کرد و آماده بود که هر لحظه زندگیم رو بگیره و منم همین رو میخواستم. میخواستم برای یک روز دیگه نزنه پس دنبال درمانش نرفتم تا اینکه یه روز با اون آشنا شدم. دختر ریزه میزه با موهای لخت مشکیای که دکتر شخصی من شده بود تا هر جور شده منو توی این زندگی نکبت بار زنده نگه داره و در نهایت اون تنها کسی بود که رامم کرد...
جوری که وقتی توی اون بیمارستان لعنتی جفتمون تنها بودیم و یه شب...
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
بیش از ۵۰۰ پارت آماده❌
👍 1
69600
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.